🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیست_و_یکم*
✔️به روایت محمدرضا توکلیان
صورتش پر از شور و احساس .کلامش از آن قدر دلنشین بود که سالهاست انگار تو را می شناسد و با هر کلمه بیشتر تحت تاثیر شخصیت اش قرار می گرفتم. یکی از دوستان تعریف میکرد.
آفتاب چیلات مستقیم و داغ می تابید . برای شناسایی مسافت زیاد توی گرما و راه رفته و خستگی و تشنگی امانمان را بریده بود .خیس عرق شده بودیم .قمقمه ها یکی یکی خالی شدند و فقط یک قمقمه مانده بود که برای ما جنبه حیاتی داشت. گلویم خشک شده بود طاقت نیاوردم سر قمقمه را باز کردم و کمی خوردم. یک باره جلال با نگاهی تند به چشمانم زل زد .شرمنده شدم قمقمه را گرفتم طرفش. سرش را پایین انداخت و راهش گرفت و رفت.
خودم را بهش رساندم و سر قمقمه را باز کردم.
_آب میخوری؟!
در جوابم سکوت کرد کلافه شده بودم.
_لجبازی را کنار بگذار..از تشنگی می میری!
دوباره سکوت کرد.
هنوز راه زیادی تا مقر داشتیم لبان خشکیده و رنگ زردش بر دلم سنگینی می کرد و گلویم را می فشرد. انگار خودم تشنه بودم.
بالاخره رسیدیم مقر .لبانش از شدت بی آبی به هم چسبیده و التهاب تشنگی چهره معصومانه اش را برافروخته بود. خسته و بی رمق افتادیم گوشه سنگر. هنوز در کار جلال مانده بودم رفتم کنارش . به صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته و خواب آلود در چشم دوختم.
_این چه کاری بود که کردی؟! اگه کم آب میخوردی چی میشد؟!
برگشت طرفم با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و با لحنی آرام و متین گفت: «میخواستم یادی از اصحاب امام حسین در روز عاشورا کرده باشم»
حرفش مرا به فکر فرو برد. یکباره به خودم نهیب زدم.
«صبر و شکیبایی را از او بیاموز»
✔️به روایت اسماعیل توکلیان
شب تاریک کوله پشتی بستیم از اسلحه برداشتیم راه افتادیم .از شکاف تپههای دهلران موانع سیم خاردار میدان مین و نیزارها گذشتیم.عراقی ها را دور زدیم و به سمت توپخانه حرکت کردیم های منوری به هوا می رفت و تاریکی را می شکست.
شناسایی ما به روز کشید آفتاب مستقیم و داغ میخوابید از دور چشم من افتاد به سایه زیر پلی جای دنجی بود برای استراحت و فرار از گرما. رفتیم زیر پل و از فرط خستگی پخش شدیم روی زمین.
تازه نفس چاق کرده بودیم که یکمرتبه جیب نظامی دشمن روی پل خراب شد . از ماشین پایین پریدند و سرگرم تعمیر شدهاند تعبیر ماشین را به وضوح می شنیدیم.
عرق سردی پیشانی ام را گرفته بود . داشت توی دلم خالی نشده فکرهای پریشان وجودم را پر کرده بود.
_توی این هوای گرم اگه عراقیا بخوان از سایه پل استفاده کنند چه کار کنیم؟!
نگاهم به جلال افتاد . آرام و خونسرد نشسته بود. به چشمانم خیره شد و با صدایی مثل چهرهاش آرام بود گفت: اسماعیل بلند شو بریم کمکشون ماشینرا هول داریم تا برن..
خنده ام گرفت شوخی از آب سرد شده در شعلههای آتش درونم دلم قرص شد.
_هنوز نشناختمت مرد!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