#خاطره_ناب
🔶درجه سرلشکری بابا🔶
🌺روز عید غدیر پدرم درجه سرلشكریاش را از دستان حضرت آقا گرفتند. وقتی به منزل رسیدند، دورش را گرفتیم و گفتیم؛ بابا باید سور بدی. گفت؛ یك چلوكباب مهمان من تا شما برنج رو درست كنید، من هم الان میآیم. وقتی رفت و برگشت دیدم در یك دستش چلوكباب و در دست دیگرش یك گلدان بزرگ است.
به پدر گفتیم؛ راستش را بگو خیلی خوشحالی درجه سرلشكری گرفتید؟ جوابی نمیداد، طفره میرفت و شوخی میكرد.
خیلی كه اصرار كردیم گفت؛
آره، خیلی خوشحالم ولی خدا شاهد است، خوشحالی من به خاطر این درجه نیست، برای من درجه سرهنگی، سرتیپی و سرلشكری و سپهبدی هیچ تفاوتی ندارد،خوشحالی من به این خاطر است كه مقام معظم رهبری به نیابت از امام عصر(عج) از عملكرد من راضی هستند و این درجه را به من دادند. خوشحالی من به خاطر رضایت ایشان است و نه چیز دیگری است.
🔹به روایت:
فرزند شهید علی صیاد شیرازی
#ماه_رمضان
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
🔵نقل خاطره ای درمورد شهید
حاج قاسم سلیمانی از زبان مادر
بزرگوار شهید حاج حسین بادپا.
(عصر دیروز)
#شب_قدر
#ماه_رمضان
#بهار_قرآن
#امام_زمان
@shohadaes
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره_ناب
🌸شیرینی شهادت🌸
🔷چند روز قبل از شهادت،
"سید جواد" شیرینی در دست،
وارد مقر شد.
خوشحال بود و می گفت:
بخورید... این شیرینی خوردن
داره...آخه شیرینی شهادت منه،
من دیگه بر نمی گردم...
بعدا نگید شیرینی نداده رفت...
همه خندیدیم وکسی حرف
سید را جدی نگرفت تا اینکه،
ﺑﻌﺪ اﺯﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ آﻣﺪ...
🌷ﺷﻬﻴـﺪﻣﺪاﻓﻊ ﺣـﺮﻡ
ﺳﻴﺪ ﺟﻮاﺩ ﺳﺠﺎﺩﻳﺎﻥ
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
💠داستان مسلمان شدن
یک بهایی توسط شهيد
مدافع حرم جاویدالاثر
حسن رجاییفر
🔹راوی: فرزند شهید
@shohadaes
#خاطره_ناب
🔶یک دانه نخود...! 🔶
🔷 توی بازار هم دیگر را دیدیم. داشت میرفت مسجد جامع تا نماز جمعه بخواند. من هم همراهش راه افتادم تا با هم به مسجد جامع برویم.بین راه از من جدا شد و رفت جلوی یک مغازه ی خواروبار فروشی. چند دقیقه صاحب مغازه را جلوی مغازه اش نگه داشته بود و داشت با او صحبت میکرد. وقتی از جیبش پول درآورد و جلوی مغازه دار گرفت، رفتم نزدیک تر تا بفهمم موضوع از چه قرار است. صدایشان را می شنیدم.: من وقتی بچه بودم، خیلی سال پیش، از این جا رد می شدم و از سرغفلت یک دانه نخود از جلوی مغازه ی شما برداشتم.حالا هر قدر که صلاح میدونید، از این پولها بردارید و منو ببخشید.مغازه دار حمیدرضا را گرفت توی بلغش و گفت: هر چی بود بخشیدم؛ برو.
🌷دو هفته بعد، روز سوم شهادتش از جلوی همان مغازه ی خواروبارفروشی رد می شدم که یاد کار آن روز حمیدرضا افتادم. رفتم پیش مغازه دار و خبر شهادتش را به او دادم. پیرمرد نیم ساعت گریه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت.
میگفت: من کی باشم که بخواهم کسی رو ببخشم؟ حالا، اون که شهید شده باید ما رو ببخشه و شفاعت مون کنه.
🥀شهیدحمیدرضا جعفرزاده
جانشین واحد تخریب لشکر
۴۱ ثارالله
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیره_عملی_شهید
#خاطره_ناب
🍃دعوتیِ خاص...
🔷فرماندهای که غذای او با
بقیه فرماندهها فرق داشت.
🌷به یاد شهید همدانی
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
#شهید_مدافع_حرم
🥀روایت خانوده شهید همدانی
از آخرین دیدار با او...
به من نگاه کرد و گفت:
من قطعا شهید میشم...
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
#هفته_وحدت
🔰خاطره رهبر معظم انقلاب
از دوران تبعيد در ايرانشهر و
برگزاری هفته وحدت
#ایران
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
@shohadaes
#خاطره_ناب
بابا...
🌷...عمو را کشتند...🌷
💠صبح۲۴ مهر ۱۳۵۷ در وضوخانه
مسجد جامع، حاج محمد را دیدم و
گفتم :امروز قراره شلوغ کنند...
گفت: امید ما به خداست...
همان دم شنیدم که کولی ها حمله
کردند. محمد به طرف در رفت و
دیگر بواسطه شلوغی،او راندیدم...
ناگهان متوجه شدم کولیهاچرخ ها
وموتورها راآتش زدند و بعد آجر
و سنگ را از پشت بام به طرف
مسجد پرت میکنندو من که پسرم
را نیزبا خودبه مسجد برده بودم،
درهمان زمان شلوغی،اوراگم کردم،
بنابراین به دنبالش بودم،که ناگهان
دیدم از مسجد زخمی ها را بیرون
می آورند و شنیدم که یکنفر شهید
شده.
تصمیم گرفتم بطرف خانه بروم تا
از پسرم خبری بگیرم،که در همان
لحظه پسرم را دیدم، که رو به من
فریاد میزد: بابا، عمو را کشتند...
گفتم :کجا؟
گفت:مسجد،ازسرش خون میآمد...
پیش خود گفتم، شاید زخمی شده
قصد داشتم اول پسرم را به خانه
برسانم و بعد برگردم مسجد،که در
خانه چند نفر آمده بودند و خبر
شهادت او را دادند.اجازه دفن
پیکرش رابعد از چند روز دادند .
ماموران به ماگفتندکه پارچه مشکی
وبلندگو را زمان تشیع جنازه از روی
ماشین برداریدو اورا بدون شعار و
بی سروصدادربهشت زهرای جوپار
دفن کنید.که او راهمان جاغریبانه
دفن کردیم.
🔹راوی:برادر شهید
حاج محمد باقدرت
#شهید_شناسی
🔹شهید باقدرت سال۱۳۱۵ در
جوپار به دنیا آمد. قالیباف بود و
سواد قرآنی داشت. در سال ۱۳۴٠
ازدواج کرد،(پنج فرزند ۴ پسر و
یک دختر) که آخرین فرزندش در
روز شهادت پدر شش روزه بود.
حاج محمد در این روز همراه با
یزدانشناس به شهادت رسید.
دیروز سالروز شهادت ایشان
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
#شهید_مدافع_امنیت
🌷بعد از ۷ سال... شهادت🌷
🔷همسر شهید امیراحمدی:
🔹سال ۱۳۹۴ بود که ایشان با گروهی آشنا شده و برای حضور در سوریه ثبتنام کرده بودند. آن سال، هنوز فرزند نداشتیم. به من گفت که باید ۳-۴ هفته برای حضور در دوره آموزشی بروم تا بتوانم در سوریه حضور پیدا کنم. خیلی بیتابی کردم و از او خواستم که نرود؛ اما او گفت: «نمیتوانم نروم، چرا که من هم سهمی دارم.»
🔹به دوره آموزشی رفت، اما در میاندوره به او گفته بودند که نمیتواند به سوریه برود. از آنجا که خانواده امیر احمدی یک شهید داشت، فرد دیگری اجازه پیدا نمیکرد که به سوریه برود. البته تا آخرین لحظه تلاش کرد، اما نتوانست به آرزویش برسد. واقعاً ناراحت بود و خواب و خوراک نداشت.
🔹جالب است بدانید که گروهی که سلمان میخواست همراه با آنان به سوریه برود، همان شهدای خانطومان بودند که تقریباً تمامشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. همین موضوع او را بسیار بیشتر ناراحت میکرد و میگفت: اگر میرفتم، شهادتم حتمی بود.
🌷شهید سلمان امیراحمدی از جمله شهدایی است که در اغتشاشات اخیر در منطقه فلاح تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
@shohadaes
#خاطره_ناب
🔻کتک خور...! 🔻
🔵گروهک ها... در شکنجه کردن
خیلی بی رحم بودند. شهید مهدی
کازرونی شب ها می آمد و بچهها
راقسم میداد که من راکتک بزنید.
وقتی حسابی کتک می خورد بلند
می شد و می گفت: خدایا شکر که
هنوز طاقت شکنجه ی گروهک ها
را دارم.
بااینکه حاج مهدی بسیار قوی بود؛
ولی هر چند وقت یک بار خودش
را باکتک خوردن آزمایش میکرد تا
طاقتش را در برابرشکنجه بسنجد.
🔹راوی: حمید شفیعی
🔷شرح عکس:
شهیدکازرونی پشت سر
حاج قاسم، به ما خیره
شده است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@shohadaes
#خاطره_ناب
💠زهرایی بود ...💠
🔷انسی داشت باحضرت زهرا(س).
در شادترین لحظاتش،با شنیدن نام
حضرت زهرا(س) بارانی می شد.
وارد اتاق شدم، روضه ی یک نفره
راه انداخته بود.
گفتم: چرا گریه می کنی؟
گفت : برای مظلومیت حضرت
زهرا(س) ... شما هم وقتی شهید
شدم، بیایید سر مزارم روضه ی
حضرت زهرا بخوانید.
🔹راوی:
خواهر شهید علی ماهانی
#امام_زمان
#برای_ایران
@shohadaes
#خاطره_ناب
#احترام_به_والدین
🌸فداییِ مادر...
🔷یک بار هم ندیدم که این جوان حرمت موی سفید ما را بشکند، بیسوادی مارا به رخ ما بکشد، حرف تلخ بزند و یا حقیرمان کند. از در اتاق که وارد می شدم، از جا نیم خیز می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، همین کار را می کرد. می گفتم؛
علی جان! مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دهی؟
می گفت: این دستور خداست.
روزی که خانه نبودم از جبهه آمده و لباسهای شسته نشده ای را در گوشه ی حیاط دیده بود؛ تشت و آب آورده و با همان لباس ساده بسیجی و دست مجروح و فلج، لباس ها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباس ها را روی طناب پهن می کند. چقدر هم تمیز شسته بود! گفتم:
الهی بمیرم مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس رو شستی؟
گفت: اگه دو دسته من نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و شما در زحمت باشی!
🔹به روایت مادر شهید علی ماهانی
#پایان_مماشات
#برای_ایران
@shohadaes
فرزند شهید مسعودی راد_01.mp3
21.39M
#گلزار_شهدای_کرمان
#خاطره_ناب
🔷 زهرا خانم دختر شهید
مسعودی راد بابیان خاطره،
دلها را تشنه ی دیدار سردار
کرد.
🔹عصر ۱۴دی ماه
🔸حتما گوش کنید...
@shohadaes
#شهید_در_کلام_شهید
#سال_روز_شهادت
#خاطره_ناب
💠بی بی گفت: ما پیروزیم💠
🌷خاطره شهید سلیمانی از شهید
محمدحسین یوسف الهی :
🔵یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم...
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم:
چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچ کدام آن طور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد.
گفت: برای چی؟
گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم.
گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم.
گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!
حسین خندهای کرد و با همان تکه کلام همیشگیاش گفت:
حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.گفتم:
یعنی چه از کجا میگویی؟
گفت: بالاخره خبر دارم.
گفتم: خب از کجا خبر داری؟
گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم.
پرسیدم: کی به تو گفت؟
جواب داد: حضرت زینب(س).
دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟
با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی گفت که شما دراین عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم...
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
#حاج_قاسم
🔷 حاج قاسم مهندس پرواز🔷
⭕️روایتی از قول محافظان شهید حاج قاسم سلیمانی درباره پروازی که حاج قاسم در آن بود و به سمت سوریه میرفت اما در میانه راه هواپیما توسط آمریکاییها در عراق نشسته شد.
🔴حاج قاسم برگشت دوباره گفت: علی اگر بخواهد مشکل هوایی برای من پیش بیاید و ما را بخواهند به تل آویو ببرند یا در هر کشور دیگری بنشانند، من تسلیم نمیشوم و تا آخرین فشنگ میجنگم.
🔶حتما ببینید...
@shohadaes
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره_ناب
🌸شیرینی شهادت🌸
🔷چند روز قبل از شهادت،
"سید جواد" شیرینی در دست،
وارد مقر شد.
خوشحال بود و می گفت:
بخورید... این شیرینی خوردن
داره...آخه شیرینی شهادت منه،
من دیگه بر نمی گردم...
بعدا نگید شیرینی نداده رفت...
همه خندیدیم وکسی حرف
سید را جدی نگرفت تا اینکه،
ﺑﻌﺪ اﺯﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ آﻣﺪ...
🌷ﺷﻬﻴـﺪﻣﺪاﻓﻊ ﺣـﺮﻡ
ﺳﻴﺪ ﺟﻮاﺩ ﺳﺠﺎﺩﻳﺎﻥ
@shohadaes
#خاطره_ناب
💠انگشتر عقیق💠
🔵روزی دیدم علی آقا کنار منبع آب مشغول وضو گرفتن است . یادم افتاد یک انگشتری عقیق ، از مشهد مقدس برایش آورده ام . همین طور مشغول وضو بود ،انگشتری را تقدیم کردم .
رنگ از رویش پرید. تعجب کردم.
گفتم:
علی آقا، ناراحت شدید؟ سوغات مدفن آقا امام رضا را قبول نمی کنید؟
وقتی حالش جا آمد ، گفت :
درست همان وقت که شما انگشتری را پیش آوردید، چشم من به انگشتری بچه ها افتاده و با خود گفته بودم: کاش من هم یک انگشتری عقیق داشتم تا از ثواب آن بی بهره نمی ماندم.
انگشتری را در دست گرفته بود و می گفت:
خدا مرا ببخشد ...
🔸راوی: صادقی همرزم شهید
@shohadaes
#خاطره_ناب
🍂نون خشک 🍂
🔶عصربود که ازشناسایی اومد.
انگار با خاک حمام کرده بود!
از غذا پرسید؛ نداشتیم.
یکی از بچهها تندی رفت ازشهر
چند سیخ کوبیده گرفت.
کوبیدهها رو که دید، گفت:
این چیه؟
بشقاب رو زد کنار و گفت:
هر چی بسیجیها خوردن از
همون بیار. نیست؟
نون خشک بیار!
🌷شهید حسن باقری
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_ناب
🔷دیدار به یادماندنی حاجقاسم
با خانواده سیدرضی
🔷خواهر شهید موسوی در خصوص تنها دیداری که حاج قاسم میهمان خانه مادرش بود میگوید: وقتی سردار را دیدم شروع کردم گلایه و اینکه ما بیش از ۳۰ سال است که دلتنگ برادرمان سید رضی هستیم. ایشان جملهای گفت که بسیار متعجب شدم.
@shohadaes
به یاد ریحانه.mp3
17.14M
#گلزار_شهدای_کرمان
#خاطره_ناب
🔷عصر پنجشنبه وقتی آقای سلطانی نژاد به جایگاه آمد، فکر نمی کردم اینگونه با گفتن خاطره روضه خوانی کند.
🔹این مرد صبور حالا ...
ملقب است به:
🌷پدر شهید،
🌷همسر شهید
🌷برادر شهید
🌷دایی شهید و ...
🔸بشنوید سخنان جانسوز این پدر عزیز و داغدار را
@shohadaes
#سال_روز_شهادت
#خاطره_ناب
🔹ارزش مهمان🔹
🔵در دوران طلبگی روزی یکی از
دوستانش،مهمانی را که طلبه بود
به منزل مشترک طلبگی آورد.آقای
باهنرکه مسئول خرید بود انار تازه
با ارزش و گران قیمت برای مهمان
خرید.در واقع پول آخر ماه را داده
بود ؛ به طوری که بعد از این که
مهمان می رود، دیگر پولی برای
آخرماه نمانده بود.یکی از دوستان
به این عمل ایشان اعتراض میکند
و دکتر باهنر در پاسخ می گویند:
ارزش مهمان بالاتر از این حرفها
است.
🔹نخست وزیر شهید
محمد جواد باهنر
@shohadaes
#خاطره_ناب
#دانش_آموز_شهید
🔷هنگام آغاز جنگ تحمیلی،
بهنام سیزده سال وهشت ماه
داشت...
نخستین فرزندم بود...
او در۱۲سالگی به من میگفت:
میخواهم طوری باشم که در
آینده سراسر ایران مرا بخوبی
یاد کنند و یک قهرمان ملی
باشم...
🔹به روایت :
مادر شهید بهنام محمدی
با ما همراه باشید در کانال شهدایی👇👇
@shohadaes
#سالروز_شهادت
#خاطره_ناب
🌱دشمن تشنه🌱
🔷سربازعراقی ازتانک آتش گرفته
بیرون آمد ومثل دیوانهها شروع
کرد به دویدن توی دشت.
چند لحظه بعد برگشت به طرف
رودخانه و از شدت خستگی و
ناراحتی شروع کرد به خوردنِ
آب.
یکی ازبچهها آمد سرباز عراقی
را با تیر بزند که آقا علی اکبر
مانعش شد و گفت:
مگه نمیبینی داره آب میخوره،
مثل امام حسین (ع) باهاش
رفتارکن نه مثل دشمنان امام
حسین(ع).
🌷شهیدعلی اکبرمحمدحسینی
@shohadaes
#خاطره_ناب
🔹فردای قیامت🔹
🔻یکی ازمعلمین مدرسهراهنمایی
شبانه، معمولاً دیرتر از وقت مقرر
به کلاس میآمدوچند دقیقه زودتر
کلاس را ترک میکرد. یک روز به
او گفت:
شما آقا چرا دیر به کلاس میآیید
و زود میروید؟ چرا وقت کلاس را
می گیرید؟
معلم پاسخ داد:
ماشینم پنچر شد.
اکبر پرسید:
ماشین شماهر روز پنچر میشود؟
معلم سکوت کرد.
اکبر گفت:
حقوق شما حلال نیست، چون به
وظیفهی خودتان عمل نمیکنید،
از این گذشته وقت ما را ضایع
میکنید.
معلم گفت:
حالا شما تصور کنید اینطور باشد.
اکبر محترمانه و به آرامی پرسید :
فردای قیامت جواب دانش آموزان
را چگونه میدهید؟»
معلم به فکر فرو رفت و پس از
مدتی با شرمندگی گفت:
«چشم، از حالا رعایت میکنم».
بعد از آن،چند دقیقه زودتر میآمد
و چند دقیقه دیرتر کلاس را ترک
میکرد.
🌷شرح عکس، سمت چپ:
شهید علی اکبر محمدحسینی
مزار: گلزار شهدای کرمان
@shohadaes