eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
346 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
692 ویدیو
16 فایل
#این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ومعرفی شهدای شهرستان مبارکه ایجاد شده است ⚘️ شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوازدهم 🔹روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی پذیرایی جانانه «با رضا برای دیدن سران مبارز انقلاب، شرکت در جلسات، گرفتن دستورات مبارزاتی و اجرا در منطقه به اصفهان و قم میرفتیم. از مبارزان بی‌نظیر انقلاب بود. نیروهای ساواک متوجّه رفت‌وآمد ما شده بودند و دنبال بهانهای بودند تا ما را به تله بیندازند. رضا خیلی زیرکانه عمل میکرد و هیچ‌وقت دُم به تله نمیداد. در بسیاری از جلسات با هم بودیم و هر دو محاسن بلندی داشتیم. من بی‌پروا حرف میزدم و ترسی از دستگیری نداشتم. یک روز در جمعی، بدون ملاحظه دست به افشاگری بر علیه جنایات رژیم پهلوی زدم. یک نفر حرفهای من را گزارش کرده بود. چند نفر از نیروهای ساواک برای دستگیر کردن من، کمین میکنند. بعد از جلسه من سوار موتور شدم و زود رفتم؛ امّا رضا ماند و درباره برنامه‌های مبارزاتی مَدِّ نظر، با رعایت کامل مسائل امنیتی به افرادی خاصّ، اطلاع‌رسانی کرد. در آن جمع، رضا تنها کسی بود که محاسن بلند داشت. نیروهای ساواک او را در گوشه‌ای تنها گیر می‌آورند و صدا میزنند: «آقای ضیایی». رضا متوجّه میشود که آنها از موضوع اصلی جلسه و برنامه‌های مدّ نظرش بویی نبرده‌اند و فقط به دنبال من هستند، به‌خاطر حرف های تندی که زدم. چیزی نمیگوید. او را می‌گیرند و با خود می‌برند. یکی دو روز، بدجور آزار و اذیّتش میکنند. بعد هم با گرفتن تعهد آزادش میکنند. یک روز به سراغم آمد. حال خوبی نداشت. به‌سختی راه می‌رفت. داخل اتاق شدیم. ناله‌ای کرد و روی زمین نشست. بدنش کوبیده و کبود بود. پرسیدم: «چندروزه دنبالت میگردم، کجائی؟ اتّفاقی برات افتاده؟» خندید و گفت: «جات خالی، جلسه اون روز که تموم شد، اومدند دنبالت تا ببرندنت مهمونی؛ شما نبودی، منو بردند. خوب به جات کتک خوردم و پذیرائی شدم.» همه چیز را برایم تعریف کرد. گفتم: «چرا نگفتی که شما ضیایی نیستی؟» گفت: «این رسم جوانمردی نیست. هرچه باشه، من از شما جوانترم و بیشتر طاقت این پذیرائی جانانه را داشتم. به این پذیرائیها، دیگه عادت کردم. چه فرقی میکنه، باید حال یکی را جا میآوردند؛ چه من، چه شما؛ ولی باید بیشتر مواظب باشیم.» دونفری زدیم زیر خنده و خوب خندیدیم؛ امّا من با دیدن وضعیت او و بلایی که به سرش آورده بودند، واقعاً ناراحت شدم. هنوز هم به این فکر میکنم که چه‌طور یک جوان میتواند، اینقدر گذشت داشته باشد و فداکاری کند. من با افراد زیادی سروکار داشته‌ام؛ امّا خالص‌تر و بی ریاتر از رضا کسی را ندیدهام. من همیشه وقتی اسم رضا را میبرم یا میشنوم صلوات می‌فرستم و به هرکسی هم که اسم او را بیاورد، میگویم صلوات بفرستید. به همه توصیّه کرده‌ام و میکنم که بدون صلوات اسمش را نبرید؛ چرا که رضا، صداقت و پاکی و معصومیّتی خاص داشت. گفتار و کردارش به‌گونه‌ای بود که انسان را