🌾یاد شهدا والفجر ۸🌾
🌷مسؤل تسلیحات بود. یک شب برای دیدنش رفتم. گفت بریم سری به اسلحه خانه بزنیم, چند روز دیگه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگرش تا انجا مسافت نسبتا طولانی بود. پیاده حرکت کرد. گفتم خسته می شی!
گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیاده می رن, ما هم مثل همه, بعد ماشین اینجا ممکنه نیاز بشه!
رفتیم و برگشتیم. یک جعبه مهمات گوشه سنگرش بود. بازش کرد,وسایل شخصی اش در ان بود. یک نخ و سوزن در اورد و شروع کرد به وصله زدن شلوارش. چند جای وصله دیگر هم روی شلوار بود. گفتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر!
گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه!
گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته!
گفت :وقتی این شلوار من هنوز میشه ازش استفاده کرد و من یه شلوار نو بگیرم فردا قیامت جواب خدا رو چی بدم؟
🌷محله ما هنوز جاده کشی نشده و رفت و امد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصلی حدود دوکیلومتر راه بود. روزها همسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هیچ...
ان شب از سردرد در خانه افتاده بودم که علی امد. سریع مرا روی دوش کشید تا خیابان اصلی اورد تا به یک ماشین رسد و مرا برد دکتر. وقتی برگشتیم, چشمم افتاد به یک ماشین سپاه که جلو در بود.گفتم این مال کیه؟
گفت من با این امدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفت اگر شما را سوار این می کردم,ان دنیا باید جواب پس می دادم چون این بیت الماله!
🌷باران شدیدی می امد. زمین شده بود شل و گل راه رفتن روی ان مکافات بود. ساعت ۳ نیمه شب بود که از خواب پریدم, جای علی خالی بود. گفتم حتما رفته وضو بگیره!
یادم افتاد به بشکه اب که شب خالی شده بود, با خودم گفتم علی حوصله اش میشه, پانصد متر زیر بارون تا سد گتوند برای وضو بره و برگرده!
از روزنه سنگر چشم به بیرون دوختم, دیدم علی پاچه های شلوار را داده بالا, با پای برهنه, دو سطل اب را از سد می اورد به سمت دستشویی. سطل ها را خالی کرد و دوباره برگشت سمت سد...
اذان که برای وضو رفتم, بشکه ها لب تا لب اب بود, نمی دانم چند بار این مسیر را با پای برهنه رفته و برگشته بود...
🌷گفتم داداش پنج ساله جبهه ای, نگفتی چه کار می کنی؟
گفت اگه رزمنده ها قبول کنند, برای وضو اب می ریزم روی دستشون!
گفتم دیگه؟
گفت هیچ!
گفتم چرا هیچ وقت تلوزیون نشونت نمیده!
خندید و گفت من از دوربین فرار می کنم, اما این بار به زور از من فیلم گرفتند. این بار اگر بر نگشتم, حتما در تلویزیون مرا می بینید!
رفت و ۵۵ روز بعد شهید شد.
🌷وارد فاو شده و خط را شکسته بودیم. ۱/۵ -۲ شب بود. همه کادر گردان کنار یک سنگر جمع شدند, حاج مهدی زارع, سید محمد کدخدا و علی. حاج مهدی به علی گفت من و سید از راست می رویم, تو از چپ برو و سنگر های باقی مانده را پاکسازی کن.
من پیک علی بود, با دو بسیجی دیگر دنبالش راه افتادیم. ده قدم نرفته بودیم که در لحظه ای یک عراقی درشت هیکل از پشت یک برامدگی بلند شد و یک رگبار به سینه علی گرفت. علی افتاد. بلند شد چرخید و همان مسیری را که امده بودیم برگشت و نشست همانجا که که جدا شده بودیم. من هم افتادم زیر پای همان عراقی. هوا تاریک بود.عراقی دوباره در کمینش نشست. نیم خیز شد تا مسیر را چک کند, صورتش یک وجب با صورت من فاصله داشت, نفس گرم و بد بویش به صورتم می خورد. با ترس فقط وجعلنا می خواندم که ندیدم. تنها چند نارنجک داشتم, که زیر بادگیر و پیراهنم گیر کرده بود. به سختی یکی را بیرون کشیدم, ضامنش را کشیدم و گذاشتم زیر پای عراقی, خودم هم چسبیدم به زمین, تا هشت شمردم.اتفاقی نیافتاد . یکی نارنجک دیگر بیرون اوردم, ضامنش را که کشیدم نارنجک اول منفجر شد, ناگهان یک دست بریده که یک کلاش دستش بود افتاد جلویم. نارنجک در دستم را پرت کردم و چند بار از ترس فریاد کشیدم...
بلند شدم و دویدم سمت علی. فکر می کردم چون راه رفت, حتما سالم است. کنارش نشستم و گفتم علی کشتم, کشتمش..
با بی حالی گفت منو ببر عقب.
گفتم من نمی تونم. دست زدم ببینم کجایش تیر خورده تا ببندم. دستم در سینه اش فرو رفت. احساس کردم بدنش ریش ریش شده. از جلو عقب رگبار گلوله به تنش نشسته بود.چفیه ام را روی سینه اش کشیدم...
🌷بعد از شهادت علی بود, حاج مهدی زارع و سید محمد کدخدا امدند خانه ما. گفتند شما می دانید علی چه کاره بود؟
گفتیم نه!
حاج مهدی گفت:الان یک کار کوچک علی را بر عهده من گذاشتند که مسؤلیت سنگینی است، بعد هم ادامه داد نگران نباشید ما با علی یکی هستیم. علی در پیچ دارالرحمه منتظر ما ایستاده است تا به او برسیم.
🌷🌾🌷
#شهیدعلی_حسن_پور
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر
🌷🌷🌷
🍁🍁🍁🍁
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966
🌾یاد شهداي والفجر 8
#ﺳﺎﺩﻩ_ﺯﻳﺴﺘﻲ ﺷﻬﻴﺪ
🌷مسؤل تسلیحات بود. یک شب برای دیدنش رفتم. گفت بریم سری به اسلحه خانه بزنیم, چند روز دیگه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگرش تا انجا مسافت نسبتا طولانی بود. پیاده حرکت کرد. گفتم خسته می شی!
گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیاده می رن, ما هم مثل همه, بعد ماشین اینجا ممکنه نیاز بشه!
رفتیم و برگشتیم. یک جعبه مهمات گوشه سنگرش بود. بازش کرد,وسایل شخصی اش در ان بود. یک نخ و سوزن در اورد و شروع کرد به وصله زدن شلوارش. چند جای وصله دیگر هم روی شلوار بود. گفتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر!
گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه!
گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته!
گفت :وقتی این شلوار من هنوز میشه ازش استفاده کرد و من یه شلوار نو بگیرم فردا قیامت جواب خدا رو چی بدم؟
#ﺑﻴﺖ_اﻟﻤﺎﻝ
🌷محله ما هنوز جاده کشی نشده و رفت و امد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصلی حدود دوکیلومتر راه بود. روزها همسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هیچ...
ان شب از سردرد در خانه افتاده بودم که علی امد. سریع مرا روی دوش کشید تا خیابان اصلی اورد تا به یک ماشین رسد و مرا برد دکتر. وقتی برگشتیم, چشمم افتاد به یک ماشین سپاه که جلو در بود.گفتم این مال کیه؟
گفت من با این امدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفت اگر شما را سوار این می کردم,ان دنیا باید جواب پس می دادم چون این بیت الماله!
#اﺧﻼﺹ
🌷باران شدیدی می امد. زمین شده بود شل و گل راه رفتن روی ان مکافات بود. ساعت ۳ نیمه شب بود که از خواب پریدم, جای علی خالی بود. گفتم حتما رفته وضو بگیره!
یادم افتاد به بشکه اب که شب خالی شده بود, با خودم گفتم علی حوصله اش میشه, پانصد متر زیر بارون تا سد گتوند برای وضو بره و برگرده!
از روزنه سنگر چشم به بیرون دوختم, دیدم علی پاچه های شلوار را داده بالا, با پای برهنه, دو سطل اب را از سد می اورد به سمت دستشویی. سطل ها را خالی کرد و دوباره برگشت سمت سد...
اذان که برای وضو رفتم, بشکه ها لب تا لب اب بود, نمی دانم چند بار این مسیر را با پای برهنه رفته و برگشته بود...
🌷🌾🌷
#شهیدعلی_حسن_پور
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
💠سیــره شهدا
✅توجه به بیت المال
🦋 محله مون هنوز جاده کشے نشده بود.
رفت وآمد ماشین خیلی ڪم بود.و به سختے ماشین گیر می اومد.
یه شب بخاطر سردرد توے خانه افتاده بودم.
علی به اومد خونه ، حال منو ڪه دید، *تا سر خیابون منو به دوش کشید ڪه ماشین بگیره و ببره دڪتر* 😊
وقتے برگشتیم چشمم به ماشین سپاه افتاد ڪه جلوے در بود.
گفتم: این مال ڪیه؟
گفت: من با این ماشین داشتم میرفتم ماموریت ،اومدم قبل رفتن حالے از شما بپرسم.
گفتم: مادر،چرا با این منو نبردے دڪتر و خودت رو تو زحمت انداختی؟😳
گفت: *اگر شما را سوار این ماشین میڪردم ،اون دنیا باید جواب پس مےدادم، چون این ماشین بیت الماله!*
#شهیدعلی_حسن_پور*
#شهدای_فارس*
🦋-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیـــره_شهــدا
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود.
روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ...
آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد.
سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟
گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله!
🌷🌷
#شهــیدعلی_حسن_پور
#شــهدای_فارس
شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#سیـــره_شهــدا
🌷مسـؤل تسلیحـات بود.
یک شـب براے دیدنـش رفتم.
گفـت: بریم سـری به اسلحه خانه بزنیم, چنـد روز دیگـه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگـرش تا انجا مـسافت نسبتا طولانے بود.
پیـاده حرکت کرد...
گفتم خسـته می شی!
گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیــاده می رن, ما هم مثل همه, بعـد ماشــین اینجا ممکنه نیاز بشه!
رفتیـم و برگشـتیم...
یک جعبـه مهـمات گوشـه سنگرش بود. بازش ڪرد,وسـایل شخصـے اش در ان بود. یڪ نخ و سوزن در آورد و شروع کرد به وصلــه زدن شلوارش..
چند جای وصـله دیگر هم روی شلوار بود.
گفـتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر!
گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه!
گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته!
گفت :وقتـے این شلوار من هنوز میشه ازش استفـاده کرد و من یه شـلوار نو بگـیرم فـردا قیامـت جواب خدا رو چـی بدم؟
🌷🌾🌷
#شهیدعلی_حسن_پور
#شهدای_فارس
شهادت:ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر
🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیـــره_شهــدا
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود.
روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ...
آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد.
سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟
گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله!
🌷🌷
#شهــیدعلی_حسن_پور
#شــهدای_فارس
شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد