eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
«هم زمان حسن و تانک به سمت هم شلیک کردند. تانک منهدم شد. حسن هم زیر آوار دیوار ماند. او را بیرون کشیدم و به یکی از خانه‌های خرمشهر بردم. خسته به دیواری تکیه داد. خانه پیش از این در تصرف نیروهای عراقی بود و روی آینه کمد، عکس صدام چسبانده بودند. حسن اسلحه‌اش را بالا آورد و تیری به چشم عکس صدام شلیک کرد. ناگهان درب کمد باز شد و ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻌﺜﻲ مسلحی, از کمد بیرون افتاد(ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ)، تیر حسن به چشمش نشسته بود.... (ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ) 🌹🌷 (ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ ) شهادت :۲۵ اسفند 🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چشمهای آقا یحیی روی هم می افتد.اما منصور آرام در سردخانه خوابیده و لبخندی صامت و ساکن با قدمتی ٣١ ساله نقش لبان اوست. شاید این را بداند که فردا بعد از اینکه خاکها را روی کفن شکلات پیچش ریختند و روی خاک آب پاشیدند و مردم همه رفتند غروب مادر و همسر و برادرها و جماعتی دیگر شمعی بالای سرش روشن می کنند و گل می ریرند روی گلهایی که ظهر بر خاک نمدار مزار ریخته اند.و دعا می خوانند و نم نم می گریند .وقتی دعا تمام شد مادر بچه ها می گوید :"برویم سر مزار حاج مهدی فاتحه ای بخوانیم . می روند سر مزار شهید مهدی ظل انوار فاتحه می خوانند و بر میگردند خانه .نگاهشان که به هم می افتد باز میزنند زیر گریه. با تمام خستگی نیمه شب خیره مانده بودم به خط های پایین صفحه.لابلای خطها برهوتی بود بی انتها.در یک گوشه از آن پلی است که آن طرفش آبشار هفت رنگی می ریزد.ضخامت پل دقیقا اندازه نخ مویی است که راه رفتن روی آن آدم را یاد حرکات نمایشی می اندازد.بیابان غلغله است از جوانان و همه می خواهند رد شوند. منصور روی پل ایستاده و آنها را رد می کند.آقای ورزنده هم منتظر است.تا رسیدن نوبتش در شک و تردید غوطه ور است . منصور؟منصور که مرده اینجا چه می کند.؟ _ما را هم رد بفرمایید _باشه فقط یک کم صبر کن منصور دست آقای ورزنده را می گیرد و می فشارد. _میدونی برای چی؟ به خاطر اون قصیده ای که برام گفتی. دم دم های صبح آقای ورزنده نیم خیز می شود .صلوات می فرستد و چشمان خواب الودش را می مالد.به زحمت بلند می شود و وضو می گیرد . و چند روز بعد آقای ورزنده از گرفتاری های مجروحیت زمان جنگ آزاد می شود و می تواند هر از چندی در دارلرحمه چرخی بزند و با منصور برود روی پل بایستد! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد... 📎جانشین تیپ ۳۳ المهدی 🌷 شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ شرق‌دجله ، عملیات بدر 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مژده ای دل عالمی امشب چراغانی شده کهکشان تا کهکشان یکسر درخشانی شده کز فروغِ روی ثارالله، نورِ عالمین از زمین تا آسمان بزمِ گل افشانی شده! 🎊🎊🎊🎊🎊🎊 میلاد سیدالشهدا اباعبدالله الحسین ع و روز پاسدار مبارک... 💚💝💚💝💚 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷جلسه بود، همه فرماندهان تیپ بودند جز حمید و شهید حسین ایرلو. ساعتی طول کشید که آمدند. همه نگران شده بودیم تا بلاخره رسیدند. به حمید گفتیم: ماشین خراب شده بود؟ گفت:نه! گفتم: جاده خراب بود یا شلوغ؟ گفت: هیچ کدام. شب بود. طبق فرمان، سرعت ماشین در شب نباید بیش از 85 کیلومتر باشد، من هم به فرمان و قانون عمل کردم. ... حاج حمید رضا فرخی شهادت:1363/12/25- عملیات بدر-شرق دجله فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج) 🌷🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 مژده‌ ای دل که دگر سوم شعبان آمد پیک شادی ز بر حضرت جانان آمد مژده‌ ای دل که برای دل غم دیده ما هدهد خوش خبر از نزد سلیمان آمد 🌺ولادت پـرنـوروسـرور امام حـسین (علیه السلام) بر شما مبـارک🌺 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @shohadaye_shiraz
حاج اكبر خوار چشم منافقين بود و مغازه اش هم محل ارشاد مردم، بعد از فتح خرمشهر و شهادت محمد رضا، دو نفر موتورسوار به در مغازه حاج اكبر رفتند، يكي پياده شد چند تير به سينه او شليك كرد، حاجي آه كشيد و كف مغازه افتاد، خون گرمش كف مغازه را رنگنين كرد و مرد ضارب نشست ترك موتور و فرار كردند. راديو منافقين، راديو آلمان و BBC خبر شهادت او را اعلام كردند. چهل روز بعد، ضاربان او را پيدا كردند. منافقيني كه در عراق آموزش مي ديدن و از طرف صدام، حمايت مي شدند. هردو را اعدام كردند. محمدعلي هم به جبهه رفت. احمدرضا هم سيزده ساله بود گفت: مي خواهم بروم جبهه. مادر قبول نمي كرد. غم حاجي و محمدرضا برايش سنگين بود. نمي خواست داغ پسر كوچك را هم ببيند. ـ تو هنوز كلاس سوم راهنمايي هستي. جبهه براي تو زوده؟ احمدرضا، قدكشيده و رشيد ايستاد. ـ بايد بروم. گفت: استخاره مي گيرم اگر خوب آمد برو. احمدرضا گفت: مگر مي شود دفاع از اسلام، بد باشد؟ خيلي خوب كه آمد، مادر هم زبان به كام گرفت و پسر با رضايت او به جبهه رفت. احمدرضا یغمور* 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * شعله بخاری را بیشتر کردم و کنجکاو نشدم که چرا وقتی احمد شیخ حسینی دوست زمان جنگ منصور در تشییع جنازه این برداری میکرده ناگهان دلشوره های بی سابقه به دلش می‌افتد و جلدی خودش را به خانه می رساند و حواله داده میشود به بیمارستان تا چند ساعت بعد نوزادش را فاطمه نام بگذارد. چرت میزدم بیدار بودم و خواب .انگار همین حالا میبینم منصور را نشسته در سنگری که ساخته شده با گونی هایی که حالا دیگر پوسیده اند.روی شن هایی که بر روی سقف سنگ ریخته شده دو تا بلبل خرما خور آواز می خوانند و نوک می زنند به شن ها. سکوت شلمچه متروک را تنها هوهوی باد به هم می‌زند خاکریزها را در این ده سال باران ها شسته اند و با تا پخش کرده‌اند در فراموشی هوا. بعضی جاها گلوله‌های عمل نکرده توپ و تانک ها شاید درست مثل افسری که شلیک شان کرده و حالا در روزهای بعد از جنگ شکم آورده تا نیمه توی خاک زنگ زده اند. روی پره های یکی از اینها چهارتا یمام نشسته اند با هم می گیرند و باز فرو می آیند و دوباره می چاوند. رده بود اینها پاک شده گویی که پای بنی بشری تقدس اصلی اش را نیالوده. مجله پاره پوره شده‌ای از غبار ۱۰ ساله زرد شده گوشه سنگر مچاله افتاده است. روی مجله عکس صدام از و سیبیلش به پایینش پاره. به صفحه خیره شده ام خواهر کوچکتر از سید حسین موسوی با سیدحسین و همسرش به آنجا می رسند به همان دشت بزرگ و تکیه می دهند به اتومبیل شان و هوای نظر به بقایای آثار جنگ چشم می دوانند به دشت. خواهر سید حسین روی یکی از خاکریزها که دیگر باران آن را پخش کرده و باد ذره ذره خاک هایش را به فراموشی هوا سپرده جوانی خوش سیما و شاداب می بیند. در زیبایی غرق است که منصور از سنگر بیرون می‌آید. دست در گردن سیدحسین می اندازد خواهر او را می شناسد. منصور شتاب دارد که زودتر برود و سیدحسین نمی گذارد و می پرسد کجا؟! منصور می‌خندد دستهایش را باز می‌کند و جایی را نشان می‌دهد _اون بالا بالاها که از دست تو یکی راحت بشم. تعجب سید حسین آنقدر هست که از دست منصور دلگیر نشود. _حاجی تعریف کن جن تو.بعد از هرگز دیدمت. حالا هم سرکارمون گذاشتی. منصور جدید تر و راحت تر از قبل می نماید _خیلی خوب حالا میبینی و می بینم چند تا نقطه سیاه را آن دورها. خواهر سید حسین هراسان و حیران به منظور زده که حالا رویش را به طرف جوان روی خاکریز برگردانده منصور از کنار سنگر و جوان از روی خاکریز می دوند و همدیگر را بغل میکند. پژواک صدای خنده شان در دشت می پیچد. جوان انتظار منصور را خیلی وقت پیش می کشیده. _کجا بودی این همه وقت؟! ادامه دارد .‌ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
* برشی از وصیتنامه شهید؛* 🌱 *«همیشه مرگ را به یاد داشته باشید و آماده پذیرفتن آن باشید . با کوله باری که برای خویش بسته اید نظر کنید ببینید چه دارید ؟ پس چه خوب است قبل از آنکه مرگ ما را دریابد ، به خویشتن خویش برگردیم و خود را در ترازوی عقل خویش بسنجیم و آن وقت چه زیباست این گونه بودن و این گونه زیستن و این گونه مردن🌹 *شهید عبدالعلی جلالیان* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ای اهـل حـرم مـیر و علمـدار خـوش آمـد سـقای حسـین سیـد و سـالار خـوش آمـد میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر (عج) و همه منتظرین مبارکباد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @shohadaye_shiraz
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
💢💢💢💢💢 * مــیهمانی لاله های زهرایی و جشن ولادت سرداران کربلا* *در آ خرین پنجشنبه سال* 💐💐💐 🌷🌷🌷 همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا 💢💢💢💢 کربلایی علیرضا شهبازی ◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰* *پنجشنــبه ۲۸ اسفند* ⭕⭕⭕⭕⭕ ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ *قطعـــه شهــدای گمــنام* 🌷🌷 مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد 🌷🌷 *هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز* ⬆️⬆️⬆️⬆️ *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواهر سید حسین را فرا می‌خواند به ظرف بلوری براق دسته‌دار اشاره می‌کند نور آفتاب جنوب به آن می خورد و چشم را اذیت می‌کند. تا نصفه در ظرف شیر ریخته شده. _خواهرم لطف کنید این را بگیرید. جوان حاج منصور را بغل میکند و با هایش را تا کاسه زانو در ظرف گله می کند صورتی انگشتان پا در سفیدی غلیظ شیرمحو می‌شود. _این ظرف را از زمین بلند کنید. _سنگین از این همه شیر پا های حاجی.!! _مثل پر کاه برش دارید توکل کنید. چاوان چاوان سه تا یمام کنار سنگر راه می روند. خواهر سید حسین ضعف را به راحتی روی دست می‌برد انگار که بی وزن باشد. _چرا پاهایش را در شیر گذاشته اید؟! جوان دست می چرخاند و به سمت راست اشاره می کند کوهی بلند ناگهان سبز میشود باقله ای که در ابرهای سفید محو است. جای بلندترین نقطه کوه را با سبابه نشان می دهد. ‌ _آنهایی که قراره برن اونجا باهاشون رو توی شیر... _حالا من باید ببرمش؟!!! _نه خودم تا جای میبرم بعد از آن اجازه ندارم. جوان سرش را به نشانه امیدواری تکان می‌دهد و بلافاصله ضعف را به آغوش می کشد و با منصور بدون حرکت خاصی آرام‌آرام از آنجا دور می شوند به سمت بلندترین نقطه قابل دید کوه. نگاه می‌کنند و می‌بینند چند جوان را که ریش های صاف و مرتب شان سفید شده است زیر سایه چادر دراز کشیدند و به آسمان نگاه می کنند. یک بار مرغی با هیئت طاووس با نگاره هایی از رنگ های دست نیافتنی پشت سر منصور و جوان ظاهر می شود. در حالیکه هزارتوی بالهایش دو قله کوه دو طرف دشت را پوشانده و به کندی بال می زند.ناگهان آسمان تاریک می‌شود و بعد برق تیز چشمان مرغ تمام دشت را روشن میکند. شدت نور چشم خواهر سید حسین را می زند. صدای اذان سکوت رازناک صبحگاهی را تلنگر میزند.مادر سید حسین لیوان آبی در دست داشت.نور تند لامپ به آنها می خورد و دهها شعاع از آن ساطع میشد. _بیا بخورش انشالله خیره! حالا دختر جون چی بود که اینقدر هذیون میگفتی.؟!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💟 *وصیت شهید* چه زیباست آگاهانه این دنیای فانی و زود گذر را ترک کرده به پیشواز شهادت رفته و خود را محصول دنیای آخرت که جایگاه نهایی ما می باشد رفت و چه شیرین و گوارا است جان دادن در راه معبود یگانه و چه عارفانه است ناله ی آخرین را با کلمه ای به شهادت سر دادن چون ما انسان ها امانت هایی هستیم در دست پدر و مادر که روزی می باید این امانت ها به صاحب حق پرداخته شود چه خوب است که این امانت ها را شکوفا و مهیا و معطر کرده و بعداً با افتخار به صاحبش برگردانده شود یعنی با «شهادت» در راه خدا. این گام را بر می دارم که خداوند عزّوجل را همان طور که شناخته بودم و در جستجوی تو بودم به هر کجا می رفتم جلوه ای از انوار تو را می دیدم. 🔶پروردگارا چه کسی می تواند شادی منتظری را در دیدار با عشقی وصف کند و چه قلمی است که بتواند خون را به رشته تحریر در آورد و کدامین تمثیل است که بتواند وصف کند. چه کسی می تواند فدا شدن در راهت را فنا نام نهد. پروردگارا: امید به رحمت تو دارم، ناامیدم نکن. فرج الله پارسایی نیا* * 🌱🌹🌱🌹 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻پاسخ رهبر انقلاب به یک جانباز بسیجی که گفته بود «یک چیزی بگویید تا دلمان آرام شود، شما خیلی زجر می‌کشید، حرفتان را گوش نمی‌دهند». روزت مبارک🌹 ای 🍃🌿🍃🌿🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧 با ارباب 😔 من آخرِ سالی اومدم ... درمونده‌ هم اومدم ...✋🏻😭 💔 مرا یک کربلا ببر ... نبری گریه میکنم ✋🏻😭💔 🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قرائت دعای توسل :حاج سید عباس انجوی : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام :شنبه ۳۰ اسفند /از نماز ظهر تا لحظه سال تحویل ⬇️⬇️⬇️⬇️ مراسم در فضای باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود 🔺🔹🔺🔹🔺
🌸از بس به نام مادر تو ماه و سال ماست 🌟آغشته با دعای تو رزق حلال ماست 🌸شد مادرت عروس علی، خوش بحال ماست 🌟ایرانی است مادر تو، این مدال ماست (ع)🌿🌺 🌿🌺 🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده! به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه. گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد! به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه! 🌷 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * «آن از جلیل که آمده و نیامده و برگشت. آن از منصور که انگار یادش رفته پدری هم دارد.