#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_شانزدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ.
مادر بیهوش میشود همسایهها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود.
مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین .
🌷🌷🌷🌷
ظهر تابستان پنجاه و نه.
فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمیگردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید.
یکی یکی سوار مینیبوس میشوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز»
یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش میآید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!»
فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟»
_براچی؟
_از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!»
مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت.
دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!»
و شیر آب را بست.
_ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی !
_اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟
_تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمیکرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست»
بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت.
مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت»
شب ،اما صدای عمو بالا میرود و همه ساکت میشوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟»
هیچکس حرفی نمیزد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار میداد و پای راستش را تکان تکان میداد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!»
فرهاد از جا کنده شد اما مکثی میکند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرفها را میزنید عموجون احترام شما واجبه...»
یک لحظه به خودش میآید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمیگردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد میخواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچینگو. خجالت نمیکشی؟!»
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷مرحله دوم عملیات والفجر ۸ بود. عبدالعلی کنار یکی از نهر ها ایستاده بود و با غم می گفت یعنی می شود ما هم شهید شویم.
قبل از اذان ظهر بود. توی سنگر نشسته بودیم. اسدالله گوشه ای دراز کشید و لحظه ای بعد از خواب پرید. گفت فلانی خواب دیدم شهید شدی و در خون می غلطی!
گفتم خون خواب را باطل می کند. تعبیرش این است که شما شهید می شوید و من می مانم.
همان شب بود رفتیم سمت کارخانه نمک. همان شب بچه های همان سنگر یعنی عبدالعلی, اسدالله شریفی, محمد حسین امیری, صمد صابری و سهراب رییسی شهید شدند...
عبدالعلی سال ها مفقود بود...
🇮🇷 منبع: کتاب «علمدار عصار!»
🌾🌷🌾
#شهیدعبدالعلی_نکوئی
#شهدای_فارس
سمت: فرمانده سپاه اقلید
شهادت: 28/11/1364 – فاو
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشهای منتشر نشده صحبت های شهید سپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی درباره رهبر انقلاب
#سردار_سلیمانی
#مکتب_حاج_قاسم
#ﺳﺮﺑﺎﺯﻭﻻﻳﺖ
🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وقتی پیکر برادر شهیدش، حمزه را در بهشت زهرای کازرون آوردند، محسن میکروفن را برداشت و سخنرانی پر شوری کرد. بعد از تشکر از مردم، جمله ای گفت که همه را تحت تأثیر قرار داد. با اندوه گفت: «من اینکه روز عاشورا امام حسین(ع) دست به کمر زد و گفت الان کمر شکست را تا امروز باور نداشتم و نمی فهمیدم یعنی چه! ای مردم به خدا قسم حالا که جنازه برادرم جلوی من افتاده می فهمم که امام حسین(ع) در روز عاشورا چه کشید، به خدا قسم حالا کمرم من هم شکست!»
جالب اینکه اصلاً گریه نکرد، حتی پادگان هم که رفتیم جلو ما اشک نریخت. اما گاهی می دیدم می رفت در داخل اتاقش در را می بست و دعا می خواند و من صدای گریه اش را می شنیدم!
شب عملیات والفجر 8 بود. محسن تا من را دید مرا در آغوش کشید و گفت: «چیزی را می خواهم به تو بگویم که تا به حال به کسی نگفته ام، برایم دعا کن تا شهید شوم، دلم خیلی برای برادرم تنگ شده!»
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﺴﻦ_ﺧﺴﺮﻭﻱ🌹
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺎﺩﺕ : ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8
ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
جان انسان در نهایت از بین خواهد رفت ؛
اما ڪار شهدا ، ڪاری بسیار با ارزش و زیرڪانہ است ...
ڪه با شهادت یعنی یڪ مرگ تاجرانہ و حسابگرانہ ،
" در یڪ معاملہ پرسود " جان از بین رفتنی خود را با خداوند معاملہ میڪنند ...
و در ازای آن ، پاداش بهشت را میگیرند .
#مقام_معظم_رهبری 🌹
« وَ لَا تَقُولُواْ لِمَن یُقْتَلُ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَاءٌ وَ لَڪِن لَّا تَشْعُرُون » « و بہ ڪسى ڪه در راه خدا ڪشتہ شده مرده مگویید ، بلڪه اینان زنده هایى هستند ولى شما درڪ نمى ڪنید .» بقره/۱۵۴
🌷
#ﺷﺒﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌺🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
ﻭﺻﻴﺖ ﻣﺎﻟﻚ اﻧﻘﻼﺏ ✍ :
اﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮاﺭﮔﺎﻩ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻲ ع #اﻳﺮاﻥ اﺳﺖ ....
🌹☘🌹
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ
🌷🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ :
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
پس از اعلام نتایج انتخابات مشهد و رأی بالای ایشان، به محض دیدار در اولین برخورد بی اختیار به او گفتم تبریك میگویم،
یادم نمیرود كه چهره اش درهم رفت و گفت: مسئولیت كه تبریك ندارد.
#شهید_دیالمه
🌷🌷🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هفدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پدر سرش را پایین است و با کارد و بشقاب بازی می کند هنوز تکان تکان میخورد و انگار میخواهد حرفی که زیر لب مزه میکرد را تمام کند:« از اتوبوس»
نگاهی به بقیه می اندازد و حرفش انگار می خشکد.
فرهاد با غرض از در حال می زند بیرون مادر که می نشیند شهناز ظرف میوه روی میز می گذارد از در بیرون میرود بقیه هم خودشان را سرگرم می کنند یعنی انگار ما این اتفاقات را نمی بینیم.
عمو کمی آرام می شود و زیر لب می گوید:« برین.. برین ..»
و بعد رویش را به سمت پدر می کند .
_تو چرا به بچه اجازه دادی بر سپاه که بخواد بره جنگ؟! قدر بچه تو نمیدونی! چرا میزری از درس و مدرسه باز بشن بیفتن دنبال این حرف ها؟!»
_چیکار کنم آقا .نمیتونم جلوشو بگیرم زورم نمیرسه من که نمیگم بره جنگ .اما...
و خم میشود بشقاب و کار را که توی دستش عرق کرده میگذارد روی میز.
_ولی اگه اینا نرن... خوب شما خودت زورت به وحید میرسه؟!
_من زورم به اون نرسید که دارم شور فرهاد میزنم .این سیاسته.
_کردی رو به مادر کرد و ادامه داد این سیاست خواهر من بچه هاتون رو داخل سیاست بازی نکنید همین امروز به آن را نگیرید فردا شده مثل وحید من اینه که نمی فهمد امروز یک عده میان یک عده را میکشند .فردا یکی دیگه یک عده دیگه قبلا ندیده ایم؟! ما که این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم.
ما در زیر لب می گوید :«حالا فرق می کنم با قبلاً»
اما ناامیدانه عمیق می کشد و خودش را عقب به ما بده که میدهد و دستش را میگذارد روی پیشانی پدربه مادر میگوید:« تقصیر تو که میزاری حرف منو گوش نمیده!»
_جنگه دکتر. میگی چه کار کنم؟قایمش که نمی تونم بکنم!
_عاقبت خبر مرگ همشون رو برات میارن.
🌷🌷🌷
چند روز است فرهاد در آبادان است .در خانه ی آقای جمی ،امام جمعه آبادان که توی همان ایستگاه سه بود.با چند نفر دیگر.معرفی که کردند گفتند مسئول هماهنگی است.خادم خندید و به فرهاد گفت:«شما هم خادمین به سلامتی.» و بعد یکی دیگر جواب داد:«همه ما خادمیم برادر»
سید حسام موسوی بود.فرمانده بچه های شیرازی .همه خودشان را معرفی کردند و سر صحبت باز شد.خادم به جای بقیه حرف میزد.
_آموزشم دیدین؟
_آموزش که چه عرض کنم. آقای سلطان آبادی اگه بشناسین، اهواز تو یه سوله ،چهار تا لاستیک آتیش زدن،دو تا ترقه هم زدن گفتن خوبه دیگه آموزش دیدین.
همه زدند زیر خنده.فرهاد گفت:«قرار این جای قرارگاهی تشکیل بدیم خواستم بدونم چه تخصصی چه مهارتی دارید؟»
پنج تا چند وقت هم نگاه می کردند و تنها خادم گفت: من قبلا تو کار جادهسازی بودم یه چیزایی بلدم.
_مثلا چه چیزهایی؟
_میدونم جاده چیه چطوری میشه جاده خاکی زد .جاده دسترسی هم توجیهم. می دونم مثلاً بلدوزر زنجیر داره ،لودر لاستیک داره تا حدودی اگه لازم باشه میتونم کمک کنم»
_یا علی برادر. پس مسئول مهندسی قرارگاه هم خدارسان باید ببرمت جهاد معرفی کنم.
همان ماشین حساب از خط برگشته بود تا جنازه آورده بود. همان عصر شهدا را فرستادند طرف شیراز.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طنز_جبهه
از بس گفتیم : یا زیارت یا شهادت و در بلندگوها سر خاکریز پخش کردیم
عراقی هم مقابله به مثل کرده و با گذاشتن بلندگو فریاد می زدند: یا اشهد یا مشهد 🌹🌹
😁😁😂
🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌾یاد شهداي والفجر 8
#ﺳﺎﺩﻩ_ﺯﻳﺴﺘﻲ ﺷﻬﻴﺪ
🌷مسؤل تسلیحات بود. یک شب برای دیدنش رفتم. گفت بریم سری به اسلحه خانه بزنیم, چند روز دیگه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگرش تا انجا مسافت نسبتا طولانی بود. پیاده حرکت کرد. گفتم خسته می شی!
گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیاده می رن, ما هم مثل همه, بعد ماشین اینجا ممکنه نیاز بشه!
رفتیم و برگشتیم. یک جعبه مهمات گوشه سنگرش بود. بازش کرد,وسایل شخصی اش در ان بود. یک نخ و سوزن در اورد و شروع کرد به وصله زدن شلوارش. چند جای وصله دیگر هم روی شلوار بود. گفتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر!
گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه!
گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته!
گفت :وقتی این شلوار من هنوز میشه ازش استفاده کرد و من یه شلوار نو بگیرم فردا قیامت جواب خدا رو چی بدم؟
#ﺑﻴﺖ_اﻟﻤﺎﻝ
🌷محله ما هنوز جاده کشی نشده و رفت و امد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصلی حدود دوکیلومتر راه بود. روزها همسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هیچ...
ان شب از سردرد در خانه افتاده بودم که علی امد. سریع مرا روی دوش کشید تا خیابان اصلی اورد تا به یک ماشین رسد و مرا برد دکتر. وقتی برگشتیم, چشمم افتاد به یک ماشین سپاه که جلو در بود.گفتم این مال کیه؟
گفت من با این امدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفت اگر شما را سوار این می کردم,ان دنیا باید جواب پس می دادم چون این بیت الماله!
#اﺧﻼﺹ
🌷باران شدیدی می امد. زمین شده بود شل و گل راه رفتن روی ان مکافات بود. ساعت ۳ نیمه شب بود که از خواب پریدم, جای علی خالی بود. گفتم حتما رفته وضو بگیره!
یادم افتاد به بشکه اب که شب خالی شده بود, با خودم گفتم علی حوصله اش میشه, پانصد متر زیر بارون تا سد گتوند برای وضو بره و برگرده!
از روزنه سنگر چشم به بیرون دوختم, دیدم علی پاچه های شلوار را داده بالا, با پای برهنه, دو سطل اب را از سد می اورد به سمت دستشویی. سطل ها را خالی کرد و دوباره برگشت سمت سد...
اذان که برای وضو رفتم, بشکه ها لب تا لب اب بود, نمی دانم چند بار این مسیر را با پای برهنه رفته و برگشته بود...
🌷🌾🌷
#شهیدعلی_حسن_پور
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#حرف_حساب
شهــ🌷ــيد به قلبت نگاه ميكند
اگر جايی برايش گذاشته باشی
مي آيد، می ماند، لانه ميكند
تا شهيدت كند ....
و مَنْ عَشْقْتَهُ قَتلَتَهُ❤️
➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ,ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻫﺎ و ﻣﻨﺎﻇﺮاﺕ ﺩﻳﻦ و اﻧﻘﻼﺏ ﺭا ﺗﻀﻌﻴﻒ ﻧﻜﻨﻴﺪ
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
🌺🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هجدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
هنوز خاکریز عراقی ها سر خیابان ایستگاه ۳ باقیمانده. خط انگار وسط شهر بوده تا اینکه بچهها عقب رانده بودنشان تا یکی دو کیلومتر بیرون شهر .خط حالا شده بود دور تا دور شهر .پلی که عراقیها از آن عقب نشسته بودند هنوز جنازه های عراقی زیر پل این طرف و آن طرف افتاده بودند باد کرده و بو گرفته. چندتایی را هم سگ ها در روده شان را بیرون ریخته بودند.
خط بچههای فارس نزدیکیهای همان پل کنار خانه زردها بود. خانه های سازمانی که دیوارش آن زرد رنگ بود و حالا متروکه بودند. بین خط ما و خط عراقیها کفش های بیابان یکدست وسیعی بود.سمت راست خط گروه ژاندارمری بود و سمت چپ بچههای اصفهان آن طرف در آنها هم بچه های دکتر چمران و گروه های دیگر هم این طور پراکنده و نامنظم دور تا دور شهر یک ختم دست ارتشیها بود روزها اغلب آرام بود فقط از چهار طرف هر از گاهی سوت خمپاره میآمد و انفجار و دود جایی از شهر نیمه خالی را پر می کرد درگیری زیاد نبود مردم توی شهر ون و سرگردان بودند.
همه انگار همدیگر را می شناختند و کسی کسی را درست نمی شناخت میگفتند شهر پر از جاسوس های عراقی و به قول بچه ها منافق هاست که گرامی دهند با بیسیم تاش جاهای شلوغی و تجمع را خمپاره بزنند هیچ کس به هیچ کس جز گروه خودش اعتماد نداشت.
توی این چند روز قرارگاه هم تشکیل شد قرارگاه سهنام .
فرهاد مسئول عملیات بود اما در واقع کسی سمت خاصی نداشت هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد کار زیادی هم البته از دست کسی بر نمی آمد فرهاد که قادر مرا برد جهاد فارس و به مسئول آنجا معرفی است کرد آقای جزایری عجیب خوشحال شد.
_خوب بلاخره سپاه به فکر افتاد یک نفر را مسئول کنه ما هر شب همین یک لودر که عراقی ها برامون جا گذاشتن را میدیم دست بچه ها می برند خط قد یک بیل خاک جابه جا می کنند بعد دیگه نمی فهمند باید چه کار کند با کی هماهنگ کنند الان که دیگه شما هستید یا غروب تا غروب خود تحویل بگیر.
_من راننده لودر نیستم.
_خبری نیست راننده بهت میدم، ببر کار را انجام بده صبح هم بیار بده تحویل. این قضیه به هر حال یک راهنمایی، مسئولی ،کسی ،میخواد.
غروب همان روز فرهاد و خادم لودر را تحویل گرفتند و بردندخط .
خط در واقع هیچ چیزی نبود جز یک کفه ی صاف که تا بچه ها می آمدند حرکتی بکنند به تیر بسته می شدند ،به خاطر همین بیشتر توی زنگنه ها می ماندند و فقط چند نفر را میگذاشتند بالا که بی سر و صدا پست بدهند.
سنگر ها زیر زمین بودند حدود دو متر کنده و رویشان را از چیده بودند به قول فرهاد مثل چال روباه بود که روزها میخوابیدند و شبها میآمدند بیرون.
اصل درگیری هم شب ها بود روزها تکان می خورد میزدند شبها اگر تیری از سمت عراقی ها شلیک می شد با تکثیر جواب می دادند که فقط عراقی ها بدانند آن روبهرو نیرو هست و جلو نیاید اگر از بچه ها کسی زیاد تیراندازی میکرد آن قسمت را خام پاره عراقی زیر و رو می کردند آنها هم از قرار شبها تا صبح هدف تیراندازی میکردند که یک وقت ایرانیها جلوند جلو هم نمی رفتند جز بچه هایی که گاهی تا نزدیک خط عراقی ها هم می رفتند که چتر منور جمع کنند برای یادگاری. چترهای نارنجی رنگ چترهای کوچک سبز رنگ به این بهانه منطقه را شناسایی می کردند.یا برعکس برای شناسایی می رفتند و چتر منور هم جمع می کردند.
آن غروب فرهاد گفت بیایید کمی خاک بریزیم روی الوار سنگرها که اگر گلوله خورد پایین نرود.لودر به کار افتادهنوز روی یکی دو تا سنگر خاک نریخته که باران گلوله از عراقی ها روی سرشان بارید و لاستیک لودر هم یک لحظه سر خورد توی یک سنگر و سقف را شکست، ولی سریع بالا آمد و گیر نکرد. آن شب ترکش ها چند تا از بچه ها را هم شهید کرد.
خادم گفت :«این سنگر بیشتر توی دست و پا است. این جوری که نمیشه کارکرد دم ساعت ویزه گلوله از کنار گوشمون رد میشه»
_میتونیم تپه بزنیم این عراقی ها. بعد هم سنگرها برند پشتش تویی پناه.
شروع که کردند، هر جا تپه کوچکی میزدند عراقی ها توی روز که روشن می شد شناسایی می کردند و شب آتش می ریختند روی آن قسمت. تلفات بچه ها زیاد شده بود.بعدها فهمیده بودند که آن تپه های عراقی ها مقر تانک است که گاهی از پشتش تانک بیرون میآید چند شلیک میکند و بر میگردد سرجایش. مسئله دیگر هم این بود که وقتی یکی می خواست از این تپه برود پشت تپه بعدی، وسط راه تیر میخورد، این بود که فکر کردند بهتر است تپه ها را به هم وصل کنند تا بشود خاکریز .ولی آنجا نمی شد تلفات زیاد میشد. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر آن طرفتر شروع کردند به خاکریز زدن تا بعد که تمام شد سنگرها و نیروها را منتقل کنند پشتش.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⭕️ #مجلس_قوی یعنی مجلسی که در مقابل توطئههای دشمن، با وضع قوانین لازم، با هدایت دولتها به سمت مطلوب، بتواند کشور را مصونیّت ببخشد؛ یک مجلس قوی اینجور است. هرچه حضور مردم در پای صندوقهای #انتخابات بیشتر باشد، مجلس قویتر است.
🌷
#اﺩاﻣﻪ_ﺭاﻩ_ﺷﻬﺪا ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ
🌷🌷🌹🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهیدرحمان_حفاریان :
ای امت مسلمان ، کمبودها ، مشکلات و سختیها شما را از انقلاب جدا نسازد ، به یاد داشته باشید که برای خدا قیام کرده اید ، پس دلسرد نباشید و صبر کنید و مسوولان نظام را در پیشبرد کارها یاری دهید و تمامی هستی و توان خویش را در راه انقلاب و ولایت فقیه تقدیم دارید.
#شهدای_فارس
☘🌹☘🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
تشیع رسول(ﺑﺮاﺩﺭﺷﻬﻴﺪﺵ) بود، به قبر خالی کنار او اشاره کرد و گفت این هم برای من...
میگفت شرم میکنم در برابر اباعبدالله(ع) با سر بر بدن حاظر شوم...
عید قربان به دنیا آمده بود، از قربانگاه عشق هم بی سر برگشت تا پیش و با برادرش رسول باشد..
#شهیدمحمدرضاایزدی
#ﺳﺮﺩاﺭﺑﻲ_ﺳﺮﺷﻴﺮاﺯ
#شهدای_فارس 🌹
ﻳﺎﺩﺵ صلوات
🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
گفت مادر, از خدا و رسولش خواستم, هر شب هم در نماز شب از خدا می خوام که اگر خواستم شهید بشم, مثل مولام حسین شهید بشم!
تنم یخ کرد. گفت مادر دوست دارم حالا که دارم راهی می شم, تو هم مثل حضرت زینب که گلوی حسین(ع) را بوسید, گلوی من را ببوسی!
گفتم اینجا, جلو مردم زشته!
با نگاه ملتمسش گفت مادر این وداع اخره!
جلو رفتم و سفیدی گلویش را بوسیدم!
☘🌺☘
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎاﻳﺰﺩﻱ
#شهدای_فارس
🌺
#ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩ ﺷﻬﻴﺪ اﻳﺰﺩﻱ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪ
ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 16
ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در فضای #انتخابات
حواسمان به شهدا باشد!
حال که نیستند من هستم
و به نیتشان می آیم
وبه کسی که به
خونشان خیانت نکند رای میدهم.
🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ #اﻣﺮﻭﺯ #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﺑﺎﺷﻴﺪ
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
و
*#ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8*
و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ
ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ و رﺳﻮﻝ اﻳﺰﺩﻱ و
ﺷﻬﻴﺪ ﻧﺎﺩﺭ ﺭﺣﻴﻢ ﺧﺎﻧﻠﻲ
*ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
#دعوت_شهدا از #مردم_ايران برای حضور پُر شور در #انتخابات
۱⃣ #شهید_آیتالله_مساح_بوانی:
با حفظ شور و شوق انقلابی و حضور در صحنه انتخابات مشت محکم بر دهان ایادی استکبار بزنید.
۲⃣ #شهید_علی_طباطبایی:
ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.
۳⃣ #شهید_محمدعلی_قیصری:
در انتخابات شرکت کنید که تکلیف الهی است. رأی شما دفاع از اسلام و قرآن است و مواظب باشید به کسانی که برای شهرت و قدرت خود را مطرح ساختهاند رأی ندهید.
۴⃣ #شهید_قدمعلی_عابدینی:
همیشه در صحنه باشید و پا به پای مردم صحنهها را پر نگه دارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید.
۵⃣ #شهید_علی_گودرزی:
مواظب ضربه منافقین باشید. اینها در نهادها، انتخابات در اجتماعات نفوذ میکنند و ضربه میزنند. امام عزیزمان فرمود خطر منافقین از کفار بدتر است.
#انتخابات_در_جبهه
🌷🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴من رأی میدهم
چون برای اقتدار و امنیت ایران یکی دستهایش را داد واز دیگری فقط دستش ماند،سهم من فقط انگشتی جوهریست.
🌺🌷🌹
ﻓﺮﺩا ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪا ﻧﺸﻮﻳﻢ! !
🔺▫️🔺▫️
#انتخاب_آینده_ساز
#ﻣﺠﻠﺲﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شانههای شما
حتی یک لحظه هم
از احساس تکلیف ، سبک نبود ..
📎نگاه شهــدا به انتخاب ماست . . .
📎سلام ، #صبـحتون شهـدایـی🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_نوزدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
هر غروب خادم لودر را تحویل میگرفت با دونفر محافظ. کار سخت پیش میرفت. تمام تن لودر پر از ترکش شده بود. هرشب هم یکی یا هر دو محافظ کشته میشدند. جزایری به خادم گفته بود:« توشدی مامور کفن و دفن جهاد،غروب زنده می بری صبح جنازه میاری»
این روزها فرهاد خادم فکر میکردند و نقشه میریختند برای غروب که مثلاً امشب کجا برویم و کجا را تپه بزنیم که از جایی شب قبل دور باشد هر جا که شبیه کار می شد فردا شبش خمپارهها شخم میزنند مجبور بودند با فاصله و دور از هم تپه بسازند. بعضی شب ها یک ساعت این طرف کار میکردند آتش که سنگین می شد یک طرف دیگر. اواخر هم صدای بچهها ضبط کرده بودند روی نوار و چند جای خط از بلندگو پخش می کردند تا از عراقیها پراکنده شود و کشته ها کمتر.
فرهاد و بقیه تمام تلاششان این بود که شبها تا صبح شده یک شهید کمتر بدهند تا خاکریز کامل شود این کار ها زمان می برد بعد از سه ماه خاکریز تکمیل شد .کمی بعد هم خبر رسید که نخست وزیر دارد می آید آبادان.
اول صبح هلیکوپتری که هر روز می آمد تا شهدا و مجروحین را ببرد رجایی را پیاده کرد و از ترس آن که به سنندج سریع بلند شد و رفت تنها بود با کیف دستی اش رزمندهها ریخته بودند دور و برش و سر و دستش را می بوسیدند.
زیرزمین بزرگ مسجدی را برای سخنرانی آمد آماده کرده بودند. نیم ساعتی بیشتر صحبت نکرد، زیاد یک جا ماندن خطرناک بود .می گفت« توی شهرها غریبیم و مگر این جاها به امثال شما طرفدار ما باشند و دوروبرمان را بگیرند »می گفت« این روزها دور دست آنهاست که رادیو و تلویزیون توی دستشان است. دروغ به مردم تحویل میدهند ولی اینجا که شما به حقیقت نزدیکتر هستید حرف ما را قبول میکنید.»
*میگفت من اینجا تازه بین شما کمی دلم آرام گرفته و چیزهایی از این دست که مثلاً فلانی عکسی گرفته توی بیابان های اطراف تهران با لباس نظامی که روی یک پتو دارد نماز میخواند و پوتین هایش هم کنار پتو هستند یعنی جبهه است و با همین عکس آنقدر تبلیغ کردند که میگویند شما ها چرا نمیگذارید کارش را بکند*
سخنرانی که تمام شد مردم را هدایت کردند بیرون و همه که رفتن در جایی ماند و فرهاد خادم و تنفر دیگر که دور و برش را هنوز گرفته بودند و سوال میکردند.
فرهاد گفت:«حالا کجا می خواهید تشریف ببرید؟»
_راستش هلیکوپتر که ما را اینجا بی صاحب گذاشت فعلا که هستیم.
بچهها گفتند ببریمش خانه آقای جمی. بیرون که آمدیم از زیر زمین، همه دیگر رفته بودند وقتی چند نفری کفش هایشان را پوشیدند دیدیم کفش رجایی و خادم و دو نفر دیگر از بچه ها نیست.کاری نمیشد کرد کمی همه خندیدند و بعد یک تاکسی صلواتی که راننده آبادانی بود و توی شهر می چرخید تا مردم را جابجا کند جلوی مسجد همانطور پابرهنه سوار نشان کرد و انسان خانه آقای جمی.
آنجا از کفشهای تخت سبز چینی که همراه کمکهای مردمی رسیده بود یک جفت به رجایی دادند .طول یکی از اتاق های خانه نشستن روی زمین دور هم فرهاد گفت:« آقای رجایی وضعیت ما را که اینجا میبینید و مکافات ماه طول کشید و چقدر شهید دادیم تا یک خاکریز مختصر زدیم ما یک لودر فَکَسَنی .»
آقای خادم گفت:«مسئول مهندسی من میگن اگر بلدوزر داشته باشیم کار خیلی جلو میفته. لااقل دیگه سر راه خط، منافقان نمی توانند کمین کنند لاستیکش رو بزنند که کار تعطیل بشه»
و قول آن را از رجایی گرفت دو سه روز ماند و تمام خط ها را یکی یکی همراه بچه ها رفت و دید آخرین جایی که رفت هتل مقر گروه دکتر چمران بود که لب شط مستقر بودند .
بالاخره بولدوزر کوچکی برایشان فرستادند کوچک بعد از غروب با خادم و فرهاد تحویلش گرفتند با یک راننده سوار جیپی که چند روز قبل توی شهر بیصاحب مانده بود و برداشت بود تا تعمیرش کنند و راه بیندازند، مثل چیزهای دیگر. اول خانه آقای جمی رفتند تا تو یه دفعه کند که اگر روزی صاحبش پیدا شد پولش را بپردازند.
خادم و راننده توی بلدوزر و فرهاد با چیپ از پشت سرشان .به کمین منافقان نمیخورند و این اصلاً معمول نبود.شهر آرام حرکت کردند .بین شهر و خط، وسط بیابان ناگهان سوت خمپاره ها بلند شد، از آنها بدتر تانکر بنزینی را که چند دقیقه قبل از کنارش رد شده اند را می زنند و با انفجارش شعله هایش مثل نورافکن تمام منطقه را روشن میکند شلیک ها متمرکز می شود روی آنها فرهاد از ماشین بیرون می پرد راننده بلدوزر گیج شده و هراسان نمیداند چه کند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75