شهدای غریب شیراز
#ﺷﻬﻴﺪﻣﻬﺪﻳ ﻨﻆﻴﺮﻱ #شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹
#شهيدي_كه_در_دامن_حضرت_زهرا(س)_به شهادت_رسيد
🌹🌹🌹
رضا را بعد از آن چند روز سخت قدس 3 در بیمارستان دیدم. آفتاب، گرما و تشنگی کاملاً چهره و قیافه رضا را عوض کرده بود اما غمی که در دلش بود در همان چهره آفتاب سوخته هم خود نمایی می کرد. انگار دنبال کسی بود تا برایش ناگفته هایی را بگوید شاید آتشی که در دلش بود آرام گیرد. مرا محرم دید و برایم روایت کرد آخرین لحظات مهدی نظیری را.
رضا با اندوه روایت کرد: «مهدی حال عجیبی پیدا کرده بود، آخرین لحظات خود را روی زمین می کشید، چهار دست و پا روی خاک های تفتیده می رفت، نیم خیز می شد که بلند شود اما چند لحظه بعد با صورت به زمین می افتاد، این کار را چند بار تکرار کرد. پیش خودم فکر می کردم حتماً از تشنگی سراب می بیند و به هوای آن خود را جلو می کشد. کنارش نشستم و سرش را روی پایم گذاشتم. دیدم لب های خشکیده اش بهم می خورد. صدایش در نمی آمد، گوشم را به لب های ترکیده اش نزدیک کردم می گفت: رضا سرم را روی زمین بگذار...
در بیمارستان بیهوش بودم که مهدی را دیدم. با لباسی از جنس نور در مکانی خرم تر از بهشت. با لبی خندان گفت: رضا می خواهی بدانی آخرین لحظاتم چرا آن کار ها را می کردم.
گفتم: آره!
گفت: شنیدم کسی مرا صدا می زند و می گوید مهدی بیا!
نگاه که کردم، بی بی حضرت زهرا(س) دیدم که در انتظار من ایستاده است. به احترام خانم می خواستم بایستم، اما توان نداشتم و به زمین می افتادم و حضرت باز مرا صدا می زد و من باز سعی می کردم اما نمی توانستم.
اما راز آن درخواست آخر مهدی چه بود. خود مهدی ادامه داد: وقتی سر بر روی پای تو داشتم، دیدم خانم بزرگواری کرده و کنار ما نشسته اند و می خواهند سر من را بر دامن خود بگذارند. برای همین از تو خواستم سرم را روی زمین بگذاری، آنجا بود که خانم سر مرا بر دامن خود گذاشتند...»
رضا بعد از قدس 3 دیگر در حال خودش نبود، غمی، دردی سنگین بر دل داشت...
[ با شنیدن نام حضرت زهرا(س) اشک بر دیدگانش می نشست، و در وصیتش نوشت چه خوش است آن لحظه سر بر دامن مولا گذاشتن و رفتن...
ﺭاﻭﻱ : ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ
#شهيد_مهدي_نظیری
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz