eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۶۱/۳/۲ لباس خاکی پر وصله پینه و همان کفش پلاستیکی روبروی احمدی ایستاده بود. علاوه بر اسلحه ژسه یک تیربار هم روی دوشش بود .احمدی پرسید:« این تیربار مال کیه؟!» _تیربارچی بنده خدا سختشه ،من کمکش می آرم. به تیربارچی که پشت سرش بود نگاه انداخت توی آفتاب سوخته بود.قدش به زور تا سینه آنها می رسید .احمدی پرسید :کی بهش اجازه داده بیاد تو عملیات؟ احسان جواب نداد .توی صورتش آرامش عجیبی موج می‌زد .نزدیکی‌های طلوع فجر بود. _بچه‌ها هم اینجا وایمیستیم برای نماز صبح بعد از نماز راه می‌افتیم. احمدی سرگرم تیمم شد احسان آستین هایش را بالا زد و مشغول وضو گرفتن شد .احمدی گفت: با آب مضاف و رو میگیری؟ تو قمقمه آب لیمو ریختن! لبخند ملیحی زد و گفت: مال من آب خالصه! _تشنه ات میشه ها!! حداقل این رو نگه میداشتی معلوم نیست انتظارمان را می کشه! با همان لبخند مثل سرش را کشید و حرفی ندارم ایستادن به نماز احسان احمدی اقتدا کرد .نماز که تمام شد گفت: این چه کاری بود کردی احسان!؟ ازت ناراحت شدم! _چکار کردم مگه؟ _چرا به من اقتدا کردی؟ نا سلامتی تو طلبه‌ای من باید پشت سرت وایمیسادم. خنده روی لبش نشست و گفت :چه فرقی میکنه ؟!مهم اینه نماز جماعت باشه و نیروها را جمع کن! احمدی به نیروها آماده باش داد .گرگ و میش هوا رسیدن به جاده‌ای که باید مستقر می شدند تا خط عراقی‌ها را به خرمشهر قطع کنند. همه بچه‌ها تا پایان به آسفالت جاده رسید سجده شکر به جا آوردند. احسان سر از سجده برداشت که گفت: خدا را شکر که تا حالا یه دونه تیر هم شلیک نکردیم» احمدی گفت:نگاه کن تجهیزات شون رو تا لب جاده آوردن احتمالاً منتظر ماشین بودند تا بیاد ببرد! _پس از احتمال داره عراقی‌ها توی شهرک باشن. نیروها وارد شهرک ولیعصر روی دیوارها هنوز عکس صدام و پرچم عراق نصب بود. منطقه را از نظر گذراندند .حتی یک سرباز عراقی هم دیده نمی شد.احمدی نگاهی به چهره غبار گرفته و خسته بچه ها انداخت.و گفت: _احسان یکی از بچه‌ها را که سرحال ترهستن بیار می خوام منطقه را شناسایی کنم. به بچه‌ها هم بگو همین جا استراحت کنند .تا برگردم خودت هم چند نفر از بچه‌ها را جمع کن پشت سر من بیا. هنوز احسان از جایش تکان نخورده بود. که مجتبی مثل اجل معلق سررسید و گفت :«بسیجی سرحال و قبراق در خدمتم.» احسان سری تکان داد و رو کرد به علی آقای احمدی برو برای شناسایی. احمدی و علی همراه شدند .منطقه را از نظر می گذراند که احسان و مجتبی و مسعود و مهدی هم از راه رسیدند. احسان و مجتبی در سکوت به هم زل زده بودند و با چشم به هم حرف می زدند. چند لباس سبز توی آن هوای غبار گرفته جلوی چشم هایشان آمد. احمدی پرسید: «بچه ها به نظرتون خودی هستن یا عراقی؟» بچه‌ها به آنها خیره شدند. احسان گفت: تعدادشان زیاد شد .ما که تو نیروهای خودی این همه لباس از نداریم پس عراق اند» صدای تیر و گلوله بلند شد. احمدی تا آمد به خودش بیاید اسلحه هر کدام به سمت پرتاب شد .سوزش در پشتش احساس کرد ‌هرچه تقلا کرد بلند شود و ببیند چه اتفاقی افتاده نتوانست. تا جایی که توان داشت صدایش را آزاد کرد . _احسان.... احسان... زهرایی...زهرایی.. اشک توی چشم هایش دو دو زد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه¬ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه¬ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آن¬طرف¬تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅 🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده! بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟ گفت: محمد رسول! گفتیم چرا؟ با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه اسمش بهش بیاد! 🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید ..... بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند . - کی امام جماعت بشه ؟ حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو. حسن خنده ای کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو خیلی هم اومدنااااا همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟ حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید! 🌹🌹🌹 حسن حق نگهدار 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷 ❣| لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ |❣ کاش میذاشت یه جوری زندگی می کردیم که سال دیگه📆 همین موقع به میگفتن..↓ +مآدَرِ شَهید ... 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ ڪاش خدا مرا هم چون آزاد می‌ڪرد آزاد از نفــس ...🕊 روزے به تابــلوے دل  خواهد شد  اين دل را، آزادکرد...😍 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: ۱۳۶۱/۳/۲ تا با ایشان را به داخل منزل دکتر حدائق گذاشتند ایستاد به داد و هوار کردن «شماها جوانهای مردم را می برید جلوی توپ و تانک را به کشتن میدین اینها می تونستم دکتر و مهندس های آینده بشم و به این مملکت خدمت کنند» بچه ها سرشان را زیر انداختند و حرفی نزدند صدای حق چند نفری هم بلند شد گرفت و صدایش را آزاد کرد روزی قتل گاودا آخر حضرت زینب با امام حسین را خواند پدر احسان هم دیگر حرفی نزد صدای گریه بلند بود همه به سرآستین می‌کوبیدند و یا سید می‌گفتند میان روزه چشمش به دکتر حدائق افتاد صورتش خیس اشک بود و شانه هایش می لرزید و زیر لب می گفت: «بیخود نبود این اواخر همش میگفت بابا رضایت بده شاید دیگه برنگشتم میدونست برنمیگرده» روزه را با چند دعا برای امام و شهدا تمام کرد اما چند نفری هنوز صدای گریه شان بلند بود تعدادی از بچه ها برای آرام کردن شان رفتند انگار قصد آرام شدن نداشتند تا اینکه زیر بغل شان را گرفتند و بلند کردم بچه ها آماده خداحافظی شدند که پدر احسان گفت:«اگر من یک انسان داشتم و از دست دادن در عوض حالا ده‌ها احسانه دیگه به دست آوردم» اشک های صورتش را گرفته بود ادامه داد:« میشه ازتون خواهش کنم احسان من و تو شاه چراغ خاک کنید؟!» بند دلش پاره شد. رو کرد به امید که کنار پدر ایستاده بود با صدای بلند گفت :«امید یادته اون روز توی عین خوش؟!» امید اشک در چشمانش حلقه زد و سر به نشانه تایید تکان داد. _ یادته تو گفتی که اگر من شهید شدم منو تهران پیش شهید بهشتی خاک کنید. امید دستش را روی چشم هایش گذاشت و هق هق گریه اش بلند شد _ یادته امید؟! احسان گفت دوست دارم شاهچراغ خاکم کنید !؟یادته بهش گفتم احسان امامزاده میشیا بین شهدا خاکت میکنیم دیگه! یادته چی جوابمو داد گفت راست میگیا امامزاده میشم ،جسدم هر جا باید بره خودش میره،امید تو اینا رو به بابا گفتی!؟؟» امید سرش را بالا آورد و با ته صدایی گفت:« نه!!» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هَر خانمے ڪِہ‌ چادُر بِہ‌ سَر ڪُنَد ۅَ عِفَّٺ ‌ۅَرزَد ۅ هَر جَۅانے‌ ڪِه نَمازِ اَۅل ۅَقت را دَر حَدِ تَۅان‌ شرۅع‌ ڪُنَد اَگَر دَسٺَم‌ بِرِسَد سِفارِشَش‌ را بِہ مۅلایَم‌ اِمام‌ حُسِین خۅاهَم‌ ڪَرد ۅَ اۅ را دُعا مے ڪُنَم. 🌷شَہید حسِین ‌مِحرابے🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺷﻬﺪا🌹 🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم. سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود: چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند. کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم. شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا... إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ... [...خدايا اگر مرا بر جُرمم‏ بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.] ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم... 🌷🌿🌷🌹🌷🌿🌷 ﻫﺪﻳﻪ حاج مجید سپاسی، حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز قبل شهادتش از اداره زنگ زد که بیا اداره رفتم ...زنگ زدم گفتم حمید، من توی اداره هستم گفت: منتظر باش الان میام وقتی اومد، دیدم با لباس راحتی شلوار ورزشی و آستین کوتاست..😳 گفتم: چکار می کنی با این سر و صورت خاکی؟؟؟ گفت: اداره را دارم تعمیر میکنم تعجب کردم و گفتم: خب مگه سرباز یا پرسنلت نیستن که خودتو به این وضع انداختی؟ گفت منم یکی مثل اونا، رئیس منم ، اونا باید کار کنن؟؟ گفت: خانم این صندلی ریاست به هیچ کسی وفا نکرده فقط نام نیکِ که همیشه جاودانه. : اول خرداد 1390 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صبح زمانیست که شما بیدار می‌شوید سـاعت من ؛ به ‌وقتِ چشمان شما تنظیم است . . . 🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: ....: ۱۳۶۱/۳/۱۳ نگاهم را اطراف مسجد چرخاندم. با دیدن جای خالی احسان بغض راه گلویم را بسته بود. سرم را سمت ستون های مسجد برگرداندم .یک نفر پتو روی سرش بود. از لرزش شانه هایش معلوم بود گریه میکند. می دانستم حبیب روزی طلب است. هر پنجشنبه پشت همین ستون های مسجد با احسان می‌نشستند و گریه می‌کردند . حبیب می‌گفت :«احسان به این فراز از دعا که می رسید از شدت گریه نفسش به شماره می‌افتاد . *الهی و ربی من لی غیرک* گاهی می شد به فراز پایانی دعا می‌رسیدم اما احسان هنوز همان دعا را زمزمه می کرد و اشک می‌ریخت.» دعای کمیل تمام شد، دوباره نگاهی به پای ستون انداختم. از حبیب خبری نبود. حدس زدم رفته تا آبی به سر و صورتش بزند. روحانی بالای منبر رفت و شروع کرد به صحبت کردن: «بسم رب الشهدا و صدیقین امشب اولین شب پنجشنبه هست که ما بدون چند نفر از بچه های مسجد از جمله شهید احسان حدائق مراسم را برگزار می کنیم. احسان با وجودی که از یک خانواده مرفه بود همیشه سعی می کرد خودش را تا پایین‌ترین سطح مردم جامعه پایین بیاورد.طوری که مادر ایشان می گفتند ,شبها وقتی وارد اتاق احسان میشدم می دیدم تخت خواب گرم و نرم را رها کرده و روی زمین سفر خوابیده!! وقتی انقلاب هم پیروز شد این شهید اسلحه دست می گرفت و سر کوچه ها نگهبانی می داد...» وسط صحبت های روحانی بود که دیدم حبیب روزیطلب آشفته از میان جمع بلند شد و به سمت منبر رفت .از این رفتار حبیب تعجب کردم .سریع رفتم به سمتش ببینم چه خبر است .اشک در چشمانش دو دو می‌زد، که به روحانی مسجد اشاره کرد تا به حرفش گوش کند او هم که این حالت حبیب را دید سرش را پایین آورد. _دیگه از احسان چیزی نگین! _چرا؟ _من خودم احسان را دیدم که پایین منبر شما ایستاده و به شما التماس می کنه که ازش تعریف نکنید! گریه حبیب بیشتر شد.اشک از گونه هایم سرازیر شد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷سال ۶۱ بود, محمد چهارده سال بیشتر نداشت که پا به جبهه گذاشت و خیلی زود شجاعت و درایت خود را نشان داد و شد جز نیروهای اطلاعات عملیات تیپ و لشکر المهدی(عج)... 🌷 عملیات والفجر ده بود. ما در ارتفاعات دلای گو بودیم. بچه ها شب قبل عملیاتی در این خط انجام داده بودند که موفق نبود. برای شناسایی تکمیلی رفته بودیم. من, محمد و دو نفر دیگر. افتاب بالا امده بود. پشت تخته سنگی نشستیم. در دشت روبروی ما یک میدان مین بود و بعد از ان هم چند سنگر دشمن. با دوربین منطقه را چک می کردم که دیدم یک نفر با سیم چین در حال چیدن سیم خاردار هاست. بعد هم باز کردن معبر در میدان مین. انگار نه انگار که عراقی ها بالای سرش هستند, که به حق کور شده بودند. دقت که کردم دیدم محمد است. سرم را چرخواندم جایش خالی بود. ماندم چه جور و با چه جسارت و سرعتی بدون اسلحه خودش را انجا رسانده است. دوباره چشمم را بردم رویش. تمام قامت وارد مقر عراقی ها شد. عراقی ها با دیدنش پا به فرار گذاشتن! سریع با بچه ها رفتیم دنبالش. با خنده در مقر عراقی ها ایستاده بود. نشان به ان نشان که غذای انها روی اجاق در حال گرم شدن بود...👌😊 محمد پیروز بخت 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
509858468.mp3
5.71M
شنیدنش برای همه واجب است🙏🌸 ایا برای ماموریت فرهنگی اماده ایی ؟ تیپ شهدا بزنید تا خدا بهتون توجه کنه امام زمان غیر از ما ها کیو داره ؟ 👤 🌷🌹🌷🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
از اینکه و رسمی نداری از کارهای کرده ات به نام دیگری از تنهایی ات درعین غمگین مباش که 🌷 اولین گام برای است و ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ ﺑﺮاﻱ ﺷﻬﺮﺕ ﭘﺮﺳﺘﺎﻥ, ﺭﻧﺞ ﺁﻭﺭ اﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ اﺟﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ اﺳﺖ 🌷 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 🕊چه زيبا شدند زيستند 🥀همان ها كه هستند ولي   🕊کسانی كه در جمع ما👥 بوده اند 🥀ولي حيف نفهميده ايم 😔 💔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 پنجشــبه 8 ﺧﺮﺩاﺩ / ساعــت ۱۸ آنلاین شوید از دور انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk مبلغ باشـــیدلطفا 🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 👇👇 اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ .... اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18 ﻭاﺭﺩ ﺻﻔﺤﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﺸﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻗﺒﻮﺭ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴم و ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا و ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
✋✋✋✋ ﺗﻮﺟﻪ ....ﺗﻮﺟﻪ ....ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﺴﻨﮕﺮا و ﻣﺤﺒﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺮﻡ اﻓﺰاﺭ اﻳﻨﺴﺘﺎ ﻧﺪاﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻨﺪ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18 ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاي ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ 👇👇👇 Qen.ir/shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درد ودل های نازدانه شهید باقری با پدرش💔 تقدیم به همه ی (من دختر شهیدم دختر شهید عبدالله باقری اصن بابام و خیلی دوس دارم😭) 🌹👇🌹👇 شــب جمعہ اگر دلــت رفت خرابہ شام و یاد رقیہ سه سالہ😭😭 کردے بگو : صلے اللہ علیــک یا اباعبداللہ الحــسین ع 🌷🌹🌷🌹 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
ای مرکز ثقل کهکشانِ دل من! خورشید بلند آسمان دل من! عمری است که من منتظر دیدارم یک جمعه بیا به جمکران دل من! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🌷🌺🌷 ﻣﻬﺪﻭﻱ 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 •به‌قَلبت‌نگـاه‌میکُند اگرجایی برايَش‌گذاشته‌باشے •|مےآيد •|مےمانَد •|لانه‌میکُند تاشهيدت‌ڪُند... •وَ مَنْ عَشَـقْتُهُ قَتَلْـتُه رفـیق _شـهید یعنـی ‌همـین 👌🙂 🍃 🌷 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📢سردار سعید قاسمی : شیراز ! شیراز هیچی نداشته باشه ، یه عبدالله رودکی داشته باشه. عبدالله رودکی که تا قبل از شهادتش همه آمال و آرزوش این بود ، به خود من گفت ، روی قایق توی خلیج فارس ، دستشو کرد طرف آسمون گفت یا فاطمه! از تمام عمرم اگه یه روز مونده که به من این فرصت رو بدید که یه ناو براتون بزنم. نشنیده بودی ازش نه؟ نباید بشنوی تو ! ❗️🔅❗️🔅❗️ و ﭼﻘﺪﺭ ﻏﺮﻳﺒﻨﺪ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ... اﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ, ﺳﺮﺩاﺭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ اﺯ ﺩﻳﺎﺭ ﻓﺎﺭﺱ, اﺳﺖ اﺯ ﺧﻠﻴﺞ ﻓﺎﺭﺱ ﺗﺎ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻣﺪﻳﺘﺮاﻧﻪ, اﺯ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻦ ﻧﺼﺮاﻟﻠﻪ ﻳﺎ ﻋﻤﺎﺩ ﻣﻐﻨﻴﻪ ﺑﺎ اﻭ اﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ و اﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﺧﺒﺮﻱ اﺯ ﺑﺰﺭﮔﺪاﺷﺖ اﻭ ﻧﻴﺴﺖ! ! 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد سردارشهیدے که به حضــرت زهرا (س) علاقہ خاصی داشت 🌹🌷🌹🌷 عبدالله رودکے عملیات نیروے دریایی سپاه پاسداران 🌹 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