eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
355 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول از فصل هفتم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت اول محل دیدارهای مردمی امام خمینی مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانم‌های مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابان‌های اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم. اهالی محله با چای و لقمه‌ای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی می‌کردند. با موج جمعیت حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. برای دیدن امام لحظه‌شماری می‌کردم. با صدای بلندِ صلواتِ جمعیت سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم به‌خوبی شنیده می‌شد؛ کم مانده بود سکته کنم. وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم. شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سال‌های تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همه‌ی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دوتا سرباز دارم که تقدیمت می‌کنم؛ بچه‌هام به فدات...» نمی‌دانم امام صدایم را شنید یا نه؟! از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم! نمی‌دانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشه‌ی خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آب‌قند خوردم و جان به تنم برگشت. بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم. انقلاب تازه پیروز شده بود. آن ایام یک شب هم کنار یکدیگر نبودیم. امیر و علی دیروقت به خانه برمی‌گشتند و گاهی اوقات تا سحر بیرون بودند. خیابان ایران پاتوق هر روزشان شده بود. دایی محمد و فامیل‌های وفادار به شاه، هفته‌ای چند روز می‌آمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند! آن‌قدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدت‌ها کمربند دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایه‌ای می‌شنید یا بچه‌ها دیروقت به خانه می‌آمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود می‌کرد. شب تا صبح درد می‌کشیدم؛ اما به روی خودم نمی‌آوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفته‌اند دل‌سرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که می‌دید، صورتش سرخ می‌شد و با عصبانیت به ما می‌پرید: «این چیه پای بچه کردی؟! باباش پول نداره براش شلوار بخره؟! بس کنید این مسخره‌بازی‌ها رو. همین روزا شاه برمی‌گرده و دمار از روزگارتون درمیاره!» گوش ما بدهکار این حرف‌ها نبود و کار خودمان را می‌کردیم. مادرم همیشه سفارش می‌کرد که احترام دایی فراموش نشود. حتی اگر بدترین توهین‌ها از طرف دایی محمد به ما می‌شد، جوابش را نمی‌دادیم؛ اما رجب کم‌طاقت بود و فوری زور بازویش را به رخ ما می‌کشید و کنایه‌هایی را که شنیده بود تلافی می‌کرد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز شنبه ۱۴۰۲/۹/۱۱ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد بسیجی شهید حسین رفیعی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام حسین رفیعی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴« لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ » را به نفع بی بند و بارها تفسیر نکنید 🎥تبیین جالب آیت الله جوادی آملی در مورد « لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ » 🔰 آیت الله جوادی آملی (حفظه الله تعالی) : ♦️ اگر معنای « لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ » این باشد که در نظام شریعت، هر کس بی حجاب بود، بود؛ هر کس بی حیا بود، بود؛ خب، این می شود که! 🔻 این « خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ » پس برای چه کسی است؟! این های قیامت پس برای چیست؟! 🔻آنکه فرمود: « لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ »، یعنی در نظام است؛ یعنی بشر آزاد است. کمال در آزادی است. اما در حساب ، در حساب ، در حساب اینطور نیست که بگوییم هر کسی آزاد است، می خواهد هر وضع باشد. اینطور نیست. اگر « لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ »، به آن معنا باشد که می شود اباحی گری! کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت دوم از فصل هفتم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت دوم علی هفته‌ای چند شب برای حفاظت از جماران به آنجا می‌رفت. امیر هم ایست بازرسی بود و دیروقت به خانه می‌آمد. یک شب رجب با عجله مغازه را بست و وحشت‌زده به خانه آمد و گفت: «تو آخر منو به خاک سیاه میشونی! گوش بچه‌ت رو بگیر بزن پس گردنش بشینه سر درس و مشقش!» - چرا؟! چی شده رجب؟! باز کی بهت حرف زده؟! - چی شده؟! چی می‌خواستی بشه؟! چند نفر اومدن تو مغازه منو تهدید کردن و رفتن. مرتیکه‌ی از خدا بی‌خبر میگه اگه جلوی علی شاه‌آبادی رو نگیری، همین روزا باید جنازه‌ش رو از تو خیابون جمع کنی. زهرا! جلوی این بچه‌ها رو بگیر! رجب که کمی آرام گرفت، فرستادمش مغازه؛ اما دل خودم آشوب بود. اگر بلایی سر این دو بچه می‌آمد، رجب روزگارم را از این سیاه‌تر می‌کرد. توسل کردم و آن‌ها را به خدا سپردم. علی نیمه‌شب به خانه برگشت. وسط راه‌پله رجب یقه‌اش را گرفت و گفت: «بچه! سر شب بیا خونه بگیر بخواب. نمی‌خواد راه بیفتی تو این خیابونا. مگه خواهر و مادرت بیرونن که خونه نمیای؟! تو این مملکت قوی‌تر از تو نیست که جلو افتادی؟!» گوشه‌ی تاریکی از اتاق ایستادم. از ترس دهانم را بسته بودم و صدایم درنمی‌آمد. رجب هرچه به دهانش می‌آمد بار علی می‌کرد و من داشتم دق می‌کردم. علیِ مظلوم من سرش را پایین انداخته بود و به صورت رجب نگاه نمی‌کرد. حرف رجب تمام شد. علی گفت: «بابا! شما میگی من خونه بمونم؟ چشم، می‌مونم. شما راحت بخواب، مامان هم راحت بخوابه؛ اصلا همه راحت می‌خوابیم؛ ولی نگو خواهر و مادرم بیرون نیستن! همه‌ی این زن‌های تو خیابون ناموس من هستن. نگو نیستن! به خدا هستن بابا.» - چی میگی پسر؟! ناغافل از پشت میان میزنن نفله میشی علی! - نه بابا جون! جرئت ندارن منو بزنن؛ خیالت راحت. رجب که حسابی کُفرش از حاضر جوابی علی بالا آمده بود کنترل زبانش را از دست داد، حرفی زد که جگرم را سوزاند. گفت: «ای کاش یه بچه معتاد داشتم و از سر خیابون جمعش می‌کردم، اما تو رو نداشتم!» صدای ضرب سیلی دلم را لرزاند. علی در تاریکیِ اتاق رختخوابش را پهن کرد و بدون خوردن شام خوابید. صبح دیدم بالشت زیر سرش خونی شده. تا صبح صدایش درنیامده بود. مدتی گذشت. علی کارهای مشکوکی می‌کرد. از بیرون که می‌آمد یک‌راست می‌رفت اتاق طبقه بالا و در را پشت سرش قفل می‌کرد؛ ساعت‌ها آنجا می‌ماند. ترسیدم فشارهای رجب کار خودش را کرده باشد و این بچه از همه‌چیز بریده باشد. از سر کار برمی‌گشتم که یکی از دوستان علی جلویم را گرفت و بعد از احوالپرسی گفت: «علی شلوار لی می‌پوشه؛ از اون شلوار‌ایی که مدلش خاصه.» پیش خودم گفتم: «خدایا! چه خاکی به سرم کنم؟! این بچه از راه به در شد!» ظهر جمعه یکی از دوستان علی آمد جلوی در خانه. چند دقیقه‌ای داخل حیاط با هم حرف زدند. فرصت خوبی بود برای اینکه از کارهایش سر دربیاورم. فوری رفتم طبقه بالا و نگاهی به اتاق انداختم. روی دیوار رو به قبله دعای نماز غفیله را نصب کرده بود. سجاده‌‌اش گوشه اتاق پهن بود. هرچه چشم چرخاندم، چیز مشکوکی ندیدم. موقع بیرون آمدن از اتاق، تکه‌پارچه‌ای که بین کمد و دیوار مخفی شده بود توجه‌ام را جلب کرد؛ به‌سختی بیرون کشیدمش. همان شلواری بود که خبرش را شنیدم. مدل دوختش خاص بود و جیب‌های مخفی زیادی داشت. دل‌شوره‌ام بیشتر شد. شلوار را به همان شکل گذاشتم پشت کمد و از اتاق بیرون رفتم. عصر ماجرا را از علی پرسیدم؛ طفره رفت و چیزی نگفت. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید و دستم به جایی بند نبود. امیر گفت: «نگران نباش مامان! بد به دلت راه نده، علی سر به راهه. حواسش هست داره چی‌کار می‌کنه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز یکشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۲ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید دکتر مصطفی چمران آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام دکتر مصطفی چمران🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
✨️ بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا وَأَنْفِقُوا خَيْرًا لِأَنْفُسِكُمْ پس تا می‌توانید تقوای الهی پیشه کنید و گوش دهید و اطاعت نمایید و انفاق کنید که برای شما بهتر است کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌امتحان شیعیان! 🔶🔷 شیعیان در وقت نماز آزمایش می‌شوند! کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم از فصل هفتم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت سوم چهاردهم اسفند بنی‌صدر سخنرانی تندی علیه برخی شخصیت‌های انقلاب کرد که باعث تحریک مردم شد. مخالفین بلندگوی بنی‌صدر را قطع کردند. کار بالا گرفت. بنی‌صدر فرمان حمله به مردم و بیرون کردن آن‌ها از دانشگاه را صادر کرد و آتش فتنه روشن شد. آن روز درگیری سنگینی مقابل دانشگاه رخ داد که باعث خون‌ریزی و اتفاقات تلخی شد. به مساجد خبر رسید احتیاج فوری به خون و ملحفه سفید است. مردم برای اهدای خون مقابل بیمارستان‌ها صف کشیدند. من و تعدادی از خانم‌ها در محله چرخیدیم و ملحفه‌های اضافی را از خانه‌ها جمع کردیم. شب ماشین‌های جهاد آمدند و ملحفه‌های بسته‌بندی شده را برای بیمارستان‌ها بردند. چندین ماه مملکت علاوه بر جنگ با دشمن، درگیر حواشی بنی‌صدر و منافقین هم بود. شکر خدا با تصمیم مسئولین، بنی‌صدر عزل شد و مردم از شر او و کارشکنی‌هایش در جنگ راحت شدند. مدتی بعد هم خبر رسید بنی‌صدر و رجوی در پوشش زنانه از کشور فرار کرده‌اند. به لطف خدا با کارهای جهادی که در محله انجام دادیم، سرشناس شدیم و حرفمان خریدار پیدا کرد. چادر جنگ‌زده‌ها دیگر ظرفیت حجم زیاد کمک‌های مردمی را نداشت؛ باید فکری می‌کردیم. سوله‌ای بزرگ در مقابل خانه ما متروکه و بدون استفاده بود. چادر سر کردم و افتادم دنبال پیدا کردن صاحب سوله. هرجا که کمترین امیدی بود فوری خودم را آنجا می‌رساندم و رد سوله را می‌زدم. بالاخره مشخص شد سوله برای یکی از ادارات دولتی است و فعلا قصد استفاده از آن را ندارند. با پیگیری زیاد توانستم مجوز استفاده از سوله را بگیرم. در این مسیر یکی دو جفت کفش پاره کردم تا با کلید سوله به خانه برگشتم. همراه تعدادی از خانم‌ها درهای سوله را باز کردم. با آب و جارو افتادیم به جان سالن. هرچه می‌شستیم و زمین را می‌سابیدیم تمام نمی‌شد، از بس بزرگ بود و ته نداشت. میز و وسایل را به سوله منتقل کردیم. مدیریت این محل جدید بر عهده جهاد سازندگی بود، کلید‌ها را به نماینده جهاد تحویل دادم و کار را شروع کردیم. عده‌ای از خانم‌ها چرخ خیاطی آوردند. دوخت روبالشتی، لحاف، رفوی لباس رزمندگان و بعضی از لباس‌های اهدایی که احتیاج به ترمیم داشتند را خانم‌های خیاط انجام می‌دادند. آقایان هم مشغول جمع‌آوری کمک‌های مردمی شدند. عده‌ای هم مواد غذایی، خشکبار و آجیل‌ بسته‌بندی می‌کردند. برای همه، کار بود. همراه امیر می‌رفتیم مولوی و پشم شیشه می‌خریدیم؛ بار می‌زدیم و می‌بردیم داخل سوله تخلیه می‌کردیم. گوشه‌ای از سالن می‌نشستم و برای جنگ‌زده‌ها بالشت و تشک می‌دوختم. فرقی نمی‌کرد اهل کجایی و به چه زبانی حرف می‌زنی، همه یک دل کنار هم می‌نشستیم. هیچ‌کس حقوق نمی‌گرفت، همه برای خدا کار می‌کردند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز دوشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۳ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید حسین نژاد رمضانی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام حسین نژاد رمضانی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
مهم‌ترین دلیل ناکامی‌ها در جامعه.mp3
7.44M
👆مهم‌ترین دلیل ناکامی‌ها در جامعه حاج آقا ماندگاری کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل هشتم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل هشتم: پیک علی قسمت اول علی و امیر همراه محمد کریمی، از بچه‌های مسجد، پایین پله‌ها ایستاده بودند. گوش تیز کردم ببینم چه می‌گویند. درباره جبهه با هم صحبت می‌کردند. امیر گفت: «فایده نداره! مامان همه‌ش ما رو می‌بره جهاد؛ اجازه نمیده بریم جبهه.» به‌محض شنیدن اسم جبهه، چهره‌ی عصبانی رجب جلوی چشمم آمد. اگر می‌فهمید، شر به پا می‌شد. بچه‌ها وارد اتاق شدند و فرم‌ها را جلوی من گذاشتند. امیر با نگاهش التماس می‌کرد زیر برگه را امضا کنم. جگرم سوخت؛ برگه را امضا کردم. جواب سؤالات شرعی را نوشتند. علی از آن دو کم‌سن‌وسال‌تر بود؛ از سر و کول من بالا می‌رفت و جواب سؤال‌ها را می‌پرسید. من هم تقلب می‌رساندم. پیش خودم گفتم حالا کو تا اعزام. علی را که اصلا نمی‌برند؛ سن‌وسالی ندارد. امیر هم تا کارهایش رو به راه شود رجب راضی می‌شود. با این خیالات دلم را خوش می‌کردم تا ببینم خدا چه می‌خواهد. یک روز امیر سر سفره ناهار بدون مقدمه خبر ثبت‌نام جبهه را گفت. قاشق از دست رجب افتاد. نگاه تندی به من کرد و رو به امیر گفت: «می‌خوای بری جبهه؟! دیگه چی؟! حتما مامانت ساکتم بسته! هر جا می‌خوای بری برو، اما من راضی نیستم. برو ببینم خدا ازت قبول می‌کنه یا نه؟!» امیر پرید و از پشتْ رجب را محکم بغل گرفت: «بابا جون! اگه رضایت بدی برم جبهه، بهت پول میدن ها! مگه پول دوست نداری؟» رجب، امیر را از خودش جدا کرد: «از کِی تا حالا پول میدن؟! بچه گول می‌زنی؟! پول نمی‌خوام. همین که گفتم؛ من راضی نیستم.» با عصبانیت از سر سفره بلند شد و رفت مغازه. امیر خیلی دمق شد. گفتم: «مامان جان! نگران نباش. بسپار به خدا، خودش همه‌چیز رو درست می‌کنه.» مهرماه سال 60 موعد اعزام حج رسید و ما آماده سفر شدیم. بچه‌ها را به خواهرم سپردم. از همه خداحافظی کردیم و راهی مکه شدیم. تا وقتی به مدینه نرسیده بودم، باور نمی‌کردم خدا چه نعمت بزرگی قسمتم کرده است. بعد از زیارت بقیع، سوار اتوبوس شدیم. راننده بدون هیچ ترسی به حضرت زهرا (علیها‌السلام) و امام خمینی هتاکی کرد. هرچه صبر کردم و نشستم، دیدم به غیرت مردان کاروان برنمی‌خورد و با یک استغفرالله مثلا اعتراض می‌کردند. از صندلی بلند شدم، رو به راننده فریاد زدم: «من زبون تو رو نمی‌فهمم، اما می‌دونم تو زبون ما رو بلدی؛ پس خوب گوش کن ببین چی میگم. شماهایی که پهلوی حضرت زهرا رو شکستید و محسنش رو به شهادت رسوندید، حق ندارید از باباش رسول‌الله دم بزنید. بگو ببینم، چرا قبر دختر پیامبر مخفیه؟! چرا لال شدی؟! شماها حق ندارید اسم خودتون رو خادم‌الحرمین بذارید.» راننده روی صندلی میخکوب شده بود و از آینه من را نگاه می‌کرد. ادامه دادم: « تو حق نداری اسم رهبر ما رو به دهن کثیفت بیاری! فهمیدی یا نه؟!» اهالی کاروان که منتظر همچین فرصتی بودند، چند تکبیر بلند گفتند و با یک صلوات غائله را ختم کردند. راننده جوری خفه شد که انگار مادرزادی لال است! مثل اینکه تا حالا هیچ‌کس این‌طوری جوابش را نداده بود. رجب که فکر می‌کرد الان مرا دستگیر می‌کنند، گوشه چادرم را کشید. - بشین زن! اینجا هم نمی‌تونی زبونت رو نگهداری؟! الان میان می‌برنت بدبخت میشیم! - نه‌خیر! نمی‌تونم. آدم مقابل دشمن باید حرفش رو بزنه. به‌خیر گذشت و کم‌کم آماده حرکت به سمت مکه شدیم. کنار رجب در مسجدالحرام نشسته بودم. زل زدم به کعبه، اشک می‌ریختم و نجوا می‌کردم. رجب زد به پهلویم و درِ گوشم گفت: «زهرا! وای به حالت اگه امیر رفته باشه جبهه، اون وقت من می‌دونم با تو. خداخدا کن یه مو از سر بچه‌هام کم نشده باشه.» بدون اینکه به او نگاه کنم رو به کعبه گفتم: «خدایا! زهرا تو خونه‌ی تو هم باید تنش بلرزه؟! عیب نداره، من راضی‌ام به رضای تو. هر اتفاقی می‌خواد بیفته؛ فقط اینجا نه، بذار برگردیم تهران.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل هشتم: پیک علی قسمت دوم قبل از سفر، بچه‌ها چیزهایی سفارش داده بودند که باید می‌خریدم. وامی که از بانک گرفته بودم دست رجب بود؛ با اوقات تلخی پولم را پس داد. یک دستگاه تلویزیون رنگی کوچک برای امیر خریدم؛ ساعت مچی هم خواسته بود. علی شلوار می‌خواست که پولم ته کشید؛ نشد چیزی برایش بخرم. رجب تعدادی ساعت مچی برای فامیل‌های نزدیک خرید و برگشتیم تهران. دوست و آشنا به دیدنم می‌آمدند، از خجالت مانده بودم چه کنم! خواهر بزرگم، صغری وضعیت مالی خوبی داشت؛ شوهرش بازاری بود. زیاد حج می‌رفتند. انبار خانه‌اش پر از سوغاتی‌های مکه بود. صبح زود با کلی پارچه چادری و پیراهنی به دیدنم آمد و گفت: «این پارچه‌ها رو بده به مهمونات، من لازمشون ندارم.» آبرویم را خرید. از شرمندگی در و همسایه نجات پیدا کردم. دست‌به‌خیر بود و هیچ‌وقت از من غافل نمی‌شد. خیلی اوقات که میهمانی و مراسمی داشت، می‌رفتم کارهایش را انجام می‌دادم. آخر شب موقع برگشت، یک کیسه برنج ایرانی و مقداری پول به من می‌داد. اوایل قبول نمی‌کردم، اما زور خواهرم به من می‌چربید. هرچه از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد. می‌دانست رجب برای خانه دست به جیب نمی‌شود و من در فشار زیادی هستم. آن‌قدر درگیر راه انداختن میهمان و کارهای جهاد بودم که ماجرای اعزام امیر را پاک فراموش کردم. غفلت ما فرصت خوبی بود که بی‌سروصدا کارهایش را پیش ببرد. بدون اینکه کسی بفهمد، دوره‌های آموزشی جبهه را گذراند و منتظر اعزام بود. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد اعلام کردند فردا صبح بسیجیان پایگاه عازم جبهه هستند؛ امیر هم بینشان بود. شوکه شدم. مانده بودم چطور به رجب خبر بدهم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. امیر ساکش را دور از چشم ما بست. دلم آشوب بود. راضی به رفتنش بودم، اما دلم نمی‌خواست بدون اطلاع رجب اعزام شود. نماز صبح را خواندم. تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. فکر اینکه رجب، صبح چه بلایی به سر ما می‌آورد داشت دیوانه‌ام می‌کرد. امیر حوله‌اش را برداشت و با آب سرد غسل شهادت کرد. آفتاب که بالا آمد، از بلندگوهای مسجد صدای نوحه آهنگران و مارش جنگ پخش شد. امیر ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. دل‌شوره امانم را بریده بود. رفتم جلوی در خانه، از دور به مسجد نگاه کردم. خیابان شلوغ بود و رزمندگان به‌نوبت سوار اتوبوس می‌شدند. کنار تشک رجب نشستم و چند بار صدایش زدم: «رجب! رجب! آقا رجب! بلند شو امیر داره میره جبهه. پاشو مَرد! این بچه اعزام شد، نگی نگفتی!» توپ بالای سرش منفجر می‌کردی بیدار نمی‌شد. پیش خودم گفتم: «من که صداش زدم، خودش بیدار نشد.» همراه علی رفتیم پای اتوبوس. خواستم امیر را بغل کنم؛ ولی دستم لرزید و فشارم افتاد. نتوانستم زیاد سرپا بمانم؛ به خانه برگشتم. رجب تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شست. سفره صبحانه را پهن کردم. از حال و روز من فهمید اتفاقی افتاده؛ مشکوک شد و سراغ امیر را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، گفتم: «امیر اعزام شد. هرچی صدات زدم جلوش رو بگیری بیدار نشدی.» دودستی محکم زد به سرش و گفت: «کار خودت رو کردی زهرا؟!» پای برهنه به طرف مسجد دوید؛ علی هم به دنبالش. اتوبوس حرکت کرده بود. برگشت خانه و همه‌ی کاسه کوزه‌ها را سر من شکست. چپ می‌رفت، راست می‌آمد، می‌گفت: «فقط دعا کن بلایی سر امیر نیاد؛ وگرنه روزگارت رو سیاه می‌کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز سه شنبه ۱۴۰۲/۹/۱۴ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید اکبر یوسفی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام اکبر یوسفی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️افزایش حضور شیاطین جن و شیاطین اِنس، در دنیای آخرالزمان سخنران: استاد شجاعی پ.