ماسک زدن در اماکن عمومی الزامی شد
🔺 روند افزایشی بیماریهای تنفسی مثل سرماخوردگی، آنفلوانزا و البته، سویههای جدید کرونا، باعث شده تا وزارت بهداشت از مردم بخواهد در اماکن عمومی و محیطهای شلوغ و پر رفت و آمد، هموطنان از ماسک استفاده کنند.
🔺 مینو محرز، متخصص بیماریهای عفونی: در حال حاضر و با توجه به اینکه واکسنهای کرونا در مقابل سویههای جدید خیلی اثربخش نیستند، سازمان بهداشت جهانی استفاده از ماسک، شستن مرتب دستها و فاصله گذاری فیزیکی را ضروری دانسته که با رعایت آنها، مانع از انتقال ویروس میشویم.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ گناهی که باعث میشود با یک کلمه انسان سگی در جهنم بشود!
#استاد_فاطمی_نیا
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
▪️مصیبتی است علی را که پیش چشمانش
▪️عدو امید دلش را به تازیانه گرفت
▪️چه گفت فاطمه کان گونه با تأثر و غم
▪️علی مراسم تدفین او شبانه گرفت
به روایتی امشب شب شهادت دختر نبی خدا و همسر ولی خداست به همی مناسبت
شهادت حضرت فاطمه (س) را خدمت شما دوستداران آن بانوی بزگوار تسلیت عرض می کنم .🖤🖤🖤🖤🖤🏴🏴🏴🏴
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر👉
🎞️ مادرِ عالم
🕯️مادر دو بخش است:
«ما» و «در» … و قصه یتیمی «ما» از کنار «در» شروع شد.
▪️ فرا رسیدن ایام شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها بر همه مسلمانان تسلیت باد.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت نهم و دهم از فصل پنجم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت نهم
بیبی خانم برای وجیهالله آستین بالا زد و دامادش کرد. جهیزیه عروس را آوردند در همان اتاق پشتی ما چیدند و همه برای عروسی رفتند شهرستان. من پابهماه بودم و نمیتوانستم مدت طولانی داخل ماشین بنشینم؛ همراه امیر و علی تهران ماندم.
رجب بعد از یک هفته برگشت. شب رسید خانه. وقت زایمانم رسیده بود، رفت یکی از همسایهها را خبر کرد و مرا رساندند بیمارستان. بچهها تنها بودند، رجب ماند پیش آنها. بعد از چند ساعت درد، نیمههای شب سهشنبه، پنجم اسفند سال 48 حسین به دنیا آمد. وقتی پرستار او را گذاشت در بغلم، تا چند دقیقه مثل دیوانهها به چیزی که مقابلم بود نگاه میکردم. حسین کمی از کف دستم بزرگتر بود! هیچ لباسی اندازهاش نمیشد. او را داخل تکهپارچهای پیچیده بودند
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دهم
فردا ظهرش مرخص شدم. ملاقاتی نداشتم و کسی هم دنبالم نیامده بود. من و یک زن دیگر که او هم همراه نداشت با همان لباسهای بیمارستان سوار بر آمبولانس برگشتم خانه! ماشین راه افتاد و چند دقیقه بعد تصادف کردیم. حسین از دستم افتاد و قِل خورد رفت زیر صندلی! راننده آمبولانس فوری آمد حسین را برداشت و دست من داد. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. شکر خدا سالم بود. به خدا گفتم: «من این طفل معصوم رو چطور بزرگ کنم؟!» زائویی که کنارم نشسته بود، پرسید: «خانوم! بچهت دختره؟! چرا هیچ حسی بهش نداری؟! چرا خوشحال نیستی؟ بچه زیاد داری؟» پر از درد و غصه بودم. چطور حسم را به بچهای نشان میدادم که کسی دنبالش نیامده و مثل مادرش تنهاست؟! وقتی رسیدیم، مادرم داشت داخل حیاط راه میرفت و غر میزد: «خدایا! دیدی یه گُل داشتم با دست خودم کردمش تو گِل! شوهرش ول کرده رفته سر کار. معلوم نیست بچهم آوارهی کدوم بیمارستان شده! کاش میمردم و...» خجالت کشیدم مرا با آن حال ببیند. حواسش که پرت بچهها شد، بیسروصدا رفتم داخل اتاق. راننده آمبولانس جلوی در داد زد: «لباسای زائو رو بدید ببرم.» مادرم متوجه آمدنم شد. با عجله آمد داخل اتاق و قربانصدقهام رفت. امیر و علی دور رختخواب میچرخیدند و منتظر دیدن برادر جدیدشان بودند. مادرم پارچه سفید دور حسین را باز کرد و با تعجب گفت: «اِه! پسره؟! زهرا جان! پسر که داشتی، دختر میاوردی!» خندیدم و گفتم: «انشاءالله دفعه بعد مامان.» به روی مادرم میخندیدم که کمتر غصهی مرا بخورد؛ همین سه پسر برای هفت پشت من بس بود.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز دوشنبه ۱۴۰۲/۹/۶ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد شهید محمد رضا تورجی زاده آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️
به نیابت از #شهید والا مقام محمد رضا تورجی زاده 🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴
شادی روحش صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت شهادت سرور زنان عالم دختر پیامبر اکرم (ص)
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
#سند _اعتلای بسیج
#قرارگاه سازندگی
🗣به اطلاع مردم شهیدپرورمنطقه برزاوند می رساند طبق منویات مقام معظم رهبری و شعار سال مهارتورم،رشد تولید
💢متقاضیان وام های اقتصاد مقاومتی تاسقف۱۵۰میلیون تومان
جهت تولید
💢جهت ثبت نام واطلاعات بیشتر با شماره ۵۴۴۲۰۲۳۳حوزه بسیج تماس حاصل گردد.یا به آیدی👇زیرپیام بدید.
@m679090
قرارگاه سازندگی ومحرومیت زدایی حوزه بسیج برزاوند
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷🔶از حضرت زهرا سلاماللهعلیها کم بگیری ضرر کردی!
#استاد_عالی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت یازدهم و دوازدهم از فصل پنجم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت یازدهم
ماه مهر نزدیک بود و امیر باید میرفت کلاس اول. نزدیک خانهمان، مدرسه ابتدایی بود؛ همان جا اسمش را نوشتم. روپوش و کیف برایش خریدم و آماده رفتن به مدرسه شد. نق و نوق میکرد و از درس خواندن خوشش نمیآمد. چند هفتهای طول کشید تا به محیط مدرسه و همکلاسیهایش عادت کند. چند کلاس اکابری که رفته بودم، اینجا به کمکم آمد و میتوانستم در درسهای امیر کموبیش کمکش کنم. با همان سن کم ادای مردهای بزرگ را درمیآورد. هروقت آخر هفته میخواستم خانه دایی محمد یا مادرم بروم، مرا همراهی میکرد تا تنها نباشم. جلوی در مینشست و نمیآمد داخل خانه. میگفت: «مامان جان! اینا بیحجابن؛ اصلا محرم و نامحرم حالیشون نیست؛ من نمیام خونهشون. میخوای چشم پسرت به گناه بیفته؟! تا هروقت دوست داری بمون، بعد بیا تا بریم. من همین جا میشینم.»
واقعا غیرتی بود؛ ادا درنمیآورد. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، خیلی از احکام را یادش دادم. هفتههایی که مدرسهاش شیفت ظهر بود، اول میرفت مسجد جامع امام جعفر صادق (علیهالسلام) که نزدیک خانهمان بود، نمازش را میخواند و بعد میرفت مدرسه.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دوازدهم
چند روزی از مادرم خبر نداشتم. تلفن زدم به خوشبخت؛ او هم بیخبر بود و گفت مادر خیلی وقت است به دیدن او نرفته. دلشوره گرفتیم. به محمدحسین خبر دادیم. چند روز دنبال مادر میگشتیم؛ اما خبری از او نشد. بیمارستان و کلانتریای نبود که سر نزده باشیم. شب و روزم شده بود گریه؛ تا اینکه یک روز محمدحسین با چشمانی سرخ آمد و خبر مرگ مادرم را داد.
گوشم سوت کشید، کر شدم، چشمانم سیاهی رفت، نفسم بند آمد و غش کردم. مادرم روزی که از خانهی ما رفت، در سهراه آذری موقع عبور از خیابان، پوست موز زیر پایش میرود و زمین میخورد. همان لحظه یک کامیون با سرعت زیاد از روی بدن مادرم رد میشود. بلایی سرش آمد که پیکرش قابل شناسایی نبود!
تا هفتم مادرم با پای خودم میرفتم خانهاش و شب جنازهام را از مطب دکتر میآوردند. همه میگفتند زهرا تا چهلم دوام نمیآورد و کنار مادرش خاک میشود؛ اما کدام قبر؟! بندهی خدا چون قابل شناسایی نبود، گمنام و بیکس دفنش کردند. افسرده شدم و فقط با قرص آرام میگرفتم. همهی دل خوشیام در روزهای سخت زندگی، مادرم بود. دردهایم را وقتی در آغوشش میگرفتم و سرم را روی زانوهایش میگذاشتم فراموش میکردم. بهیکباره کمرم شکست و بیکس شدم. بابا هم حال و روزش بهتر از ما نبود. طاقت خانهی بدون مادرم را نداشت و بعد از چند روز برگشت خانهی ارباب. اوضاع روحی و جسمی بدی داشتم. خودم هم امیدی به زنده ماندن نداشتم. محمدحسین پایش را کرده بود در یک کفش که راننده فراری کامیون را پیدا کند. شبی خواب دیدم مادرم در جوار اهلبیت (علیهمالسلام) و حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. بانویی نورانی گفت: «ما خیلی وقته منتظر مادرت بودیم. جای خوبی تو بهشت داره؛ نگران نباش.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز سه شنبه ۱۴۰۲/۹/۷ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد بسیجی شهید مجید قاسمی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️
به نیابت از #شهید والا مقام مجید قاسمی 🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴
شادی روحش صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ویژگی خاص شهدا
از شهید آوینی پرسیدند شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟
گفت یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛
هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!
جواب نداد
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
شادی روح شهدا صلوات🌹
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول از فصل ششم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت اول
حسین را به همسایهها میسپردم و میرفتم سر کار. به خانه که برمیگشتم، امیر و علی با ذوق از داستانهای پیامبران که در مسجد شنیده بودند برایم میگفتند. اگر فرصت میکردم، برای نمازجماعت به مسجد میرفتم. امیر و علی همراه پدرشان بودند، من و حسین هم میرفتیم شبستان زنانه. یکی از شبها حاجآقا قدرتی، امامجماعت مسجد، بعد از نماز منبر رفت. سخنرانی تندی بر علیه جنایتهای پهلوی کرد. تا آن زمان سرم در لاک خودم بود و چیز زیادی از خیانتهای شاه و مبارزه انقلابیون نشنیده بودم.
بعد از سخنرانی، یکی از نمازگزاران سؤالی پرسید که با جواب عجیب حاجآقا روبهرو شد. مرد گفت: «حاجآقا قدرتی! این جنایتهایی که شما میگی، شاه کِی انجام داده که ما ندیدیم؟!» حاجآقا با تندی جوابش را داد: «اون زمانی که شما کِرکِره مغازهتون رو میکشیدید پایین و با عجله خودتون رو میرسوندید خونه تا مُراد برقی ببینید! همون موقع مشغول خفه کردن صدای جوونای این مملکت بود آقا جان!»
سخنرانی تمام شد و پچپچ نمازگزاران بالا رفت. گوشم را تیز کردم تا ببینم چه میگویند. انگار فقط من در خواب غفلت بودم و چیزی از آنهمه جنایت نمیدانستم! شاید زندگی زیادی مرا درگیر خودش کرده بود که حواسم به دوروبرم نبود. برگشتیم خانه. بعد از شام به رجب گفتم: «این آقای خمینی که میگن کیه؟! طرفدار زیاد داره؟!» رجب که انتظار شنیدن همچین سؤالی را از من نداشت، با تِتهپِته جوابم را داد: «نه بابا طرفدار کجا بود! میگن یه عالِم هندیه، میخواد انقلاب کنه و شاه رو سرنگون کنه. تو خودت رو درگیر این بازیها نکن؛ آخرش جز گرفتاری هیچی نیست. مگه به همین راحتی میشه پهلوی رو از تخت کشید پایین؟»
پیش خودم گفتم عالم هندی را چه به شاه ایران و انقلاب؟! جوابش قانعکننده نبود. سؤالاتم بیشتر شده بود. خواهر بزرگم، صغری به دیدنم آمد. جز ما هیچکس در خانه نبود. فرصت خوبی برای پرسیدن سؤال بود.
- آبجی! آقای خمینی کیه؟! مرجع تقلیده؟!
- زهرا! یه وقت جایی اسمش رو نبری؟! آره، مرجع تقلیده. ما رسالهش رو داشتیم، مجبور شدم بندازم تو چاه آب! آخه ساواک خونه به خونه میگرده، اگه رساله یا اعلامیهش رو پیدا کنه بیچاره میشیم! فقط خدا باید از دست این وحشیها نجاتمون بده!
با تعجب گفتم: «چرا؟ مگه تو رسالهش چی نوشته؟! اعلامیه چیه؟!» با اینکه جز ما کسی در خانه نبود، اما صدایش را آرام کرد و گفت: «آقای خمینی تو اعلامیههاش مردم رو دعوت به مبارزه با شاه میکنه؛ رهبر مبارزینه. داشتنِ اعلامیهش جرم سنگینیه. چطور خبر نداری از این چیزا؟!»
مبارزه و انقلاب؛ کلماتی که برایم تازگی داشت و تا آن روز به گوشم نخورده بود. هرچه بیشتر از آقای خمینی میشنیدم، عطش دانستنم بیشتر میشد. چرا میخواست انقلاب کند؟ چرا تبعید شده؟ چرا بردنِ اسمش جرم است؟ کلی سؤال بیجواب در ذهنم میچرخید و من به دنبال پاسخ قانعکنندهای میگشتم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی 🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز چهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۸ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد سردار شهید حاج حسین خرازی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️
به نیابت از #شهید والا مقام سردار حاج حسین خرازی 🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴
شادی روحش صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 قیمت صدای اذان
🔷 گفتگوی زیبای امیرالمومنین(ع) و حضرت زهرا(س)💔😭
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 لحظه اعلام خبر تفحص شهید مدافع حرم الیاس چگینی از قزوین پس از ۸ سال به خانوادهاش. با دیدن این کلیپ به استقبال ایام فاطمیه و مراسم عزای بانوی بینشان برویم.
🔷شهید آوینی: «پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.»
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت دوم از فصل ششم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت دوم
همه اخلاق رجب را بهخوبی میدانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات و انقلاب حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست میگذاشتیم، خط قرمز رجب میشد و مخالفت میکرد. خیلی مراقب حرفهایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد میزنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمیدانست خانه است. از پلهها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی میخوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی از خانه بیرون رفت.
چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: «کجا میخوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟! چرا دست از این کارات برنمیداری زن؟! میخوای اسیر دست این ساواکیها بشی به خاک سیاه بشینیم؟!»
- تو رو خدا بذار من برم.
- نمیذارم! بشین تو خونهت!
خودم را انداختم زمین. پاچهی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمیداد. بریدهبریده حرفم را زدم: «رجب! بچههام رفتن، تو رو قرآن بذار منم برم! جلوم رو نگیر...» شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماسهایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: «برو، دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت.» باورم نمیشد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پلهها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. چادرم را برعکس روی سر انداختم و کفشهایم را لنگه به لنگه پوشیدم. تا خودم را به جمعیت برسانم، چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. فرار شاه از مملکت امید مردم را برای پیروزی بیشتر کرد. بعد از خروج شاه از ایران، امام در پیامی فرمودند: «خروج شاه از ایران، اولین مرحله پایان یافتن سلطه جنایتبار پنجاه ساله رژیم پهلوی میباشد که به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت ایران صورت گرفته است. من این پیروزی مرحلهای را به ملت تبریک میگویم و بیانیهای خطاب به ملت صادر خواهم کرد. بازگشت من به ایران در اولین فرصتِ مناسب انجام خواهد شد.» پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِلوِلهای به پا کرد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84