#ای_شهید 🥀🕊️
گاهــی ...
که دلم سخت میشود ؛
آنقدر تو را تڪرار میکنم ،
تا مـثل ذره ای ،
در امتداد نگاهت گم شوم
✨و این آغاز پیدا شدن من است ...
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
📸از راست سردارن شهیدان رضا بدیهی، مرتضی جاویدی، جلیل اسلامی و علی صیاد شیرازی....
🔰 رضا, علاقه عجیبی به مرتضی جاویدی داشت. همیشه با هم بودند و معاونش. می گفت اگر قرار است شهید شوم دوست دارم با مرتضی باشم.😔
وقتی کربلای ۴ مجروح شد و به عقب می رفت گفت:می ترسم با مرتضی نباشم!😔
وقتی با همان جراحات برگشت گفتم چرا با این وضعیتت برگشتی؟
گفت امدم با مرتضی باشم, اخه وقت تنگه!
حق با او بود. مرتضی ۹:۳۰ صبح شهید شد. دیدم رضا به شدت اشک می ریزد و می گوید:خدایا ما را از هم جدا نکن!
۵:۳۰ دقیقه روز بعد رضا هم شهید شد. هر دو را با هم به شیراز منتقل و با هم در فسا تشییع کردند.
#شهید محمد رضا بدیهی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_چهارم*
آوردیمش پایین و توی سنگر که رفته بودیم برای ماموریت نشستیم و سه چهارتا پتو به زور دورش پیچیدیم تا یک ذره گرم بشه و بتونیم مأموریت مون را انجام بدیم و برگردیم. توی همون موقعیت دست از شوخی بر نمی داشت و یک چیزی می گفت ما بخندیم و نگران نباشیم.
غلامعلی خیلی شوخ طبع بود.تمام ماموریت هایی که میرفتیم با وجود غلامعلی و شوخ طبعی هایش به بچهها سخت نمی گذشت. با اینکه منطقه کردستان سختی های زیادی داشت موقع برگشتن بچه ها بشاش تر بودند و سختی مأموریت توی تنشان نبود.همه ماموریت هایی که توی کردستان داشتیم تقریباً من با غلامعلی همراه بودم و دیگه با تمام روحیاتش آشنا بود.
بعضی مأموریت ها سه چهار نفری بود و بعضی ها دسته جمعی و بیش از ۱۰ نفر.
یکی از ماموریتهای که برای پاکسازی روستای شنبه در نزدیکی بوکان رفته بودیم،علاوه بر غلامعلی تعدادی از دوستان دیگه هم همراه ما بودند. تمام روستاهای بوکان پر از نیروهای حزب کومله و دموکرات بود و ماموریت داشتیم به روستای شنبه برای پاکسازی بریم. اونجا که رسیدیم هیچ رفت و آمدی دیده نمی شد.صدایی جز صدای پارس سگ و آواز مرغ و خروس به گوش نمی رسید و ما از صدای همین ها متوجه می شدیم که این روستا خالی از سکنه نیست.
همه میدونستیم که دلیل سکوت در این روستاها ترسی است که حزب کومله به دل اهالی انداخته و به آنها گفته بودند که نیروهای سپاهی گروهی وحشی و خونخوار هستند و حتی به آنها گفته بودند که رزمنده های سپاه شاخ هم دارند.
شبها این روستاها در اختیار نیروهای کوموله بود و حسابی در دل این اهالی ترس انداخته بودند و مردم روستاها هم از سر سادگی این حرفها را باور می کردند و وقتی نیروهای ما وارد این روستاها می شدند همه اهالی توی خانههای خود مخفی می شدند.
ما هم که وارد روستا شدیم هیچکس رو ندیدیم.تعجب می کردیم که چطور به هم خبر می دادند که ما وارد روستا شدیم و دیگه احدی بیرون نمیومد.همین که با بچه ها داشتیم می رفتیم متوجه شدیم که پیرمردی توی مزرعه مشغول زراعت و کشاورزی است. تعجب کردیم که این چرا نرفته مخفی بشه.
از دور هم بچه ها می خندیدند و می گفتند:
_این دل شیر داره!
یکی میگفت بچهها دیگه خودمون داره باورمون میشه که ترسناکیم
و همه زدن زیر خنده.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید ...
به مناسبت ایام شهادت سردار شهید مرتضی جاویدی، صحبت های سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سپهبد شهید علی صیاد شیرازی در مورد این شهید بزرگوار 😭🌹
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷قبل از انقلاب حاج اسکندر در یک کوره آجرپزی در شیراز کار می کرد، بعد از انقلاب خودش دست به کار شد و در کوار یک کوره آجرپزی راه اندازی کرد و بسیاری از مردم محل را سر کار برد. آن اوایل آنقدر درخواست برای آجر زیاد بود که بیشتر آجرها پیش فروش می شدند و همین حسابی کار و بار حاج اسکندر را رونق داده بود و درآمد بسیار زیادی داشت.
حاج اسکندر از محبین آیت الله دستغیب بود، وقتی ایشان در آذر ماه سال 60 شهید شد، بعد هم برادرش اسماعیل به شدت در عملیات چزابه مجروح شد، دیگر طاقت ماندن نداشت، قید همه دنیایش را زد و راهی جبهه شد.
از آن به بعد هر وقت می گفتیم برگرد و کوره ات را راه بی انداز، می گفت: امروز دیگر کوره آجر پزی به درد من نمی خورد. آن کوره نان داشت، اما آخرت نداشت. حالا باید برم کوره جنگ را گرم کنم که برایم نان ندارد، اما آخرت دارد!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #پیام_فرمانده | #حسن_باقری
📝 روایت تصویری ویژه
🔻 حضور در پادگان گلف اهواز در اسفند ۱۳۵۹ و ملاحظه توانمندی حسن باقری در توضیح نقشه عملیات
▫️آیت الله خامنهای در پادگان گلف اهواز با جوانی آشنا شد که واحد شناسایی سپاه را راه اندازی کرده بود. حسن باقری سابقهی خبرنگاری داشت. توانسته بود واحد شناسایی در سپاه را راه اندازی کند: «نقشهای بود و آن وقت میآمدند کالکها را روی آن نقشه نصب میکردند و تشریح میکردند که اینها چیه. یک وقت من دیدم پسر بچهای بلند شد. بالا آمد ایستاد و شروع کرد شرح دادن. به قدری قشنگ، به قدری دقیق اینجا یک پل است؛ زیرش این است اینجا این جوری است اینجا یک بلندی است. اینها نشان دهندهی هم استعداد بود هم شجاعت. چون این شناساییها از دور امکان ندارد باید آدم برود زمین را شناسایی کند.
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍دراین موقعیت زمانی و مكانی جنگ ما جنگ اسلام و كفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت خیانت به پیامبر اكرم «ص» و امام زمان «عج» و پشت پا زدن به خون شهداست و ملت ما باید خود را آماده هرگونه فداكاری بكند.در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان داد و فداكاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا كند كه ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا كنیم...
#شهید_حسن_باقری
#سالروز_شهادت🌷
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨فرمانده !
با ما که مرثیه خوانِ
در قفس ماندن خویشیم
از پرواز بگو .....🕊️
و برای بالهای زخمیمان دعا کن...🥀
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊️
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭🌸
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿@golzarshohadashiraz
🌷جمع زیادی از بسیجی ها نشسته بودند. چند نفر از فرماندهان آمدند و پس از مقدمه چینی گفتند ما در یکی از محور ها به مشکل برخوردیم و میدان مین پاکسازی نشده ای جلو ما هست که ممکن است نتوانیم آن را باز کنیم. چند شهادت طلب می خواهیم که در صورت نیاز بتوانند میدان مین را باز کنند. چشمم در میان نیروهایی که نشسته بودند می چرخید، ببینم چه کسی داوطلب می شود. دیدم نوجوانی خوش قامت ایستاد و گفت: من!
شناختمش. "نقی اکبری" بود، همسایه دیوار به دیوار مان در "روستای طسوج". چند تا از بچه های کوار هم او را شناختند. نقی که ایستاد، به هوای نقی، حدود پانزده نفر از بچه های کوار هم ایستادند.
با سلام و صلوات بیرون آمدیم. گفتیم ما که می خواهیم برای شهادت برویم، بهتر است غسل کنیم. به اتفاق هم رفتیم سمت رودی که پائین دانیال رد می شد. شروع کردیم به کندن لباس ها تا قبل از رفتن غسل شهادت کنیم. همان زمان، ماشین فرمانده از راه رسید. فرمانده با اشک ما را در آغوش کشید و گفت: دیگر نیاز نیست، فقط می خواستیم از بین شما، نیروهای شجاع را انتخاب کنیم. از اینکه با این کار باعث روحیه به رزمندگان شدید از شما تشکر می کنم.
#سردار شهید نقی اکبری-
شهادت 5 بهمن ماه 1365- عملیات کربلای 5
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_پنجم*
نزدیکیهای مزرعه که رسیدیم گفتم: بچهها بریم و یه احوالپرسی کنیم.
_نه بیچاره از ترس میمیره.
یکی گفت:
_بابا این پیرمرد تا ما را ببینه میخواد فرار کنه و پای فرار هم که نداره همونجا پس میوفته بیاید بریم تا متوجه نشده.
_نه میریم پیشش تا ترسش بریزه. شایدم به قول بچه ها دل شیر داره و نمی ترسه.
نزدیک پیرمرد که شدیم فهمیدیم اصلاً متوجه حضور ما نشده و همین که ما را دید وحشت زده چند قدمی از ما دور شد. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
_سلام علیکم پدرجان حالتون چطوره؟!
پیرمرد با ترس و وحشت دستش را به سمتم دراز کرد و آروم دست کشید رو سرم و با تعجب نگاه می کرد.
غلام علی هم که همیشه شوخ طبع بود وقتی دیدین پیرمرد دست کشید روی سر من خندید و گفت: «حسن الان وقتشه دکمه شاخ رو بزن»
صدای خنده بچه ها بلند شد و با رفتار بچه ها اون پیرمرد متوجه شد که مردم روستا بیخودی از رزمنده ها میترسند و اخلاق بچه ها واقعا خوبه.
کردستان با تمام سختی هایی که داشت ولی بچه ها در برابر آن سختی ها اصلاً خم به ابرو نمی آوردند. با شوخ طبعی هاشون اونجا را برای خودشان راحتتر کرده بودند. چند وقتی توی منطقه کردستان بودیم که اعلام کردند باید بریم جنوب و آنجا عملیات داریم. من و غلامعلی کنار هم بودیم و توی چند تا عملیات هم باهاش شرکت کردم.چند باری زخمی شد ولی به روی خودش نیاورد و هرچی هم اصرار می کردیم که تو با این حالت نباید توی عملیات شرکت کنی گوشش بدهکار نبود.
همه شور و شوق غلامعلی را می دانستند. با هر ترفندی بود فرمانده را راضی می کرد که توی عملیات شرکت کنه. یک روز قبل از عملیات بدر بود که همه را توجیه کردند که عملیات در پیش است و باید آماده بشیم. غلامعلی هم طبق معمول شور و شوق زیادی داشت و خودش را برای عملیات آماده میکرد.
صبح همان روزی که قرار بود بریم برای عملیات غلامعلی اومد پیشم ولی دیدم حالش زیاد خوب نیست.
_غلامعلی چیزی شده انگار زیاد حالت خوب نیست مثل هر روز میزون نیستی.
_دیشب یه مشکلی برام پیش اومد. دیشب که خواستم برم دستشویی اشتباهی آفتابه نفت را به جای آفتابه آب با خودم بردم و الان تمام بدنم له شده و زخمی.
_چرا حواست نبود پسر !خوب دیشب صدام میکردی ببریمت بهداری.
_نمی خواد لازم نیست.
_لازمه اگه همون دیشب صدامون کرده بودی و رفته بودیم الان بدنت زخمی نشده بود.
اصرار کردیم و غلامعلی را بردیم بیمارستان وقتی گفتیم چه اتفاقی افتاده گفتند که باید تمام دیشب سریع میومدی.
_این تمام بدنش له شده ما نمیدونیم چطور ساکت است و چیزی نمیگه.
خلاصه چند تا با ما دادند و برگشتیم.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از تفحص پیکر مطهر 5 شهید در منطقه شرق دجله و شلمچه عراق در روز جمعه ۸ بهمن ..😭
😭شهدا دلتنگ شماییم ....😭
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷اواخر فروردین سال 61 از اولین اعزام به جبهه برگشت. گفت: کاکا مقداری پول می خواهم.
مبلغ 700 هزارتومان از پول فروش آجرهای کوره اش که دستم بود برای ایشان آوردم. سال 61، این مبلغ بسیار زیادی بود، بلافاصله با تمام آن پول که درآمد شخصی اش بود، در چند روز دو کامیون جنس برای هدیه به جبهه خرید!
بعد هم آماده شد تا به جبهه برگردد. گفتم: کاکا، نوبتی هم باشد نوبت من است. شما زن و بچه دارید، باید به کارهای کوره برسید. شما بمانید تا من بروم.
قاطع گفت: نه، من باید به جبهه برگردم.
اصرار فایده نداشت. گفت: نمی خواهی بمانی، کوره را تعطیل کن، با کارگرها هم تسویه حساب کن تا بروند. امروز اسلام در خطر است، من دیگر نمی توانم اینجا بمانم!
گفت: شما هم به تکلیف خودت عمل کن، امروز وظیفه همه ماست تا از مرزهایمان دفاع کنیم. فردا نه من را در قبر شما می گذارند، نه شما را در قبر من!
این را گفت و با همان دو کامیون جنس هدیه که همه پول نقدش بود، به جبهه برگشت.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔻شهدا آرام بخش اند،شهدا اطمینان بخش اند با شهدا قاطی بشید...
#شهدا دریابید ما را
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *🏴گرامیداشت #شهید چراغعلی دهقان🏴*
🔹با حضور خانواده معظم شهید 🔹
💢سخنران: حجت الاسلام گودرزی
💢 #بامداحی برادر *کربلایی حسن جوکار* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۴بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱یڪ دنیا حرف است در این جملہ :
✨براے رسیدن به #ڪبریا باید :
🌹 نہ #ڪبر داشت
🌹 نہ #ریا داشت
#شهدا خالص و متواضع بودند
و بہ عرش #ڪبریایے پا نهادند✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#ﺧﺎﻃــﺮاﺕاﻧﻘﻼﺑــﻲﺷﻬــﺪا🌹
🌷 ما در محلــه شیشــه گری شیراز بودیم.
زمســتان ۵۷، سر شب که می شد, عباس می زد به خیابون و همراه دوستــاش شروع می کــرد به فریاد الله اکبر.
تا مامورها می رسیدن, می پریدن توی ساختمون هـلال احمــر و مامورها دست از پا درازتر بر می گشــتن!
چند روز بعـد چند تانـک و سرباز توی خیابون ما مســتقر کردند که جلو فریاد الله اکبر را بگــیرن.
شـب که می شد می دیدم عباس یه فلاڪس چاےو چند تا اســتکان بر مـے داره می ره تو خیابون...
گفتم چایے براے کی؟
گفت واســه سربازهای تو خیابون!
گفتم برای این بی دین و ایمون ها که رو مـردم اسلحـه می کشن!😳
گفت :مـفت ڪه نمی دم؟
گفــتم؛ نکنه پول مے گیری؟
گفت:پول نه, اما قیمــت هر استکان چای, یک #مرگ بر شــاهه!😳😄
خندید و گفت همه سرباز ها هم پول چای رو میــدن!😄
#شهید_غلام_عباس_کریمپور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌷🍃🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_ششم*
_پیر بشی انشالله تو چرا با من تعارف داری دیدی دکتر چی گفت؟ اگه دیشب گفته بودی تا الان اینقدر سختی نکشیده بودی. حالا باید استراحت کنی تا حالت خوب بشه .امروز هم نباید توی عملیات شرکت کنی. دیدی که دکتر گفت نیاز به درمان داری و هر روز باید برای شستشوی زخمت بری بهداری.
غلامعلی خندید و گفت :چشم!
موقعی که آماده عملیات شدیم و خواستیم بریم دیدم غلام علی هم آماده شده و داره میاد.
_غلامعلی کجا ؟انگار لباس پوشیدی و آماده شدی؟ مگه قرار نبود بمونی و استراحت کنی؟دکتر گفت نیاز به درمان داری.
غلامعلی طوری رفتار می کرد و با چهره بشاش آمده بود که انگار چیزیش نیست. بعضی از بچه ها که از وضعیتش اطلاعی نداشتند می گفتند.:
_حسن، آقای رهسپار که طوریش نیست!
جواب بچهها را ندادم و غلامعلی را کشیدم کنار و گفتم: تو نباید بیای.
_نه حسن من حالم خوبه هیچ چیزی نیست *من را از این فیض الهی محروم نکنید که قرار است امشب با آقا اباعبدالله ملاقات کنم*
این حرف را که از دهن غلامعلی شنیدم ساکت شدم و گفتم: مبارک باشه داداش...
چند ساعت بعد غلامعلی بدیدار اباعبدالله شتافت.
آقای تفاح که از زخم های بدن غلامعلی میگفت انگار جگرم را آتش می زدند.
_مادر جان من دلم نمی خواست اذیتتون کنم میدونم غلامعلی هم دوست نداره گریه کنید.
_دست خودم نیست مادر. جگرگوشم هست دیگه.
اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستان دوران مدرسه غلام را دیدم و اونم خاطراتش با غلامعلی را تعریف کرد. بزار برات بگم آقای تفاح..
محمدرضا ریگی زاده از دوستان دوران مدرسه غلام هست .اون هم خاطرات قشنگی از روزهای انقلاب و کارهایی که توی مدرسه می کردند داره.
سه نفر بودند محمدرضا ریگی زاده ،غلامعلی و جلال عباسی. این سه نفر از بس فعال بودن ساواک رفته بود مدرسه سراغشون ولی معلمان فراریشون میدن.
_بچه ها فرار کنید رسیدند.
تا این رو شنیدیم همه دویدیم به سمت دیوار مدرسه و از دیوار رفتیم بالا که داد زدند:
_اونا هاشون فرار کردند بگیرید شون
_هنوز رو دیوار بودیم که اونا دویدن به سمت بیرون مدرسه که با ماشین بیان جلوی ما و بزارن دنبالمون تا ما را دستگیر کنند. ناظم مدرسه داد زد:
_بچه ها برید توی اولین خونه هر خونه ای که درش باز بود!
ساواکیها که لباس مشخصی می پوشیدن ،وقتی وارد مدرسه می شدند همه اینها را می شناختند .چون عکس شاه روی لباس آنها بود یعنی پشت لباسشون حک شده بود.
_بجنب محمدرضا عجله کن!
این صدای غلامعلی بود که با اضطراب داشت منو صدا میکرد. اولین در که باز بود رفتیم داخل و فقط گفتیم :«یا الله»
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرات زیبای حاج مهدی سلحشور از عملیات بیت المقدس ۲
📻 ۳۴ سال از این عملیات گذشته؛ حال که این روزها هوا خیلی سرده، یاد کنیم شهدایی را که در همین ایّام از ایران اسلامی دفاع کردند.
عملیاتی در سرمای ۲۰ درجه زیر صفر❄️
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷اوایل سال 61، چند نفر از بچه های کوار از طرف پرسنلی خودشان را به من معرفی کردند. بزرگ آنها مرد جا افتاده و پا به سن گذاشته ای بود به اسم "حاج اسکندر اسکندری".
همان ساعت اول دیدم اینها هم مثل هر کسی که به تداراکات می آید، شروع به نق زدن کردند که ما آمده ایم بجنگیم، در عملیات و رو در رو با دشمن باشیم نه در عقبه و تدارکات. ما اینجا نمی ایستیم. از کوره در رفتم. با ناراحتی گفتم: همین الان بلند بشید برید، من شما را نخواستم!
حاج اسکندر، سر به زیر انداخت. گفت: من همین جا می ایستم و به شما کمک می دهم! تا ایشان این جور گفت، بقیه ساکت شدند. حاج اسکندر گفت: برادر، حالا من چی کار کنم!
گفتم می تونی زباله های پادگان را جمع کنی؟ گفت: چرا که نه!
کلید یک ماشین نیسان را گرفت و رفت سراغ کوه زباله هایی که کنار سنگر ها و گوشه گوشه پادگان جمع شده بود و شروع به نظافت پادگان کرد. بعد ها که شنیدم پیش از این چه انسان متمکنی بوده و دیدم چقدر عاشق عملیات و خط مقدم است، فهمیدم چقدر نفسش را شکسته است تا این کار پیش پا افتاده را قبول کند!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | راه شهیدان
🔻 لحظاتی از حضور صبح امروز رهبر انقلاب در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)
➕ به همراه جملات برگزیده حضرت آیت الله خامنهای در سال ۱۴۰۰ درباره مقام شهیدان
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
#ﺑﻪ_ﻓﺮﻣﺎﻥ_ﺭﻫﺒﺮاﻧﻘﻼﺏ
#ﻛﻤﻚ_ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ #ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ اول ماه قمری ﺩﺭ #اﻭﻝ_ﻣﺎﻩ_ﺭﺟﺐ(پنجشنبه۱۴ بهمن ماه), و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻭﻻﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ (ع)
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ :
6362141118059071
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛅صبح
لبخندِ شماست
و آفتاب ،
ازڪرانہ ی لبانتان ...
هـر روز طلوع مے ڪند
بخندید ..
ڪہ مشرقِ نگاهـتان ...
دل مغربی ام را ،
آرام مے ڪند 🍃
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸 #دهه_فجر انقلاب اسلامی #گرامیباد
🔸#امام_خمینی(ره):
نهضت ایران نهضتی بود که خدای تبارک و تعالی در آن نقش داشت.
🔸#امام_خامنه_ای:
جبهه باطل در حال شکست و عقب نشینی است. پیشروی تدریجی جبهه حق نسبت به گذشته بسیار قابل توجه است و سرانجام با ظهور امام زمان(عج) ، غلبه حق به صورت مطلق تحقق خواهد یافت. (۵ آذر ۱۳۷۹)
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطرات_شهدا
🔹ﻳڪ ﺑﺎﺭ اﻳﺸــﺎﻥ ﻣﻴﻬــﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ اﺑﻮﻱ ﻣـﺎ ﺩﺭ ﺷـﻴﺮاﺯ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺑﻪ ﻣﺤـﺾ ﻭﺭﻭﺩ و اﺣﻮاﻝ ﭘﺮﺳــﻲ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ...
ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺧﻄ,ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮاﺳــﺖ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .
ﺑﺎ ﺭاﺑﻄ و ﺳﻴﻢ ﺗﻠﻔﻦ, ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴــﻢ ﺗﻠﻔﻦ را ﺑﻪ اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧـﻴﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺮﻗﺮاﺭ ﺷﺪ ﺷــﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﻔﺘﻦ ..
اﻳـﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﺸﻜﻞ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻧﻔﺮ ﺭا ﺣﻞ ﻛﺮﺩ.
ﻣﻴﮕﻔــﺖ :ﻣـﻦ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺭﻳﺎﺳﺖ ﻧﺪاﺭﻳﻢ.
ﺣﺘے ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭاﻫــﺮﻭ اﺩاﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻳﻪ ﺻﻨﺪﻟﻲ و ﺗﻠﻔــﻦ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺠــﺎ ﻣﻴﺸﻴﻨــﻢ و ڪﺎﺭ ﻣــﺮﺩﻡ ﺭا ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭاﻩ ﻣﻴــﻨﺪاﺯﻡ ....
ﺭاﻭﻱ : ﺣﺠــﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ ﺣﺪائق
📎
#شهید_عبدالله_میثمی🌷
مسئول دفــتر نمایندگیامام دراﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۳/۳/۱۰ اصفهان
شهادت :۱۳۶۵/۱۱/۱۲ شلمچه
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم*
یک بچه ۴ ساله مشغول بازی توی حیاط بود که تا ما را داخل خونشون دید ترسید و مادرش را صدا زد.
خانم تا اومد بیرون شوکه شد تا خواست حرف بزنه غلام علی سلام کرد و گفت: خانم ببخشید مجبور شدیم ساواکیها دنبالمون کردند.
خانم که ترسیده بود نفسی تازه کرد و گفت:
اشکالی نداره. وقتی رفتن برید فقط مطمئن هستید که ندیدن اومدی اینجا.؟!
_تا توی کوچه اومد و نفهمیدن داخل کدوم خونه شدیم.
یادم آمد و حرف ناظم که وقتی داشتیم فرار می کردیم گفت که مواظب باشید ولی تو هر خونه ای که درش باز بود. چند وقتی بود که ساواکی ها دنبال ما بودند.من و غلام علی رهسپار و جلال عباسی که بعدها شهید شد،از بچههای مدرسه بودیم که همه معلم ها ما را می شناختند و می دونستند که اعلامیه پخش میکنیم و توی تظاهرات شرکت می کنیم.
غلامعلی بچهها را جمع میکرد توی خیابانهای اطراف و ما مرگ بر شاه می گفتیم و ماشین های ریو ارتشی یک دفعه سر می رسیدند و ما فرار میکردیم و توی هر خونه ای که درش باز بود میرفتیم.
غلامعلی خیلی شوق امام حسین داشت به همین خاطر همین پرچم امام حسین می گرفت دست ، بچهها را برای تظاهرات جمع میکرد.
وقتی توی مدرسه بودیم غلامعلی ما را صدا کرد و گفت: جلال محمدرضا بریم توی دفتر.
_بریم چیکار کنیم؟!
با شجاعت رفت توی دفتر و ما هم پشت سرش.بیشتر معلم های مدرسه ما انقلابی بودند و یواشکی از ما حمایت میکردند ولی به خاطر شغلشان سکوت می کردند و زیاد با ما همراه نبودند.اما همین که ساواکی ها می ریختم توی مدرسه برای دستگیری به ما یک طوری اطلاع میدادند.غلامعلی روی صندلی و عکسش را برداشت و داد دست جلال. بعد خودش آمد با این قاب عکس را گرفت و سه تایی اومدیم بیرون.
ناظم مدرسه هاج و واج ما را نگاه می کرد.
_بچه ها داری چه کار می کنید؟ اگر ریختن اینجا دستگیر میشید و راهی ندارید.
ما هم بدون توجه به ناظم از دفتر رفتیم بیرون و غلامعلی قاب عکس شاه را وسط حیاط مدرسه زد زمین که تکه تکه شد.
خیلی شجاع بود و فعالیتهای فرهنگی زیادی انجام می داد. تظاهرات و راهپیمایی ما همزمان شد با تعطیلی مدارس.حالا ما بیشتر می تونستیم توی راهپیماییها و تظاهرات ها شرکت کنیم. مسجد ولیعصر خیابان توحید،داریوش سابق،تقریباً نزدیک خونه ما بود و من میرفتم اونجا. آیت الله محلاتی هم پیش نماز اونجا بود.وقتی دید که من توی تظاهرات شرکت می کنم و فعالیت انقلابی توی مدرسه دارم من را بیشتر راهنمایی کرد.
_محمدرضا حواست باشه این نوارها و اعلامیهها را بگیر و با احتیاط پخش کن.
_چشم خیالتون راحت من میدم دست کسی که میدونه باید چیکار کنه!
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*