🌹احساس تکلیف #ﺷﻬﻴﺪ
❄️شبي برف سنگين بر روي زمين نشسته بود، ما با اصرار از وي خواستيم ڪه چون هوا سرد است آن شب را در خانه بماند و به پايگاه نرود. 🌨🌨
او گفت: «اگر امشب نروم به شهدا خيانت ڪرده ام. حال ڪه سنم براي جبهه ڪم است لااقل اجازه بدهيد در پشت جبهه خدمت بڪنم و به رزمندگان بگويم ،اگر چه در جبهه نيستم ولے در اين مڪان هم رزم شما هستم».💖💗
بالاخره سال بعد به جبهه اعزام شد و در هفده سالگی شهد شهادت نوشید.🖤
#شهید_غلامحسین_شکری
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس . سعادت شهر
☘◾️☘◾️☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گر بدانـد
لذت جان باختن
در راه عشـــق ...
هیـچ عاقل
زنــده نگذارد
بہ عالم خویـش را ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️صدای اتومبیلی که جلوی در خانه توقف کرد، او را از پیچ و خم خیالات درآورد .بیرون آمدن رودابه و عروس و نوه اش را از اتاق نگاه کرد.
_ گمونم خودش باشه
بی درنگ در حیاط را باز کرد. اتومبیل سپاه با بدنه و شیشه های آغشته به گِل ،روبه روی خانه ایستاده بود و هاشم مشغول تعارف کردن به راننده بود
_بفرما یک چایی باهم میخوریم راه میافتیم.
بسیجی جوانی که راننده خودرو بود گفت:« مزاحم نمی شم بزار بچه ها راحت باشند »
هاشم پا به حیاط گذاشت و به محض دیدن دخترکش سمانه، پیشرفت او را بغل کرد و سپس رو به دیگران برگشت
_ وقت زیادی نداریم باید زودتر راه بیفتم
شنیدن این جمله سنگین بود .مگر رودابه میتواند همچون سالهای پیش که کودک بود سرش فریاد بزند و بگوید که همان جا بماند؟!
مگر علی اکبر می توانست او را به بهانه شکار بفریبد و پیش خود نگه دارد؟! مگر همسر جوانش نمی دانست که هیچ چیز حتی مهر کودک ۲ ساله شان نمی تواند مانع رفتن او شود. همه خاموش و ساکت او را نگریستند.رودابه برای گریز از آن لحظات دشوار رفت تا کیف دستی او را بردارد و هاشم در این فاصله زمانش را بوسید و به او انداخت و با لحن آهنگین میخواند:
_سمانه... سمانه... سمانه ی دردانه... سمانه ی یگانه!
سپس به همسرش نزدیک شد و با او قدم زنان تا زیر درخت گوشه حیاط رفت. علی اکبر که حتی یک دم چشم از او برنمی داشت و در همان حال با خود اندیشید: «پدر صلواتی چقدر امروز خوش لباس شده!! انگار شب عروسیشه»
رودابه از راه رسید. کیف دستی را جلوی در حیاط گذاشت و به انتظار ایستاد.هاشم نمی خواست آن لحظه را که برای همه شان به اندازه عمری میگذشت ،طولانیتر از آنچه که بود بکند .با یک یک آنها خداحافظی کرد و دست آخر گونههای سمانه را بوسید و بی آنکه نگاه از نگاهش بردارد به سمت اتومبیل رفت.
لحظه مکث کرد, برای چندمین بار طی آن روز رو به آنها گفت:« مواظب خودتون باشین. خانواده شهدا را فراموش نکنید .حتما بهش سر بزنید و از قول من از تمام کسانی که نتونستم سراغشون برم خداحافظی کنید»
در را باز کرد سوار شد و اتومبیل به راه افتاد رودابه کاسه آب را پشت سر و بر زمین پاشید و با دیدگان اشکبار رفتنش را تعقیب کردند.
🌿🌿🌿🌿
*کربلای پنج*
ساعت یک بامداد نوزدهمین روز دی ماه ۱۳۶۵ طنین رمز« یا زهرا» شروع عملیات کربلای ۵ را به کلیه یگان های شرکت کننده در عملیات اعلام کرده و اینک پس از چند روز شلمچه و شرق بصره منطقهای به وسعت یک ۱۵۰ کیلومتر مربع از صحنه درگیری شدید و بی وقفه ای بود.
گستردگی بیش از حد منطقه درگیری و شرکت یگانهای مختلف به ویژه در هنگام شب،عملیات را با دشواری های زیادی روبه رو کرده بود اما آنهایی که همین دو سه هفته پیش در عملیات کربلای ۴ این منطقه را زیر گامهای خود به لرزه در آورده بودند، با یادآوری یاران از دست رفته،این بار با عزمی راسخ تر برای به دست آوردن پیروزی و پاسداشت خون همرزمانشان گام به میدان نبرد گذاشته بودند..
هاشم که همچنان فرماندهی تیپ امام حسن را به عهده داشت به صلاحدید شورای فرماندهی شخصاً مسئولیت محور عملیاتی را پذیرفته بود تا از نزدیک پیشروی نیروهایش را دنبال کند و اینک در سومین روز حمله در حالی که بی خوابی و خستگی چندین شبانه روز را بر دوش می کشید به سوی خط مقدم به پیش می رفت.
حاج کاظم پدیدار با کنجکاوی به جوانی که روبروی واحد تبلیغات بود خیره شد و با آرنج به پهلوی هاشم زد.
هاشم جوانی را دید که مشغول بحث با مسئولش بود کنجکاوی او را واداشت و همراه با حاج کاظم به آنها نزدیک شود .جوان قیافه ملتمسانه به خود گرفته بود.
_حالا بار سوم .شما خودتون قول داده بودید که این بار میفرستینم جلو!
مسئولش که اذان بگو مگو خسته و بیحوصله شده بود پاسخ داد:
_همین که گفتم تو می مونی! دیگه هم حرف جلو رفتن و عملیات را نزن!!
جوان تا چشمش به هاشم و حاجکاظم افتاد آنها را به قضاوت خواند.
_شما یک چیزی بگید
هاشم بی درنگ گفت: «خب برادر عزیز اگر بهت اجازه نمیدن حتما دلیلی داره. فعلا برو استراحت کن به وقتش نوبت تو هم میرسد!
در مقابل چشمان بهت زده و گلهمند جوان، از آنجا دور شد .حاج کاظم خودش را به او رساند و با کنایه گفت: «اگه درباره خودت هم چنین دستوری میدادند و همین راحتی قبول میکردی؟!»
_اگر راستشو بخوای بله !چون الان سه شبانه روز که نخوابیدم. فقط منتظرم یک نفر چنین دستوری بهم بده تا برم یه گوشه حسابی بخوابم .ولی چه کار کنم که کارهای زیادی در پیش دارم و نمیتونم»
_تو گفتی و من هم باور کردم!
دستش را برای خداحافظی به طرف حاج کاظم دراز کرد
_خب دیگه من باید برم جلو .انشاالله بعدا میبینمت!
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍امام سجاد علیه السلام:
هیچ قطره ای نزد خداوند عزّوجلّ محبوب تر از دو قطره نیست؛ قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، قطره اشکی که در دل شبِ تار برای خداوند عزّ و جلّ می ریزد.
📚 الخصال، ج ۱، ص ۵۰
🏴شهادت امام سجاد(ع) تسلیت
➖◾️➖◾️➖
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱١٨ سالھ بود ڪه در منطقه عملیاتے سر پل ذهاب به شهادت رسید.
اما پیڪرش برنگشت.😞
یڪ سال بعد ، به خواب مادرآمد و نشانے پیڪرش را داد ڪه در ڪدام منطقه قرار دارد .
طبق همان نشانے تفحص شد و به زادگاهش بر گشت
#شهید_علی_اصغر_سیف_الاسلامی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با فُرات حرف بزن
#حسین_یکتا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ👆
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌷 دهه اول محرم بود.سربازهای اموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند.
مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام از ارتفاع بالا می رفتند...
📚 منبع:علمدار عصار!(جلد دهم از مجموعه شمع صراط)
تهیه از : http://ketabefars.ir/product-14
💐🌾🌷🌾💐
#شهیدمحمدمهدی_علیمحمدی
#شهدای_فارس
🌹◾️🌹◾️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
چند ماه از شهادتش مے گذشت اما نتوانسته بودند پیڭرش را باز گردانند😞.
روز صد و دهم یپکر مطهرش به زادگاهش برگردانده شد.😍
در حالے ڪه هنوز سالم بود و عطر شهادت از آن به مشام می رسید.
😳😳
#شهید_یوسف_ایزدی
#شهدای_فارس ایزدخواست
#سالروز_شهادت
🌷🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_نهم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️عصر همان روز حاج نبی از فرماندهی لشکر با حاج کاظم تماس گرفت و به او مأموریت جدیدی داد.
_برید به طرف جاده آسفالته مربوط به نهر «هسجان». شب قبل بچههای لشکر ۱۴ قرار بود که جاده دوعیجی به بصره را بگیرند ، ولی چون خطشکن بودن و فشار زیادی را تحمل کردند، موفق به این کار نشدند .آقای اعتمادی هم الان اونجاست. برید و این جاده را فتح کنید .
سپس با لحن قاطع تری ادامه داد.:« من فقط منتظر خبر پیروزی هستم»
ساعت ۹ شب بود که حاج کاظم به همراه نیروهایش به خط رسید و به محض ورودش سراغ هاشم را گرفت.
_دنبال آقای اعتمادی میگردم.
_هاشم یا مهران !کدومشون؟!
_هاشم اعتمادی!
_رفته دنبال عراقی ها!
_منظورت چیه؟!
_ظاهراً یک گروه گشتی شناسایی عراق از راه نخلستان آمده بودند شناسایی! آقای اعتمادی هم رفته دنبالشون.
حاج کاظم با نگرانی چشم به نخلستان دوخت .چند دقیقه بعد با دیدن هاشم که از میان نسل ها می آمد به استقبالش و با لحنی گله آمیز گفت: «آخه این کارها که به شما مربوط نمیشه»
هاشم با دیدن او تعجب کرد
_اینجا چه کار می کنی؟!
_اومدم دنبال تو !یه ماموریت مهم از لشگر بهمون واگذار شده!بریم تا برات توضیح بدم. باید هرچه زودتر گردان هایی را که باید همکاری کنند مشخص کنی و عملیات را سر و سامون بدی.
به زودی طرح عملیات و گردانهای شرکتکننده مشخص و عملیات پس از ساعاتی بافته جاده آسفالته به اتمام رسید. کاظم از پشت بی سیم ناباوری های حاج نبی را از شنیدن این خبر احساس کرد
_آقای اعتمادی اینجاست. با خودش صحبت کنید تا مطمئن بشید.
_بله بله! البته من مطمئنم ولی به هر حال بگید صحبت کنه.
هاشم بیسیم را به دست گرفت و مشغول توضیح عملیات و فتح جاده آسفالت شد.اما هنوز چندان طول نکشیده بود که یک موشک آرپیجی به تانکی در نزدیکی اش اصابت کرد .یکباره موج آتشی از تانک زبانه کشید و حاجکاظم دیگر نتوانست او را ببیند ببیند.
سراسیمه به سویش دوید. با نگرانی کنار او که روی زمین افتاده بود نشست .شانه هایش را در دست گرفت و فریاد زد: «هاشم ...هاشم!!»
هاشم آرام چشمانش را گشود و وقتی چهره مضطرب حاج کاظم را دید لبخندی زد و گفت:«چیزی نیست نگران نباش «
صدای حاج نبی که او را صدا میزد همچنان از بیسیم به گوش میرسید. حاج کاظم که هنوز نگرانش بود بی سیم را برداشت.
_بفرمایید من کاظم هستم.
_چی شده!! هاشم کجاست؟!
_زخمی شده. یک گلوله آرپی جی نزدیکش منفجر شد. موج انفجار به دستش آسیب زده!
_وضعیتس خیلی خطرناک؟!!
_نه ولی احتیاج به معالجه داره!
_هرچه سریعتر اونو برگردونید عقب تا مداوا بشه. مفهوم شد؟!
_مفهوم شد اطاعت!
بلافاصله دستور داد
_آقای اعتمادی را برگردانید عقب خیلی زود..
هاشم صدای او را در فریاد خود گم کرد
_لازم نیست من حالم خوبه! تو برو دنبال کار خودت معطل نکن.
و رو به امدادگر هایی که بالای سرش ایستاده بودند ادامه داد:« شما هم برید به زخمیها کمک کنید.»
تا چشمش به حاج کاظم افتاد که همانجا ایستاده و به او زل زده گفت :«پس چرا وایسادی ؟مگه قرار نشد بری دنبال آر پی جی زن!؟»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ اﻣﻴﺮ ﺭاﺳﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 13 ﺷﻬﺮﻳﻮﺭ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
💠 #امربه_معروف به سبڪ شھدا
🔰محمّد به سمت اتاقڪ خلبان رفت.
صدایے پس از گفتن "بسم الله الرحمن الرحيم "، طلب صلوات کرد. صدای صلوات حدود چهارصد مسافر در هواپيما پيچيد.🔊
صداے محمد بود.
"با توجه به اينکه در مسير زيارت حضرت زينب(س) هستيم با اجازه شما ڪمے از مناقب و فضائل حضرت زينب(س) براي شما مےگويم."
🔰عده ای هم ڪھ به قصد تفريح و گردش يا هر چيز غير از زيارت، سوار اين هواپيما شده بودند، شروع ڪردند به غُر زدن...
-اينجا هم دست از سرمون بر نمی دارن...
-ما را بگو آمديم خارج ڪشور يه نفس راحت بڪشيمــ...
محمد بی توجه به اعتراضات سخنانش را ادامه داد.
نفوذ ڪلامش ڪم ڪم اثر خود را در حضار نشان مےداد . تعداد اندڪ بانوانی که با خارج شدن از مرز هوايے ايران حجاب را برداشته بودند، دوباره حجاب سر گذاشتند.
#شهید_محمد_اسلامے_نسب
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️ «ای برادر شهیدم»
🔸کاری از سعید حدادیان و محمدحسین حدادیان
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ﺑﺴﻴﺎﺭﺯﻳﺒﺎ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
🌷🌹🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید