eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
348 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
693 ویدیو
16 فایل
#این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ومعرفی شهدای شهرستان مبارکه ایجاد شده است ⚘️ شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرثیه سرایی حجت‌الاسلام والمسلمین عقیلی رئیس حوزه علمیه امام محمد تقی(ع)مبارکه در یادواره شهید روحانی علیرضا ایرانپور دوشنبه، ۱،بهمن ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸استاد راجی ♦️ مهمترین و سخت‌ترین آزمون در طول عمر یک انسان چیست؟! شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۵۹ 🌺 موضوع :زخمی شدن من همراه با اسارت 🌻 اون فرمانده ارشد دستور داد منو ببرند اورژانس و تحت مداوا قرار بدهند ..باز دوباره دو سرباز اومدند و در آن شرایط سخت زیر دو کتف منو گرفتند و منو لنگان . لنگان .کشاندند سمت اورژانس که پشت دفتر فرماندهی بود 🥴 منو روی یک تخت خواباندند ..دکتر اومد معاینه کرد دستور دار یک سِرم و یک کیسه خون بهم وصل کردند.. یه کم حالم بهتر شد و توانستم اطرافم رو ببینم باز دکتر دستور داد از پای چپ و کتف راستم عکس رادیولوژی بگیرند ...وقتی عکس برداری کردند ..دکتر عکسها رو زیر نور لامپی که به دیوار نصب بود قرار داد.. دیدم بر اثر انفجار مین کف پای چیم شکسته و حدود ۵ ترکش توی کف پام هست 🥴 باز عکس کتفم رو گذاشت زیر نور لامپ دیدم دو ترکش در حد یک بند انگشت داخل کتفم هست ...شب اول رو از فرط خستگی و بی‌حالی راحت خوابیدم ..فردا صبح شد یک نگهبان با اسلحه کلاشینکف کنار من قرار گرفت داخل اطاق یه پرده سیار بود که نگهبان اون پرده رو کشید جلوی تخت من که کسی متوجه من نشه 🙄 خودشم نشست روی یک صندلی فلزی کنار من..وقت صبحانه شد دیدم یه کاسه شوربا ( برنج آب پز با روغن بدون گوشت ) آورد و یه عدد نان سَمون ( نوعی نان بصورت لوزی شکل ) خورد کرد داخل شوراها و خوب هم زد که تلیت بشه حالا منم دراز کشیدم دارم میبینم که این نگهبان داره چکار میکنه🧐 یه موقع نان تلیت شده هارو قاشق کرد و با اشاره بهم گفت دهانت رو باز کن 😩 دهانم رو باز کردم قاشق رو هُل داد داخل دهانم شروع کردم به خوردن ...خیلی شوربای بی مزه ای بود😖 آقا ما هنوز قاشق اول رو نخورده بودیم قاشق دوم رو چِپاند توی دهان من ..رفت سراغ قاشق سومی با دستم بهش اشاره کردم دهانم هنوز پُر هستش 😂 صبحانه رو جاتون خالی مهمان نگهبان عراقی بودم بدون چای🌹 ادامه دارد...🌻 شهدای شهرستان مبارکه
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آیا آنقدر ارزشمند شده اید که به دنبال ترور شما باشند؟ فوق العاده انگیزشی... این فیلم را نه یکبار؛ بلکه چندین بار ببینید شهدای شهرستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هوش مصنوعی پرسیدن که اگر جای شیطان بودی چه کار می‌کردی؟ نظرتون چیه ؟ !تکنولوژی عاقل 👌"عاقل کسی است که عقل دیگران را بر عقل خود بیفزاید!"[امام علی‌ع] ☝️درواقع مانند همین کاری است که امروزه "هوش مصنوعی" به عنوان یک "تکنولوژی عاقل" قادر است آن را انجام دهد و حتی در نقش و ماموریت یک شیطان رهنمود دهد! اللهم_عجل_لولیک_فرج شهدای شهرستان مبارکه
🌹 شهر قرآنی اصفهان شهر زندگی🌹 🍃طرح شایستگان قرآنی 🍃 🔗همزمان با برگزاری بیستمین نمایشگاه قرآن و عترت اصفهان 💐 ویژه خانواده بزرگ قرآنی شهر 📖 👥👥شناسایی، معرفی و تجلیل از شخصیت‌های قرآنی شهر اصفهان ⬇️شامل 🔹 قرآن آموزان 🔸حافظان 🔹مربیان 🔸اساتید 🔹فعالان قرآنی که در زمینه های هنری، ورزشی، فرهنگی، اجتماعی و علمی و اقتصادی دارای رتبه های استانی، ملی و بین المللی هستند.🏅🏆 📅 مهلت ثبت نام و ارسال مدارک: ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ 💠@resaneharamesh 🌐B2n.ir/shayestegan عزیزان شهروند قرآنی کلیه مدارک خود را اسکن نموده و به صورت یک فایل زیپ شده در لینک ثبت نام فوق👆 بارگزاری نمایند و از طریق کانال رسانه آرامش👆 خبرها واطلاعات بیشتر را پیگیری نمایند 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📍دبیرخانه مرکز توسعه فعالیت های قرآن و نهج البلاغه سازمان فرهنگی _ ورزشی شهرداری اصفهان 📞۳۲۲۳۹۹۳۴ 📌اتحادیه موسسات قرآن و عترت استان اصفهان ☎️۳۴۴۷۶۶۷۰ @isaar_isfahan
