💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار
🌷اوایل سال 60 بود. یک گردان جهت اعزام به غرب و شهر مریوان سازماندهی کرده بودیم. همهچیز آماده بود جز فرمانده گردان. کسی را که بتواند این گردان را فرماندهی کند در ذهن نداشتیم، یکلحظه یاد مهـدی افتادم.صبح زود بود. رفتم خانه مهـدی.خواب بود. روی سرش رفتم. با چشمان خوابآلود و پفکرده به من خیره شد و گفت: خیره این سر صبحی!
گفتم: آقا مهـدی یک گردان نیرو داریم، میتوانی باهاشون بري مریوان!
لبخند روي صورتش درخشید. درحالیکه عینکش را روي چشم میگذاشت گفت: اگر بهاندازه یک صورت شستن و یک چاي خوردن وقت داشته باشید، آره!
صورتش را شست، چایش را هم خورد و بعد دو ماه با آن گردان رفت مریوان، به همین راحتی!
آقا مهـدی همیشه پاي کار بود!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
36.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #کلیپ | #اربعین_حسینی
🔻میاد خاطراتم جلوی چشام ، من اون خستگیه تو راهو میخوام ...
#شب_جمعه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اربعین
#کربلا
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سلام امام زمانم ❣
پشت دیوار بلند زندگی،
مانده ایم چشم انتظار یک خبر...
یک اناالمهدي بگو یابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین...💔
#صبحتون_مهدوی💚
#عاقبتتون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⚘﷽⚘
📌بازگشت در ششم محرم
آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.
راوی؛ مادر شهیـد
🍂🌺🍂🌺🍂
📌یاور یخی مدافعان حرم
شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی میکرد و آبخنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه میکرد.
مدافعان حرم به شهید طالبی میگفتند یاور یخی که نمیگذاشت رزمندگان تشنه باشند و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد.
شهید طالبی در معرفی خودش میگفت من ایرانیام و انتخابشده حضرت زینب(س) هستم.
راوی: همرزم شهید
#شهیـد_فرهاد_طالبی 🌷
#سالروزولادت :۱۳۷۲/۳/۱
#سالروز_شهادت:۱۳۹۷/۶/۱۸
محلمزار:گلزارشهدایروستای
دهنوبخشفاضلیچاهورز
#ایام_شهادت🕊
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_دهم
🙂 یکی میگوید زمان پیروزی انقلاب که ماموران رژیم در تلاش بودند تا از حوزه کار خود یک جوری فرار کنند یادمه زمانی که رئیس پاسگاه روستای جلیان قصد فرار داشت، عدهای از جوانان های ده جلوی ماشینش را گرفته بودند و با چوب و چماق سنگ به ماشینش میزدند که یالا پیاده شو فلان فلان شده...
مرتضی که این ماجرا به گوش میرسد یک مرتبه می دود جلوی ماشین رئیس که زن و بچه اش هم در آن بودند. رو به مردم می کند و از آنها میخواهد تا کاری به آنها نداشته باشند. 😡خودش سوار ماشین می شود و آنها را به فسا می رساند تا نکند کسی به خانواده او بی احترامی کند.
مادرش میگوید انقلاب که پیروز شد مرتضی به سپاه رفت. بعد از آن کمتر در خانه آفتابی میشد مرتب تردد به این شهر به آن شهر می کرد می گفت: مأموریت دارد.ما که از کارش سر در نمی آوردیم .خدا رحمت کند عمه ای داشت که میگفت من باید برای مرتضی زن بگیرم.
از آن روز او را ول نکرد تا اینکه راضیش کردم اولین مرخصی اقدام کند. ما خوشحال شدیم رفتیم خواستگاری. قرار ما نبود دخترخاله اش را برایش بگیرییم.یادم هست شب اول که رفتیم خانه خواهرم در همان صحبت های اولیه که در آمد و گفت:
_خاله جان الان جنگ است من میروم جبهه و نمیتوانم در این جا باشم .خوب فکر هایتان را بکنید بعدا پشیمان نشوید.
القصه حرفهای زیادی داریم و آخرش همشیره رضایت داد و چند روز بعد مراسم مراسم عقد و بعد از چندماه عروسی را برگزار کردیم و در همین خانه خودمان زندگی جدید شان را شروع کردند.😍
💚💚
می داند که در فصل اول اما از قاضی برگشت و به خواب رفت و هنوز باید خواب ببیند تا اینکه در فصل سوم از کابوس بلند شود و نقشه منطقه را مرور کند. آنجا که یک کانال هست آن طرف عراقی ها آب ریختن توی صحرا.. خدایا بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره مانده اند... کی مرده؟! کی زنده...!؟ اما مرتضی هنوز باید در سنگر زیرزمینی اش غلت بزند و خواب ببیند..🤔
اینها باشد برای فصل های بد تا خاطره ای در این میان بگوید یکی دیگر که میگوید تا من بنویسم::
بعد از عملیات والفجر ۲ ( عمو مرتضی با آن سخن تاریخی از پشت بیسیم )یادم هست که بعد از این ماجرای دیدار ایشان با امام همین که وارد محوطه گردان شد بچه ها به سمت عمو یورش بردند تا محلی را که امام بر آن بوسه زده بود، ببوسند. چشمش که به بچه ها افتاد زد زیر خنده و پا به فرار گذاشت.😅 عمو بدو و بچه ها به دنبالش در محوطه گردان می چرخیدند. بچه ها گرگم به هوا کردن و گیرش آوردن در واقع محاصره اش کرده بودند .هر یکی بوسهای چید از پیشانی اش.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید
🎥 وقتی بچه ۲ماهه در راهپیمایی اربعین سه روز گم شد ...
#اربعین
#کربلا
#عنایت امام حسین ع
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار
🌷مهدی در توصیف جراحتش در عملیات تپه شُنام مینویسد: در این عملیات و عملیات قبل چهار بار زخمی شدم و هر زخمی که خوردم و با هر ترکشی که بدنم پاره شد این عقیده برایم ثابتشده است که در مقابل ایثار خودم، از طرف خداوند به من عنایت شده و آن هدیه همان ترکشی بوده که بدن من را پاره کرده است. به مجروحی رسیدیم که ترکش سرش را شکافته بود. دیگر امیدي به زنده ماندن و انتقال او به پائین تپهها نبود. میخواستم زخم او را با باندهایی که همراه داشتم ببندم، که شیطان مرا اینگونه وسوسه کرد: درگیري زیاد است خودت به آن احتیاج پیدا میکنی! براي اینکه کمر شیطان را بشکنم، نشستم و با باندهایی که همراه داشتم زخم او را بستم و براي اینکه محکمکاری کنم تمام باندهاي همراهم را استفاده کردم. آنوقت راحت و سبکبال خود را از صخرهها بالا کشیدم. ساعتی بعد خودم دو تا ترکش خوردم و بهاندازهای خوشحال شدم که همان لحظه فهمیدم این هدیه خداوند به خاطر آن ایثار است!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 دنبال اسم و رسم باشیم باختیم!
👈 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن.
من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که #باختیم!»
📚 کتاب خداحافظ سالار، ص ۲۶۰
زندگی نامه شهید حسین همدانی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🕊💔
دیدن ِ عڪسهـــاے شما
#بهانه است !
دلمــــان
#شهادت
میخواهد ..
#اللهم_ارزقنا_ان_شا_الله
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیره_شهدا
به مناسبت سالگرد شهادت شهید...
🌷برای شرکت در مراسم عروسی یکی از آشنایان به تهران دعوت شده بودیم. بعدها صاحب مجلس برای ما تعریف کرد:
« مراسم بزن و بکوب و شادی در حیاط برپا بود. در حال پذیرایی بودم که متوجه شدم دربِ یکی از اتاقهای خانه بسته است. در را که باز کردم، از چیزی که دیدم جا خوردم و انگشت حیرت به دندان گرفتم. مجتبی بالای اتاق نشسته و بچههای کوچک اقوام هم دورش حلقه زده بودند؛ او با زبانی کودکانه به آنها احکام آموزش می داد.»
برش هایی از کتاب *همسفر تا بهشت*
#سردار شهید مجتبی قطبی
#شهدای فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_یازدهم
🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا.
یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅
یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم.
حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید :
«ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم.
با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.»
حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم.
_عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن.
_والله از همان اول که دیدمش آن بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونههایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام را گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم.
«شفاعت مرا نزد خداوند بکنید برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله»
و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید.
حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید حاج قاسم سلیمانی: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا ولو اینکه با دادن خونمان باشد...
✍حاج قاسم خودت کربلای مردم ایران را تسهیل کن....
#کربلا
#اربعین
#حاج_قاسم
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار
🌷مهدی تعریف می کرد؛عملیات بستان بود. با شهید سید محمدکدخدابرای شکار تانک به جلو رفتیم.در برگشت به یک میدان مین پاكسازي نشده برخوردیم،وقت نبود. به سید محمد گفتم: تنها راه این است که تو پیش بچهها بمانی و من روي مینها بدوم و راه را بازکنم، بعد شما این بسیجیها را از جاپاي من عقب بکش!
سید محمد گفت: نه، من میروم تو بمان!
هیچکدام به ماندن راضی نشدیم.قرار شد باهم در میدان بدویم و بسیجیها از جاپاي ما عقب بکشند. قرار گذاشتیم هرکدام مجروح شد، خود را روي مابقی مینها بکشد تا راه براي عبور بچهها کامل باز شود. دست در دست هم شروع به راه رفتن در میدان مین کردیم. بااینکه مینها را زیر پا حس میکردیم، خبري از انفجار نبود،پس از چند دقیقه هر دو از میدان مین بیآنکه حتی یک مین منفجر شود عبور کردیم، درحالیکه اشک از دو چشم ما جاري بود. بسیجیها، بلافاصله از جاپای ما از میدان مین عبور کردند.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🏴💔🏴
🌱آرزوی کربلا دارد هنوز این قافله..
میرود پشت سر مولای خود
بی فاصله..
پرچمی در دست ما مانده ست از یاران ما..
روی آن صد لاله نقش از خون سرداران ما...
💔🥀
#صبحتون_حسینی
#عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹زمانی که در خانه بود از اوقات خود به نحو احسن استفاده میکرد به طوری که خواهر زاده وی می گوید:«دایی هر وقت به خانه ما میآمد به من قرآن یاد میداد مرا با خود به دعای توسل و کمیل میبرد.»
🔹علی رغم مهارتهای زیاد در ورزش و قدرت بدنی بالا ولی بسیار متواضع متین و خوش اخلاق بود و از کِبر و غرور دوری میکرد.
و این خلق نیکو و حسن رفتار و گفتار در نوشتههایش ملموس بود چنانچه در وصیت نامهاش میآورد:«…با اخلاق خوب، دیگران را به جمع خود دعوت کنید و با رفتار خوش، دل مستضعفان را شاد نمایید چرا که آنان به شما بسیجیان دل بسته اند. ای مسئولین گروه مقاومت مواظب نور چشمان امام باشید و از به خطا رفتن آنها جلوگیری کنید …
#شهید_محمدکاظم_فرارویی
#شهدای_فارس
•••✾❀🍃♥️🍃❀┈•
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_دوازدهم
🙂 حدود هشت ماه از شروع جنگ می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد و سرنوشتم را عوض کرد.
تقریباً اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ بود که خبر خواستگاری در خانه ما زمزمه می شد هاج و واج بودم به خصوص وقتی با صراحت این قضیه را به من گفتند خودم نمی دانستم باید چه جوابی بدهم انقدر که داشتم توی یک دریای طوفانی دست و پا میزدم زندگی زناشویی برای من مثل یک غول بود که در مه غلیظ افتاده باشد.
چند بار مرتضی با خاله آمد به خانه ما از همدیگر را خوب می شناختیم. ولی حجب و حیایی داشت این خصوص از وقتی که چشمام گوشمان باز شده بود. هرچند دختر خاله و پسرخاله بودیم ،میتوانستم زیاد هم گرم بگیریم و خوب حرف بزنیم. نگاه فکر میکردم که مرتضی آدم وارسته و متدین و با اخلاقی هست.
به همین سادگی قبول کردم 😍.یک ربع بعد به اتفاق خانواده آمدند خانه ما .بدون آن که تشریفات چندانی باشد صحبتهای دو خانواده در آن جلسه شروع شد .
من میرفتم چای بیاورم. این را هم بگویم که حق طبیعی هر دختر دم وقتی از که بداند در این جلسات چه میگذرد. من هم گوش تیز میکردم . توی آشپزخانه یادم هست که همه حرف هایشان را خوب می شنیدم البته صحبتها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید .بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر. آخر شب به زن مهریه که پیش کشیده شد توافق کردن به یک ۱۱۰,۰۰۰تومان و صلوات فرستادند.♥️
_ببینید شغل من نظامی است. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ میشود و کمتر دست میده در شهرستان بمانم.
خواهشی از شما دارم که خوب فکرتان را بکنیپ و جوانب کار را نگاه کنید که بعد خدای ناکرده پشیمان نشوید.🤭
برای لحظهای در سکوت لغزیدن و به کف اتاق یا سقف خیره شدند.
_همه ما این شرایط را درک میکنیم شما هم برای دفاع از ناموس ما می جنگید.
_ما که به این وصلت راضی هستیم.
_هرچه خدا بخواهد همان میشود
هرکسی چیزی گفت و من چه می توانستم بگویم.. آن شب دوباره من در خلوت خودم به فکر فرو غلطی دم به آینده ای که تاریک و روشن بود .گفتم :خدایا چه کنم ؟حیرانم !خودت راه درست را پیش پایم بگذار !
آن وقت خروسهای آبادی خواندند و من هنوز در رویا غوطه می خوردم و خواب بر من حرام شده بود..
فردا صبح قرار خرید گذاشته بودند با صدای مادرم از جا بلند شدم نمازم را خواندم و کلی دعا و ثنا کردم .بعد همش منتظر بودم تا کی در به صدا در بیاید.
ساعت ۹صبح خودش آمد و با هم به شهر رفتیم .چند تا از خانواده ها هم آمده بودند .یادم نیست خرید مان چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس بود یک حلقه طلا که درست به خاطر دارم به پول آن روزها دقیقاً ۶۰۰ تومان میشد. برگشتیم روستا و دو روز بعدش به فسا آمده و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده عقد کردیم.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 اربعین
📢سفر اربعین بله برون حجت خدا ، برای حجت خداست
#حاج_حسین_یکتا
#اربعین
#کربلا
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷ترکش بخشی از مفصل شانه مهدی را برده بود. بعد از شهادت مهـدی، یک پزشک ترکزبان، که پزشک معالج آقا مهـدی بود، از تبریز به خانه ما آمد. ایشان تعریف میکرد: همراه با تعدادي از پرستاران سریعاً خود را به بالاي سر آقا مهـدی رساندیم. خون زیادي از او رفته و کاملاً بیهوش بود، اما لبانش تکان میخورد. فکر میکردیم مثل سایر مجروحین و بیماران که وضع مشابهی داشتند هذیان میگوید، دقیق که شدیم، دیدیم رسا در بیهوشی دعاي کمیل میخواند!
مادر، دو ماه تمام در تهران، بالاي سر مهـدی بود و از او پرستاري میکرد. یک روز دکتر مهـدی به مادر گفته بود: همه این مجروحین جنگ گُل هستند، اما فرزند شما گلی دیگر است، رنگ و بویی دیگر دارد، او حتی در بیهوشی اذکار دعا از زبانش نمیافتد و در اوج درد هم حاضر به تزریق مسکن نیست!
حرکت این دست مهـدی کامل از بین رفت.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 شهید حاج قاسم سلیمانی:
شرط نجات، شرط پیروزی، شرط رستگاری، شرط همه اینها و ابعاد ایمان، برادران عزیز من حسین وار جنگیدن و حسین وار جنگیدن است.
۱۳۶۵/۰۴/۰۸ - عملیات کربلای ۱
🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴💔🏴
✨وقتی قرار است امام زمان
باامام حسین شناخته شود
پس تنها مسیر ظهور
همین مسیر است
راه حضورمان و ظهورشان؛
از کربلا میگذرد ....
#صبحتون_حسینی
#عاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*🖤در وصیتش خواندم: «در مراسم و مجالس، از این حقیر و عاصی تمجید و تجلیل به عمل نیاورید، زیرا لایق آن نیستم و هر چه مظلومانه تر خاطرات زندگیم به باد فراموشی سپرده شود خوشحال تر می شوم...»
🚩در حال آموزش نیروهای تازه وارد بودیم. تمرین آن روز عبور از موانع آبی خاکی بود. نیروها تا سینه در گل و لای فرو رفته و به سختی در آن حرکت می کردند. در همین حین حسین و [شهید] احد طاهری پور به محل آموزش آمدند. هر دو لباس های نو و اطو کشیده، مرتب و گتر کرده به تن داشتند. سر و صدای نیروها در میان گل و لای بلند شد که چرا اینها کنار ایستاده اند و به ما نگاه می کنند!
