eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️اواخر پاییز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سراغ محمدعلی را گرفتم. گفتند گردان اسلامی نسب است. رفتم انجا, به تپه ای اشاره کردند. گفتند هر روز تنها می رود انجا. رفتم سراغش. دیگر ان شلوغی و شیطنت همیشگی را نداشت. ارام شده بود. تنها لبخند زیبا و ملیحی بر صورت داشت😊.چهره ای با وقار داشت, انگار نه انگار که یک نوجوان ۱۶ ساله است! اصلا از بعد از شهادت شهید جعفر رنجبران که هم مباحثه اش بود, رفتارش عوض شده بود. گفت خواب جعفر را دیدم, می خواست من را با خود ببرد. مطمینم عملیات بعد, جعفر من را می برد. چیزی برای خوردن به او تعارف کردم. نگرفت. گفت روزه ام! گفتم روزه, اینجا؟ با همان لبخند زیبا گفت:شش روز, روزه نذر کردم که در این عملیات شهید شوم! چند روز بعد در کربلای ۴ به جعفر دست داد! 🌹 محمد علی سبحانی 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یک قدم مانده که پاییـز به یغما برود! این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود... هر که معشوقه برانگیخت گوارایش باد .. دلِ تنها به چه شوقی پی #یلدا برود؟! #اﻣﺎﻥ_اﺯ_ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ_ﻣﺎﺩﺭاﻥ_ﺷﻬﺪا🌷 🌺☘🌺 #ﻳﻠﺪاﺗﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌺 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دوست داشتم این خوردنی ها را برای او بپزم و با او سر سفره بنشینم. در نبودش فقط برای زفع گرسنگی غذا می خوردم. هر وقت که بود، خیر و برکت هم با او به خانه می آمد و رنگ لبخند بچه ها شیرین تر می شد. آن شب آقاعبدالله نماند و ما تنها بودیم تا عصر فردا که آمد و از راه ن سیده و عرق راهش خشک نشده، گفت:"تا بچه ها پیش من هستن شما وسایل را جمع کن باید بریم بندرعباس. مدت ماموریت هم معلوم نیست. ممکنه یک هفته تا یک ماه هم طول بکشه. اصلا شاید چند ماه بمونیم. شما هرچی داری جمع کن" هنوز خستگی راه و تمیز کردن خانه از تنم بیرون نرفته بود که باز برگشتم سراغ چمدان ها و وسایلمان را جمع و جور کردم. صدای جیغ و خنده بچه ها همه محوطه شهرک را پرکرده بود. زمین های پشت خانه چراگاه گاوها شده با ود. آنقدر احساس امنیت می کردند که کوچه های شهرک زیر پایشان بود. در خانه ها هم اگر باز می ماند مهمان ناخوانده مان می شدند. چمدان ها را گوشه حیاط گذاشتم. آقا عبدالله برای کمک آمد و تلوزیون و سماور و جعبه کوچک استکان و نعلبکی را جمع کرد و کنار چمدان ها گذاشت. مانده بودم با مواد غذایی چه کنم. بین راه در این هوای گرم خراب می شدند. در یخچال هم که اسراف بود بماند.،وقتی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کرد. چندتا میوه برداشتم و نان و پنیر راهم در سبدی گذاشتم اگر بین راه بچه ها گرسنه شوند، چیزی برای خوردن باشد. آقا عبدالله یکی یکی وسایل را می برد و فاطمه و زهرا با پدرشان تا در ماشین می رفتند و بر می گشتند. در خانه را هنوز قفل نکرده بودم. کنار باغچه ایستادم تا آقا عبدالله بقیه وسایل و سبد غذاها را ببرد. به من که رسید، پرسید:"شما آماده ای؟ خوب سوار شو" "پس غذاهای توی یخچال چی؟" "برای اون خانواده ای که قراره بیان جای ما" "پس خونه خالی نیست؟" "نه، این خونه یک مدت دست همکارم. حاج جلالی. میان از این مواد غذایی هم استفاده می کنن" "پس من برم؟ شما در رو قفل میکنی؟" "بله برو. بچه ها تو کوچه هستن. " ؟چادرم را سرم کردم و خودم را به بچه ها رساندم. صندلی عقب وانت نشاندمشان و خودم جلو نشستم و هر دو در عقب را قفل کردم. حاج عبدالله پشت فرمان نشست. از وقتی جنگ شروع شده بود همیشه مثل مسافری بود که با رو بنه اش روی دوشش باشد. آماده اعزام به جبهه بود، تا همین سالها که من هم بار سفر بستم و همراهی اش کردم. همه نبودن هایش و تنهایی بزرگ کردن بچه ها یک طرف، این مسئولیت جدیدش هم یک طرف. فرماندهی ستاد تمام وقتش را گرفته بود. "چیه خانمم؟ به چی فکر میکنی؟" رویم را برگرداندم سمت جاده و شیشه را کمی پایین کشیدم. "هیچی، به شما نگاه می کرد.یک ماه که نبودیم. دیروز هم که ما را رساندی و رفتی. الان هم از راه نرسیده داریم می ریم یه شهر دیگه. دلم براتون تنگ شده بود." "خیلی ممنوووون. ما هم همینطوووور. هم برای شما هم برای دخترها. " نگفتید چرا داریم میریم بندرعباس؟ " " ماموریت دیگه. ما مامورین و معذور. حکم کنن باید اجرا کنیم." از سبد جلوی پایم یک سیب سرخ با بشقاب و چاقو برداشتم و پوستش را گرفتم. قاچ کردم و سر چاقو زدم. با یک دستش قاچ های سیب را می گرفت و با دست دیگرش فرمان را: "هیچ دقت کردی تفریحمون شده رفت و آمد توی جاده ها؟ " " خوب مگه بده؟ " " نه کنار شما همه چیز خوبه" " ولی از شوخی که بگذریم خودم بیشتر از شما دلم می خواد به تفریح خونوادگی بریم. ولی تا حالا فرصتش نشده. شما هم اینقدر بزرگواری که اصلا شکایتی از زندگی نمیکنی. ما رو بد عادت کردی" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
به آرامی گفتم:"منظورم این نبود. فقط این قدر این باهم بودن بهم می چسبه که یود یادم افتاد تو این پنج شش سال به جر ماموریت رفتن دیگه قرصت سفر نداشتیم." "آن شالله ما هم کارمون سبک تر میشه، از خجالتتون در میایم" از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. ترجیح دادم بحث را عوض کنم. به بچه ها که آن عقب دستشان دور گردن هم به خواب رفته بودند و از رفتارهای شبیه به همشان گفتم، که مثل دوقلوها شده اند. خواب و خوراک و حتی لباس پوشیدنشان،مانده ام سال دیگر که زهرا له کلاس اول می رود، فاطمه را یک صبح تا ظهر چطور آرام نگه دارم که از دوری خواهرش بی تابی نکند. حاج عبدالله آبرویی بالا انداخت:"نگران نباش بچه بعدی میاد، فاطمه رو از تنهایی در می آره" "بچه بعدی؟!! چه خاطر جمع.. پیشگویی هم می کنید؟" "پیشگویی نیست. دلم گواهی میده خانم" لبخندی تحویلش دادم و دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، اگر دوتایمان سه شود! خوب البته فاطمه هم بگی نگی عاقل تر شده و حس و حال شیطنت از سرش پریده، حتما می تواند کمکم کند کهنه ای، شیشه شیری بیاورد یا اتاقی مرتب کند. اگر سومی بیاید و او هنوز در این رفت و آمدها باشد. من می مانم و بچه ها و یک عالمه کارهای خانه. نیم ساعتی بود که بندرعباس را به سمت میناب ترک کرده بودیم. زمین های کنار جاده خشک و بی آب و علف و تک و توک درخت هایی که با فاصله زیاد از دل خاک سر بر آورده بودند. درخت هایی با برگ های ریز، اما مثل انگشت های دست باز و رو له آسمان و ارتفاعی کوتاه که به نظرم می آمد زیر آفتاب گرم جنوب، سایه بان خوبی برای نشستن باشد. ورودی میناب هم شلوغی و هیاهوی چندانی نداشت، ابتدا تا انتهای شهر را ظرف بیست دقیقه گذراندیم و در خیابان خلوتی که خانه های سازمانی داشت، درب همان منزلی که قرار بود ساکن شویم توقف کردیم. بچه ها را یکی من و یکی عبدالله بغل زدو از ماشین پیاده کردیم. زنگ خانه را زدیم. سربازی داخل خانه منتظرمان بود، خانه را تحویل داد و رفت. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
📣 بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد 📢برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان بیایند! صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد😂 😜 ✨🌸🌸✨ ... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چه زیبا "شهادت" ... به پایِتان پیچید در این دنیا ؛ نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ... 🌹🌺🌹 ﺳﻴﺪ ﻣﻬﺪﻱ ﺯاﻫﺪﻱ و ﺳﻌﺪﻱ ﻓﻼﺡ
شهدای غریب شیراز
چه زیبا "شهادت" ... به پایِتان پیچید در این دنیا ؛ نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ... 🌹🌺🌹 #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺳﻴﺪ ﻣﻬ
🌷 والفجر ده تو شيار بشكناو سید مهدی را ديدم. سلام و احوالپرسى كردم. ديدم انگار تو يه عالم ديگه هست. فكر كردم شاید از چيزى ناراحته. گفتم سید چیزی شده؟ جوابى نداد. با سبز چهره كار داشتم رفتم پیشش. کنار سعدی فلاح, مسؤل موتوری بهداری نشسته بود. کارم تمام شد. راجع به سيد مهدى هم پرسيدم. گفتم نمی دونی مشکل یا ناراحتی سید مهدی چیه, اخه یا حالی بود؟ گفت راستش منم متوجه شدم, ازش سؤال كردم, ميگه اين سرى عمليات برام فرق داره, منتظر يه خمپاره هستم كه اسم من روش نوشته, سهم منه! دوزاریم افتاد. گفتم عجب پس قضيه اينه, سيد مهدى هم به رنگ خاك در اومده! چشمم رفت روی سعدى, ساكت و بى حرف و نجيب مثل هميشه نشسته بود. از انها خداحافظى كردم و رفتم خط. چند ساعتی طول کشید تا با دو مجروح برگشتم. از دور می ديدم عراق شيار را زير اتش گرفته. تا رسيدم اتش سبك تر شده بود. مجروح ها را که پياده كردم, شنیدم دو تا از بچه هاى بهدارى, هنگام كمك كردن به مجروحين شهید شدن. رفتم به سمت سنگری که ان دو را گذاشته بودند. پرده را کنار زدم و به انها خیره شدم. سعدى فلاح و سيد مهدى زاهدى هر دو کنار هم خوابیده بودند. چشمان سيد مهدی نيمه باز بود. يک تسبيح و انگشتر عقيق روی سينه اش بود. به هر دو خیره شدم, چقدر ارامش در نگاه انها بود. انها را در دنیای زیباییشان تنها گذاشتم و از چادر بيرون امدم. همان زمان بچه های تعاون تعدادی نامه اورده بودند. يكي از نامه ها به اسم سعدى فلاح بود, از طرف همسرش. سبز چهره نامه شهيد فلاح رو باز كرد و بلند خواند. نوشته بود:گفتى ميرم يه لباسشويى برات مي خرم كه دستات كه به خاطر رخت و لباس شستن بيمارى پوستى گرفته خوب بشه, اما اين جورى مي خواستى فرصتى پيدا كنى و خودت رو به كاروان اعزامى به جبهه برسونى. خوب بلاخره به ارزوت رسيدى, منتظريم برگردى. سقف خانه هم چكه مي كنه مي ترسم روى سرمان اوار شه, خيلى زود برگرد! همه بچه های بهداری اشک می ریختند. بله نامه به موقع به دست صاحبش رسيد, حالا سعدى در راه خانه بود تا براى هميشه در انجا ارام گيرد! برشی از کتاب ☘🌷☘🌷☘🌷 سید مهدی زاهدی و سعدی فلاحی 🌷 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روزهایمان برای دیدنتان ڪوتــاه بود ؛ خدا ڪند شب یلدا بہ شمــا برسیم ... ☘☘☘ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با خندہ ات ، انار ترک می‌خورد بخند  يلدا بكن تمامیِ ايام سال را ... ☘🌹 ﻣﻨﻮﺭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چمدان ها را داخل خانه گذاشتیم. آقا عبدالله گفت :"در این خانه قفل ندارد. اگر ماندنی شدیم حتما سر فرصت قفل کلید هم برایش می گیرم" هفته اول به لطف آقا عبدالله یخچال پر بود. اما از روزهای بعد، برای خرید مجبور بودم خودم بروم. سنگی، چوبی باید جلوی در می گذاشتم تا بسته نشود و پشت در نمانیم یا بچه ها را توی خانه می گذاشتم و ازشان می خواستم در را روی هیچ کس باز نکنند مگر اینکه من سه تا زنگ پیاگی می زنم و باز هم پشت در می رسند بپرسند تا مطمئن شوند و بعد در را باز کنند. دو سه بار اول بچه ها زا باخودم بردم. منطقه و مردمش را نمی شناختم. نمی شد به کسی اعتماد کرد. در را روی هم می گذاشتم و می گفتم آن شا الله که اتفاقی نمی افتد. خانه را به خدا می سپردم و می رفتم. بیست روزی از آمدنمان گذشت که زمزمه برگشتن به شیراز شد. یک هفته بعد، چمدان