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا و توسعه و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت صورت گرفت دیدار با خانواده معظم شهدای والامقام،شهيدان:احمد رضا نظری و محسن صالحی در مبارکه در این دیدار ها که با حضور دکتر عسگریان فرماندار شهرستان، مهندس چاوشی زاده بخشدار مرکزی و آقای قاسمی رئیس بنیاد شهید مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد. 🌹توضیح اینکه شهید احمد رضا نظری متولد ۴ مهر ۱۳۴۲ مبارکه، شهادت، ۷ مرداد ۱۳۶۱ منطقه عملیاتی کوشک عملیات رمضان و شهید محسن صالحی در تاریخ،ا فروردین، ۱۳۴۳ ،مبارکه و در تاریخ، ۴، فروردين ،۱۳۶۱، منطقه عملیاتی رقابیه عملیات فتح المبین به فیض عظمای شهادت شهادت نائل آمدند. 🔹سه‌شنبه ۲،بهمن‌ ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۰ 🌻 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا من وقتی صبحانه رو خوردم دیدم مثل اینکه از چای خبری نیست🥴 هَوس کمپوت گیلاس کردم..فکر کردم اینجا هم مثل بیمارستانهای ایران هستش .. خیلی فکر کردم که حالا چه جوری حالی نگهبان کنم که من کمپوت گیلاس میخوام 😂 بهش گفتم یا اَخی ( ای برادر ) بهم نگاه کرد و گفت ها اِشبیک!!! ( ها چِته ) گفتم من احتیاج به کمپوت گیلاس .. با اشاره،دست بهم گفت صبر کن الان میارم 🙃 پاشد رفت ...پیش خودم فکر کردم عجب آدم خوبیه..آخ جون الان یه شکم سیر کمپوت گیلاس میخورم عطشم هم فروکش میکنه🥴 یه موقع دیدم نگهبان با یه لیوان شیشه ای خالی اومد و بهم اشاره کرد که بگیرش..باز پیش خودم فکر کردم چرا لیوان آورد من کمپوت خواسته بودم !!! بعد متوجه شدم لیوان به زبان انگلیسی میشه گیلاس🙈 بهش گفتم لا .لا . نه . نه کمپوت گیلاس ..کمپوت سیب . کمپوت زردآلو ..این نگهبان فلک زده تازه حرف منو متوجه شد با دستش اشاره کرد.. فی العراق ماکو ..در عراق نیست 😂 پیش خودم گفتم عجب شد🙃 یه موقع دیدم یه ستوان بعثی استخبارات ( اطلاعات )عراقی و یه نفر دیگه که مترجمش بود و تعدادی برگه کاغذ و خودکار اومدش ..به نگهبان گفت برو بیرون.... و نشست روی صندلی کنار تختم ..پیش خودم گفتم یاحضرت عباس یا خداااا به دادم برس که دردسرهام شروع شد همراه با بازجويی 😔 آخه متوجه شدم که میخواد منو باز جویی کنه و از من اطلاعات بِکشه .. توکل به خدا کردم و متوسل به ائمه معصومین شدم ..پیش خودم به خدا گفتم خدایا من چیزی که نمیدونم و اطلاع ندارم سوراخ ( لانه ) مورچه هاست توی مَقر های لشگر تو کمکم کن بتونم دروغ و چاخان بهش بگم و این هم باور کنه 😢 بهم گفت : اسمت؟؟ محمدعلی..فامیل ؟؟ نوریان... نام پدر ؟؟ محمود ...نام پدر بزرگ ؟؟؟ ابراهیم ...اهل کجای ؟؟ اصفهان .نجف آباد ...چند سالته ؟؟ ۲۰ سال ...چقدر سواد داری ؟؟ ۷ کلاس ( دوم راهنمایی ) ...زبان عربی بلدی ؟؟؟ نه اصلاً ... حتی پرسید چند خواهر و برادر داری 🥴 خب بگو ببینم دفعه چندم هست که میای جبهه ؟؟ دفعه اولم هست ... دروغ میگی !! به حضرت عباس قسم راست میگم 🤥🙃 ( حالا من اینجای کار ۵۰ ماه سابقه جبهه داشتم ) کدام لشگر بودی؟؟ ما که لشگر نداشتیم !! پس چه سازمانی داشتی؟؟؟ ما یگ گردان مستقل بودیم !! اسم فرمانده گردان ؟؟ حسین محبی ( اینو درست گفتم ) چند گروهان بودید ؟؟ ۳ گروهان !!! اسم فرمانده گروهان ها ؟؟ یکی حسن حیدری و یکی جاج آقا رضوانی ( این دونفر رو راست گفتم ) یکی هم مهدی شایان😏 ( این یکی رو دروغ گفتم ) ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه
در ادامه دیدارهای هفته‌ای امام جمعه محترم شهرستان مبارکه با خانواده معظم شهدا و ایثارگران صورت گرفت دیدار با خانواده شهيد والامقام قدرت اله قربانی در محله اسماعیل ترخان در این دیدار که با محوريت بنياد شهید و با حضور رئیس و تعدادی از اعضای ستاد برگزاری نماز جمعه، امام جماعت مسجد حضرت ابوالفضل(ع) و خادمیاران کانون خدمت رضوی ایثار و شهادت‌ انجام گرفت از مقام شامخ شهدا تجليل بعمل آمد. لازم به ذکر است، شهيد قدرت اله قربانی فرزند مرحوم مرتضی در تاریخ ۵،فروردین ۱۳۴۳ در شهرستان مبارکه محله اسماعیل ترخان متولد و در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱،در منطقه عملیاتی جنوب کشور عملیات بیت المقدس به درجه رفيع شهادت نائل آمدند 🔹 چهارشنبه ۳،بهمن ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر... @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون وابستگان و بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت شهرستان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۱ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌻 آقا حالا منم هم می‌ترسیدم هم میلرزیدم هم تا حالا بازجویی نشده بودم... اولین بار بود اینهم توی اسارت و مجروح بودنم😢 باور کنید بین مرگ و زندگی به اندازه یک تار مو فاصله داشتم اینو خوب حس میکردم😔 به این ۲۰ سال عمرم تا این لحظه ای که روی تخت افتاده بودم و بازجوی میشدم متوسل به ائمه علیهم السلام نشده بودم و ... وجود مبارکشون رو کنار خودم حس میکردم یعنی ضربان قلبم با توکل به خدا و توسل به امامان معصوم میزد که توانستم دوام بیارم❤️ خلاصه کلام یه وقت افسر بازجو بهم گفت چند نفر بودید اومدید شناسایی منطقه ما ؟؟ گفتم ۷ نفر ...گفت خُب بقیه چی شدند ؟؟ گفتم ۳ نفر کشته شدند !!! گفت خُب بقیه ؟؟ گفتم ۳ نفر هم فرار کردند ...منم زخمی شدم و اسیر شدم🥴 گفت خُب بگو ببینم اینها چکار داشتند ؟؟ گفتم والا نمیدونم چکار داشتند من سر پُست نگهبانی بودم فرمانده ما به من گفت برو دنبال اینها تامین نشان ( مراقب ) باش 🙃 گفت تو ازشون سوال نکردی که چکار دارند؟؟ گفتم چرا من یک مرتبه ازشون سوال کردم !!! گفت خُب چی گفتند؟؟؟ هیچی بهم گفتند تو فضولی نکن فقط مراقب ما باش😂 یه مرتبه مثل اینکه برق ۳ فاز به این مَردک افسر استخبارات وصل کردند یهویی از روی صندلی بلند شد بهم گفت : کلب ابن کلب کذاب ( پدر سگ دروغگو )😜 و دست انداخت بیخ گلوی منو با یک دستش گرفت ... و حنجره منو شروع کرد به فشار دادن ..من دیدم یا حضرت عباس الانه که خفه بشم منم به دروغ و کلک چشمهام رو یواش یواش بَستم و یه کم سَرمو کج کردم که یعنی خفه شدم 🤣 یه وقت اون مترجم دستشو گرفت کشید و بهش گفت مُوت . مُوت .( مُرد . مُرد ) ولش کن ..مَردک دیوانه احمق دستشو از روی حنجره من برداشت باورکنید واقعاً داشتم خفه می‌شدم 😢 به عربی یه چندتا فحش دیگه نثارم کرد و مدارکش رو برداشت و رفت ..یه نفس راحتی کشیدم گفتم خدایا شکرت اولیش بخیر و خوشی تمام شد😂 ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه
🔹همسر شهید بزرودر عبدالحسین برونسی درگذشت روح مطهره حاجیه خانم «معصومه سبک خیز» همسر سردار شهید «عبدالحسن برونسی» پس از تحمل یک دوره بیماری به همسر شهیدش پیوست. مرحومه سبک خیز در سال ۱۳۴۷ با شهید برونسی ازدواج می‌کند که حاصل آن ۸ فرزند بود. شهید عبدالحسین برونسی از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در عملیات‌های متعددی چون عاشورا، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر ۳و ... حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید. مقام معظم رهبری درباره شهید برونسی فرمودند: «به نظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسان‌های بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و بجاست» 🔹شادی ارواح مطهر شهدا صلوات 🔹 کانال شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت 🔹 چهار روز بود که نه آب خورده بودم نه غذا. مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شد. عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند. هر کلاس سی و پنج، تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی می بردند، بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش می‌رسید، کمترین شکنجه لگدهایی بود که با پوتین به سر میزدند. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند. به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم، حتی اگر دروغ باشد. گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند. مثلاً وقتی بازجوی من فهمید بچه تبریزم، یکی یکی کارخانجات تبریز را می گفت و من باید سریع می گفتم که چند کیلومتری تبریز است. اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جواب می دادم به شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود. •••• از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمی گذاشتند نماز بخوانیم. با برق و حرارت بدنها را می‌سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود. در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی می کردند به ما آب می دادند. چهار روز دیگر با سخت ترین فشارهای روحی و جسمی گذشت. از بیست و هشت نفری که با هم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند. وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند. الرشید را برای زندانیهای سیاسی خودشان ساخته بودند. اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود. توی اتاق شش متری پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل روی هم می‌چپاندند. نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به خوابیدن و نشستن. دو طبقه می‌خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودند و جایی برای نشستن نداشتند. جيره غذائی هر نفر در شبانه روز دو عدد تان جو شبیه نانهای ساندویچی کوچک به نام «سومون» بود. داخل نان کاملاً خمیر بود. بچه ها این خمیرها را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می‌خوردند. بقیه جیره روزانه صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم. این جا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترک بود. به همین دلیل اسهال خونی و بیماریهای پوستی مثل گال، شپش، قارچ ریزش مو، فلج دست و پا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر می‌شد. بیشتر مجروحین دچار کرم زدگی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی که در الرشید بودیم سی نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند. برای کم کردن فشارهای روحی و جسمی به معنویات پناه بردیم. علاوه بر نماز و دعا از قابلیت‌های بچه ها استفاده می‌کردیم. مثلاً درباره قرآن احکام یا تاریخ اسلام کلاس می‌گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیه بازگو می کرد. به این ترتیب خودمان را سر پا نگه می‌داشتیم. بسیاری از مجروحین بر اثر شدت صدمات حتى بعد از انتقال به بیمارستان شهید می‌شدند ولی تعدادی هم مداوا می‌شدند و به میان ما بر گشتند. در این رفت و آمدها اسرای کمپ‌های مختلف با هم ارتباط برقرار می کردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد می‌دادند. گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشمان می رسید و از شدت درد و رنجمان می‌کاست. همه این ارتباطات در نهایت دقت و مخفیانه صورت می گرفت. ﺻﺒﺢ ﺷﺸﻢ اﺳﻔﻨﺪ ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و پنج، ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ، ﻣﺎ را ﺑﯿـﺮون آوردﻧـﺪ و ﺑـﻪ ﺻﻒ کردﻧﺪ. از روی ﻟﯿﺴﺖ اﺳﻢ ﻫﺮ کﺲ را میﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ، ﺳـﻮار اﺗﻮﺑـﻮس ﻣـیﺷـﺪ. روی صندلی که نشستیم چشمهایمان را بستند. دستهایمان هم به جلو صندلی ثابت شد. اتوبوسها از خیابانهای بغداد عبور کردند. نگهبانها به اقتضای کارشان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکی‌شان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت. بچه ها از او پرسیدند که - ما را کجا می برین؟ گفت: - مقصد تکریته. مهمتر این که تازه از این به بعد معنی کتک خوردن رو می فهمین! ادامه دارد..