به یاد رفتار بزرگان دین می‌انداخت.» دعوت «اوایل سال 1357 بود. رضا همه دوستان و آشنایان را به خانه‌اش دعوت کرد. برایمان صحبت کرد و از امام و انقلاب گفت. نوار سخنرانی یک روحانی را که در بازار سلطانیه قم درباره جنایات شاه ایراد کرده بود را برایمان گذاشت. نوار که تمام شد از همه خواست تا برای پیروزی انقلاب مبارزه کنیم. عین جمله ای که در آخر آن جلسه گفت این بود: «به خدا قسم اگر تکّه تکّه ام کنند، دست از مبارزه برنمیدارم.» همین حرفهای رضا باعث شد که ما ترس را کنار بگذاریم و وارد میدان مبارزه شویم.» نوار «یک روز با هم به نجف‌آباد رفتیم. با چند نفر قرار داشت. تعدادی کتاب مذهبی از آنها گرفت. کتاب‌ها را داخل خورجین موتور من گذاشت. از آنجا با ترس‌ولرز به زرین‌شهر رفتیم. موتور را چندمتری یک نوار فروشی گذاشتیم. داخل نوار فروشی شدیم. با یک نفر مشغول حرف‌زدن شد. ایشان بااحتیاط نواری را به رضا داد. نفهمیدم رضا نوار را کجا گذاشت. به سمت در خروجی رفتیم. همزمان 2 نفر مأمور وارد شدند. من را گرفتند و گشتند. با خودم گفتم: «کارمون تمومه.» اگر نوار و آن کتاب‌ها را میگرفتند، معلوم نبود چه بلایی سرمان میآوردند. یک نگاه به رضا انداختم، دیدم خیلی خونسرد ایستاده است. بعد از من رضا را گشتند؛ امّا نوار را پیدا نکردند. گفتم خدا را شکر، حتماً بی‌خیال نوار شده و آن را داخل مغازه انداخته است. به خیر گذشت و برگشتیم. چند روز بعد نوار را در دستش دیدم. گفتم: «چطور تو را گشتند و نوار را پیدا نکردند؟» چیزی نگفت. هنوز هم این معمّا برای من حل نشده که چطور نوار را پیدا نکردند. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید مبارکه
💠 گاهی مناسب است انسان در خلوت خود بنویسند و مواقعی که از زندگی و سختیهای آن دلگیر هستند آن را بخوانند. 💠 معمولاً روح بر وصیت‌نامه، روحِ گذشتن از تعلقات دنیا، نادیده گرفتن گلایه‌های خود و روح و دلشکستگی است. 💠 گاه خواندن وصیت نامه‌ی خود در تنهایی، بی‌وفایی دنیا و روحیه را به شما تزریق می‌کند. و نیز عامل مهمی در از بین رفتن‌ برخی ، ناراحتی‌ها و نرم شدن دلها می‌شود. 💠 و حتی در ترک برخی از زشت و گناهان موثر خواهد بود. را جدی نگیرید خیلی زود گذره @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
# _شهید @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🔹 قسمت سیزدهم 🔹راوایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی ✅جمعه سیاه دهم مردادماه سال 1357 مأمورین ساواک آیت الله سیّد جلال‌الدّین طاهری را دستگیر کردند. تعدادی از جوانان انقلابی برای اعتراض به خانة آیت‌الله خادمی رفتند و آنجا تحصّن کردند. رضا هم جزء متحصّنین بود. روزبه‌روز مردم متحصّن بیشتر میشدند. تا این که در ساعت 23 روز 19 مرداد، ساواک و نیروهای نظامی به متحصّنین حمله کردند. این درگیری تا روز جمعه 20 مرداد ادامه یافت. تعدادی کشته شدند، تعدادی دستگیر و تعدادی هم با زنجیر، چماق و اسلحه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. در اصفهان برای اوّلین‌بار حکومت‌نظامی برقرار شد. جنایات رژیم در آن حادثه باعث شد که آن روز را جمعه خونین اصفهان بنامند. در اخبار گفتند که مأمورین تعدادی اغتشاشگر را در اصفهان دستگیر کردند. چند روزی بود که از رضا بی‌خبر بودیم. بعد از شنیدن این خبر واقعاً نگران شدیم؛ امّا نه راه به‌جایی داشتیم و نه جرأت پرس‌وجو کردن. پس از چند روز نگرانی و دلواپسی، روز 23 مرداد رضا آمد. از دیدنش خیلی خوشحال شدیم. حالش گرفته بود و درست نمیتوانست راه برود. پرسیدیم: «کجا بودی؟ چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟» جوابی نداد. شب‌ها در حیاط پشه‌بند می‌زدیم و داخل آن میخوابیدیم. آخر شب بود. وارد پشه‌بند شدم. رضا با یک زیرپوش خوابیده بود و یک ملحفه روی خودش کشیده بود. تعجّب کردم که چرا در این هوای گرم، روی خودش ملحفه کشیده است. یک‌دستش بیرون بود. روی بازویش کبود بود. ملحفه را کنار زدم. آثار کبودی جاهای دیگر بدنش هم بود. زیرپوشش را بالا زدم. دیدم غیر از کبودی، بدنش سوخته و جای سوختگیها عفونت کرده است. شروع به گریه کردم. رضا از خواب پرید؛ نشست و گفت: «چی شده؟» من با صدای بلند، گریه‌کنان گفتم: «تو بگو چی شده؟» مادرم با شنیدن صدای گریه من وارد پشه‌بند شد. وقتی بدن سوخته رضا را دید، او هم شروع کرد به گریه کردن. دو‌تایی گریه میکردیم و مرتّب می‌پرسیدیم: «چی شده؟ چرا بدنت این جوره؟» رضا جواب ما را نداد و ما نفهمیدیم چه بلایی به سرش آورده اند. در جواب ما یک‌کلام گفت: «دعا کنید خدا ریشه ظلم را بکند.» چماقداران آذرماه 1357 دولت نظامی ازهاری برای مقابله با تظاهرات عظیم سراسری و منحرف‌کردن افکار مردم، یک شگرد جدید به‌کار برد؛ به راه‌انداختن چماقداران. عده کمی از افراد وابسته به رژیم و عضو حزب رستاخیز با عنوان طرف‌داران حکومت شاهنشاهی، چماق به دست در خیابانها راه میافتادند و با گفتن جاوید شاه برای انقلابیون و مردم مزاحمت ایجاد میکردند. در محلّ ما چماق‌داران از ساعت چهار عصر سوار نیسان باری می‌شدند و پس از کمی حرکت در کوچه‌ها، به کوچه ‌ما می‌آمدند. سر بلندگوی دستی را روی دیوار خانه ما می‌گذاشتند. جاوید شاه میگفتند و بدجور به درودیوار خانة ما می کوبیدند. دو تا از برادرهایم کوچک بودند؛ میترسیدند، جیغ میکشیدند، گریه میکردند و به مادرم پناه میبردند. راستش ما هم که بزرگ‌تر بودیم میترسیدیم. رضا ما را به داخل اتاق میبرد و در را میبست. میگفت: «صبر کنید، الآن خسته میشن و میرن» این برنامه مدتی ادامه داشت. *** یک شب روی دیوار خانه ما، شعار جاوید شاه به طول پنج متر نوشتند تا هم تلافی شعارهای انقلابی که به طرفداری از امام و انقلاب روی دیوار و کوه و دشت نوشته شده بود را در بیاورند، هم رضا را ناراحت کنند و هم افکار انقلابیون را فریب بدهند که رضا شاه دوست شده است. صبح زود در حیاط را باز کردم. آفتابه آب و جارو را بردم تا جلوی در را آب بپاشم و جارو کنم. کوچه‌ها خاکی بود و یکی از عادت‌های خوب مردم هم آب‌وجارو کردن کوچه بود. تا چشمم به شعار افتاد، گریه‌کنان دویدم داخل حیاط و به رضا گفتم که چه اتّفاقی افتاده است. فکری بودم که حالا این دیوار رنگی را چطور پاک کنیم. رضا آمد و دیوار را دید. لبخندی زد و گفت: «بگذار این بیچاره‌ها هم کاری کرده باشند.» ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🔹 به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا و ایثارگران صورت گرفت 🔹ديدار از خانواده معظم شهدای والامقام شهيدان مصطفی کرمی، خدارحم ابراهیمی، و جانبازان گرامی حسن هجری،بهزاد نجفی،احمد رفیعی در شهر مبارکه محله درچه کلماران و شهر طالخونچه 🔹 در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس و با حضور رئیس بنیاد شهید مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد. 🔹یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸 قسمت چهاردهم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی دریافت پیام الهی مبارزات مردمی ادامه داشت. چند روز به ماه محرّم مانده بود. رضا با چند نفر از دوستانش برای فعالیتهای این ماه برنامه‌ریزی کردند. با حوزه علمیه هماهنگ شدند و چند نفر روحانی انقلابی را به شهرستان مبارکه آوردند. آنها را بین مساجد تقسیم کردند. یکی از آنها به مسجد صاحب‌الزّمان که نزدیک خانه ما بود، آمد. کسی جرأت نداشت در آن موقعیت حسّاس یک روحانی را به خانه‌اش راه بدهد. رضا حاج‌آقا را به خانه خودمان آورد. با آمدن آن روحانیون به شهرستان مبارکه و سخنرانی‌ها و افشاگری هایشان، آتش انقلاب و تظاهرات در منطقه شعله‌ور شد. سردمداران حزب رستاخیز به «ناجی» فرماندار نظامی اصفهان گزارش دادند و رضا را به‌عنوان عامل اصلی این برنامه‌ها معرفی کردند. شب پنجم محرّم (14 آذر 1357) مأمورین به مسجد صاحب‌الزّمان محلّه دهنو آمدند. جلسه سخنرانی و عزاداری را به هم ریختند و رعب و وحشت زیادی بین مردم ایجاد کردند. «شب پنجم محرّم من در مسجد بودم. رضا از من خواست که چند نفر را اطراف مسجد بگذارم و مواظب حمله احتمالی مأمورین ژاندارمری و سرسپردگان جیره‌خوار رژیم پهلوی باشم. جلسه شروع شد. ابتدا رضا مطالبی را ارائه داد و بعد هم سخنرانی حاج‌آقا طباطبائی شروع شد. ماشین ژاندارمری با سرعت آمد و تعدادی مأمور را پیاده کرد. یک نفر به من خبر داد. سریع خودم را به رضا رساندم و او را از در دیگر مسجد خارج کردم. نفهمیدم چه‌طور او را به خانه رساندم. سریع کتاب، نوار و اعلامیه‌های امام را در یک بقچه ریختیم؛ چند نان روی کتاب‌ها گذاشتیم تا اگر کسی دید بگویم: «نون پختیم، دارم می‌برم خونه.» بقچه را روی دوشم انداختم و از روی دیوار همسایه بیرون رفتم. برق قطع شده بود و همه‌جا تاریک بود. باران تندی گرفته بود و به‌شدت می‌بارید. به سمت صحرا رفتم. کتاب‌ها زیاد و سنگین بود. به نفس‌نفس افتاده بودم. جلوی پایم را نمیدیدم. بعد از مدّتی یک گودال پیدا کردم. کتاب‌ها را داخل گودال گذاشتم و روی آن را با پوشال پوشاندم. با ترس‌ولرز به خانه خودمان رفتم.» «مأمورین وارد مسجد شدند. در بین جمعیت دنبال رضا می‌گشتند؛ امّا او را پیدا نکردند. مراسم مسجد را به هم زدند. مردم را ترساندند که دیگر به مسجد نیایند و در تظاهرات شرکت نکند. از من هم خواستند که دیگر سخنرانی نداشته باشم و مردم را تحریک نکنم. مأمورین از مسجد بیرون رفتند. مردم هم یکی‌یکی پراکنده شدند و رفتند. یک‌مرتبه متوجّه شدم که تنها در مسجد مانده‌ام. هیچ‌کس جرأت نداشت من را به خانه‌اش راه بدهد. آخر شب شد. هوا سرد بود و باران هم تند می‌بارید. یک نفر وارد حیاط مسجد شد. به گوشهای پناه بردم و خودم را برای هر اتّفاقی آماده کردم. در سالن را باز کرد و صدا زد: «حاج‌آقا کجایی؟» فرامرز برادرِ رضا بود. آنها من را در آن شرایط رها نکردند. آمد و من را با خود برد. باز هم به خانة حاج عبّاس، پدر رضا رفتم. آن شب را تا صبح با رضا آماده‌باش بودیم. می‌دانستیم که دست از سرمان برنمیدارند؛ اگر هم در مسجد نرمش نشان دادند، به‌خاطر ترس از اعتراض مردم و بدتر شدن اوضاع بود.» *** آن شب مادرم از ترس دستگیری رضا خیلی گریه و بیتابی می‌کرد. رضا آمد و با مادرم حرف زد. گفت: «ننه، اگه ریختند تو خونه و خواستند منو ببرند، گریه نکن. نگذار اشکت را ببینند و شاد بشن. ننه زمان پیامبر زنی بود به اسم سمیّه. پسرش را گرفتند و جلو چشمش شکنجه کردند؛ بعد خودش را گرفتند و شکنجه کردند؛ امّا سمیّه نگذاشت صدای ناله اش را کسی بشنوه. ننه دوست دارم تو هم مثل سمیّه باشی و هرچه به سر من آوردند، تحمّل کنی.» خیلی حرف زد تا کمی او را آرام کرد. ساعت حدود یک نصف شب شد. رضا و حاج‌آقا از اتاق بیرون آمدند و وضو گرفتند. وقتی رضا خواست، داخل اتاق شود، من را پشت شیشة اتاق کناری دید. آمد و به من گفت: «چرا نخوابیدی؟» گفتم: «خوابم نمی‌بره، نگرانم.» کمی برایم حرف زد و گفت: «ما میخوایم نماز شب بخونیم، تو هم وضو بگیر و بیا با ما نماز بخون». سریع وضو گرفتم و رفتم پشت سرشان نشستم. حاج‌آقا دست در جیب لباسش کرد، یک برگ کاغذ تا شده در آورد و به رضا داد. گفت: «اصلاً یادم نبود. اعلامیه امام که قبل از رفتن به مسجد تو جیبم گذاشتم، پیشم مونده. چکارش کنیم؟» من کاغذ را از رضا گرفتم و گفتم: «میرم قایمش میکنم» از اتاق بیرون رفتم. دنبال یک جای امن میگشتم. به فکر انبار پشت مطبخ افتادم. راستش مطبخ چراغ نداشت و تمام دیوارهایش با دوده آتش سیاه شده بود. وسط مطبخ یک دیوار به ارتفاع دو متر کشیده بودیم و آن را دو قسمت کرده بودیم. قسمت جلو تنور برای پخت نان و محلّ اجاق برای پخت‌وپز بود، قسمت عقب هم هیزم و کاه و پوشال را انبار میکردیم. ادامه دارد @shohadamobareke شهدای مبارکه
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا و ایثارگران صورت گرفت 🔸ديدار از خانواده معظم شهدای والامقام حسن قدیری، ابراهیم بابایی ، عبداله نوری، جانباز و آزاده سرافراز حسين باقری از بخش گرکن جنوبی روستای بارچان و باغملک 🔸 در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد. 🔸دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸قسمتم پانزدهم 🔸روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی،به قلم اقدس نصوحی من در روشنایی روز هم با ترس‌ولرز به داخل مطبخ می‌رفتم، انبار پشت مطبخ که جای خود داشت. چاره ای نداشتم. دویدم آخر حیات و داخل مطبخ شدم. رفتم روی تنور، از روی تنور هم خودم را روی دیوار کشیدم و به داخل انبار پریدم. تاریک بود و جایی را نمیدیدم. با دستم کاه و پوشال را کنار زدم و اعلامیه را پنهان کردم. یک‌تکّه چوب پیدا کردم و به‌عنوان نشان روی آن گذاشتم. حالا می‌خواستم برگردم؛ امّا چیزی نبود که زیر پاهایم بگذارم و از دیوار بالا بیایم. دمپایی هایم را کندم و به آنطرف دیوار پرت کردم. انگشت شست پایم را در فاصلة بین خشت‌ها گذاشتم و با زحمت خودم را به روی دیوار کشاندم و به داخل مطبخ پریدم. دویدم داخل اتاق و با خوشحالی گفتم: «یه جای مطمئن قایمش کردم.» نماز شب را شروع کردند. آن‌قدر نماز را طول دادند و با آب‌وتاب خواندند که تقریباً ساعت 4 نصف شب شد. بعد از نماز هم دستهایشان را بلند کردند و به پیامبران از حضرت آدم تا خاتم و به تک‌تک امامان و معصومین متوسّل شدند. بعد هم سر به سجده گذاشتند و در یک سجده طولانی برای موفّقیت امام خمینی و پیروز انقلاب و نابودی رژیم ستم‌شاهی دعا کردند و اشک ریختند. داخل اتاق حال و هوای معنوی خاصّی حاکم بود که برای رضا آشنا بود؛ امّا برای من تازگی داشت. من خسته شده بودم و نمیدانستم این سجده طولانی چه موقع تمام میشود. انگار آن شب آسمان هم بدجور دلش پر بود. باران تندش را مثل اشک چشم آنها روانه زمین کرده بود و با غرّش رعد و برقش هم ناله آنها شده بود. یکمرتبه در آن حال و هوا و تاریکی شب، برقی بسیار قوی مانند یک پروژکتور، خانه را روشن کرد و به دنبالش غرّش رعدی تکان‌دهنده شنیده شد. نمیدانم رضا از آن برق چه فهمید که صدایش را به گریه بلند کرد و تا توانست نالید و ضجّه زد. حال و هوای آنها و طرز گریه‌کردنشان به‌گونه‌ای بود که توصیفش برای من سخت است. رضا گفت: «خدایا، پیامبر در جنگ خندق، کلنگ بر سنگی محکم زد. برقی از آن جهید. آن را پیام پیروزی در جنگ از جانب تو دانست. ما هم امشب پیامت را دریافتیم. خدایا شکر که به ما نشانه پیروزی انقلاب را نشان دادی و دلمان را قرص کردی. خدایا دیگر در این راه هیچ چیزی نمیتواند جلوی ما را بگیرد.» صبح آن روز رضا را به ژاندارمری بردند، چند ساعتی نگه داشتند. وقتی باخبر شدند که مردم به خشم آمده‌اند و در حال برنامه‌ریزی برای یک راهپیمایی و تظاهرات گسترده هستند، از ترس وخیم‌تر شدن اوضاع با گرفتن تعهد، آزادش کردند. رضا از آن روز به بعد مطمئن بود که پیروزی انقلاب نزدیک است و برای مبارزه لحظه ای درنگ را جایز نمیدانست. * «آن شب، بعد از آن ماجرا، با وجود آن ناراحتی و دلهره‌ای که داشتیم؛ آخر شب، رضا ماشین ریش‌تراش را آورد که محاسنش را کوتاه کند. با تعجب از او پرسیدم: «این‌وقت‌شب و تو این اوضاع میخوای محاسنت را کوتاه کنی؟» جواب داد: «آخه وقتی ریشها را میکَنَند، خیلی درد داره.» خنده‌ای کرد و محاسنش را کوتاه کرد.» * رضا همیشه محاسن صورتش بلند بود. بعضی وقتها که در تظاهرات شرکت میکرد و خطر دستگیر شدنش زیاد میشد، فوری محاسنش را کوتاه می‌کرد. من پیش خودم فکر میکردم، ریشش را میزند که تغییر قیافه بدهد و شناخته نشود، با شنیدن این خاطره حاج‌آقا طباطبائی، تازه فهمیدم که یکی از شکنجه‌ها، کندن ریش بوده؛ امّا رضا هیچ موقع آن چه را بر سرش میآوردند برای ما تعریف نمیکرد. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
@shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