امام زمانم ... آدینه روز شماست و من هر صبح جمعه، سرسرای این دل را آب و جارو و گلباران می‌کنم و رو به قبله می‌نشینم، آل یاسین را زمزمه می‌کنم سرانجام باز می‌رسید و روشن می‌کنید دیدگانم را و آرام می‌کنید این قلب بی قرار را ... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج #سلام_امام_زمانم ❤️ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 #امام_زمان ﷻ #شهداءومهدویت #فرج_مولاصلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #دعبل_و_زلفا ❣قسمت صدو هفتاد و یک ✨با ثقیف رو به آن خانه خشت و گلی ایستادند و حضرت را سلام دادند و رفتند. اقامت شان در مرو، یک ماه طول کشیده بود. دعبل هرچه کرده بود که اجازه دهند بار دیگر امام را ببیند، موفق نشده بود. وقتی از مسلم خواست وساطت کند، نپذیرفت. _جانم را بگیرند، بهتر از این است که بار دیگر نامت را جلوی فضل ببرم. روزی که دوست داشتم در محضر خلیفه و وزیرش سرم را بالا بگیرم و به داشتن شاگردی چون تو افتخار کنم، با سبکسری، آبرویم را بردی! هیهات که روزی عاقلانه رفتار کنی! زود از این شهر برو! مطمئنم که بلایی به سرت خواهند آورد! اگر روزگاری گذارت به اصفهان افتاد، به من سر بزن. دوستت دارم؛ ولی از رفتاری که با صاحبان زر و زور داری، بیزارم! دعبل استادش را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید. _از من انتظار نداشته باش با دشمنان اهل بیت«علیه السلام» برخوردی غیر از این داشته باشم. امیدوارم اگر روزی گذارم به اصفهان افتاد، نگویند صریع الغوانی، ماه پیش درگذشته است! _قصیده ات عالی بود! شور عجیبی دارد! معلوم است که هنگام سرودن، در حال خوشی بوده ای. بدون کمک فرشته الهام نمی توان چنین شعری گفت! زمانی که رفتی، مأمون به من گفت: کاش دعبل به همان هجویاتش مشغول مانده و چنین مرثیه ای را نسروده بود! از فضل پرسید: می شود کاری کرد که این قصیده، مهجور بماند؟ فضل به نقل از من گفت: از حالا سر زبان ها افتاده! با کاروانی همراه شدند که به گرگان می رفت. قافله سالار وقتی دیده بود که دعبل و ثقیف به شیوه شیعیان نماز می خوانند، دستور داد که کسی به آنها غذا و آب ندهد. در یازدهمین روز، در دشتی سرسبز که تپه هایی پر درخت داشت، دزدان از پشت دو تپه بیرون ریختند و به قافله شان زدند. ثقیف خواست دست به کمان ببرد که دعبل گفت: اگر دست از پا خطا کنی، همه مان را می کشند. نمی بینی! تعدادشان سه برابر ماست. _اگر نجنگیدیم، سکه و سوغاتی و لباس امام و اسب و شتر را دیگر نداریم. چطور باید رفتیم خانه! _امام گفتند که سکه ها روزی به دردم می خورد. شاید دزدها نفهمند که کجا پنهان شان کرده ایم. دزدها با سرعت دست و پای همه را بستند. رئیس شان که هیکلی غول آسا داشت، از بالای اسب نعره کشید: یک بار بیشتر نمی گویم. کاری نکنید که خونی بریزد! هر کس بد بجنبد، خون کثیفش گردن خودش! بگذارید بگذارم جان ناقابل تان را بردارید و ببرید! اگر صدای گریه و زاری از زنی بشنوم، خودم کارش را می سازم! دعبل و ثقیف را پشت به پشت، به هم بسته بودند. دزدان بارها را جایی تلنبار کردند. دعبل کیسه سکه ها را لای جُبّه خز گذاشته و بقچه ای سیاه رنگ دورش پیچیده بود. بقچه را یافته و میان بارها انداخته بودند. بیست نفری از دزدان دورتادور بارها نشستند تا آنچه را ارزش بردن داشت، جدا کنند. ثقیف آهسته گفت: بقچه رفت. _سکه ها به درک! دل کندن از لباس امام برایم سخت است! کاش کهنه پیراهنی از ایشان گرفته بودم! جبه خز گران قیمت است و نمی توان با التماس از دزدان پس گرفت. رئیس دزدان در دامنه تپه ای که کنار کاروان بود، به درختی تکیه داده بود و با صدای زیبایی که از او انتظار نمی رفت، شعری را می خواند. از بالا، کوچک ترین حرکتی را زیر نظر داشت. اسبش بی خیال می چرید. _میراث ایشان میان دیگران تقسیم شده و دست شان از دارایی شان خالی مانده است. ادامه دارد... #السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر #السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی #او_خواهد_آمد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #شهداء_ومهدویت #فرج_مولاصلوات🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5

♦️ابوالفضل فتحی، سرباز وظیفۀ جوان نیروی انتظامی، به فعالیت‌های رسانه‌ای علاقه داشت، او بلافاصله پس از دیپلم به خدمت سربازی رفته بود، اما با همان سن اندکش، تجاربی هم در عکاسی خبری، طراحی گرافیک و تدوینگری ویدئویی داشت 🔹شاید اگر زنده می‌ماند، پس از سربازی در رشتۀ رسانه و ارتباطات تحصیل می‌کرد و علاقه‌اش به این حوزه را شکوفا می‌کرد. اما اسرائیل محل خدمت او را هدف گرفت و داستان زندگی او را ناتمام گذاشت. 🔹پسر ایران، وطنت سوگوار آرزوهای پرپرشدۀ توست. وطنت از یادت نمی‌کاهد. #فرزندان_ایران #چهار_قل #سلامتی_امام_زمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #شهداء_ومهدویت ➥ @shohada_vamahdawiat 🏴🏴🏴

مولای مهربان من ..❣ شکر خدا که در تک تک نفس هایم، در تمام سلول هایم، در تپش های قلبم، در تمامی وجودم یاد و نام شما جاری است ... شکر خدا که در این آشفته بازار مرگ بار و غفلت زا، من با چلچراغ محبت بهشتی شما پر امید و دلخوشم ... شکر خدا که یادتان، نامتان و مهرتان بزرگترین دارایی من است ... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج #سلام_امام_زمانم ❤️ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 #امام_زمان ﷻ #شهداءومهدویت #فرج_مولاصلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #دعبل_و_زلفا ❣قسمت صدو هفتاد و دو ✨دعبل ناگهان ایستاد. ثقیف را نیز با خود بلند کرد. فریاد زد: می خواهی بگویم شاعر این شعر کیست؟ رئیس دزدان ساکت شد. دزدی خواست دعبل را با زنجیر خاردار، سر جایش بنشاند که رئیسش غرید: دست خر کوتاه! بیاورش اینجا! پاهای ثقیف به زمین نمی رسید. دعبل را به همان حالت نزد رئیس بردند. رئیس آب دهان را به گوشه دوری تف کرد. _کدام شعر؟ _همان که می خواندی. _شرط هزار سکه که پدرت هم نمی داند! _از قصیده تائیه دعبل خزاعی است. دعبل همین اواخر از شوش به مرو رفت تا آن را برای مولایش بخواند. بیش از صد بیت است. من همه را از حفظم. رئیس برخاست و طناب دعبل را باز کرد. پای ثقیف به زمین رسید. _بخوان! دعبل با صدایی که همه می شنیدند، شروع به خواندن کرد. کاروانیان و دزدان رو به او کردند. مسحور شده بودند. دهان رئیس از تعجب باز مانده بود! ناگهان دعبل شروع به گریستن کرد. صدای گریه کاروان نیز بلند شد. رئیس به زحمت جلوی اشکش را گرفته بود. دعبل گفت: از همین فراز بود که صدای مولایم علی بن موسی الرضا«علیه السلام» به گریه بلند شد. رئیس پرسید: تو هم آنجا بودی؟ دعبل سر تکان داد. رئیس او را در آغوش گرفت و بوسید. _خوش به حالت که آقا را دیدی! آنجا چه می کردی؟ ثقیف که به زحمت، ساکت مانده بود، گفت: دعبل که همین بوده. دزدی که زنجیر خاردار داشت، گفت: از کجا باور کنیم؟ ثقیف رفت و دفتر شعر را که بیرون از صندوقچه، روی زمین افتاده بود آورد و به دست رئیس داد. رئیس آن را به دزد داد. دزد آن را ورق زد و شعرهایی را خواند. _خودش است. اشک رئیس راه افتاد. مقابل دعبل زانو زد و زانوهایش را بوسید. دعبل او را بلند کرد. رئیس خجالت زده بود. نمی توانست توی چشم های دعبل نگاه کند. _خیلی از تو شنیده ام! آرزویم بود ببینمت! به همه می گفتم مرد روزگار، یعنی دعبل! خیلی بد شد! تو را بسته بودیم و می خواستیم اموالت را ببریم. ببخش دعبل! ما بدبختیم وگرنه دزد نمی شدیم! رو به دزدان فریاد زد: همه را باز کنید! هر چه برداشته اید پس دهید! دوست دارم یکی تان را ایستاده، خفه کنم! بجنبید حرام لقمه ها! دزدان به تقلا افتادند. ثقیف رفت و بقچه را آورد. دعبل آن را گرفت و باز کرد. بند کیسه را گشود. سکه های طلا در آفتاب درخشیدند. _سکه های رضوی است. مولایم به من صله داد. هر چه می خواهی بردار. رئیس خندید و دست روی شانه دعبل گذاشت. _خواست خدا بود که امروز تو را دیدم! تو مثل شعرهایت خیلی... واژه مناسبی نیافت. دعبل به کیسه اشاره کرد. رئیس سکه ای برداشت و بوسید و به چشمش گذاشت. _از سرمان هم زیاد است! دنیایی می ارزد! ساعتی بعد کاروان راه افتاد. قافله سالار دستور داد تا هر کس غذا یا هدیه ای به دعبل بدهد. دعبل جز نان و اندکی قورمه، چیزی را قبول نکرد. ادامه دارد... #السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر #السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی #او_خواهد_آمد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #شهداء_ومهدویت #فرج_مولاصلوات🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5

🏴 #26_روز تا #اربعین طوفانم و می‌آیم و در حلقه عشاق بر خویش سوارم ولی از نام پیاده بر عرش سوارش بکنی روز قیامت هر کس طرفت آمده یک گام پیاده #شهداءومهدویت #نشردهید📡 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat