eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
5هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇.. تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت محمدرضا توکلیان صورتش پر از شور و احساس .کلامش از آن قدر دلنشین بود که سالهاست انگار تو را می شناسد و با هر کلمه بیشتر تحت تاثیر شخصیت اش قرار می گرفتم. یکی از دوستان تعریف می‌کرد. آفتاب چیلات مستقیم و داغ می تابید . برای شناسایی مسافت زیاد توی گرما و راه رفته و خستگی و تشنگی امانمان را بریده بود .خیس عرق شده بودیم .قمقمه ها یکی یکی خالی شدند و فقط یک قمقمه مانده بود که برای ما جنبه حیاتی داشت. گلویم خشک شده بود طاقت نیاوردم‌ سر قمقمه را باز کردم و کمی خوردم. یک باره جلال با نگاهی تند به چشمانم زل زد .شرمنده شدم قمقمه را گرفتم طرفش. سرش را پایین انداخت و راهش گرفت و رفت. خودم را بهش رساندم و سر قمقمه را باز کردم. _آب میخوری؟! در جوابم سکوت کرد کلافه شده بودم. _لجبازی را کنار بگذار..از تشنگی می میری! دوباره سکوت کرد. هنوز راه زیادی تا مقر داشتیم لبان خشکیده و رنگ زردش بر دلم سنگینی می کرد و گلویم را می فشرد. انگار خودم تشنه بودم. بالاخره رسیدیم مقر .لبانش از شدت بی آبی به هم چسبیده و التهاب تشنگی چهره معصومانه اش را برافروخته بود. خسته و بی رمق افتادیم گوشه سنگر. هنوز در کار جلال مانده بودم رفتم کنارش . به صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته و خواب آلود در چشم دوختم. _این چه کاری بود که کردی؟!  اگه کم آب می‌خوردی چی میشد؟! برگشت طرفم با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و با لحنی آرام و متین گفت: «می‌خواستم یادی از اصحاب امام حسین در روز عاشورا کرده باشم» حرفش مرا به فکر فرو برد.  یکباره به خودم نهیب زدم. «صبر و شکیبایی را از او بیاموز» ⁦✔️⁩به روایت اسماعیل توکلیان شب تاریک کوله پشتی بستیم از اسلحه برداشتیم راه افتادیم ‌.از شکاف تپه‌های دهلران موانع سیم خاردار میدان مین و نیزارها گذشتیم.عراقی ها را دور زدیم و به سمت توپخانه حرکت کردیم های منوری به هوا می رفت و تاریکی را می شکست. شناسایی ما به روز کشید آفتاب مستقیم و داغ میخوابید از دور چشم من افتاد به سایه زیر پلی جای دنجی بود برای استراحت و فرار از گرما. رفتیم زیر پل و از فرط خستگی پخش شدیم روی زمین. تازه نفس چاق کرده بودیم که یکمرتبه جیب نظامی دشمن روی پل خراب شد . از ماشین پایین پریدند و سرگرم تعمیر شده‌اند تعبیر ماشین را به وضوح می شنیدیم. عرق سردی پیشانی ام را گرفته بود . داشت توی دلم خالی نشده فک‌رهای پریشان وجودم را پر کرده بود. _توی این هوای گرم اگه عراقیا بخوان از سایه پل استفاده کنند چه کار کنیم؟! نگاهم به جلال افتاد . آرام و خونسرد نشسته بود. به چشمانم خیره شد و با صدایی مثل چهره‌اش آرام بود گفت: اسماعیل بلند شو بریم کمکشون ماشین‌را هول داریم تا برن.. خنده ام گرفت شوخی از آب سرد شده در شعله‌های آتش درونم دلم قرص شد. _هنوز نشناختمت مرد! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