ن: اما بدانید کسی می‌آید که دریای رحمت است، منجی بشریت است و انسانیت را در زمین به اوج خود می‌رساند. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم و چهارم از فصل هشتم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل هشتم: پیک علی قسمت سوم امیر خوب بلد بود چطور با حرف‌های قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشت‌بام و لباس‌هایش را می‌شستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسه‌ی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریه‌م گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم. ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمی‌خورد و کنار می‌رفت. آب یخ نمی‌خورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرق‌سوز شود. دلم نیامد با کفش‌های پاره راهی‌اش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. می‌دانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقه‌اش کرد. امیر مرتب نامه می‌فرستاد. علی می‌نشست کنار من و رجب، نامه را باز می‌کرد و برایمان می‌خواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر می‌کنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم به‌خاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. می‌خواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو می‌بینیم و از همیشه به او نزدیک‌تر هستیم. اینجا همه از دنیا بریده‌اند و فقط خدا را در نظر می‌گیرند. ما با تمام وجود خدا را حس می‌کنیم...» هر نامه‌ای که می‌فرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا می‌گفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام می‌کرد. در همه‌ی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمی‌گردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمی‌شدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمه‌های شب دل‌درد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینه‌اش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست. - مامان! بریم خونه، حالم خوب شد. - ‌امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم! - ‌نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم. هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل هشتم: پیک علی قسمت چهارم از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد مغازه را ببندد و همراه ما بیاید. حسین تهران ماند و من همراه علی رفتم مشهد. بعد از تحمل چند ماه سختی و آن‌همه فشار روحی، فقط زیارت امام رضا (علیه‌السلام) حالم را خوب می‌کرد. سحر از حرم برگشتم. چشمم سنگین شد و خوابم برد. صبح از خواب پریدم؛ هوا روشن شده بود. رفتم دم اتاق خواهرْ خنجلی، یکی از خانم‌های جهاد. - خنجلی جان! میشه خانوم‌ها رو جمع کنی دعای توسل بخونیم؟! - چرا رنگت پریده شاه‌آبادی؟! حالت خوبه؟! - نه، دلم مثل سیروسرکه می‌جوشه! دارم دیوونه میشم. شما فقط بچه‌ها رو جمع کن دعا توسل بخونیم. یه سؤال، اگه امیر شهید شده باشه، من می‌تونم زودتر برگردم تهران؟! - شاه‌آبادی!!! باز شروع کردی؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟! - سحر خواب دیدم دست گذاشتم رو شکمم و گفتم اگه امیر شهید بشه، این بچه‌ی تو شکمم میشه امیر! از خواب پریدم. خنجلی! امیر شهید بشه، رجب آبرو برام نمی‌ذاره! با این خوابی که دیدم، مطمئنم باردار هم هستم. خنجلی با عصبانیت گفت: «زهرا! بس کن! اومدیم زیارت. ان‌قدر هزیون نگو حالم بد شد. باشه اگه شهید شد، تو برو تهران.» دو سه روز بعد برگشتم. اشتباه کردم خوابم را برای رجب تعریف کردم؛ خونش به جوش آمد، عصبانی شد و از خجالتم درآمد. بی‌خبری امانم را بریده بود. دل و دماغ سر کار رفتن نداشتم. می‌رفتم جهاد، طاقت نمی‌آوردم و برمی‌گشتم خانه. می‌آمدم خانه، نفسم می‌گرفت و برمی‌گشتم جهاد. آرام و قرار نداشتم. دست به کار شدم. هرچه کله‌قند در خانه بود همه را شکستم، خاکش را جوشاندم و شیره درست کردم، گفتم: «این برای حلوا!» برنج‌ها را از انبار بیرون کشیدم، پاک کردم و گذاشتم دمِ دست، گفتم: «اینم برای شام و ناهار مهمونا...» سرخی غروب تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا درآمد. پای برهنه با چادرنماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزب‌اللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بند آمده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت. فوری اشاره کردم برگردد. گفتم: «آقا! آقا! بیا اینجا. شما با من کار داری؟! از کجا اومدی؟!» - از پایگاه مقداد اومدیم. - پیک امیر شاه‌آبادی هستی؟! - بله، امیر آقا زخمی شده توی بیمارستانه. - پسرم! به من دروغ نگو، راستش رو بگو. امیر شهید شده؟! فعلا به شوهرم چیزی نگید. پشت فر داره کار می‌کنه، حالش بد میشه. - نه حاج‌خانوم! چرا باور نمی‌کنی، امیر زخمی شده. محکم گفتم: «پسر جان! من مادرم، خبر دارم. چند روزه دلم آشوبه. شما هرچی که می‌دونی، بگو.» هر دو به هم نگاهی انداختند. یکی‌شان گفت: «خوش به سعادتتون! بله، امیر آقا به آرزوش رسیده.» از خصوصیات امیر می‌گفت و من به جنجالی که رجب می‌خواست به پا کند فکر می‌کردم. شماره تماسی داد برای پیگیری کارهای مراسم. قبل از خداحافظی گفت: «چند نفر از رزمندگان جبهه و بچه‌های پایگاه مقداد برای تشییع جنازه میان.» در را بستم و آمدم داخل خانه. چشمم سیاهی رفت، افتادم کنار سجاده. سرم را گذاشتم روی مُهر و چند بار گفتم: «خدایا شکرت بهم آبرو دادی! به شوهرم قدرت بده خودش رو کنترل کنه. هر بلایی می‌خواد سر من بیاره راضی‌ام، من صبر می‌کنم؛ فقط نذار حُرمت شهیدم جلوی مردم شکسته بشه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروزچهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۵ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید احمدعلی رفیعی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام احمدعلی رفیعی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ارسال از کاربر👉 📢 ♦️شرکت تولیدی در شهرک صنعتی اردستان استخدام می نماید: ✅ استخدام مهندس مکانیک ۱ نفر آقا ✅ استخدام مهندس برق ۱ نفر آقا ✅ استخدام راننده موتور‌ بر آقا (حداقل دو سال تجربه کاری) 📞 جهت تماس با مسئول مربوطه هر روز از ساعت ۸ الی ۱۳ مجاز می باشید : ۰۹۹۳۱۶۴۸۰۱۹ کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر مادر که باشن عجیب دلت قرصه ... اصلا از آسمونم سنگ بباره غمت نیست ... تکیه گاه روزای گرم و سردت هستن ! همونایی که اگه صد سالتم باشه بازم هوس خوابیدن رو زانوهاشون به سرت هست همونایی که با دستاشون معجزه می کنن چه وقتی رو به آسمون برات دعا می کنن یا لای موهات نوازش می کنن تن احساس تو همونایی که همیشه دلواپسن، همیشه منتظرن ، همیشه دوست دارن همیشه بچه ای براشون آره همیشه بچه ای همونایی که تب کنی ، مردن برات بی ادعا می بخشن، بی منت بزرگت می کنن ، کلا عشق شون خواستنی تره و یه جوره دیگه به دل می شینه همونایی که لقمه کم باشه سر سفره حتما اونی که سیره پدر مادرن مامان بابان دیگه ... مامان و بابا مگه چندنفرن ؟! یه لحظه نباشن غریب می شی و بدون اونا هیچی نیستی ... پس تا زنده اند حسابی حواست بهشون باشه قبل از اینکه دیر بشه ☘🌿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل نهم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل نهم: سلام آقا... قسمت اول امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رفقا! ببینید! شب عملیات خدا هوای ما رو داره. ابرها مأمور خدا شدن تا آسمون مهتابی امشب رو بپوشونن.» زمین از نم‌نم باران خیس شد. بچه‌ها رفتند داخل سنگر. امیر دفترچه نوحه‌اش را باز کرد و دَم گرفت. سینه می‌زدیم و قطره‌های باران از سقف سنگر روی ما چکه می‌کرد. قطره‌ای روی صورت امیر افتاد و آرام سُر خورد روی پیراهنش، درست روی همان تصویر امام که نزدیک قلبش سنجاق کرده بود. دست از مداحی کشید. گفت: «خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریه‌ی امیر وسط شور سینه‌زنی بچه‌ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه‌ی ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپاره‌ای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بی‌امان فواره می‌زد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفس‌های آخرش گفت: «برادرها! شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق‌بازی امیر با مولایش. به‌سختی خودش را جابه‌جا کرد و نیم‌خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت: «اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا (علیه‌السلام) در میان حسرت ما سلام به ارباب بی‌کفنش داد و پر کشید و رفت. داستان شب شهادت امیر را هم‌رزمانش برایم تعریف کردند و رفتند. یاد حرف‌هایی که قبل از رفتنش می‌زد، افتادم. می‌گفت: «شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» در جوابش گفتم: «نه پسرم، گریه نمی‌کنم. خیالت راحت، مامان تا آخر پای قولش هست.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل نهم: سلام آقا... قسمت دوم نفهمیدم هفته به هفته‌ی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده بود. صدّام دوباره فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد. اوایل شب بود که ترس به جانم افتاد. به رجب گفتم درد دارم، توجهی نکرد؛ سرش را گذاشت روی بالشت و خوابید. علی هم تا دیروقت خانه نیامد. به‌سختی شب را به صبح رساندم. درد امانم را بریده بود. از طبقه دوم تا جلوی در خانه خودم را روی زمین کشاندم. هزار بار مُردم و زنده شدم. دو قدم راه می‌رفتم و چند دقیقه می‌نشستم زمین. ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دکتر معاینه‌ام کرد و با عصبانیت گفت: «خانوم! بچه چندمته؟! چرا ان‌قدر دیر اومدی؟! بچه داره خفه میشه!» چند ماه بعد از تولد امیر به پیشنهاد یکی از بچه‌های جهاد همراه خانواده برای کمک به کارهای پشتیبانی جبهه رفتیم خوزستان تا شاید رجب هم با فضای جبهه آشنا شود و کمی دلش آرام بگیرد. رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقشه داری! می‌خوای از شرم خلاص بشی و بعد همه بهت بگن همسر شهید!» در جوابش گفتم: «نه حاج‌آقا! همسر شهید شدن لیاقت می‌خواد که شکر خدا من ندارم!» به هر ضرب و زوری بود راضی شد و همراه ما آمد. من در رختشوی‌خانه مشغول شدم و مثل جهاد تهران هر کمکی از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. رجب هم مدام در کار رزمنده‌ها سرک می‌کشید و اگر سرحال بود، چند تا وسیله جابه‌جا می‌کرد. گاهی هم به گشت و گذار در شهر می‌رفت. حضور ما در اندیمشک هم‌زمان شد با حملات سنگین عراق. رجب طاقتش سر آمده بود. دست به دامان یکی از مسئولین جهاد شدم، خواستم تا سکته نکرده او را به تهران برگردانند. همه برگشتند و من چند هفته‌ای در اهواز ماندم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۶ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید ابوالفضل رفیعی برادر شهید احمد علی رفیعی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام ابوالفضل رفیعی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84