eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✨حضرت مهدی(عج): اگر شيعيان ما ـ كه خداوند آنها را به طاعت و بندگى خويش موفّق بدارد ـ در وفاى به عهد و پيمان الهى اتّحاد واتّفاق مى‌داشتند و عهد و پيمان را محترم مى‌شمردند، سعادت ديدار ما به تأخير نمى‌افتاد و زودتر به سعادت ديدار ما نائل مى‌شدند. ان شاءالله که شیعه خوبی برای آقا باشیم🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
آقا جان خواستم بگویم اقا جان اگر در نگاهم نیستی در خیالم سر شاری ماه پنهانم امروز جمعه می باشد منتظر شما هستم اللهم عجل لولیک فرج 🌹🌹🌹🌹🌹 🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
087.mp3
3.38M
حزب هشتاد و هفتم (۲۴ سبأ الی ۱۴ فاطر) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @hedye110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💫جمعه روز توست ای صاحب غریب آدینه ها خدا شما را برساند.... 🤲 مولاجان! روزهایمان همچنان بدون تو میگذرد،غرق در دنیایی شده ایم که هیچ ارزشی ندارد دنیایی که هر روز ما را بیشتر از شما دور میکند روزهایمان همچنان بدون تو میگذرد، ولی... بی تو گذشتن درد دارد😔 ✨یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد ✨آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود خدا شما را برساند برای ما.... 🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
☘ امام خمینی(ره) در هر فرصتی حتی دقایقی قبل از آماده شدن سفره که معمولا به بطالت می گذرد قرآن تلاوت می کردند و بعد از نماز شب تا وقت نماز صبح قرآن می خواندند  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 "به خداى كعبه سعادتمند شدم". همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند! هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(ع) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...". على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود". كدام وعده؟ كجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود. آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد. بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟". آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد. * * * خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!! على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت. على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند. نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد. هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(ع) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله! چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟ خدا مى داند و بس! * * * خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود. لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود. قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد: عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(ع)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(ع) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن! حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚راه بدست آوردن هزار رحمت الهی در عصر ، خواندن صد مرتبه سوره قدر است. 🌺برای برخورداری از این هزار برکت در امروز ،صد مرتبه سوره قدر را بخوانیم و هدیه کنیم به علیه السلام. @hedye110
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان عجیب کسی که حاج قاسم رو دفن کرده بود 🎥 حاج مهدی رسولی میگه سر قبر حاج قاسم از کسی که حاجی رو دفن کرده بود پرسیدم حاج قاسم رو ندیدی؟ میگه تو خواب دیدمش ازشون سوالاتی پرسیدم که مهم ترین سوال این بود که لحظه انفجار چه حالی داشتی حاجی؟ حاجی جواب داد...😭😭 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | ارتباط با امام زمان(عج) ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: این مجموعه‌ی عظیم مؤمنین و مخلصین و دلهای نورانی، باید سعی کنند رابطه‌ی خودشان را با حضرت مستحکم‌تر کنند. لازمه‌ی استحکام رابطه، این نیست که کسی خدمت حضرت برسد؛ نه، لزومی ندارد؛ با حضرت حرف بزنید، سلام کنید، زیارت کنید، با همین زیارات مأثوری که هست یا حتّی با همین زبان معمولی خودتان با حضرت حرف بزنید. 💗 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری. سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✨جز رحمت چشمان تو، دنیا چه می‌خواهد تشنه به غیر آب، از دریا چه می‌خواهد ✨حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده غیر از نجات، این قوم از موسی چه می‌خواهد ✨شاید بپرسی از چه دنبال دَمَت هستم دل مرده نوعاً از دَم عیسی چه می‌خواهد؟ ✨پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی مجنون جز این پیغام، از لیلا چه می‌خواهد ✨پیراهنی بفرست شاید زنده ماندم من جز دل خوشی، یعقوب نابینا چه می‌خواهد ✨تا کیسه ما پر شود احسان تو کافی است مسکین به جز خیرات از آقا چه می‌خواهد ✨چیز مهمی نیست این که ما چه می‌خواهیم باید ببینیم آن جناب از ما چه می‌خواهد ✨ای انتقام پهلوی پشت درِ خانه غیر از ظهور تو مگر مادر چه می‌خواهد اللهم عجل لولیک الفرج🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💙 :) 🌱 افسانه آدم هاي واقعی ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ... ـ جايي هست بتونم نوت استيك بخرم؟ ... يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ... ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ... و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و .... محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون كشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي نقش بسته بود ... ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ... خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريك ... مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ... ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ... وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ... ـ مگه چي روش نوشته؟ ... ـ يا اباعبداالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ... ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ... در جواب نه ... سري تكان داد ... ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ... يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي كه با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع كرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ... روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي كه اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينكه چه كسي اول از اون عبور كنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز كردن راه براي اون نفر پشت سري كه شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ... پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهي با چيزهايي كه از قبل درباره جهاد در مغزم شرطي شده بود تداخل پیدا می كرد و بيشتر گیج مي شدم ... در حالي كه اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ... اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان كه مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي كنن ... با اين تفاوت كه داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد: ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟ ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد. بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند". هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟ گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟ حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد: ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟ ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند. ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى. ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم. ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى. ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟ * * * حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است. اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد: من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد". او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟ مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند". من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم. * * * حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟ بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن! ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟ ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ❣عدالت و لطف خدا 🌷زنی به حضور حضرت داوود(علیه السلام) آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود(علیه السلام) فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سوال را می کنی؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود وبرد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم. هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(علیه السلام) را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(علیه السلام) آمدند و هر کدام صد دینار(جمعا هزار دینار)نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پول ها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود(علیه السلام) از آن ها پرسید: علت اینکه شما دسته جمعی این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست؟ عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخواست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم، ناگهان پرنده ای دیدیم، پارچه سرخ بسته ای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهی، به او صدقه بدهی. حضرت داوود(علیه السلام) رو به زن کرد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا برای تو هدیه می فرستد، ولی تو او را ظالم می خوانی؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا اهمیت فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامیست؟! این چیه که به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت داره و میخواد منتهی به ظهور بشه  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
ساعت به وقت رضا السلام علیک یا علی بین موسی الرضا  🇮🇷 🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎼آوا و نجوا و دعای شبانه بسیار زیبا : ... ⭐️🌟🌙💫✨⭐️🌟 @hedye110
﷽❣ ❣﷽ 🔅 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ...✋ 🌱سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی. 🌱سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات، دلها را فتح خواهی کرد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97. 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 زمزمه اسلام پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي كنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده كرديم ... ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نكرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شكل گرفته بود ... آياتي كه درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احاديثي كه مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي كرد ... و از طرفي، تصوير تيره و سياهي كه از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و كشتن افراد بي گناه ... سرم ديگه كم كم داشت گيج مي رفت ... سعي مي كردم هيچ واكنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ... و با دید تازه اي به اسلام و حقيقت نگاه كنم ... نه براساس چيزهايي كه شنيده بودم و در موردش خونده بودم ... بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درك كنم ... اما مبارزه سختي درونم جريان داشت ... انگار باور بعضي از افكار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا كه عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهاي ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ... اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور كه به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي كردم ... ولي در اون لحظات، درگیری جنگ و درگیري ي دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي كه گاهي گيج مي شدم ... ' الان كدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از كدوم طرف جانبداري كنم؟ ... كدوم طرف داره درست ميگه؟ ' ... و حقيقت اينجا بود كه هر دو طرف اين ميدان جنگ، خود من بودم ... شرط هاي ثبت شده در وجودم، كه گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراك و حقيقت از دست مي دادم ... و باورهايي كه در من شكل گرفته بود ... و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ... كه عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي كرد ... داده هاي شرطي و ثبت شده اي كه پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ... تنها چيزي كه در اون لحظات كمكم مي كرد ... كلمات ساده اون جوان بود ... كلماتي كه خط باريكي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم كرد و رفت ... و من، انساني كه با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي كردم ... صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ... ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينكه ... چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تكيه دادم ... سعي كردم ذهنم رو از هجوم تمام افكار خالي كنم ... شايد آرامش نسبي كمكم مي كرد كمي واضح تر به همه چيز نگاه كنم ... هواپيما كه از حركت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ... در حالي كه هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ... اين بار مرتضي راننده نبود ... ۲ تا ماشين گرفتيم ... يكي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ... در مسير رسيدن به هتل، سكوت عميقي بين ما حاكم بود ... سكوتي كه از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي كرد ... تا اينكه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افكار آشفته رو كنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ... هر چه به هتل نزديك تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم كمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ... مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ... و بعد از تكرار كلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ي تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، كه شايد فقط چشم هايي كنجكاو و تيزبين، متوجه اين حركات آرام مي شد ... اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ... بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديك ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ... سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ... مرتضي كه براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استيك هايي كه خريده بودم ... به اون سكوت و تنهايي احتياج داشتم ... نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
💧مناجات زیبای دکتر چمران💧 💎خدایا ... از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم ... من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد .. گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ، معنایش این نیست که تنهایم ... معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... با تو تنهایی معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! ❤️دوستت دارم ، خدای خوب من  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
وقت اذان هست و افطار بیایم دعا کنیم برای همه برای سلامتی و تعجیل در فرج آقامون صاحب الزمان،دعا برای سلامتی رهبرمون، دعا برای سلامتی همه بیمارانی که این روز ها درگیر بیمارستان هستن و التماس دعا گفتن، دعا برای کسایی که توی کارشون به مشکل خوردن، دعا برای همه کسایی که حاجتی از خدا میخان. خدایا به حق امام علی علیه السلام و به حرمت این ماه و این شب ها هرکس هر خواسته ای هر حاجتی داره ختم به خیر بفرما، ان شاءالله جهت برآورده شدن حاجات سهم هر نفر یک شاخه گل🌹 صلوات🌹 التماس دعا🤲 پ،ن مدیر کانال ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat