eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
139 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت سیزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفتم قبل از اینکه بروم و معلمش را ببینم اول حرف خودش را بشنوم طفلک بعد از کلی من و من لب باز کرد نمی خواست من و حاجی را ناراحت کند و فکری بشویم سرش را پایین انداخت و گفت هر چه بیشتر درس ها را می خواند کمتر یاد می گیرد می گفت هیچ چیزی یادم نمی ماند سر کلاس یاد می گیرم ولی خیلی زود فراموش می کنم رفتم مدرسه و پیگیر شدم معلمش هم همان حرف محمد را زد خیلی پی جوی راه چاره شدم محمد دوست داشت ترک تحصیل کند و برود دنبال یک کاری ولی دلم رضا نمی داد کلاس چندم بود مگر پنجم خیلی این در و آن در زدم و مشورت کردم اخر سر بردمش پیش دکتری که معلمش آدرس داده بود دکتر حرف هایی زد که حرف حساب بود از سابقه بیماری های محمد که پرسید برایم توضیح داد که به خاطر بیماری کودکی اش مغز محمد خیلی توی فشار است فراموش کردن درس ها هم علتش همان است گفت خانوم بچه را بیخودی بیشتر از این اذیت نکنید بگذارید یک حرفه ای چیزی یاد بگیرد و مشغول شود برایم سخت بود ولی چاره ای نمانده بود با محمد حرف زدم و نظر خودش را پرسیدم به قولی عقل هایمان را گذاشتیم روی هم و چند تا کار را بالا و پایین کردیم محمد حرف اخررا زد و گفت دوست دارم خیاطی یاد بگیرم حرفی نبود فردا صبح چادر سرم کردم و پاساژی که توی خیابان چهار مردان بود هی زیر لب صلوات می فرستادم و می گفتم خدایا خودت یه اوستای خوب جلوی راه بچه م بذار چرخی توی پاساژ زدم و یک مغازه توجهم را جلب کرد عاقله مردی نشسته بود و پشت چرخ خیاطی و مشغول کار بود رفتم داخل و سلام و علیک کردم دیدم اصلا ایرانی نیست کمی لهجه داشت فهمیدم دیدم عرب است اسمش را یادم نیست ولی خیلی اعتمادم را جلب کرد گفتم بچه ام سنی ندارد اعتبار نمی کنم پیش هر کسی بگذارمش برای شاگردی اهل رفیق بازی هم نیست فقط می خواهد کار یاد بگیرد قبول کرد محمد را ببیند و برای یک دو روری محک بزند محمد از فردای آن روز تا شش ماه توی آن مغازه شاگردی کرد هم اوستا کارش آدم خدا شناسی بود کم نگذاشته بود هم محمد دلش را داده بود به کار و خوب بلد شده بود حالا دیگر دستش راه افتاده بود به کار و خوب بلد شده بود حالا دیگر دستش راه افتاده بود از ما خواست برایش چرخ خیاطی بخریم تا مستقل شود و برای خودش کار کنه به حاج حبیب گفت کار می کنم و پول چرخ را بر می گردانم لابد وقتی ان قدر در مورد مستقل شدن جدی و مطمن حرف می زد احساس مردانگی می کرد حاجی زیر چشمی نگاهی به محمد کرد و سعی کرد خنده اش را پنهان کند گفت فردا با مادرت برید تهرون خرید غصه پولش رو هم نخور من هم از غرورش خوشم آمده بود از اینکه حتی نمی خواست وابسته به پدرش باشد. ❤️ـ️