eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻 مادر شهید بروجردی در جوار مزار فرزندش: اینا فردا روز قیامت جلوتان را می گیرند 🔅 گفت :پسرم روخواب دیدن که گریه میکرده و میگفته: ما شهید شدیم ولی اینها که ماندن به جای ما کاری نکردن برا مملکت.. 🍃🍃🌷🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛔مطلقا نمی‌گذاشت کسی پشت سرش نماز بخواندـ نفس خودش را خیلی تنبیه می کردـ یادم است شلوارش پاره شده بود حتی حاضر نبود یک شلوار نو بگیرد. یک روز مسئول تدارکات ، یک درشلوار نو آورد و گفت :دست و پای احسان را بگیرید باید این شلوار پاره را از پایش در بیاوریم. چند نفر روی سرش ریختیم و گرفتیمش. با هر سختی بود از دست ما فرار کرد و گفت :بگذارید این عملیات تمام شود اگر زنده ماندم شلوارم را عوض می کنم. *البته شهید شدن نماند که شلوار نو بپوشد* ⁦✔️⁩دید وسیع روی مسائل روز و مسائل سیاسی داشت .نظر های خوب و دقیق می داد .انتخاب خبرگان رهبری سال بعد یعنی سال ۶۲ بود . می گفت :شاید من نباشم شما خیلی حواستان باشد این امر مهمیست. نگذارید هر کسی در این انتخابات انتخاب شود. احسان حدائق* فارس 🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•●⚘🌱●• ❄⃟🌷 🔰 سردار سلیمانی : با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت .. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دعا‌ بخـوان ... برای‌عاقبت‌بخیـری‌من✨ 🍃تویـے‌‌که ختم‌ به‌ خیـر‌ شد عاقبتت 🌷 ✨حــــٰالُ و هَــواے جَـــمعِ شَــــھیدٰانمْ آرِزوسٺْــــــ🕊 🌱خوشا به حال آنان که با رفتنشان جاودانه شدند 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 سوم خرداد ماه سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد. مقام معظم رهبری: روز آزادی خرمشهر را بعنوان یک یادبود و افتخار ملی و میهنی باید گرامی داشت. 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ *به روایت حجت اله رحیمیان پور* فرمانده گردان صدایم زد. _برادر رحیمیان فردا تو هم با بچه های شناسایی برو محور را از نزدیک ببین برای حمله. بین بچه های شناسایی مسلح تجهیزات و کوله پشتی ام را کنار دستم گذاشته بودم و برای حرکت لحظه‌شماری می‌کردم.جلال قبراق و سرحال جلو آمد .سبکباری و صفایش مثل آینه به دلم منعکس شد .روی زمین نشسته و دقایقی وضعیت منطقه چیلات و نحوه حرکت و مشکلات شناسایی را برای ما تشریح کرد. ظهر نماز جماعت کوچکی برپا شد . ناهار که خوردم تجهیزات را برداشتم و همراه بقیه از کنار لوله هایی که اطرافش با سیم خاردار پوشانده بودند بی سر و صدا و حرکت کردم طرف محور عملیاتی . هر قدمی که میرفتیم جلال نشانه‌های طبیعی منطقه را نشان می‌داد که برای هدایت نیروها در شب عملیات به خاطر بسپاریم. غروب تقریباً رسیدیم به خط دفاعی عراقی‌ها . سر و صدای آنها را می شنیدیم .۵ تا ۶ ساعت منطقه‌ای تپه ماهور چیلات را طی کرده بودیم .خیس عرق شده بودم خسته و بی رمق در شیاری پنهان شدیم . باید تا شب آنجا می ماندیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم . خورشید که خوابید نمازمان را خواندیم و از شیار بیرون آمدیم . با احتیاط و پشت سر هم حرکت کردیم تا نزدیکی‌های خاکریز دشمن . صدای هلهله و شادی سربازان عراقی و نوار موسیقی آنها به آسمان رفته بود و عده‌ای هم بالای خاکریز نگهبانی می‌دادند . جلال گوشه خاکریز را نشانمان داد . _من میرم اونور خط ! شما هم برگردید کنار رودخانه خشک . زود بر می گردم. بلند شد و دولا دولا رفت طرف خاکریز . حس کردم چیزی در جانم از هم‌گسیخته وحشت مرا گرفت .ما نیروهای گردان رزم هنوز به این صورت و بدون درگیری با دشمن روبرو نشده بودیم . کار عجیب پیدا کرده بودم احساس میکردم که مرا با مرگ پیوند می‌زند و ترس را در وجودم می کاشت . نمای شب کنار رودخانه منتظره جلال بودیم.تاریکی همه جا را پوشانده بود و سکوت بر منطقه حاکم بود دیگر کسی نمی توانست چندمتری خودش را هم ببیند . فاصله زیاد داخل دشمن نبود . کم کم داشتم از آمدن جلال نگران می‌شدیم یکباره صدای پای کسی سکوت را در هم شکست . گوش خواباندم. صدای پوتین شنیدم. یکی از بچه ها گوشه کمین کرد. _قف قف !! سایه ایستاد .اسلحه را به سینه گرفتیم و جلو رفتیم . تا چشمم به جلال افتاد نفس راحتی کشیدم. جلال تا نیم ساعت وضعیت منطقه و نهایی حمله را برایمان تشریح کرد. _بهترین معبر حرکتی گردان ، همون  گوشه خاکریز که خودم رفتم .از اینجا به بعد سکوت مطلق . مواظب صدای تجهیزات همراهتون باشید بر اینکه دیره. نیمه شب توی هوای سرد و سوزان از خستگی پاهایم پیش نمی رفت .بعد از چند ساعت راهپیمایی هیچ چیز بهتر از یک خواب آرام نبود. یکی از بچه ها روی زمین نشست .چفیه را از دور گردن باز کرد با آن عرق و خستگی سر و صورتش را گرفت. _شما برید من یکم خستگی‌در می کنم میام. جلال گفت: پاشو باید سرعت مان را زیاد کنیم. ممکنه دیده بشیم. کوله‌پشتی ات را بده به من. کوله پشتی او را روی کوله پشتی خود انداخت و جلو شد . گرگ و میش هوا از خستگی و گرسنگی انرژی من تخلیه می شد. آن برادر سنگریزه های زیر پایش ریزش می‌کردند و تعادلش به هم میخورد نزدیک بود با سر بخورد زمین. خودش را کنترل کرد و نشست روی تخته سنگی _دیگه نمیتونم باهاتون پیش بیام .حس می کنم دیگه باهام مال خودم نیست. جلال گفت: اسلحه ات را بده من و راه بیفت! روشنای صبح رسیدیم مقر . پوتین و جوراب را از پا کندم و پاهایم را زیر آب شستم. اتفاقات دیشب را مرور می‌کردند روحیه و شجاعت دلایل خونی تازه به رگ هایم تزریق کرده بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 3- 🌷قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ دور تر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی؟ مادر گفت: منصور، هنوز برای این زودِ، تنهایی سختش می شه! منصور مصمم جواب داد: نه، این باید یاد بگیره تو جامعه ای که اینقدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه، همیشه که کسی نیست همراه اون این طرف و آن طرف بره! بعد که من رفته بودم، به مادر گفته بود: من به این می گم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود. می گفت: زن ها می تونند در جامعه حضور داشته باشند و فعالیت کنند، به شرطی که حجاب خود را حفظ کنند. راوی خواهر شهید 🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 رهبرانقلاب: دشمن راز پيروزی ما را در خرمشهرها به چشم ديد 🔅 لحظات كمتر ديده‌شده از حضور رهبرانقلاب در جبهه ➕ خرمشهر ها در پیش است... 🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺁﺯاﺩ ﺳﺎﺯﻱ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ 🌷حرکت گردان ما از سمت شلمچه به سمت گمرک خرمشهر بود. رسیدیم به سنگر بزرگی که مشخص بود سنگر تدارکات عراقی ها هست. حسن گفت من برم ببینم چی دارن! گفتم تو این سنگر ها سرک می کشی، یه وقت نزننت، به خاطر غنیمت الکی کشته نشی که شهید نیستی! رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. جا خوردم، ایرانی رفت عراقی برگشت. یک دست لباس نو کماندو های عراقی به تن کرده بود. لباس به چهره و قیافه اش خیلی می آمد. قیافه اش با عراقی ها مو نمی زد! گفتم: شدی عین عراقی ها، الانه که بچه های خودمان بزننت! ناگهان صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هیلکوپتر نزدیک شد. پره هایش را شمردم. شش پر بود، بر خلاف هلیکوپتر های ما که دو پر بودند. گفتم: حسن عراقیه، پنهان شو، الان می زنه! به زیر نخل ها دویدم. حسن به اطراف نگاه کرد. یک جنازه عراقی که سرش متلاشی شده بود کمی دورتر افتاده بود. به سمت آن دوید و آرپی جی را که در دستش بود بیرون کشید. گفتم: چی کار می خواهی بکنی، بیا اینجا پناه بگیر؟ - می خوام هلیکوپتر را بزنم! - چی چی بزنی، مگه با آر پی جی می شه هلیکوپتر بزنی! حسن به سمت محوطه ای رفت که هلیکوپتر را ببیند. سرنشینان هلیکوپتر هم حسن را دیدند. به خیال اینکه عراقی و نیروی خودشان هست، یک بسته تدارکات به سمت حسن انداختند. حسن بی تفاوت به سمت سنگری که آن سمت بود می دوید. روی سنگر ایستاد. آر پی جی را به سمت هیلکوپتر که در حال دور زدن بود تا به سمت دیگر برود نشانه رفت و در یک لحظه شلیک کرد. موشک شلیک شد و به دم هلیکوپتر اصابت کرد و منفجر شد. دودی از دم هلیکوپتر بلند شد و هلیکوپتر شروع به چرخیدن به دور خودش کرد. یکی دو کیلومتر دورتر با صدای وحشتناکی به زمین افتاد. [ تا مدت ها در تصاویر قبل از خبر سراسری این هلیکوپتر در حال سقوط، که نماد شکست دشمن در خرمشهر بود نشان داده می شد. ] برشی از کتاب 🌷🌹🌷 حسن عراقی ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•°💚✨🔗✿" تو خوب‌ترین‌اتفاق‌ممکنـے... وقتــےکہ، اولِ‌صبح‌دریا‌دم‌مـےافتــے..:)❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌿بعد از پیروزی انقلاب زمانی که امام به قم آمده بود، برای دیدار امام به قم می رود مادر می گوید : *حمید رضا سر از پا نمی شناخت ما در میان جمعیت او را گم کردیم. بعد از ساعتها متوجه شدیم که حمید رضا جلو رفته تا امام را بهتر ببیند او عبای امام را بوسیده بود و از ایشان قرآنی را هدیه گرفته بود* ⛔ در وصیت نامه اش خطاب به مردم ، ولایت فقیه را این گونه توصیف میکند: ( و در يک جمله ولايت فقيه يعني همه کاره مردم و طبق دستور امام صادق بايد ما راضي شويم به ولايت و همه کاره بودن فقيه و عالم بالله بر شئون مملکت اسلام و بر اعمال عبادي و تکليفي خودمان و دليلش هم همين است که او نشانه و عظمتش اين است که ولي امر است . پس اين خيلي ساده و طبيعي است که کسي همه کاره است (ولي امر است) که همه کارها و مراحل تقريباً طي کرده باشد منظور از همه کاره اين چنين فقيهي است *پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسيبي نرسد امام خميني* *🦋--🍃🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ *به روایت مراد رحمانیان* عصر بود هوای چیلات رو به سردی میرفت بچه‌ها برای رفتن مجهز شده بودند. لحظه ای پلک درهم کشیدم و خوابی که دیده بودم جلوی چشمم مجسم کردم. _آهای مراد حواست کجاست؟ چشم باز کردم جلال با چهره زلالش دست گذاشته بود روی شانه ام و با تبسم شیرین خاص خود اشاره کرد به بچه ها. _همه آماده ایم که دیره بلند شدم و با گروه شناسایی راه افتادیم طرف محور ۵ کیلومتر تا ابتدای محور راه داشتیم از میان شیار ها عبور می کردیم. _نگفتی محور را چطوری پیدا کردی؟! لبخندی زدم و گفتم : دیروز صبح بعد از نماز حرکت کردیم ابتدای محور زیر تپه که آب آن را سوراخ کرده بود تعدادی از بچه‌ها برای تامین ماندند. تجهیزات را گذاشتم و چندتا نارنجک لای چفیه دور کمرم گره زدم و اسلحه را برداشتم به همراه کرامت رحمانیان راه افتادن به طرف جایی که در خواب دیده بودم. از تپه سرازیر شدیم چند قدمی پامرغی تا نزدیکی سنگر کمین دشمن رفتیم. سنگر را که رد کردیم انگار تازه از شوک خارج شده بودم .از خوشحالی اسلحه را همان جا گذاشتم. ساعت تقریبا ۱۲ ظهر بود و ما قدم شما را از وسط شیاری می‌رفتیم آن را که رد کردیم ، کم‌کم شیار عمیق تر شد و شکل دیواره دو متری به خود گرفت.نگار چشمانم فتاد به دو سیم تلفن که از بالای شیار رد شده بود. اینجا نشانه‌های سنگر کمین بودند و ما داشتیم به دل دشمن می رفتیم. گوشت خواندم تا اینکه صدایی بشنوم.خط دشمن آرام بود بالاخره دل به دریا زدم به اشاره کردم که برویم . رسیدم به یک پیچ ۱۳۰ درجه ای . آمدم راه بیفتم که کرامت نگهم داشت انگشت گذاری روی بینی اش. بوی چای غلیظ در زیر دماغم. با اشاره به گفتم وایسا کنار و دستت رو قلاب کن. پا روی دستش گذاشتم و آهسته از شیار بالا رفتم. سرباز عراقی را کنار سنگرش دیدم. سرباز تکیه داده بود به سنگر و کلاهش داشت می افتاد. نصف عمر شدم تا فهمیدم خواب رفته اگر چشم باز میکرد مرا می دید اطراف را خوب نگاه کردم. منطقه بوتان ماهور یک پدافند ۲۳ میلیمتری وسط محوطه و دور تا دور آن هم سنگر بود سریع پایین آمدم و اشاره کردم که برویم. تازه یادم افتاد که از تهران ابتدای محور جا گذاشتم لرزه را توی تنم حس کردم دل شده که عراقی ها اسلحه را ببینند و شک کنند و وارد شیار شوند. وقتی رسیدیم ابتدای محور چشمم افتاد به اسلحه که نزدیک سنگر کمین عراقی ها بود. هوا رو به تاریکی میرفت که با جلال و بچه ها رسیدیم ابتدای محور. چنان تاریکی و ظلمات بر منطقه حاکم شد که چشم چشم را نمیدید. گفتم تا نماز بخوانیم فکری می کنیم. رو به جلال گفتم تو این شرایط جوی صلاح نمیدونم وارد محور بشیم. _حالا که تا اینجا آمدیم کار را تمام می کنیم. نماز که تمام شد به یکی از بچه‌ها گفتم : اصلاً جلال حالیش‌نیس توی این شرایط جوی شناسایی مشکله .اشتباهی از ما سر بزنه باید فاتحه عملیات را بخوانیم با این کار محور را لو میده. بلند شدم و ایستادم. _آقا جلال تو این شرایط احتمال موفقیتمون کمه انشالله فردا ظهر میریم. ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه و سکوت نسبی برقرار بود . با جلال وارد محور شدیم آهسته از میان شیارها عبور کردیم و رسیدیم به سرپیچ ۱۳۰ درجه ای . جلال پا روی دستم گذاشت و آهسته از شیار بالا رفت. سرگرداند و به چشمانم نگاه کرد . نور امید را در چشمهایش دیدم اشاره کرد که برگردیم. _مراد خوابت را برایم تعریف می کنی؟؟ _در خواب دیدم که کنار حضرت امام روی تپه دیدم امام با صورت مهربان و محاسن بلند و یکدست سفید دستی به سرم کشیدند: بگو گفتم بگو ببینم کجا رفتی چه کارها کردی؟! شروع کردم از سیر تا پیاز موقعیت دشمن را برایشان تشریح کرده و سپس به چشمان امام که نفوذ به درون شما ممکن بود خیره شدم و گفتم: راهی که بتوانیم به دشمن نفوذ کنیم وجود نداره. امام انگشت کشید و دور دست ها را نشانم دادند _آنجا رفتی؟! _بله سه بار رفتم ولی یه سنگر کمین جلویمان هست. _شما برید این سنگر با شما کاری نداره. جلال مثل بچه ها اما بی صدا از چشمش اشک می چکید. رو به قبله نشست و سر به سجده گذاشت. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