eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. تیرماه سال ۱۳۶۲ گرچه تابستان بسیار گرمی داشت اما غرب برای نیروهای گردان فجر که به تازگی از منطقه عملیاتی جنوب باز می گشتند جای بسیار خوش آب و هوایی محسوب می‌شد. حجت که از عملیات قریب‌الوقوع اطلاع داشت گوشه‌ای نشسته بود و با حسرت به آنهایی که خود را آماده حرکت می‌کردند زل زده بود. خورشید آرام آرام رنگ باخت،حاج مرتضی (سردار شهید حاج مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر) درمقابل صفوف نیروهای است که به انتظار شروع نماز تنگاتنگ هم نشسته بودند ایستاد: _بیشتر از این وقت شما ها را نمیگیرم. انشاءالله نماز مغرب و عشا را که خوندیم راه می افتیم. یک بار دیگه تاکید می کنم رمز موفقیت ما در این عملیات رعایت سکوت و دقت در هنگام حرکت به طرف هدف هاست. بخصوص که ما فقط شبها می تونیم پیشروی کنیم چون درست در دیدرس نیروهای عراقی هستیم.در ضمن به دلایل امنیتی و به دستور فرماندهی کل تا لحظه شروع عملیاتی هیچکس نباید از موقعیت و نحوه عملیات چیزی بدونه. طنین صدای اذان مانند نسیمی بر فراز سر نیروهای مستقر در منطقه به پرواز در آمد و لحظه‌ای بعد سایه هایی همچون ردیف منظم درختان به حرکت درآمدند. حجت فانوسقه اش را محکم کرد و صورتش را تا نیمه با چفیه پوشاند. _خب بچه ها من رفتم. سعید با افکاری پریشان به او خیره شد. _آخه این که نمیشه. _چی نمیشه؟! _این که همینجوری راه بیفتی و با اونها بری! تو جزو این نیروها نیستی حجت.. _چه فرقی می کنه همه ما برای یک چیز آمدیم. خوب من می تونم به عنوان یک تک تیرانداز به آنها کمک کنم. _یعنی مثل یک نیروی عادی!؟ حجت خندید: «مگه من غیر عادی هستم که نتونم مثل یک نیروی عادی برم؟!» _نه منظورم این نیست.. ولی تو چه جوری بگم در واقع تو فرمانده هستی! _این چه حرفیه !مگه نشنیدی نقش تک تیراندازها توی عملیات خیلی مهمه! دیگه زیاد معطل من کن داره دیر میشه. _پس لااقل به فرماندهی اطلاع بده. _لازم نیست .شما که میدونید. اگه احتیاجی بود خودتون خبر بدین .نذارن برم. ۴۸ ساعت پیش از شروع عملیات دو گروهان از گردان فجر به فرماندهی حاج مرتضی از ارتفاع چند هزار متری مرز ایران و عراق به سمت موقعیت از پیش تعیین شده حرکت کردند.این دو گروهان مأموریت داشتند با گذشتن از مرز عبور از مناطقی که در دست نیروهای عراقی بود برای حرکت آخر که تصرف یکی از ارتفاعات درون خاک عراق بود آماده شوند. اما هیچ کس حتی نمی‌دانستند عملیات کی، کجا و چگونه شروع خواهد شد. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻روایت محاصره رزمندگان کانال کمیل و مقاومت در تشنگی . 💬راوی: سردار حاج نادر ادیبی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷دوم یا سوم خرداد سال 61 بود. چند دقیقه از ساعت دو عصر می گذشت. توی خانه نشسته بودم. صدای کوبیده شدن ممتد در خانه بلند شد. با هراس و نگرانی به سمت در دویدم و در را باز کردم. همسایه روبرویی بود. بی مقدمه گفت: ننه حسن، رادیو را روشن کن، حسن هلیکوپتر زده دارن باهاش مصاحبه می کنن. به سمت داخل دویدم و سریع رادیو را روشن کردم. صدای حسن در خانه پیچید. با لهجه شیرازی اش می گفت: موشک به دم هلیکوپتر خورد و در بین نخل ها افتاد. حس غرور در تمام خانه کوچک ما پیچید. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸از بس به نام مادر تو ماه و سال ماست 🌟آغشته با دعای تو رزق حلال ماست 🌸شد مادرت عروس علی، خوش بحال ماست 🌟ایرانی است مادر تو، این مدال ماست (ع)🌿🌺 🌿🌺 🎊🎊🎊🎊🎊