گفتم: این ها نیروهای یگانی دیگر هستند و هر دو از فرماندهان گردان! حرف هایم تمام نشده دیدم حسین و احد با همان لباس های تمیز پریدند توی گل و لای و در برابر چشمان حیرت زده تازه وارد ها، زودتر از همه از سمت دیگر بیرون آمدند، لباس هر دو گُل لشکر با گِل یکی شده بود.
🚩شهید حسینعلی امیری معاون گردان ادوات، شهادت: ٢٦/١٠/١٣٦٥، شلمچه، کربلای ٥
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سیزدهم
من هم مثل هر تازه عروسی ،در حالی که خیالاتی را در سر می پروراندم
خوشحال نیز بودم و ناگفته نماند که احساس غرور هم می کردم که با چنین مردی ازدواج کرده ام🙂
آن روز از فسا به روستا برگشتیم .آنچنان گرم صحبت بودیم که زمان از دستمان در رفته بود .به روستا که رسیدیم ،سفره مختصری عصر همان روز پهن کردند و جشن مختصری گرفتیم.
آن روزهای باشکوه و خوش هیچ گاه از یادم نمی رود.چند روزی با همین حال و هوای نامزدی روزگار گذراندیم که یک روز در خانه ما آمد و بی مقدمه گفت:«می خوام برم جبهه»
تعجب کردم .چیزی شبیه بهت یا همان هراس لعنتی.
_آقا مرتضی .ما تازه با هم وصلت کردیم .یه مدت بخونید .بعد هر کجا خواستید برید من حرفی ندارم.
رو کرد به من ،درست به چشمهایم زل زده بود و انگار با خنده اش بخواهد گلی بچیند .
دست آخر گفت:«خودت میدونی که جبهه بیشتر به من احتیاج داره تا....»
♥️یک ، دو ، سه
_شهید
_یک ، دو ، سه
_شهید
عمو پشت میکروفن بر سکوی جایگاه می گفت و پا به پای بچه ها عرق می ریخت .«شهید»مثل نارنجکی در فضا منفجر مشد و دوباره پروانه می زدند .
یک...کف دست راست به نوک پوتین چپ
دو ..کف دست چپ به نوک پوتین راست
سه ...که می گفتیم ،چند صد نفر ایستاده با هم از کمربند خم می بشوند و تو فکر کنی در نماز جماعت به رکوع رفته آمد .یکدفعه «شهید» مثل نارنجکی بترکد و یک لشکر بسیجی برجهند از جا .....!!!و تا بیست بار طنین «یک ، دو ، سه ، شهید» بپیچد در میدان صبحگاه .بچه ها را دو سه دور دوانده باشند و در جا زده باشیم و آنجور که مرتضی روی سکو ، زیر سقف پلیتی،درجا زده بود و بعد صلواتمان بلند شده باشد یعنی که جان مادرت دست بردار عمو!!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
جاماندگان اربعین، حتماً ببینند!
💥فرمولی مهم برای ازدست ندادن اربعین!
#استاد_شجاعی
#اربعین
#کربلا
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷مهـدی خیلی ساده، با لباس بسیجی و چفیه به خواستگاريام آمده بود. آنچه بیش از همه به چشم میآمد، دست راستش بود که با باندي سفید به گردن آویزان شده بود. زمانی که براي اولین بار بهصورت او نگاه کردم، دیدم چهرهاش با هالهاي از نور سفید و نورانی پوشیده شده است، نوري که اجازه نداد صورت ایشان را بهوضوح ببینم!
چند روز بعد مادر آقا مهـدی و برادرش آقا کمال، در غیاب مهـدی که جبهه بود براي انجام کارهاي بعدي مراسم به خانه ما آمدند. اطرافیان از من پرسیدند: داماد ایشان است؟ با تردید گفتم: نمیدانم.
با تعجب پرسیدند: تو که صورت او را ندیدي چه طور جواب مثبت دادي؟
سکوت کردم. اما در دلم به آنها خندیدم و گفتم: اگر آنچه را که من در صورت ایشان دیدم شما هم میدیدید، براي این انتخاب به من حق میدادید .
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید