eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمـ‌اللهـ‌الرحمنـ‌الرحیمـ زندگی دفتری از خاطره هاست؛ یک‌نفر در دل شب یک‌نفر در دل خاڪ یک‌نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر سختی هاست چشم تابازکنیم... عمرمان میگذرد،ما همه رهگذریم؛ آنچه باقیست فقط ـــــــــــــــــــــــــــ 🌿🌸 سرنوشت آدما با هم فرق میکنه... همونطوری که آدما با هم فرق میکنند بعضیا از زندگی تنها خوردن و خوابیدن و خندیدن و میدونن، و از اونجا خبر ندارن که هر روز وقتی زندگی رو از سر خط مینویسیم باید گوشه چشمی به انتهای خط داشته باشیم تا کج ننویسیم ، هر روز قطاری از فرصت ها در ایستگاه زندگی سوت میکشه و تو برای اینکه فرصتی دوباره داشته باشی باید دستی تکان بدی..این راسته که بعضی دروغ زندگی میکنند اما دروغه که نمیتوانن درست زندگی کنند، اگه اندکی به حادثه های تمام شده ی زندگی فکر کنیم ، حادثه های تازه چندان آشوب زده مون نخواهد کرد... چنان شوتی ک به پاهام وارد شد وادارم کرد از اعماق جملات بیرون بیام و سرمو به طرف فرد مقابل برگردونم😕 سنا=به تو هم میگن کربلایی؟! من=اولاً سلام ، دوماً میدونم الان تو دلت عزا گرفتی و نمیدونی در نبود من چطور تو این ده روز زندگی کنی سنا جمع کن خودتو دختره ی لوس من=اتی کجاس پس؟! سنا=بیرونه دم در الانه که برسه من=اها اتنا یکی از دوستای خوبم هست که به قول خودش ۹سال منو تحمل کرده... ولی تا اینجا که من میدونم خیلی هم دختر خوب و با معرفت و خوش رفتار وخانومی هستم 😑(تعریف نیست هااا، نمیدونم دقیقا کجاش منو تحمل کرده خیلی هم دلش بخواد) سنا هم خواهر اتناست و دوست من،امروزم که اومدن پیشم قراره دو سه روزه دیگه با مامانی ماشینی (خالم ، که مامانی صداش میکنم و هیچ وقت احساس نکردم که خالم هست و همیشه یک مادر دیدمش ، نه تنهامن تموم دختر خاله و پسر خاله هام ، مامانی ماشینی صداش میکنیم) و دختر خالم که اسمش حسنا هست عازم کربلا بشم. از شانس بدم دوستام نتونستن بیان تا قبل رفتن ببینمشون ، همین دو تان که همیشه در صحنه حاضرن و امروز هم تشریف آوردن و قدم رنجه کردن ... در حال حرف زدن با سنا بودم که اتنا مثل جنگ زده ها وارد اتاق شد ... اتنا=سلام من= چرا این شکلی پژمرده ای... اتنا=همش تقصیر توعه آدم حسابیه،انسان عاقل تو این گرمای مرداد میره کربلا که ما با این افتاب سوز ناک ساعت ۳ظهر پاشیم بیایم پیشه توعه... لا اله الله خندیدم و رو بهش گفتم خوب الا پات درد نکنه که تا اینجا اومدی ، ویژه سلامتو به کربلا میرسونم... در همون لحظه حسنا وارد اتاق شد و در حالی که نفس نفس میزد گفت : گلی ، پاشو آماده باش که زنگ زدن کلاس کربلا داریم و از اونجایی که خونه خاله صغرایینا مامان حسنا ، مراسم گرفته بودیم و من لباس مناسبی برای رفتن نداشتم، نرفتم و مامانی ماشینی و حسنا زحمتشو کشیدن و به قول حسنا رفتن کلاس کربلا... سرتونو درد نیارم آخر مراسم هم ک همه رفتن و بعد از بدرقه ی آتنا و سنا از منظره ی غروب پنجشنه ی میناب دل کندم و به طرف خونه خاله صغرا اینا برگشتم هنوز دم در نرسیده بودم که خاله شهلا در حالی که با تلفن همراه صحبت میکرد رو به من گفت برو تا جمع کنی خودتو ک صبح حرکتین ها، فکر کردم داره شوخی میکنه ولی تو حیاط که رسیدم، مامانی داشت خدافظی میکرد ، در همون حین بهم گفت : برو ببین بابا اومده یا ن ، وقتی دلیلشو پرسیدم جواب داد: الان خبر دادن که فردا صبح ساعت پنج صبح باید دفتر زیارتی باشین و من همون لحظه بود که از هیجان پیش اومده از درون برا خودم جشن میگرفتم🤭 همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد شب با کمک مامانی چمدون رو بستم و از اونجایی که نمیشه سه تا چمدون رو با هم حمل کنیم به حسنا گفته بودم لباساشو بیاره تو چمدون من.. الان ساعت حدودا ۵:۴۰صبح دم درب دفتر زیارتی داشتیم لباس جابجا میکردیم بعد از اندکی درنگ اتوبوس هم رسید ، از بین جمعیت محدثه یکی از بچه های محله ی بغلی رو دیدم که به سمتم میومد نزدیک تر که اومد خواستم باهاش خداحافظی کنم ک فهمیدم قراره به مدت ده روز همو تحمل کنیم و همسفر بشیم... بلاخره از آخرین نفر که مادرم بود هم خداحافظی کردم و از بغلش بیرون اومدم... بابام کمکم کرد از سه چهار تا پله ی اتوبوس بالا برم و طبق معمول چهار پایه ی جدای ناپذیرم رو دستم داد اخرین نفری بودم که سوار شدم ، منو مامانی ماشینی پیش هم نشستیم و حسنا هم رفت پیش آمنه خانوم دهیار محلمون نشست. ادامه دارد...
