فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت هفتم
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق میدادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست میدهد، بیبی خانم بهاجبار برادرش ازدواج مجدد میکند و از روستا میرود. ناپدری رجب اجازه نمیدهد او با مادرش زندگی کند. بین آنها جدایی میافتد. رجب زیر دست داییاش بزرگ میشود و محبت نمیبیند. هفتهای یک بار با پای برهنه و لباسهای پاره خودش را به چند روستا آن طرفتر میرسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بیبی خانم شلوار پارهاش را وصله میزده و نوازشش میکرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را میفرستاده خانهی برادرش تا هفتهی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهی شلوارش را بو میکرده و اشک میریخته تا دلتنگیاش کم شود. خیلی مصیبت و سختی میکشد، بی مادر و پدر بزرگ میشود تا میتواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچوقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد میگرفت، فوری معذرت میخواست و سعی میکرد از دلم دربیاورد. میدانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل میکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی 🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🕊زیارتنامهی شهدا🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات🌷🌹🌷
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول از فصل سوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل سوم : شمشیر ذوالفقار
قسمت اول
وحشتزده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همهجا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباسهای تنم خیس عرق بود، آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید، هُرّی دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟! رجب خوبه؟! چرا حرف نمیزنی؟!» زبان در دهان چرخاندم و خوابم را برایش تعریف کردم. نفس راحتی کشید. خندید و گفت: «خیر ببینی دختر! داشتم سکته میکردم. خواب دیدی، حالا چرا مثل بید داری میلرزی؟!»
- نمیدونم زن دایی! شاید من اشتباهی کردم که خواب دیدم! شاید باز رجب از من دلگیر شده.
- بیا بریم تو. چرا رنگ و روت زرد شده دختر؟! ناهار خوردی یا نه؟!
با بیحالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت، از صبح چند بار بالا آوردم.» خنده به صورتش نشست و گفت: «بهبه! مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری! پس چرا نمیای تو؟!»
از شنیدن این خبر خشکم زد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
#بیست_و_پنج_آبان
🔖۲۵ آبان روز حماسه ایثار مردم اصفهان گرامی باد
♦️تشییع ۳۷۰ شهید عملیات محرم در سال ۱۳۶۱ در یک روزاز میدان امام(ره) اصفهان تا گلستان شهدا در شهر اصفهان
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو 🌷🌹
شادی روحشان صلوات 🌹🌷
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ناصرالدین باغانی ❤🌹
این شهید عارف خدا رو عاشق خود کرده بود😭
لحظات ناب این کلیپ را از دست ندهید ❤
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند.
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🏴انالله واناالیه راجعون
بانهایت تأسف به اطلاع می رساند
حسن زارعی
فرزند مرحوم عبدالحسین
به رحمت ایزدی پیوست و آسمانی شد
ضمن عرض تسلیت به کانون داغدیده
برای این مرحوم علو درجات را مسئلت می نمائیم .
مراسم تشییع فردا ۱۴۰۲/۸/۲۶
ساعت ۹صبح از درب منزل آنمرحوم
به سمت حسینیه امیرالمومنین
و سپس به سمت باغ رضوان انجام میگردد.
روحش شاد و یادش گرامی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر 👉
🎥🎑مخالف حکم خدا، مجازات غیبی شد🎑
یکی از هنرپیشگان معروف هند، در هنگام مراسم سوزاندن چادر و حجاب شیعیان، که به نقطه بلندی رفته بود و عده ی زیادی در پایین جشن گرفته بودند، قبل از این که چادر بسوزد، خودش سوخت...،
والله خیرُالماکرین...
نکته: جالبه، طرف داره میسوزه با چادر می خواهند آتش را خاموش کنند .
ولی چادر نمی سوزه، اما آن پست فطرت داره میسوزه
در واقع👇
📢 چوب خدا صدا نداره
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
هرکس که بیشتر برای خدا کار کرد
بیشتر باید فحش بشنود ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم. برای تحمّل تهمت و افترا و دروغ، چون ما اگر تحمّل نکنیم باید میدان را خالی کنیم.
🌷 شهیدابراهیم همت🕊🌹
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبههای_حسینی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چیزی غیر حرم نمیخوام ازت حسین(ع)
ای آقای عزیز و با معرفت حسین جان
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت دوم از فصل سوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل سوم : شمشیر ذوالفقار
قسمت دوم
آرام در حیاط قدم برداشتم تا به اتاق رسیدم. از بوی غذا عُق میزدم! به اصرار زن دایی چند قاشق خوردم و برگشتم خانه. مریم، زن داداشم، مشغول پهن کردن لباس بود. چشمش که به من افتاد، گفت: «کجا بودی زهرا؟! سید خانوم اومده بود کارت داشت!» سید خانم همسایه دیوار به دیوار خانهی مادرم بود. دست و صورتم را شستم. برگ درختان از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گُر گرفته بودم. با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت، گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟! سرما نخوری؟!» گفتم: «خوبم. سید خانوم چیکار داشت؟» بلند شد و به طرف لباسهای داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت. بعدش گفته: این پسر شماست دخترم، اسمشم امیره. زهرا! نکنه خبریه؟!» رفتم توی فکر. یاد خواب دیشبم و حرف زن دایی افتادم، گفتم: «خیر باشه انشاءالله! نمیدونم، شاید.» صبح زود همراه رجب رفتم دکتر و بارداریام را تأیید کرد. خواب سید خانم را برای رجب تعریف کردم؛ خیلی خوشحال شد. برادر تنی نداشت و تنها بزرگ شده بود؛ برای همین هم عاشق پسر بود. خدا میداند بعد از شنیدن این خوابها در خیال خودش چه نقشههایی برای پسرش کشید!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیرو علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
می گفت:
« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»
بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.
سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.
تصویر: شهید حاج شیرعلی سلطانی🌷
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم و چهارم از فصل سوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل سوم : شمشیر ذوالفقار
قسمت سوم
یکی از شبهای تابستان رجب با پاکتی بزرگ که به دست داشت به خانه برگشت. پاکت را باز کرد و گذاشت جلوی من و گفت: «بخور زهرا. خودت و اون بچه باید جون بگیرید.» کمی به جلو خم شدم و داخل پاکت را نگاه کردم؛ پسته بود. از ظاهرش معلوم بود مرغوب و گران قیمت است. درشت و یکدست، دهان باز کرده بودند تا با آدم حرف بزنند!
- اینا خیلی گرونه رجب! پولش رو از کجا آوردی؟!
- چیکار به پولش داری؟! تو فقط بخور. امشب بعد از مهمونی هتل، صاحب مراسم اینا رو بین کارگرا تقسیم کرد.
کمی عقب رفتم و گفتم: «پس نمیخورم!»
- چرا؟!
- از کجا معلوم حلال باشه؟!
با ناراحتی گفت: «دزدی که نکردم، با رضایت خودش داده. این اداها چیه درمیاری؟!»
- من از کجا بدونم با پول حلال خریده؟! اصلا شاید اهل خمس دادن نباشه! من نمیخورم. ببر پسشون بده.
عصبانی شد و پاکت را از جلوی من برداشت. سر مسائل بهظاهر کوچک خیلی با هم درگیر میشدیم. همین که مال دزدی نباشد، برای او کافی بود؛ اما من نصیحتهای مادرم را آویزهی گوشم کرده بودم. حرام که جای خود داشت، شبههناک هم نمیخوردم! واقعا از لقمه حرام میترسیدم. جز حلال از گلویم پایین نرفته بود. بهخاطر یک ویار زنانه نمیخواستم عاقبت امیرم خراب شود. میدانستم مال شبههناک در آینده و نسل تأثیر مستقیم دارد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل سوم : شمشیر ذوالفقار
قسمت چهارم
آخر شب دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. پاهایم ورم کرده بود، خسته بودم. چشمانم را بهسختی باز نگه داشتم. زیر دلم خیلی درد میکرد. باد بزن دست گرفتم و کمی خودم را باد زدم. چند دقیقه بعد درد امانم را برید؛ فهمیدم موقع زایمان است. چراغ اتاق برادرم خاموش بود. مادرم شب را سر کار مانده بود. رجب فوری رفت دنبال زن دایی. چندین مرتبه از حال رفتم و به هوش آمدم. نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم. درد نفسم را بریده بود. چیزی نمانده بود کمرم از وسط نصف شود. بازوی پرستار را محکم فشار دادم و جیغ کشیدم. پرستار با عصبانیت دستم را پس زد و گفت: «چیکار میکنی؟! تو رو تربیت نکردن؟!» انگار آب یخ روی سرم ریختند! بهزحمت از تخت پایین آمدم. خیلی بهم برخورد. گفتم: «من درد دارم. دست خودم نیست! بازوت رو محکم فشار دادم، از جا که نکندم!» چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون، دنبال درِ خروجی بیمارستان میگشتم. رجب و زن دایی افتادند دنبالم که: «کجا میری؟!» فریاد زدم: «منو ببرید خونه! دیگه اینجا نمیمونم.» رجب دستپاچه دنبالم راه افتاده بود و میگفت: «صبر کن زن! بذار ببینیم دکتر چی میگه.» فریاد زدم: «بمیرمم اینجا نمیمونم. رجب! منو ببر خونه.» پا در یک کفش کرده بودم و داد میزدم. با لجبازیِ من به خانه برگشتیم. رجب دنبال قابله رفت. اشهدم را خواندم. گفتم خورشید فردا را نمیبینم! از هوش رفتم؛ اما تقدیر چیز دیگری برایم نوشته بود. اول خرداد سال 44 صدای اذان صبح و گریههای امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده! بچهت پسره!» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم میدونم. کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره.» دستمزدش را داد و راهیاش کرد. زن دایی تا آمدن مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریهی امیر، فهمید من فارغ شدم. دست و پای امیر را بوسید و برایمان اسپند دود کرد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ایّام تولد تو ای ماه دمشق
جای همه مدافعانت خالی...
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر👉
مادر غواص مفقودالاثر محسن جاویدی
میگه "اگه ماهی طلا بشه نه میخورم نه نگاش میکنم، بچمو ماهیا خوردن من ماهی بخورم؟!"
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 خاطره ای از امداد غیبی در عملیات #خیبر
🎙👆شهید زین الدین،: ما نصرت الهی را مشاهده کردیم
ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
🌷 ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام، شهید مهدی زین الدین🌷🌹🌷🌹🌷
فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
انا لله و انا الیه راجعون ◼️
مراسم قرآن خوانی هر شب تا شب هفته از ساعت ۷ الی ۸/۵ در منزل مرحوم حسن زارعی بر قرار می باشد.
روحش شاد و یادش گرامی ◾️