این هم از طفلکی یحیی که راه افتاد و هنوز هیچی نشده رفت پیش آن دو تا.دست تنها شده ام نه به ریزه کاری های خانه رسیده اما نه در مغازه کسی کمک حالمه. خودت حواست به ما باشه هرچی مصلحت خودته یا مقلب القلوب..» _کریم !بابا جون ؛بابام را آوردی جلوی چشمم .بابا بسه دیگه این شب عیدی لا اله الا الله. «وهاب»از تو کوچیکتره چرا هی صدا شده در میاری؟! دیگه بچه نیستی اول دبیرستانی‌ها!! حالا داداشات نیستن جای اینکه کمک حال من و مامانت باشی عذاب میدی؟! شب شیراز در جلجل باران اول بهار غرق هلهله بود.خیلی ها مجال به جا آوردن آیین باستانی را داشتند و خیلی‌ها هم اصلاً عیدی نداشتند. عکس پسر شان پدرشان عمو یا چند قدم آن طرف‌تر پسر عمو و یا همسایه شان را قاب کرده بودند.اعلام که شده بود آغاز سال ۱۳۶۳ صلواتی فرستاده بودند و فاتحی و از دیگران پنهان شده بودند به زاویه های اتاق تکیه داده و اشک ریخته بودند. چند خانم طرف‌تر صدای عبدالباسط بلند بود.دم در حجله زده بودند و سرخ زرد سبز سیدی و آبی. صدای قرآن به چهل خانه آن طرف تر هم می رسید. ابراهیم که آشناتر ها کاظم صدایش می کردند،به عکس بالای طاقچه نگاه کرد کشید و در خاطراتش «های اسماعیل قران برای مرده می ذارند میون جلوی چشم می باهام حرف میزنی! بابا الهی قربون چشمای معصومت برم .۱۰ سال گذشته ولی انگار همین دیروز بود که.....» _بابا مامانم میگه شام آماده است بکشم؟! _ها..بکش . هر کاری دلت می خواد بکن. _اه!! بابا شما هم تا ما می‌خواهیم یک کمی خوشحال باشیم میرین توی فکر. حالا می خوای از زیر عیدی در بری هی اخم می کنید که نشه باهاتون حرف بزنیم! خنده تلخی زد نگاه مهربان و پدرانه انداخت. _کاشکی جای شما بودم باباجون .خوش به حالت! مادر با صدای حزین و خسته از آشپزخانه داد زد. _خدیجه اذیت بابات نکن‌.بیا سفره را ببر. خرید سفره را پهن کرد .سبزی را گذاشت در سفرعه.مادر ماست را به وهاب داد .دست به کمر زد صورتش را جمع کرد که از خستگی ننالد. _کاظم آقا .درست نیس همین حال و پای سفره شام بگم، ولی نمیدونم چرا به دلم بد افتاده ! اسماعیل که می‌خواست اینجوری بشه همین طوری شده بودم تو دلم آشوبه! _بیا بشین غذاتو بخور زن! از وقتی بچه ها رفتن دم به دقیقه نفوس بد میزنی! _نه این دفعه یه جور دیگه هستم. حالا هرچی خدا بخواد پیش میاد دیگه .بدون بچه‌ها اصلاً شام به آدم زهر میشه.بمیرم هر وقت یه برنجی چیزی درست می کردم منصور بچه نمیومد اسفند دود می کرد که همسایه‌ها بوش رو نفهمند. وی گفت شاید خونه کل محمود بنا نداشته باشه بپزه! حالا نمیدونم اونجا چی میخورن ؟!کجا می خوابن؟! _اینا چرا اینجوری شدند! باز نوبت مامانه ؟!خیالتون راحت راحت! داداش یحیی می گفت اونجا هتله فقط می خورند و می خوابند. مادر به آشپزخانه رفت تا شام را بیاورد نشست و کفگیر زد. کفگیر به ته دیگ می‌خورد که صاف در بیاید.منصور می‌آمد جلوی چشمش، مثل همیشه با کارهای کودکانه که هیچ با آن ریشه های بلندش تناسبی نداشت از پشت در صداهای عجیبی در می آورد. داخل که می‌آمد خم میشد تعظیم می کرد و بعد احترام نظامی می گذاشت و آزاد می خواست و بعد ظرف را که می شست می آمد و جارو را از دست مادر میگرفت. مادرم کسی می‌کرد و به او می گفت هنوز مونده که بتونی مرد خونه بشی..و منصور می خندید و آشغال‌ها را برمیداشت و فرداش با خورده پس اندازهای جاروبرقی خرید برای مادر. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | 🚩جلوه های ایثار پزشکان از جبهه های جنگ تا خط مقدم کرونا 🎙 راوی: امیر سرتیپ غلامحسین دربندی 🌱🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 🌹 شب خواب دیدم بیرون خانه همه و شلوغ است. در خانه هم زده می شد. در را باز کردم. دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم. آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین(ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رو چرخواند و رفت. گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: امام سجاد(ع)! هراسان از خواب پریدم. صبح رفتم پیش آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار! آخرین پسر مادر، روز امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود. علی اصغر، در محرم، در روز امام سجاد(ع)، در امام سجاد(ع) شهید شد! 🌹 علی اصغر اتحادی شهادت:عملیات محرم 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
نزدیک سال تحویل بود. همه بچه ها در تکاپوی آماده شدن برای نوروز بودند، هر کس به کاری مشغول بود، سفره هفت سین را پهن کرده بودند اما دریغ از یک سین که در آن باشد .رحیم از راه رسید و گفت: سفره هفت سین بدون سین که نمیشود، از چند روز پیش حسن تهیه سفره هفت سین را به عهده گرفته. رحیم در پاسخ گفت:خیلی خوش خیالید اگر منتظر حسن هستید حتی یک سین هم برایتان پیدا نمیکند، مگر معجزه ای رخ دهد اصلا حالا او کجاست؟ بچه ها گفتند خوابیده، رحیم با تعجب گفت خوابید؟تو رو به خدا بروید بیدار کنید ببینید اصلا می داند قرار است سال تحویل شود چه برسد به سفره هفت سین. علی به سرعت به طرف حسن رفت و پس از مدت کوتاهی باز گشت و گفت این طور که شما میگویید نیست.حسن در خواب و بیدار بود که این حرفها رو به من گفت:برو تسلیحات بگو حسن گفته یک سرنیزه و اسلحه سیمینوف و یک تکه سیم خاردار بدهید. چهار سین ما بقی هم بعدا به شما خواهم داد هر سه سین را آوردیم ودر سفره قرار دادیم سفره تقریبا آماده بود البته منهای چهار سینی که قرار بود حسن بعدا بیاورد. سه چهار دقیقه بیشتر به سال تحویل بیشتر نمانده بود که مرا پی حسن فرستادن تا چار سین باقی مانده را از او بگیرم. در همین حین حسن در حالی که سید رحیم را در بغل گرفته بود امد و گفت: آقا رحیم هم سیده،هم ساعت داره هم کلاه سرش سبزه و هم توی جیبش سیب و سکه داره. سید رحیم هم در ادامه گفت تازه سنجد هم دارم، دیروز که رفته بودم اهواز کباب گرفتم کمی سماق هم با کباب بهم دادن که هنوز آن را دارم بعصی از بچه ها هم مرا سعید صدا میزنند. حسن گفت:حالا میخواهید به جای هفت سین ده سین پهن کنیم. اگر به نظرتان میرسد که هنوز هم کم است تا یکی از بچه های سروستان رو صدا کنیم بیاید سر سفره تازه دو،سه روز دیگر گردان میخواهد به سنندج برود 🌺🌺🌺🌺🌺 ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ😁 ☘☘☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
😊 شهید حاج مجید خیلی نوشابه‎های ساخت وزارت سپاه پاسداران به نام کوثر را دوست می‌داشت😁 و در گرمای شلمچه پس از هر غذا از نوشابه می‌نوشید .. به حدی که بین بچه‌ها معروف به نوشیدن نوشابه کوثر شده بود. 🙈 به ما می‌گفت من که شهید شدم، مرا با نوشابه کوثر غسل دهید...😃 بعد از شهادتش بین بچه‌ها بحث شده بود و به این نتیجه رسیدیم که منظور او از نوشابه کوثر، آب مقدس حوض کوثر بوده است. 🌹 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید