🍂 شکنجه مرغی
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
🍂 طنز جبهه
کلکل حاج همت و
شهید باکری
•┈••✾💧✾••┈•
🔸 شوخی شهید همت با شهید باکری
روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله ص) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم. آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
حاج همت گفت: شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خط لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🇮🇷
🖼 شادی روحشون که دار و ندارشون یک چفیه بود #صلوات
🍃🌹🍃
#طنز_جبهه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
🍂 تبریزی که اهواز شد!!
یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات. پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمیکردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمیروم، میروم برای کار.
....پرسیدم: حالا میخواهی چه کنی؟ گفت: میرویم مخابرات شماره میدهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار میکنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس میگیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است😂😂
🔸 کتاب "فرهنگ جبهه" جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#عکس
#طنز_جبهه
🔸#طنز_جبهه
💢شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع شده بودند و مشغول خواندن دعای کمیل بودند.🤲
🔅مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند.😭
💢 در آن همهمه و گریه، تقريباً وسط دعا بود که مداح با سوز و حال خاصی بلند فریاد کشید:
آی گنهکار کجای این مجلس نشسته ای…!؟😢
🔅یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهها با شیطنت فریاد کشید:
پشت میکروفوووون 😝😆
💢اینجا بود که حسینیه از خنده رزمنده ها رفت رو هوا و آخرسر دعای کمیل با خنده بچه ها تمام شد🔺😅🤣 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_جبهه
🍉 هندوانه ای که نصیب ما نشد!!
زیر باران خمپاره های دشمن بودیم که خودرو تدارکات با بار هندوانه های قرمز و شیرین از راه رسید. خوردن هندوانه در آن شرایط سخت جنگی آنقدر ارزش داشت که بخاطرش جان را به خطر بیاندازم. لذا بدون تامل به سمت ماشین رفته و با نگاهی متخصصانه یکی را انتخاب کرده و راهی سنگر شدم.
چنان محکم در آغوش کشیده بودمش که گویی معشوقه ای بود از راه رسیده.
چند قدمی برنداشته بودم که سوت خمپاره ای تمام افکار شیرینم را در هم ریخت. بر سر دو راهی خوابیدن و ایستادن مانده بودم. باز حد وسط را انتخاب کرده و تنها نشستم. با هر زحمتی بود همچون فاتحان بزرگ، به سنگر رسیدم و آن را در کناری قرار دادم تا خنک شود و در وقت مناسب از خجالتش بیرون بیایم.
شب را با خیال صبحانه ای تمام عیار به خواب رفتم ولی چشمم را از آن بر نمی داشتم.
صبح که شد سفره ای انداختیم و پنیر و نان را از جعبه های معروف درآوردیم.
حالا نوبت هندوانه ای رسیده بود که تا پای جان حفظش کرده بودم.
از یکی خواستم تا هندوانه را بیاورد و کنار سفره بگذارند. او هم همین کار را کرد ولی از چیزی که می دیدم متعجب شده بودم.
او هندوانه را سبکبار، فقط با دو انگشت گرفته و تحویلم داد. ناباورانه چشمم به سوارخ تعبیه شده در گوشه ای از هندوانه افتاد که موش های سنگر در آن ایجاد کرده و جز پوستی نگذاشته بودند.
چه می شد کرد هندوانه قسمت موشها بود و بنده هم مامور پذیرایی از آنها.
راوی: علی اصغر مولوی
دوران جنگ تحمیلی
خرابکار بدبیار
#طنز_جبهه
در آسایشگاه اسارت بودیم که جمعی را با سر و صدای زیاد از دالان وحشت عبور دادند و به داخل کمپ هدایت کردند. یک گردان کامل از ارتش که یک جا اسیر شده بودند و مسبب آن فقط یک نفر بود به نام محسن که معروف بود به خرابکار و بدبیار.
آنها می گفتند شب هنگام در مکانهای مختلفی کمین کرده بودند تا با دستور فرمانده بر دشمن یورش ببرند که محسن برای رفع حاجت از جمع جدا شده و عراقیها متوجه او میشوند و او را دنبال می کنند. محسن ناخواسته به زیر پلی که یک گروهان مخفی شده بود فرار می کند. عراقی ها او را دنبال می کنند و همه را به جز محسن اسیر می کنند.
کار به اینجا هم ختم نمی شود و او باز به شیار یک بلندیی که بالاتر از پل بود پناه می برد . درست جایی که مابقی گردان پناه آورده بودند و اینبار همه ان جمع به اتفاق محسن به اسارت در میآیند.
همه به او چپ چپ نگاه می کردند و منتظر فرصتی بودند تا از خجالت در بیایند. این جمع یک فرمانده هم داشت که صورتش سوخته بود و می گفتند مقصر باز همان محسن است. وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: وقتی این فرمانده از محسن خواسته بود نارنجک تفنگی را آماده کند تا او شلیک کند، به جای فشنگ مشقی، فشنگ جنگی گذاشته بود و کار دست فرمانده داده بود.
حالا ما می خواستیم با این عتیقه چند سالی هم آسایشگاه شویم و فکرش هم باعث شده بود تا چهار ستون بدنمان از بودن در کنار او بلرزد و ترس داشته باشیم.
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
👋 سلام رزمنده!👋❤️
و سلام به اون روزایی که وقتی لب خاکریز گلنگدن میکشیدیم با صدای فشنگگیرکرده تو خشاب ژ۳ و گاهی کلاش، که البته بیشتر شبیه غرغر پیرمردی بود که میگفت «جون ندارم، بذار بمیرم!» مواجه میشدیم و نا امید بسمت آرپیجی میرفتیم تا حال گشتیهای دشمن رو بگیریم.
یادش بخیر که چقدر اون روز خندیدیم، 😂 همون موقع که یهنفر گلوله اورد، یکی خرج موشک اورد، یکی عقبه قبضه رو خالی کرد، کسی آسیب نبینه، یکی کمرش رو گرفت تکون نخوره و بعد از کلی قلقگیری، فقط با یه «تق!» قبضه اعلام کرد که: « امروز، نه... شاید فردا!» 😂😂
جالب این بود که وقتی رفتیم سراغ تیربار زبونبسته.
تیربار هم دو تیر زد و ایستاد، و با زبون بی زبونی ناله کرد: «با من نباید شلیک کرد، منو باید دعا کرد!😫»
و اما افتخارآمیزترین سلاح خاکریز چیزی نبود جز،
🟢 لوله آفتابه!
باور کنید با همون، بیشتر اسیر گرفتیم تا با کل تجهیزات زوار در رفته روسی و سلاحهای سوسولی چینی.
تازه وقتی بخت برگشته بعثی میدید فقط با لوله آفتابه اسیر شده از خجالت آب 💦 میشد و وا میرفت و میگفت: «این دیگه جنگ روانیه... که تسلیم شدم!» 😆
خلاصه تجهیزات اون روزا،
هم ما رو بیچاره کرده بود، هم دشمن رو
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
#کانال کانون وابستگان و بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت شهرستان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه