eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
139 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
سلام امام زمانی ها✋ یک کانال زدیم برای زمینه سازی ظهور آقا صاحب الزمان ان شاءالله🍃🕊 نشر معارف اسلامی✊ مقابله با دشمنان اسلام 👊 ختم صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان😇 عکس نوشته های خاص و جذاب😎 @emamzamanam هر روز باید از فراقش ناله سر داد..... مهدی فقط آقای جمعه ها نیست ❤️
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
♥️♥ ❣سلام بر تو ❣ ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. ❣سلام بر تو ❣ و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ❣اللهم-عجل-لولیک-الفرج❣ و تعجیل در فرج آقا امام زمان💚 ❣صلوات❣ ❤️اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❤️ کپی آزاده باذکرصلوات 💚ڪانالےمَهدوے،💚 باحال‌وهواےمَعنوے و‌پُر‌ازمحتواےناب‌در‌زمینہ‌ے: ◾️{🌱}•• ◽️{⚠️}•• ◾️{🥀}•• ◽️{🦋}•• ◾️{💪}•• ◽️{📚}•• ◾️{✍}•• ◽️{📱}•• ◾️{⏰}•• ◽️{🎞}•• ◾️{💭}•• ◾️ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و... @pasokhgo313 ♦️موضوعات؛ ▪︎🔞 ▪︎👌🏻 ▪︎💊 ▪︎🖐🏻 ▪︎💯 ▪︎⚽️ 🌺مشاوره رایگان🌺 @Maabood1368 به عشق امام زمان عج به جمع عاشقان امام زمان عج بپیوندید منتظر حضور گرمتون هستیم ️️باذکر صلوات وارد بشین👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/737738879Cb5167b4658
🖤 ❣ ❣ «صبحم» شروع می شود آقا به نامتان «روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!! ❣ ❣ ❣ ❣ ❣ 🍃 🌺🍃@shohadaiy1399🍃
چه شود که نازنینا ، رُخ خود به من نمائی به تبسّمی ، نگاهی ، گرهی ز دل گشائی به کدام واژه جویم ، صفت لطیف عشقت که تو پاک تر آز آنی که درون واژه آئی السلام علیک یا صاحب الزمان الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج https://eitaa.com/joinchat/264896593C93141ee895
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت چهارم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اهل گریه و زاری نبودم سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم کوتاه و بریده بریده نفس می زدم دلم کمی آب می خواست زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم کلاغ ها یک جوری به نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند راستی راستی در سوراخ می شود ترس برم داشته بود که جواب آقا جان را چه بدهم تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شوند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم این مورچه های بیچاره همیشه خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند مثل خودم که نمی توانستم مثل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم انگار یک چیزی مدام تو سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم از داستان ها کلاغ ها عبرت نگرفتم فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم آدم اصلی زندگی من مادرم بود یک زن ساده و معمولی بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند بچه نیست مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد بالاخره گاهی داد می زند اما من یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم حای در مقابل تشرهای آقا جان خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ما را هم به حرمت سادات بودنمان روی چشم هایش نگه می داشت با در و همسایه ان قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نمی گفت و نه می خواست هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند اقا جان ننه آقا همسایه ها همه بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده نه اسمش. نامش زهرا بود ننه آقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود اما ننه آقا سواد قرآنی داشت همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود خودش هم پشت دستگاه چرخ ریسی چادر شب می بافت. ... ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت پنجم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روزش آن شکلی می گذشت گاهی صدایم می زد و می گفت اشرف سادات امروز چند شنبه اس کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادن و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد هوا ام که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر خدا می جنبید تا خوابش ببرد سحر ناله ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندن و العفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم و تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدیم ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم. نماز صبح که می خواندیم دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من فاطمه و مادرم دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد اول صبحی آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان حیاط را که آب پاشی می کردیم بوی کاهگل دیوارها بلند می شد تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید زیر انداز را که یک تکیه گلیم کهنه بود پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم این ها برای تابستان بود زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد اما نشستن پای دار برای ما وقت فصل یا سن و سال نداشت فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم البته چشم مادرم را که دور می دیدم شیطنتم گل می کرد آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق نق می کردم که مجبور می شد یه حرفم گوش کند. فاطمه روی حساب بزرگ تری احسای مسولیت داشت سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازگوشی نداریم ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد گاهی هم حریف کارهایم شانه قالی را قایم می کردن نخ را از زیر دستش می کشیدم نقشه را نمی خواندم خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم یک مرغ داشتیم که ار روز تخم می کرد می رفتم سر وقتس تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم هی فاطمه را صدا می زدم فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی می ترسید کار مردم عقب بیفتد از همان جا داد می زدم نیای را همه خودم می خورما. ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت آخر)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ. چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودما آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود. از جیب لباسش یک چیزی در آورد و من فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان خیلی ذوق کردیم تا چندوقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم لاکی پیش رفت فیروزه ای جا خواه توش چهره ای سفید جا خواه توش بید مشکی سفید جا خواه چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با ارنج می زدم به پهلویش و می گفتم اهای دو تا پفی می خندیدیم و از هول دست تند می کردیم آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصرمان پشیمان بود بالاخره دفعه اخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار ان خانه برای آقا جان امد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم من فقط یک سال رفتن مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم‌ روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم. ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت اول)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پولدار بود آن قدر که گفته بودند جهیزیه می خواهیم عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقا جان نه نمی آورد زن عموی مادرم واسطه شان بود روزها داشتند بلند می شدند که بک بعد از ظهر با خواهر های پسر آمدند خانه مان زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام سینی چای به دست گونه هایم شده بود گل آتش. عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش گرداند سمت من با گوشه چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون ولی من هم زبلی های خودم را داشتم یواشکی از لای در نگاه می کردم دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را انشان آقا جان بدهد از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟ قدش چقدره؟ دیدم حریف کنجکاوی اش نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گرد گیری کنم همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن برگشتم ک پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازص کردم عکس را که دیدم چشم هایم شد چهار تا باور نمی کردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان وا رفتم کاش فقط کچل بود شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم دامنم گرفت به شیر سماور دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لب هایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم بالاخره اشکم در آمد هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود داماد آن شکلی از آب در آمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر روی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت دوم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اگر عزیز می فهمید برایم بد می شد خجالت می کشیدم دوست نداشتم فکر کنند سر و گوشم می جنبد شب رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدن توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی بیفتد هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم شدنی نبود اروز می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواه آن وقت حرفم را می زدم ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این آدم را می خواهی یا نه بد خواب شده بودم این قدر پهلو به ان پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد. صبح دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند درست بود که مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه کسی سر نمی زد مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد پتو به دست سرک می کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم خواهرهای حاج حبیب همین حاج آقای خودمان آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم نه صبحانه خورده بودیم و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون آقا جان سلامشان را گرفت و با تعجب گفت این وقت صبح خیر باشه به مادرم نگاه کردند و با خنده معناداری جواب دادند خیره گفتند عمدا این قدر زود آمده اند تا قبل از بیرون رفتن آقا جان او را ببینند و حرفشان را بزنند من فاصله اتاق تا آشپزخانه را تند می رفتم و بر میگشتم و هر بار یک چیزی را می گذاشتم وسط سفره صبحانه بعد آهسته قدم بر می داشتم سمت در و از قصد معطل می کردم که حرف هایشان را بشنوم آقا جان نشسته بود گوشه اتاق و با انگشت می کشید روی گل قالی و گوشش به حرف‌ مهمان ها بود با شنیدن اسم حبیب و خواستگاری مثل برق گرفته ها پریدم سمت اتاق نان بردن را بهانه کردم و مثلا خواستم طولش بدهم‌و هر گوشه سفره یک‌تکه نان بگذارم تا بفهمم حرفشون چیست از ماجرای خواستگاری باخبر بودند شب قبلش آقا جان برای صلاح و مشورت رفته بود خانه شان می‌گفت هر چه که نباشد عمو حسین بزرگ فامیل است و احترامش واجب ان ها هم‌از پدرشان شنیده بودند که من خواستگار قابلی دارم. انگار خواهرها همان شبانه حبیب را دوره کرده بودند که یالا اگر اشرف سادات را می خواهی وقت دست دست کردن نیست خبر خواستگاری و داماد پولدار فکری شون کرده بود ان موقع ها پسر و دختر نداشت حرف ازدواج که می شد هر دو از حجب و حیا سرخ و سفید می شدند سکوت حبیب را نشانه رغبتی دانسته و صبح زود دو تا خواهد بست نشسته بودند خانه ما به آقا جان می‌گفتند چرا دختر بدهی دست غریبه حیف نیست من را می گویی قند تو دلم آب می شد نه از این‌که حبیب گفته بود می خواهدم از این که حالا حتما خواستگار قبلی جواب رد می شنود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت سوم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مثل روز برایم روشن بود که اگر کسی از فامیل پا پیش بگذارد آقا جان غریبه را رد می کند حالا اینکه حبیب چه شکلی بود و کارش چه بود دیگر برایم فرقی نمی کرد جوانی بود با موهای مجعد مشکی همین مرا خوشحال می کرد سوختگی پا از یادم رفت توی دلم عروسی شد نشستم سر سفره و یک دل سیر صبحانه خوردم روز عروسی نه اما روز عقد جزئیاتش یادم مانده روز تولد امام حسین بود شب قبلش تخت خوابیدم صبح هم سر صبر و حوصله صبحانه خوردم بدون هیچ دلشوره ای حواسم خیلی به رفت و آمد و دور و برم نبود و ذره ای هول و ولا نداشتم فکر می کردم برایم یک روزی است مثل بقیه روزها آمدند دنبالم و رفتم ارایشگاه لباس عروس تنم کردند و وقتی آیینه را مقابلم گرفتند خودم را به زحمت شناختم تازه باورم شد عروس شده ام. چند بار با خجالت آن شکل و شمایل غریبه را در آینه تماشا کردم و ریز خندیدم از قیافه ام خوشم آمده بود دختری را می دیدم که برایم تازگی داشت هی سرم را می چرخاندم به چپ و راست و خودم را نگاه می کردم اشرف پانزده ساله دیروز نبودم چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچک ترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه خودمان وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن زن ها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را می شنیدم یکی گفت حبیب آقا بنشین کنار عروس خانوم الان آقا میاد برای خوندن خطبه عقد یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک می کردیم و از کنار هم می گذشتیم از خجالت جمع شدم توی خودم مثل یک بوته گل کوچک زیر چادر سفید عروس. از زیر چادر می توانستم جلوی را ببینم یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود یک ظرف شیرینی یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قرآن سفره عقد من همین ها بود خطبه عقد را که خواندند و به هم محرم شدیم خواهر داماد امد و چادرم را از روی سرم برداشت به داماد که هیچ دیگر حتی خجالت می کشیدم به بقیه نگاه کنم سرم را انداخته بودم پایین. ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت چهارم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم می پاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه می کردم خانه ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم مجلس مردانه خانه پدر شوهرم بود و جشن زنانه خانه خواهر شوهرم. مهمان ها انجا منتظرمان بودند جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد حبیب و خانواده اش چیزی کم نگذاشتند تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند بعدا فهمیدم هدیه دوستان داماد بوده تعداد مهمان ها هم زیاد بود اصلا برای همین جشن خانه خودمان نگرفتیم چون کوچک بود و مردم اذیت می شدند اتاق های خانه خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم خیلی از حبیب خوشم آمد بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند ان زمان کم تر کسی از این کارها می کرد من و حبیب از هم خجالت می کشیدیم نمی توانستم توی صورتش نگاه کنم و هیچ حرفی با هم نزدیم اصلا نمی دانستم باید چه بگویم همان بله را هم به زور گفته بودم انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام صدایم از ته چاه در می آمد بقیه اذیتم می کردند و با شیطنت و کنایه می گفتند چقدر خانم شدی می خندیدم و سرم را پایین می انداختم‌جشن که تمام شد مرا بردند خانه پدرم حبیب هم آمد آن شب برای اولین بار بعد از حدود یک ماه که حرف خواستگاری و نامزدی پیش آمده بود با هم تنها شدیم هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده اما نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم حبیب که پرسید از غذا خوشم آمده یا نه سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد نشسته بودم کنج اتاق و با گوشه لباس عروسم بازی می کردم حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق. هی این پا و آن پا شدم سرخ و سفید شدم و من من کنان گفتم دست شما درد نکنه هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود من ... من ... می خواستم یه چیزی بگویم حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده بگید گوشم با شماست اب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه حرف آقا جان و حبیب با هم نمی خواند آقا یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد می گفت ندارم که بدهم ولی آخرش به احترام بزرگ ترها کوتاه آمد و مهر همانی شد که آقا جان خواسته بود سنم زیاد نبود ولی می دانستم دارم چه کار می کنم حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود ادامه داد شما بنویس که من مهریه ام را بخشیدم خودم هم زیرش رو امضا می کنم من چشمم دنبال مهریه نیست حبیب آن موقع ها معمار بود می شناختمش آدم مقیدی بود. ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت پنجم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از وقتی تکلیف شده بود یک نماز قضا نداشت از همان نوجوانی که رفته بود سرکار سال خمسی اش معلوم بود شرعیات را خیلی خوب می دانستم البته این ها را بعدا به من می گفت ولی قبل از این هم می دانستیم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است برای همین وقتی می گفت به من واجبه که مهریه زنم رو بدم ولی این قدر ندارم و نمی تونم نمی خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم ادا نبود واقعا دلش می خواست صاف و صادق همانی را که هست توی گود بیاورد دلش نمی خواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش بر نمی آید من هم دوست نداشتم خودش را زیر دین من بداند این شد که گفتم مهریه را می بخشم. حبیب نگاهم کرد و لبش به خنده باز شد گفت می دونی چیه اشرف سادات من قبل از اینکه بیام خواستگاریت رفته بودم امام رضا از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه تو بالا و پایین باهام بمونه حتی از آقا خواستم سیده باشه من هر چی تو زندگی دارم و به دست بیارم برای خانوادمه ایشالا وضعم بهتر میشه و هر چی باشه مهریه زن دینه به گردنمه. من فقط حرفم این بود زیر قرضی نروم که می دونم از عهده ش بر نمیام حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی تا حالا هر چه قدر می خواستمت از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی ته دلم غنج رفت بر خلاف خیلی ها که خوش نداشتند داماد بعد از عقد شب را خانه عروس بماند آقا جان ان شب حبیب را نگه داشت این را بد نمی دانستیم انگار مثل یک قرار نگذاشته داماد می دانست که امانت دار است. نیمه های شب ار خواب بیدار شدم ولی چشم هایم را باز نکردم روز قبلش خیلی خسته شده بودم شب هم از خستگی جفتمان بیهوش شدیم ولی خوابم خیلی سبک بود احساس کردم کسی توی اتاق راه می رود گوشه چشمم را باز کردم و دیدم حبیب ایستاده به نماز زیر لب غر زدم که چقدر زود صبح شد چسبیده بودم به رختخواب نمی توانستم خودم را جدا کنم تا به خودم بجنبم حبیب سلام نمازش را داد و بلند شد دوباره نیت کرد چشم هایم روی هم رفت با سلام اخر نمازش دوباره هوشیار شدم خوف کردم نمازم قضا شود ولی حبیب که دوباره ایستاد به نماز یک دم راحت گرفتم و پتو را کشیدم روی صورتم داشت نماز شب می خواند و من وقت داشتم کمی دیگر بخوابم. بالاخره صدای اذان مسجد محله بلند شد تا خودم را برسانم به حیاط هنوز خواب و بیدار بودم نسیم دم سحر که خورد به صورتم به خودم لرزیدم و مور مورم شد چشم هایم را مالیدم و با خودم گفتم پس نماز شب خوان هم هست بیشتر ازشش خوشم آمد انگار حبیب در چشمم پر رنگ می شد و مهرش در دلم جان می گرفت. ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل سوم...( قسمت اول)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت و آمد می کند یک وقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی می شود خودمانی و خانه یکی محبتشان را به دل می گیرد ما این شکلی بودیم من هر چی ازشان دیدم خوبی بود همراه دو تا جاری دیگرم و مادر شوهرمان توی یک خانه زندگی می کردیم روزمان تا امدن مردها دور هم می گذشت. نو عروس بودم ولی مستقل چند ماه اول پخت و پزم از مادر شوهرم جدا بود خودم خواستم و سفره یکی شدیم گفتم دو نفر ماییم دو نفر شما ان هم توی یک خانه چرا دو تا سفره پهن کنیم؟ عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا امد پدر شوهرم اول بزرگ خانواده خودش بود بعد فامیل بزرگ تری اش هم فقط به سن و سال و ریش سفید نبود ان قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم حبیب مرد زحمت کشی بود صبح زود می رفت سر ساختمان و اخر شب خسته بر می گشت بنایی کار راحتی نبود اصلش هیچ کاری راحت نیست مردها صبح به صبح می رفتند و اخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند یکی لقمه غذا خورده و نخورده چشمشان گرم خواب می شد گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود حسابی سرم را گرم کرده بود منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند عزیز بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من گاهی که می رفتم خانه شان احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید باید خیالش را راحت می کردم که خوبم ولی هم او هم بقیه می دانستند ار حال رفتن من خبر نمی کند می گفت اگر بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی من چه خاکی به سر کنم؟ همه می ترسیدند که وقتی می افتم سرم به جایی بخورد و درد سر شود این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقا جانم زندگی کنیم این طوری خیال ان ها هم راحت بود مادر و خواهرهایم دور و برم بودند همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم هر طوری بود سرم را گرم می کردم وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود گاهی مشغول خیاطی می شدم یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم. نوزده ماه بعد از اینکه دخترم را دادند بغلم دوباره راهی بیمارستان شدم خورشید داغ تابستان وسط آسمان بود انقدر حالم بود که برگ سبز درخت ها را سیاه می دیدم زایمان خیلی سختی داشتم اما نوزاد را که گذاشتند توی بغلم تمام درد هایم یادم رفت حالا یک پسر هم داشتیم اسمش را گذاشتیم محمد. مراد ماه سال ۱۳۴۹ بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 🌷🕊 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل سوم...( قسمت دوم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 به دنیا امدن محمد خودش معجزه بود عین نه ماه بارداری سه روز عذر ماهانه داشتم می ترسیدم سابقه سقط داشتم و دکتر گفته بود اگر جان بچه عزیز است استراحت مطلق. هر ماه دلشوره مثل خوره می افتاد به جانم بالاخره دل بسته بچه بودم حتی بچه ندیده و توی بغل نکشیده. ننه آقا دلداری ام می داد می گفت ننه برا چی این همه میری دکتر؟ بیخودی نگرانی این بچه ت می خواد مومن بشه خون نجس رو پس می زنه و نمی خوره خدا بیامرزدش. حرفش شاید با عقل جور در نمی امد ولی مرا آرام می کرد محمد که شهید شد حرف ننه آقا مدام توی گوشم زنگ می خورد فقط خدا می داند موقع زایمان چه مشقتی کشیدم همین قدر بگویم که یک ماه از به دنیا آمدن محمد گذشته بود و من هنوز برای انجام دادن معمولی ترین کارها قوت نداشتم عفونت تمام بدنم را گرفته بود مکافاتی بود آن سرش تا پیدا تا یک سال دوا و درمان می کردم از آن طرف محمد از اثر آمپول های فشاری که یک ماما به من تزریق کردند مریض شد تا نوزاد بود که نشان نمی داد یا ما نمی فهمیدیم نه سن و سالی داشتم نه مریضی آن شکلی دیده بودم که بفهمم بچه یک چیزیش است یک سال و پنج شش ماهش بود که بچه زبان بسته حالش عوض شد دست و پایش بر می گشت به عقب موقع شیر خوردن سینه ام را نمی توانست بگیره شیر را با قاشق چای خوری می ریختم گوشه دهانش از گوشه دیگر شره می کرد بیرون و می ریخت کنار گردنش مادر یک روز بچه اش را این شکلی ببیند چه بر سرش می آید محمد من یک هفته وضعیتش همین بود دست تنها بودم اوستا حبیب یک ماهی برای کار رفته بود خارج از تهران بعضی وقت ها بچه ان قدر گریه می کرد که صورتش کبود می شد پای چشم های من از بی خوابی و گریه کبود شده بود محمد را که بی حال شده می گذاشتم جلویم و گریه می کردم خدا نصیب هیچ مادری نکند یک شب گفتم دیگر تمام شد چشم های محمدم رفت بچه بی رمق افتاد تو بغلم نفس نکشید تکان نخورد زدم توی سرم از صدای جیغم فاطمه وحشت کرد و زد زیر گریه تا مادرم خودش را برساند یک چادر دم دستی انداختم روی سرم وپا برهنه دویدم توی کوچه آقا جان هم پشت سرم فقط توی خیابان می دویدم و گریه می کردم سوز سرمای زمستان می خورد به صورت و دست هایمان اولین ماشینی که ترمز کرد جلوی پایمان خودم را انداختم صندلی عقب و آقا جان به راننده گفت ما را برساند نزدیک ترین بیمارستان به راننده التماس می کردم تند برود جلوی بیمارستان نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند مردم و زنده شدم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت سیزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفتم قبل از اینکه بروم و معلمش را ببینم اول حرف خودش را بشنوم طفلک بعد از کلی من و من لب باز کرد نمی خواست من و حاجی را ناراحت کند و فکری بشویم سرش را پایین انداخت و گفت هر چه بیشتر درس ها را می خواند کمتر یاد می گیرد می گفت هیچ چیزی یادم نمی ماند سر کلاس یاد می گیرم ولی خیلی زود فراموش می کنم رفتم مدرسه و پیگیر شدم معلمش هم همان حرف محمد را زد خیلی پی جوی راه چاره شدم محمد دوست داشت ترک تحصیل کند و برود دنبال یک کاری ولی دلم رضا نمی داد کلاس چندم بود مگر پنجم خیلی این در و آن در زدم و مشورت کردم اخر سر بردمش پیش دکتری که معلمش آدرس داده بود دکتر حرف هایی زد که حرف حساب بود از سابقه بیماری های محمد که پرسید برایم توضیح داد که به خاطر بیماری کودکی اش مغز محمد خیلی توی فشار است فراموش کردن درس ها هم علتش همان است گفت خانوم بچه را بیخودی بیشتر از این اذیت نکنید بگذارید یک حرفه ای چیزی یاد بگیرد و مشغول شود برایم سخت بود ولی چاره ای نمانده بود با محمد حرف زدم و نظر خودش را پرسیدم به قولی عقل هایمان را گذاشتیم روی هم و چند تا کار را بالا و پایین کردیم محمد حرف اخررا زد و گفت دوست دارم خیاطی یاد بگیرم حرفی نبود فردا صبح چادر سرم کردم و پاساژی که توی خیابان چهار مردان بود هی زیر لب صلوات می فرستادم و می گفتم خدایا خودت یه اوستای خوب جلوی راه بچه م بذار چرخی توی پاساژ زدم و یک مغازه توجهم را جلب کرد عاقله مردی نشسته بود و پشت چرخ خیاطی و مشغول کار بود رفتم داخل و سلام و علیک کردم دیدم اصلا ایرانی نیست کمی لهجه داشت فهمیدم دیدم عرب است اسمش را یادم نیست ولی خیلی اعتمادم را جلب کرد گفتم بچه ام سنی ندارد اعتبار نمی کنم پیش هر کسی بگذارمش برای شاگردی اهل رفیق بازی هم نیست فقط می خواهد کار یاد بگیرد قبول کرد محمد را ببیند و برای یک دو روری محک بزند محمد از فردای آن روز تا شش ماه توی آن مغازه شاگردی کرد هم اوستا کارش آدم خدا شناسی بود کم نگذاشته بود هم محمد دلش را داده بود به کار و خوب بلد شده بود حالا دیگر دستش راه افتاده بود به کار و خوب بلد شده بود حالا دیگر دستش راه افتاده بود از ما خواست برایش چرخ خیاطی بخریم تا مستقل شود و برای خودش کار کنه به حاج حبیب گفت کار می کنم و پول چرخ را بر می گردانم لابد وقتی ان قدر در مورد مستقل شدن جدی و مطمن حرف می زد احساس مردانگی می کرد حاجی زیر چشمی نگاهی به محمد کرد و سعی کرد خنده اش را پنهان کند گفت فردا با مادرت برید تهرون خرید غصه پولش رو هم نخور من هم از غرورش خوشم آمده بود از اینکه حتی نمی خواست وابسته به پدرش باشد. ❤️ـ️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 انتظار فرج ✏️ رهبر معظم انقلاب👀🌱: انتظار فرج یعنی همه‌ی سختی‌ها قابل برداشته شدن و برطرف شدن است. نه اینکه بنشینید انتظار بکشید!! دل شما گوش‌به‌زنگ باشد... ۱۴۰۲/۱/۲۹ 🌷 📥 کیفیت اصلی را در سایت | آپارات ببینید