ها را بستیم و برای همیشه با بندرعباس خداحافظی کردیم. نزدیک یکسال از قطعنامه ۵٩٨می گذشت. اگرچه نظامیان درجه دار همچنان درگیر فرونشاندن آشوب مرزها بودندو دستگاه‌های نظامی هم نیاز به مدیریت و نظم بیشتری داشتند، اما حداقل از اضطراب و استرس آژیر قرمز و موشک ها و بمب های خوشه ای که بر سر شهرها می ریخت خبری نبود. بعد از یک سال و نیم زندگی در خانه خاله جان، دوباره به اهواز برگشتیم. شهرک محلاتی، مخصوص خانواده های پاسدار بود. خانه ها آپارتمانی و امنیت محله و منطقه بالاتر از محله هایی بود که تا به حال در آن ها زندگی کرده بودیم. من هم ترجیح میدادم بیشتر با خانم های همسایه رفت و آمد کنم. اعضای خانواده ما همین همسایه ها بودند که از حالمان بیشتر از فامیل خبر داشتند. با یکی از خانم های طبقه بالا نشسته بودم و از اینکه چند روز است از آقا عبدالله خبری ندارم و حتی دسترسی به تلفن هم نیست حرف میزدم. رادیو از چند دقیقه قبل از اخبار روشن بود. دوستم گفت:"ای خواهر، جنگ تمام شدو مشغله شوهرهای ما تمومی نداره" "خدا کنه هرجا هستن سالم باشن. ما که روز اول زن یک پاسدار شدیم، باید پیه این چیزها رو هم به تنمون بمالیم" مهمترین خبر این روزها پیگیری وضع جسمی امام، از تلوزیون و رادیو بود که بعد از آرم خبر، همه را ساکت و میخکوب کرد " روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست. گریه آقای حیاتی، پایان این خبر تلخ و ناگوار بود و من و دوستم که از جایمان برخاسته بودیم بعد از شنیدن این خبر دیگر در خانه نماندیم. دست بچه ها را گرفتیم و از آپارتمان بیرون آمدیم. در تمام واحدها باز می شد و خانم ها تنها یا اینکه با شوهرانشان در خانه بودند، با اشک و زاری بیرون می آمدند. نمی دانستیم کجا برویم و چه کنیم. بغض از دست دادن امام مثل از دست دادن پدر، آتش به دلمان می زد. مردها که به ساعت نکشیده پیراهن مشکی پوشیدند و راهی تهران شدند. اما ما خانم ها مثل همیشه پابند بچه های قد و نیم قدمان بودیم و بعضی هم مثل من، چند روز و چند شب چشم به راه آمدن شوهرمان.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
صحنه های تکراری که تمام این روزها از تلوزیون پخش می شد. نمازهای نشسته امام روی تخت بیمارستان، و عمامه مشکی که گوشه اش را باز کرده و روی شانه رها کرده بود. فیلم ملاقات نزدیکان امام که از دوربین گوشه سقف اتاقشان ضبط شده بود و مردم در اخبار شبانگاهی دنبال می کردند و آخرین سجده های سخت امام در حالت نمیه هوشیاری که سید احمد آقا به پیشانیشان مهر می گذاشت. همه این تصاویر تیری بود به قلب ما، امام ذره ذره شمع وجودشان خاموش شود و ما زنده باشیم و این مصیبت را ببینیم. از سال ها قبل از انقلاب، ظلم و حبس و تبعید و تحریم را به عشق بیداری مردم تحمل کردند و تا خواستند طعم شیرین انقلاب را بچشند آتش جنگ خانمان سوز، شب و روز را از امام و مردم گرفت و داغ جوان ها را بر دل خانواده هایشان گذاشت. و امروز بعد از یازده ماه از پایان جنگ، دیگر امام را کنارمان نداشتیم بی آنکه دنیای بدون جنگ را در کنار اماممان تجریه کنیم. حتما آقا عبدالله هم این خبر را شنیده. و شاید هرجا هست با هم قطاران زانوی غم بغل گرفته. ما که زن و خانه دار بودیم و از هیاهوی جامعه دور، این طور عزاداری، خدا به داد این ها برسدکه یک عمر خودشان را سرباز تحت امر امام می دانستند و فدایی اش بودند. سه روز بعد از رحلت امام، آقا عبدالله برگشت، گرفته و ناراحت. مثل همه اهالی آنجا، مدام در خود فرورفته بود. ما هم که این روزها ر مراسم های امام شرکت می کردیم وضعمان بهتر از مردهایمان نبود. هیچ کس حوصله پخت و پز و خانه داری نداشت. همان خرما و حلوا و چای که سهمیه مراسم ختم بود، جیره غذای ماهم شده بود. از ظرف خالی شده حلوا شکری و خرده حلوا های که روی طبقه یخچال و پای در آن ریخته بود و نایلون نانی که درست بسته نشده بود و نان های داخلش خشک شده بودند می شد میان وعده بچه ها را حدس زد. بمیرم الهی دخترها این چند روز فقط حلوا شکری خوردند.! قبل از غروب تک و توک سیب زمینی های درشتی که مانده بود را آب پز کردم و پیاز داغ مختصری آماده کردم. به اذان نکشیده پوره سیب زمینی را آماده کردم و با نان و ترشی که خودم انداخته بودم سر سفره گذاشتم. بچه ها دلی از عزا در آوردند و آماده شدند تا برای نماز مغرب. عشا به مسجد محله بیایند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌹🌹🌹🌹 عملیات کربلای 4 بود. به علت کمبود جا، 20 نفر از نیرو ها را به زور در یک سنگر 5 نفره جا داده بودیم. در این بین دیدم عبدالرضا خودش را گوشه ای جمع کرده و با چراغ قوه کوچکش در این محل کوچک زیارت عاشورا و دعای توسل می خواند. گفتم: «آقا رضا، در این جای تنگ و تاریک چه اجباری است خواندن زیارت عاشورا!» خندید و گفت: «سال های سال است که زیارت عاشورای من ترک نشده، حتی زمان هایی که در سینما بودم زیارت عاشورا را می خواندم!» 🌹🌹🌹🌹🌹 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv ﺑﺎﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻧﻤﺎﻳﻴﻢ
💕مےگفت: ...آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست اما راز خون آشکار شد راز خون را جز در نمیابند گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای شیرین تر... و نگو شیرین تر بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است... ﺁﺭاﻡ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ☘☘☘ 🕊🕊🕊🕊 ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آخرین چیزی بود که زمین گیرش کرده بود آخرین حُبّ دنیایی‌! پلاک را در آورد و به اروند سپرد ... #ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌷🌹 🌺🌷.. #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آقا عبدالله که بی تابی من و زهرا را دیده بود همان شب گفت :"بهتره شما هم برید شیراز،. این دختر بیشتر از هرکسی به مادر احتیاج داره. اون ها هرچقدر هم محبت کنند کافی نیست. این طفل معصوم الان سه ماهه از ما دوره و خوب طاقت آورده. شما هم برید با این وضع اتفاقا کنار خانواده بودن به نفع تو هست. من هم قول میدم اگرچه برای اون دوتا نبودم اما برای این یکی خودم و برسونم. می خوام جبران کنم. آن شالله اگه زنده باشم ، میام و قبل و بعد از به دنیا آمدنش کنارتم" " شما اینجا تنهایی، کی برات غذا درست کنه؟ لباساتو بشوره!" " غذا که ستاد هست. لباسارو هم خودم می شورم. هر تعطیلی که به پستم بخوره، بی معطلی میام شیراز" " پس بزار تا آخر هفته بمونم خونه رو تروتمیز کنم و برم" " من که راضی به زحمتت نیستم. تا پس فردا بمونید، جمعه عصر براتون بلیط میگیرم " زمستان و بهار آن سال را بدون عبدالله گذراندم. مثل بارداری های قبل نبود که ویارم را ببیند و یا کسالت ها و بی حوصلگی هایم را کنارش باشم و انرژی بگیرم.اما تماس های هرروزه اش عاشقم کرده بود. انگار این دوری روزهای شیرین تازه عروس و دامادی را به خاطرم می آورد و هشت سال پیش برایم مثل دیروز زنده شد. با شروع دردهای زایمانم، آقا عبدالله مرخصی گرفت و خودش را رساند. لحظه به لحظه اتفاقات سختی که برای به دنیا آمدن دخترها تجربه کردم برایم زنده شده بود و نمی توانستم باور کنم که همیشه یک اتفاق تلخ تکرار شدنی نیست. بعد از غروب با هم رفتیم بیمارستان و تا وقتی وارد سالن زنان و زایمان شدم، آقا عبدالله شاد و پر انرژی روبرویم ایستاده بود و نگاه کردن به صورتش اضطراب درونم را کم کرد. قبل از اذان صبح پسرم به دنیا آمد. ناتوانی از کم کاری پرستارها و بی توجهی شان به ضعف و ناتوانی ما خسته ترم کرده بود، بی آنکه کسی برای عوض کردن لباسهایم کمکی بکند، لباس صورتی بخش را پوشیدم و روی ویلچر نشستم. و خدمه مرا به اتاق مادران برد. تا آمدن عبدالله و مادر و نوزادم به خواب عمیقی رفتم. چشم که باز کردم، ساعت هشت صبح بود. همین که پرستار با تخت نوزاد کنارم ایستاد حضورشان را حس کردم و چشم باز کردم. از قنداقی که ماهرانه دورش پیچیده شده بود معلوم بود خاله جانم و مادر هم اینجا هستند. پرستار پسرم را توی آغوشم گذاشت. :"تا خانواده ات نیومدن شیرش بده و بزارش توی تخت" "به شوهرت که زنگ زدم که بیاد بیمارستان. می پرسه بچه چیه؟ می گم پسر. بهم میگه بارک الله." به زور نیشخندی زدم و گفتم:"به شما؟" "من هم همین رو گفتم، پرسیدم با منید؟! گفت نه با خانومم بودم. گفتم پس بیایید خودتون بهش بگید" پشت سرش حاج عبدالله و مادرم و خاله جان آمدند توی اتاق. زهرا هم آمده بود.آقا عبدالله بغلش کرد و چانه اش را بوسید و از زهرا پرسید :"داداشت خوشکله؟" زهرا سر کج کرد و خیره به داداش کوچولوی گفت :" نه زشته، خیلی ریزه است" حق داشت ذوق زده باشد. برای دخترها که نبود. اولین ساعات تولد بچه ها حس عجیب پدر یا مادر شدن را بیشتر از روزهای بعد می شد درک کرد. اسمش را علیرضا گذاشتیم. همان موقع قبل از خواندن اذان و اقامه در گوش هایش، آقا عبدالله علیرضا صدایش کرد. به خودش چسباند. علیرضا در بغل پدرش اندازه یک نصفه نان بربری بود به ظهر نکشیده مرخص شدم و برگشتم خانه. حسابی شرمنده ام کرده بود. یک گوسفند جلوی پایم سر برید و با سلام و صلوات و اسپند و قرآن به خانه آوردم. زهرا و فاطمه بالا و پایین می پریدند و دور من و علیرضا می چرخیدند. پدرشان سرشان را گرم می کرد. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
دومین سال تحصیلی زهرا هم در شیراز گذشت. از چند ماه قبل منتظر بودیم تا جانشینی برای آقا عبدالله در ستاد تیپ معین شود و برای دوره دافوس به تهران رفتیم. شهر پویا و زنده تهران، شباهتی به شهرهای کوچکی که تا به حال در آن ها زندگی می کردم نداشت و البته بیشتر از آن ها شیراز را به یادم می آورد. حداقل این بود که عصرهای پنجشنبه و جمعه، شهر مثل دنیای ارواح خالی از سکنه و سوت و کور نمی شد. آقا عبدالله خیابان ها را رد مکرد و جاهایی را که می شناخت به ماهم می شناساند. نزدیک تهران پارس بودیم. می گفت:"این جا به دانشگاهمان هم نزدیک است. خانه ای که اجاره ام الحمدلله همسایه های خوبی دارد. می توانی در نبود من با آن ها معاشرت کنی" قبلا برای اجاره خانه آمده بود محله را کاملا یاد گرفته بود و بی پرس و جو جلوی در منزل ترمز کرد. خانه سه طبقه قدیمی سازی بود که طبقه پایین و حیاطش دست ما بود. وسایل را با کمک هم آوردیم. علیرضا تازه راه افتاده بود و چند قدم می رفت و به زمین می خورد. او را دست دخترها سپردم و روفت و روب خانه را شروع کردم. همسایه طبقه دوم که صاحب خانه مان هم بود با یک سینی شربت آبلیمو آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و خوش آمد گفت. خیلی اصرار داشت که اگر کمکی از دستش بر می آید برایمان بکند، اما وسیله ها زیاد نبودند و چیدنشان کاری نداشت. استقبال گرم صاحب خانه، غربت روز اول را کمتر کرد و باب یک دوستی صمیمانه را گشود. چند روز اول را سرگرم تر و تمیز کردن خانه و شستن حیاط و تمیز کردن در و پنجره ها بودم. آقا عبدالله هم صبح می رفت و شب بر می گشت. به رسم احترام همان روزهای اول سری به خانه صاحبخانه مان زدم و احوالی از ایشان پرسیدم. همسرش شهید شده بود و با همسر دوم و بچه هایی که از شهید داشت، زندگی می کرد. می گفت طبقه بالایی ها هم مستاجرندو این طرف کم و بیش همسایه ها پاسدارند و بعضی ها هم مثل همسر شما دانشجوی دانشگاه امام حسین. قبل از اینکه شیطنت های علیرضا عاصی اش کند بلند شدم و خداحافظی کردم و گفتم که از روزهای بعد من منتظر شما هستم. این طور که بیایم و بچه ها پا به پای هم آتش بسوزانند انصاف نیست. به نظرم همسن و سال می آمدیم و حرف یکدیگر را خوب می فهمیدیم. همین که اسم کوچکم را از روز اول پرسید و با اسم صدایم می کرد، یک رنگی و سادگی بینمان بیشتر از دیگران شده بود. . ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
براي توجيه منطقه عملياتي کربلاي چهار، بايد با فرمانده گردان، محمد اسلامي نسب و فرماندهان گروهان‌هایش را روي يک دكل سي متري که بر فراز منطقه ديد داشت مي بردیم. عيبش اين بود که آن دکل لو رفته بود و در ديدرس کامل دشمن قرار داشت. چند تانك عراقي هم روي دكل، حساس شده و مرتب اطراف آن را هدف قرار مي‌دادند. به جز چهری نوراني محمد، رنگ ترس در چهره همه پاشيده شده بود. به هر طریق بود رفتیم بالای دکل. كار توجيه كه تمام شد همه را پايين فرستاد. آتش دشمن روي دكل، چند برابر شده بود. تركش‌هاي آواره به پايه‌هاي دكل مي‌خوردند و صدايي ناقوس‌وار ايجاد مي‌كردند. محمد نگاهي به ساعتش انداخت، وقت نماز ظهر بود. مُهرش را از جيب بیرون آورد و ‌رو به قبله نشست. با اشاره ی سر، من را هم پايين فرستاد. چه لذتي داشت نماز اول وقت، در آن ارتفاع، زير سيل ترکش‌ها! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 نسب ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ما برای رفتن شما گریستیم و شما خنده‌کنان پرگشودید اشک ما بر خاک چکید و لبخند شما به افلاک رسید ... 🌷🌹🌷🌹 ﺷﻬﺪاﻳﻲ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔 ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... 😭زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ... ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ... میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه...💔 ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن... ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن... کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! 💞ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭 یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه... ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ... استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: "بابا جون… ببین دخترت عروس شده… برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله...😭 •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈• https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ* •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
با بازشدن مدارس، دانشگاه امام حسین هم ترم جدیدش را آغاز کرد. زهرا کلاس سوم می رفت و امسال خودش را برای جشن تکلیف آماده می کرد. فاطمه را برای کلاس اول بدرقه کردم و با علیرضا تا لحظه ورودش به کلاس در حیاط مدرسه کنارشان بودیم. آقا عبدالله دوره سخت دافوس را آغاز کرده بود. حالا علیرضا مونس روزهای تنهایی ام شده بود و جای خالی دخترها را برایم پر می کرد و ظهر که هردو برمی گشتند، بدو بدو خودش را به پشت در می رساند و صدایشان می کرد. شب هم دخترها خسته درس و مشق به هگخواب می رفتند و او از سر و کول پدرش بالا می رفت و خستگی توی کارش نبود. چای آورده و کنار آقا عبدالله نشستم و از محبت های خانم همسایه می گفتم. حرف هایم که تمام شد، آقا عبدالله گفت:"یادم باشه، همسرش رو که دیدم ازشون تشکر کنم. یه پیشنهادی هم برای شما دارم. شما همین که شرایط سخت زندگی با من را تحمل میکنی، داری جهاد می کنی. اگر مایلی یک کار جهادی دیگه هم بکن" "من کنارت سختی نمی بینم. دارم عشق میکنم. ولی کار جهادیتون چیه؟ باید چی کار کنم؟ " " یه دوستی دارم، بنده خدا شیمیایی، دکتر گفته حتی یک سر سوزن نمک برات سمه، غذاهای دانشگاه هم که نمک و روغنش همین جوری دیمی هست. از وقتی اومده اینجا حالش بد شده. یه زحمتی میتونی بکشی؟ از همون غذایی که هرروز برای خودت و بچه ها درست می کنی، قبل از اینکه نمک بهش اضافه کنی، یه کم برای اون برداری، می گم ظهر بیاد دم در ازت بگیره" " این که زحمتی نیست. غذای خودمونه. حالا یه نفر بیشتر. اصلا میخوای جدا براش غذا درست کنم" " شما بچه داری، توقعی ازت نیست. " " برای من کاری نداره. خوشحال میشم اگه واقعا مفید باشم. " خیره شد به صورتم و با حیای همیشگی اش گفت :" شما تاج سری خانوم. زندگی من و با سه تا بچه توی غربت مدیریت می کنی، مفیدتر از این؟! " " تا وقتی جنگ بود شما خدمت کردید،حالا بزارید ما خدمت کنیم چیزی آزمون کم نمیشه" " شما هم مجاهدی. دست کمی از رزمنده ها نداری. بیا این بچه رو بگیر خوابش برد" دستم را زیر کمر عبدالله گرفتم که آقا عبدالله از جایش بلند شد: " نه، نه! خودم می برمش، جاشو بنداز. خودم می برمش توی رختخوابش. " دهان کوچکش باز بود و چشم های قشنگش بسته. حالا با روزهای اول تولدش که زهرا می گفت زشته خیلی فرق داشت. آرام او را سرجایش خواباند و رویش را با پتو پوشاند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
از صبح روز بعد کنار غذای خودمان، توی قابلمه کوچکی برای دوست آقا عبدالله گوشت بار گذاشتم، بدون نمک و ادویه. برنجش را هم یک پیمانه جداگانه پختم. از اینکه بجز بچه داری، کار دیگری هم از دستم بر می آمد احساس رضایت می کردم. بعد از نماز ظهر قابلمه ها را روی هم گذاشتم و لای چفیه ای که ترو تمیز داخل کشوی آشپزخانه گذاشته بودم، پیچیدم و منتظر ماندم. ساعت یک بعداز ظهر، زنگ خانه را زدند. درراباز کردم. هیچ کس جلوی در نبود اما صدای مردانه ای از سه تا خانه آنطرف تر آمد:"سلام حاج خانم. شیرافکن هستم. حاج آقا گفتن بیام غذا رو ببرم." قابلمه ها را روی پله کوچکی جلوی در گذاشتم و سلام علیک کردم. بنده خدا چقدر عذرخواهی کرد:"من رو شرمنده خودتون کردین. به آقای اسکندری گفتم که مهم نیست هرطور هست با همین وضع سر کنم. ولی ایشون قبول نکردن. " " خواهش می کنم. برای ما زحمتی نداره" خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد، که برای گرفتن غذا آمده بود، کدو بادمجان و هویج و گوشت و مرغ و پیاز و گوجه و از هرچیزی که فکرش را می کردم و نمی کردم چند کیلویی آورد و به من سپرد. گفتم مگر یک نفر آدم چقدر غذا می خورد که شما این کار را کردید. ولی می گفت اینطوری دل خودش هم راضی تر است وگرنه از فردا غذاها را قبول نمی کند. آقا مسلم قول داد این دفعه که برای تعطیلات به خانه شان برگشت، برنج هم از کازرون بیاورد. واگذار کردم به آقا عبدالله تا حسابی توجیهش کند که نیاز به این ریخت و پاش ها نیست. ولی آقا عبدالله هم از پسش برنیامده بود. می گفت این طوری راحت تر است، ما بگذاریم هرجور دوست دارد عمل کند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🌹 .... 🔹 سالگرد ﺁﻏﺎﺯ ؛ روزی که رزمندگان و غواصان، دل به دریا زدند تا کشور بماند و سال‌ها بعد، از آنها پیکری مطهر با دستانی بسته به یادگار برگشت. 🌺🌷🌺🌹 یاد 573 ﺷﻬﻴﺪ اﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ گرامی باد....🌹 🌷☘🌷☘. : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75