⚠️ 🤔 از شخصی پرسیدند : کدامین خصلت از خدایِ خود را دوست داری ⁉️ گفت : همین بس که میدانم او میتواند " مچم " را بگیرد ولی " دستم " را می‌گیرد 🙂 ♥️ 🌱|Shohadae80
بِ وقت حاج قاسم 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 179 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🍃♦️هفتم تیر سالگرد شهادت آیه الله دکتر محمد حسینی بهشتی و یارانش به دست منافقین در سال ۱۳۶۰ ♦️شهید بهشتی: در این انقلاب آنقدر کار هست که میتوان انجام داد ، بی آنکه هیچ پست ، سمت ، حکم و ابلاغی در کار باشد. 🌱|Shohadae80
💌 هنوز هم مےدهند امابه"اهل درد" نه بے خیال ها فقط دم زدن ازشهــدا افتخارنیست... بایدزندگےمان، حرفمان،نگاهمان، لقمه هایمان،رفاقتم بوی شهدا را بگیرد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ࢪفقـا✨ امروز انشاءالـلّٰـہ ساعت ۱۵ تا ۱۶ با دخـتر شھید بزرگوار صحبت میکنیم و هر کس سوالی داشت یا حرفی داره میتونه در مبحث ما شرکت کنہ و سوال هاتون رو بپرسـید فقط یادتون نرھ که آنلـاین بشیـد ☘ دوستان تو این کانال باهاشون صحبت میکنیم↯ https://eitaa.com/joinchat/1570177151C1e67f422bb
•~💣✌🏻 اگھ‌یه‌روز‌خواستۍ تعریفی‌براۍ‌شھید‌پیدا‌کنی، بگو‌شھید‌یعنی‌باران.. حُسْنِ‌باران‌اینھ‌کھ‌⇣ زمینیه‌ولے آسمانے‌شده، و‌به‌امدادِ‌زمین‌مـےآید!(:🌸 🌱|Shohadae80
📿 تلنگر 🔹 دقت‌ کردی‌‌ وقتے شارژِ‌ گوشیمون در‌ حالتِ‌ اخطارِ‌ چقدر‌ سریع‌ میزنییم‌ بہ‌ شارژ ⁉️ الان هم‌ ؛ زمان‌ِ غیبت‌ تو حالتِ‌ وضعیت‌ قرمز ‼️ + باید‌ سریع‌ تقوا مونو بزنیم بہ‌ شارژ .. 🌱|Shohadae80
[🌿] . . گفت: کسے‌ مثلِ چمران ندیده بودم، تا وقتی با حاج قاسم آشنا شدم:) 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشھ ۍ صلواٺ بفرستید؟ 🤗
رفیق... این‌رو‌همیشہ‌یادت‌باشھ! قول‌هایـے‌رو‌کہ هنگام‌ِطوفان‌بہ‌خد‌امیدۍ هنگامِ‌آرامش‌ فراموش‌نکنۍ !! 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم و تواناییمو کم کم از دست میدم ... خلاصشو بخوام بگم چند ساله الان تحت نظر دکتر شیراز هستم و از اونجایی که بیماری هنوز درمونش کشف نشده دارو هایی که تجویز شده فقط جلوی پیشرفت بیماری رو کم و بیش گرفته ... خب بگذریم به نظر میاد رسیدیم بندر عباس و برای صبحانه ایستادیم 🤗 توی حیاط مسجد شهرک طلائیه ی بندر وایساده بودم تا بقیه بیان که چشمم خورد به یه دختر ، حدس میزدم همسفرمون باشه چون از تو اتوبوس خودمون اومد بیرون.. خلاصه از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون یکمی هم ذوق کردم چون یه دوست جدید پیدا میکردیم. خیلی خوشحال شدم و از اونجایی ک من خیلی دختر کنجکاوی هستم رفتم جلو و ازش پرسیدم (بدون سلام وعلیک) من= کلاس چندمی ؟! دختره= امسال میرم هشتم و فکر کردم همین قدر بسه و بقیه ی کنجکاویمو بزارم واسه بعد برا همین یه لبخندی زدم به روش و رفتم دنبال محدثه تا بریم برای صبحانه داخل مسجد. حدود دو ساعت بود ، تو اتوبوس بودیم و حالا فهمیده بودم اون مرده که از میناب دنبالمون بود مداح و این یکی که از بندر با ما همراه شد سر کاروان اقای یکرنگی هست . حسنا و مامانی جای خودشون و عوض کرده بودن البته برای دقایقی چون منو حسنا پیش هم باشیم یه جنگ کوچیکی به راه میوفته البته به دلایل الکی ولی خوب بهتره احتیاط های لازمو داشته باشم😜🙈 محدثه از تنهایی دلش پکید برا همین اومد پیشمون و با هم حرف میزدیم که از حرف زدن خسته شدیم و من از یکی از کانالای تلگرام چند تا جوک خوندم ک باعث خنده ی محدثه شد و از اونجا ک خنده های محدثه خودش دلیل خندس هر سه مون زدیم زیر خنده 😂آخه خیلی با مزه میخنده در حالی که با خنده دستمو جلو دهنم گذاشته بودم برا محدثه هیس هیس🤫 میکردم تا یواش تر بخنده چشمم خورد به همون دختره ، نگاهمو ازش گرفتم و رو به محدثه گفتم: -محدثه این دختره هست تقریبا اخر نشستن میدونی کیه؟!🤨 محدثه = من که خیلی نمیشناسم ولی یکی از دوستام میگفت قراره بیاد کربلا ینی همسفر بشیم من=اها خوب محدثه=برا چی پرسیدی من‌‌=باید بگم؟! محدثه=نه راحت باش من= خوبه ، اوه اوه محدث داره میاد اینور نگاش نکن ضایست محدثه=بنده خدا نمی بینی لیوان دستشه آب میخواد ، اگه یکم دقت کنی آب سرد کن هم دقیقاً چسپیده با صندلی جنابالی… وقتی فکر کردم محدثه راست میگفت آب سرد کن درست پشت صندلی من چسپیده بود 😑 دوباره سعی میکردم این دخترو یه جوری به خودمون نزدیک کنم ، آخه ناحقی بود ما بهش محل نزاریم و تنها دخترای هم سن و سال خودش هم ما بودیم... وقتی از فکر بیرون اومدم داشتم نگاش میکردم و اون دختره فک کنم تعجب کرده بود و چهرش اینو داد میزد میخواست بره که بهش گفتم : من= اسمت چیه؟! دختره= عقیله من=اها و دوباره چون چیزی نداشتم بگم لبخند زدم همون لحظه اونم خندید😄 و من متوجه چال گونش شدم و چقدر چال گونه رو دوست داشتم ک هر وقت چشمم بهش میخورد خود بخود لبخند میزدم و اونم همینطور و چال گونه هاشو دوباره میدیدم... از شما چ پنهان این مقدمه ی یه دوستی بود که اولش از راه کربلا شروع شد. توی راه خیلی با هم گپ و گفت نداشتیم و بیشتر با محدثه حرف میزدیم و خودمونو سرگرم میکردیم البته نگاه های زیر چشمیم به عقیله هم جای خودش رو داشت فقط منتظر یه فرصت بودم ک با اونم دوست بشیم ک تنها نباشه. ظهر ک واسه نماز وایسادیم از قضا گوشی محدثه از دستش افتاد و دیگه روشن نشد (این روز واسه هیچکی پیش نیاد که خیلی سخته) البته محدثه هم همچین عین خیالش نبود😂 بعد از نماز دوباره تو راه بودیم و چند ساعت بعدش برا نهار وایسادیم اونجا هم خوب همه رو برسی کردم خاله سمیه (دوست مامانم)و مامانش خاله معصومه(دوست مامانم) هم بود محدثه با مامانش و دو تا داداشاش بودن دیگه عمه مامانم (عمه فائزه)با نوه اش زهرا که یه سال از حسنا کوچیک تر بود یعنی کلاس سوم حالا ک یادم میاد اولین باری ک رفتم کربلا کلاس چهارم بودم امتحاناتمون ، تازه تموم شده بود و هیچ اثری از بیماری هم تو بدنم نبود.. یادش بخیر. ادامه دارد...
Clip-Panahian-DeletKojast.mp3
1.63M
❣️با کی صفا می‌کنی؟ دلت کجاست؟🤔 💯👌 🌱|Shohadae80
رفقایۍ که تازه به جمعمون اضافه شدن این کانال فروشگاهمون هستش😊 @Shopzamen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 180 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🍃 💚 ڪاشکے آقامون‌‌ بہ اندازه‌ۍ طرفداراۍ قرمز‌ و‌ آبـے یاور‌ داشت!! 🌱|Shohadae80