.....🤲 🔰خدایا امیدم را قطع نکن و دلم را به گناه مایل نکن. پس من به ریزش بخششت چشم اندوخته ام. اگر در جستجوی تقوا، کوتاهی کردم اینک من در پی بخشایش حرکت می‌کنم و آن را دنبال می‌کنم. خدایا گناهان من از کوه بلندتر است و گذشت تو از گناهم بزرگتر و بالاتر است. خدایا یاد بخشایش تو آتش درونم را فرو می نشاند و یاد خطاها چشمم را اشک آلود می سازد. خدایا از لغزشم درگذر و گناهانم را بزدای که من به گناه خویش اقرار می کنم و بیمناکم. محمدعلی برزگر 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💚 ✨من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم عالم شده سجاده، افتاده به پایت...! 💚💚💚 میلاد_امام_سجاد_مبارک🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷یادم می آید استاد اخلاق «آیت الله مشکینی» در جایی می فرمود: «احتکار هر جا عمل حرامی است مگر در عمل صالح.» واقعاً آقای مقدسی مصداق این سخن بودند. یعنی تا می توانست عمل صالح برای خودش جمع می کرد. ایشان از کوچکترین عمل صالح هم نمی گذشت، حتی پهن کردن سفره برای زیر دستانش. در مقر لشکر هنوز سرویس های بهداشتی، آب لوله کشی نداشت. هر کس می خواست از آنجا استفاده کند باید آفتابه را از منبع آب که از سرویس ها دور بود پر می کرد. مدتی دقیق آقای مقدسی شدم. کار هر روزش بود. وقتی از آنجا می گذشت، آفتابه ها را یکی یکی از آب منبع پر می کرد و جلو دست شویی ها می گذاشت. بعد هم بی آنکه جلب توجه کند از آنجا دور می شد. واقعاً با چنین کارهای کوچکی نفس خود را می ساخت. 💐🌾💐 بهاءالدین مقدسی فارس 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 شهید حاج ابراهیم همت : می خواهید خدا عاشق شما شود: قلم می زنید برای خدا باشد، گام بر می دارید برای خدا باشد، سخن می گویید برای خدا باشد، همه چی و همه چی برای خدا باشد ... 🍃🍃🍃🍃 📍 ۱۷ اسفند سالروز شهادت حاج ابراهیم همت گرامی باد 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. نزدیک به دو روز از حرکت آنها می گذشت،ساعت ها پنهان شدن در پشت بوته ها و تخته سنگ ها زیر آفتاب سوزان، پیش روی از مناطق صعب العبور،در دل تاریک شب و زیر سیطره دشمن که با تمام تجهیزات در کمین نشسته بود وگذران لحظه‌هایی که آبستن حوادثی هولناک بودند نیروها را خسته و فرسوده کرده بود. دومین شب از نیمه گذشته بود که از یک قدمی خاکریز توپخانه دشمن گذشته و یک کیلومتر جلوتر تپه زرد را که در مقابل شان قد علم کرده بود ،دیدند. این یعنی پایان راهی طولانی و پر مخاطره و آغاز عملیات نهایی. حجت که در تمام راه هم و غمش را صرف هماهنگ کردن نیروها کرده بود لحظه‌ای ساکت ایستاد.گوش تیز کرد و اطرافش را که در تاریکی فرو رفته بود با دقت از نظر گذراند. سپس با احتیاط پیش رفت و نفس به نفس حاج مرتضی ایستاد. _انگار از آمدن ما بوبرده اند. سر و صداهایی میاد. همهمه نیروهای عراقی آرام آرام بالا گرفت.کماندوهای مستقر در تپه زرد به حال آماده‌باش در آمدند و نخستین مانور ها آسمان بالای سرشان را روشن کرد.دردشت پایین تپه انگار یکباره خورشید طلوع کرد و به دنبالش غرش تیربار ها فضا را لرزاند. حاج مرتضی نگاه نافذ اش را به اطراف چرخاند. _به محض خاموش شدن منورها حمله می‌کنیم گروه اول از سمت چپ و گروهان دوم از سمت راست. سپس آهسته زیر گوش حجت گفت: «شما پیشاپیش گروهان ۱ برید و مواظب بچه ها باشید » با فریاد تکبیر و درست زمانی که آخرین پرتوهای منورها خاموش شد ، نیروها به سوی دو تپه یورش بردند. آرامش نسبی که پس از یک نبرد طولانی و تن به تن بر تپه زرد حاکم شد، فرصت مناسبی بود تا افراد که اینک در سنگرهای فتح شده جا گرفته بودند خود را آماده دفاع کنند. حجت شانه به شانه حاج مرتضی به دیوار سنگر تکیه داد و همانطور که به دور دست و تپه‌ها که در دست عراقی ها بود نگاهش می افتاد گفت: «این طور که معلومه ما محاصره شدیم» _درسته دشمن به فاصله ۱۵ کیلومتر اطراف ما حلقه زده. _خوب تکلیف چیه؟ _قرار بود بعد از فتح تپه زرد نیروهای کمکی از خط بگذارند و برای شکستن محاصره به ما کمک کنند ولی خبر دادند که موفق به این کار نشدند. _و حالا..؟! _و حالا ما تنها موندیم فقط باید به خدا توکل کنیم و دنبال راه چاره ای باشیم. حجت دقایقی در سکوت کامل تپه را از نظر گذراند.یک بار دیگر تمام آنچه را در آن سال ها آموخته بود برای یافتن چاره‌ای در خاطرش مرور کرد.دست آخر از جا بلند شد و تفنگ دوربین دار اش را در پنجه ها فشرد. _بیشتر از این نباید وقت را تلف کنیم. من نقشه هایی دارم که شاید بتونیم این محاصره را بشکنیم. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷بچه ها گرسنه بودند و تدارکات نرسیده بود. حسن گفت من از تدارکات عراقی ها غذا می آورم. به سمت پل فلزی خرمشهر حرکت کرد. گفتم: حسن، می خوام بیام ببینم تو چه جوری از وسط عراقی ها غذا میاری! گفت: بی خیال، خطر داره! اصرار کردم. راضی شد. غرور داشتم. با خودم فکر می کردم وقتی حسن می تونه بره تو دشمن حتماً من هم می تونم. به محض رسیدن ما به پل، رگبار عراقی ها روی پل شروع شد. تا به خودم بیایم، حسن جهشی کرد و به سرعت از روی پل به آن سمت دوید. صدای دنگ دنگ خوردن گلوله های به بدنه فلزی پُل ترسم را دو چندان می کرد. هر چه کردم، نتوانستم خودم را راضی کنم که در بین آن آتش تیرباری که روی پل می بارید به آن سمت بروم. همان جا سینه خیز خوابیدم نیم ساعتی گذشت تا سر و کله حسن پیدا شد. با دو از روی پل عبور کرد و به سمت من آمد. تا به من رسید: گفت: پاشو بریم پیش بچه ها! بلند شدم. حالا آرام راه می رفت. توی دستش یک پلاستیک پر از نان و کتلت بود. آرام گفتم: حسن، جان مادرت به بچه ها نگی من جا موندم! خندید و گفت: خیالت راحت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍شهید قاسم‌ سلیمانی: اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم، می‌توانیم مانند شهدا به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم ، این خدمت به جایی نخواهد رسید. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹شهید محمد ابراهیم همت 🔷یاد خدا را فراموش نکنید. مرتب بسم الله بگویید. با یاد و ذکر خدا و عمل برای رضای خدا خیلی از مسائل حل می شود 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با روایت گری *سردار محمد علی شیخی* و برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۹ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱تو بگو چشم هایت تشنه کدامین نسیم آشناییست که هر روز صبــح ⛅ تا نامی از عشق می برم خورشید را ☀️ در آغوش میکشی... 🕊️💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍وصیت نامه شهید: 🔹اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنانکه پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند وبه ولایت او اعتقاد ندارند برمن نگریند و بر جنازه ام حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنان را متحول سازد. 🔹برادران به خدا قسم اگر من وتو به جبهه نیاییم خدا نیازی ندارد و به جای ما فرشتگانش را به جبهه می فرستد ولی خداوند ما را دوست دارد و می خواهد که به سرحد انسانیت و مقام رفیع که بهشت ابدی است نایل گردیم. 🔹برادران جوان ، شما قلبتان پاک است، شما می توانید بهترین فرد برای جامعه شوید. لذا هیچوقت خدا را از یاد نبرید که اگر او را از یاد بردید دچار غفلت می شوید. 🌹 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. حاج مرتضی در طول آن دو شبانه روز را خوب شناخته بود.بلند را در روبروی از ایستاد نگاه خسته اش را که امید و آرزوهای دور و دراز در آنها موج می زد، در نگاهش دوخت و با همان نگاه آمادگی خود را برای شنیدن نقشه های حجت اعلام کرد. حجت لبخندی از سر رضایت زد. _مطمئنم که به لطف خدا موفق میشیم فقط همت می خواد که خدا را شکر که همگی دارند. دو مرد نجوا کنان پا بر صخره های سخت تپه گذاشتند و پیش رفتند.پنج روز بعد وقتی خبر شکستن محاصره گردان فجر در قرارگاه پیچید، سعید هیجان زده به سنگر فرماندهی و تا از سلامتی حجت خبر بگیرد. فرمانده میانسال که روبروی بیسیم نشسته بود با تعجب پرسید::«حجت؟! این کجا و نیروهای عملیاتی نبوده..!» سعید اگر چه آن شب در جریان رفتن پنهانی حجت قرار گرفته بود اما خیال نمی کرد تا این زمان هم فرماندهان از این موضوع بی خبر مانده باشند.برای پنهان نگه داشتن اتفاقی که افتاده بود لبخندی مصنوعی زد: «آهان درست حق با شماست فعلا با اجازه» اما پیش از این که از سنگر خارج شود فرمانده او را صدا زد: «صبر کن ببینم ظاهراً تو از چیزهایی خبر داری که ما نداریم حالا بگو ببینم جریان چیه؟!» سعید این پا و آن پا شد: «نه گفتم که اشتباه کردم» صدای خش خش بیسیم حرف او را قطع کرد. _مرتضی مرتضی آشیانه .مرتضی مرتضی آشیانه _مرتضی به گوشم _مرتضی از وضعیت بچه ها گزارش بدین. _فعلا وقت ندارم حجت بهتون گزارش میده. نگاه لبریز از شادی سعید و چشمان متعجب و از حدقه در آمده فرمانده یکباره به طرف بیسیم برگشت.فرمانده بی اختیار از جا بلند شد و با یک حرکت سریع بی‌سیم را در دست گرفت: «مرتضی مرتضی آشیان» _مرتضی بگوشم _مرتضی مگه حجت هم با شماست؟ _بله مگه خبر نداشتید؟! فرمانده لحظه مکث کرد و نگاه معنی داری به سعید انداخت سعید سرش را پایین انداخت و آرام‌آرام چند قدم به عقب رفت. صدای بیسیم توجه فرمانده را جلب کرد. _آشیانه آشیانه حجت.. _آشیانه به گوشم. _آشیانه آماده گزارش هستیم. فرمانده لحنی جدی به خود گرفت: «فعلاً بهتره قبل از هر چیزی بگی که تو اونجا چیکار می کنی؟!» سعید دیگر منتظر نماند. با یک خیز بلند از سنگر بیرون زد و با قدم های بلند به سوی سنگر شان دوید تا خبر از سلامتی حجت را به دیگران بدهد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥‏مناجات «شعبانیه» را خواندید؟ بخوانید آقا! 🔹 سخنان شنيدنی امام خمينی در مورد مناجات مشهور ماه شعبان 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷حسن تعریف می کرد. می گفت: ده تا اسیر به من دادند تا عقب ببرم. با اسرا عقب می آمدیم که رسیدیم به یک دیواره. بی آنکه حواسم باشد، اسلحه را دادم به نفر اول و گفتم: این را بگیر تا من برم بالا! خودم را که بالا کشیدم، یادم آمدم این ها همه عراقی هستند و اسلحه مسلح را دستشان دادم. گفتم الانه که سوراخ سوراخم بکنند. آرام برگشتم، دیدم آنها از من پرت تر هستند و مظلوم ایستادن. دست دراز کردم. گفتم: اسلحه را بده! اسلحه را دو دستی به سمتم گرفت. گفتم: حالا بیاید بالا! حسن می گفت: یک بار گروهی از اسرا را به من دادند تا به عقب ببرم. عجله داشتم، اما ستون عراقی ها آرام حرکت می کرد. رفتم ببینم علت کندی حرکت چیست. دیدم یکی از آنها زخمی است و لنگ لنگان می آید. ستون را نگه داشتم. به یکی از عراقی ها که جثه ای بزرگ داشت و معلوم بود فرمانده است، اشاره کردم که همرزمت را کول کن! ابرویی در هم کشید و گفت: لا.. لا... گفتم: لا.. لا... با اسلحه ام، یک تیر به ساق پایش زدم و گفتم: حالا خودتم لا ... لا... لی لی کن بیا! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﺷﻬﺪا🌹 🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم. سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود: چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند. کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم. شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا... إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ... [...خدايا اگر مرا بر جُرمم‏ بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.] ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم... 🌷🌿🌷🌹🌷🌿🌷 ﻫﺪﻳﻪ حاج مجید سپاسی، حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با روایت گری *سردار محمد علی شیخی* و برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۹ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱تو چه کرده‌ای؟ که خدا همه‌ات را برای خودش خواست؛ و نصیب ما چیزی نگذاشت! حتی نامی، نشانی ....💔 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 میگفت دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل(ع) سردر آغوش برادرم شهید شوم! ترکش سر و صورتش را مجروح کرده بود، برادرش سر او را در آغوش کشیده بود که شهیدشد! 🔰گفتم هاشم انگشترت را به من میدی! خندید و گفت نه!😳 اما چند روز دیگه خودت از دستم بیرون میاری!🤔 چند روز بعد شهید شده بود. برای دیدنش رفتم. چشمم افتاد به انگشتر, ان را یادگار ازهاشم برداشتم...😭 🍃🌷🍃 هاشم شیخی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. خیلی خسته ام حسابی خوابم می آمد .غذا مشکلی نداره میتونم براش آماده بزارم تا هر وقت آمد بخوره. ولی نمیدونم چه عادتیه که حتماً باید اول ببینم شامش رو هم بخوره تا خیالم راحت بشه. نمیدونم بقیه بچه ها چرا نمی خوابند. لابد اونا هم از من وا گرفتن.ولی چرا اینقدر ساکت و بی حوصله هستند .درست عین خودم .همچنین بفهمی نفهمی یکم دلم شور میزنه. هر وقت میره خط مقدم تا برگرده نصف عمر میشم بس که بی پرواست.چند بار ذکر کرده ام یه چیزی بگم تا همه از این حال و هوا در بیان ولی حوصله ام نشده.اصلا ولش کن چه کاریه گاهی وقتا هم اینجوری بهتره. حالا کجاست اون توی راه برگشت کم کم باید پیداش بشه لابد خیلی گرسنه است خوبه که براش غذای مفصل کنار گذاشتم. عادت کردم که بشینم غذا خوردنش رو نگاه کنم. باید یکی بهش برسه خودش که به فکر خودش نیست یه تیکه نون میزاره دهنش و از خستگی همین جا میفته. انگار صدای موتور میاد گمونم خودشه _بچه ها حجت آمد همه یه تکون میخورد و چشم می دوزند در سنگر.پتوی جلوی در موج بر میداره... بله خودش است. _سلام _سلام آقا حجت گل. خسته نباشی بفرما. _درمانده نباشی سلام بچه ها.. _سلام چقدر دیرکردی خبری بود؟! _نه..سلامتی شما یک خورده خط شلوغ بود. _پس توی ترافیک مانده بودی؟! _ای همچنین.. چهارزانو میشینه و تکیه به دیوار سنگر..تندی بلند میشم سفره کوچکی جلوش پهن می‌کنم. غذاش رو هم میزارم توی سفره .چپ چپ نگاهی به ظرف پر از غذا میندازه و بعدش زیر چشمی نگام میکنه. با قاشق برنج ها را کنار می‌زند و گوشت هایی که براش نگهداشتم برانداز می کنه.قاشق رو میندازه تو سفره و میگه :« این همه گوشت برای کیه؟» لبخند از خوشحالی می زنم. _خوب معلومه ..سهم خودتونه _چرا ای قدر زیاده؟! _بخور تا جون بگیری ..کی بخوره بهتر از تو! احساس می کنم خیلی عصبانیه .با یک حرکت تند قاشق رو بر میداره و گوشت ها رو جدا می کنه. _دلیلی نداره من بیشتر از دیگران بخورم.هرکی باید به اندازه ی سهمش گیرش بیاد .حالا هم اصلا گوشت نمی‌خورم تا دیگه از این کارا نکنی.. آب باز می کنم که چیزی بگم بلکه قانعش کنم ولی اخلاقش رو خوب می شناسم و توی دلم افسوس می‌خورم با خودم میگم تو که اونو می شناختی این چه کاری بود کردی؟! حالا دیگه حتی سهمیه خودش را هم نمیخوره.. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*