🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیششم
پزشک جراح داخلی اومد و دکتر خرسندی رفت.
این یکی یکمی خشک و مبادی آداب است حدودا ۴۵ ساله.
پرونده ام را مطالعه کرد و یه دستوراتی نوشت و رفت. نه سئوالی نه جوابی و نه حتی لبخندی.
نیمساعتی طول کشید یه خانم پرستار بدقواره به همراه یه چرخ دستی حامل دارو و لوازم وارد اتاق شد.
اخمو و نچسب، اصلا به دل نمینشینه،
مستقیم اومد سراغ من.
چرخ دستی را کنار تخت نگهداشت و ملحفه را از روی سینه ام برداشت.
با ناخن زیر چسب زد و یهویی همه جا سیاه شد.
بی وجدان، بدون اینکه چسب ها را خیس کنه یا اینکه به آرامی کار کنه، با خشونتِ تمام همه پانسمان را از شکمم کند.
دردِ کنده شدن موهای بدنم یه طرف، اینکه پانسمان از روی شکمم جدا شد و حس کردم بخیه ها دارند جِر میخورند یه طرف.
دستها و پاهام بسته است و هیچ کاری ازم برنمیاد. با غضب بهش خیره شدم و اعتراض کردم.
با خونسردی تمام جواب داد،
: اینجا خونه ننهات نیست، نازت خریدار نداره. مگه مرد نیستی؟ یه ذره درد را تحمل کن. نمیمیری که!!!
توی دلم بهش گفتم: لامصب، عوض کردن پانسمان چه ربطی به ناز کشیدن داره؟
بیوجدان، شکمی که تازه بخیه شده احتیاج به مراقبت داره.
پانسمان شکمم تموم شد، رفت سروقت پانسمان پا.
وقتیکه پانسمان را کَند، از عمق جیگرم فریاد زدم،
این دیگه غیرقابل تحمله.
پایی که شکسته، پایی که زخم عمیق داره، پایی که پشمالو هست
و چسب های پهنی که تموم موهای پا را چسبیده...... این دیگه غیرقابل تحمله.
اینقدر درد کشیدم که تموم فحشهای عالم توی دهنم جمع شد، حیا کردم و فحش ندادم.
سرپرستار با شتاب اومد توی اتاق.
قضیه را بهش گفتم.
حق را به من میده و به پرستار تشر میزنه.
شکنجه تعویض پانسمان تموم شد و خوابیدم.
چند ساعتی خوابیدم.
سرپرستارِ مهربون اومد بالای سرم.
وقت صرف غذاست و من ممنوع الغذا هستم.
احوالم را میپرسه و اینکه اهل کجا هستم و چه جوری زخمی شدم وووو.
وقتی شنید آبادانی هستم خیلی خوشحال شد.
برام تعریف کرد که آموزش پرستاری را توی دانشکده پرستاری آبادان و تحت نظر اساتید بسیار سختگیر و مقرراتی آبادان و در زمان شاه فرا گرفته.
در همون سالها توی آبادان با یه جوان دانشجوی پزشکی آشنا میشه و در نهایت باهم ازدواج میکنند، همین آقای دکتری که الان همسرش هست.
از خاطرات خوشی که در دوران نامزدی با آقای دکتر توی آبادان داشت تعریف میکنه. خیابونهای آبادان را بخوبی یادش هست و با حسرت از دوران جوانیش یاد میکنه.
غرق خاطراتش شد و مرا هم برد به اون دوران،
دوران بچه گی و جوانی.......
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند