eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
....: گروه دیگر آن طرفتر به شدت می‌خندیدند. یکی داشت می‌گفت:« آقا ما تازه دیشب فهمیدیم خمپاره چیه!! و اینکه میگن ترکش میاد یعنی چی؟ یکی دیگرشان وسط قهقهه ها می‌گفت:« دیشب ما هی دیدیم صدای سوت که میاد، فرماندمون شیرجه میزنه روی زمین، گفتیم بنده خدا ترسیده خل شده، تازه صبح فهمیدیم قضیه ترکش و اینا چیه...» خاطرات عملیات ( عملیات ثامن )را برای هم می گفتند، که یک نفر بلند شد روی سنگری به اذان گفتن. وسط نماز که بودند ماشین سیمرغ تدارکات به خط نزدیک شد و برای بچه ها غذا آورد‌ بعد از نماز ناصر غذا گرفت و آمد کنار خاکریز نشست هنوز شروع به خوردن نکرده بود، محمد کیومرثی همراه دو اسیر عراقی از خاکریز پایین آمد و رسید به ناصر. _«نگاه آقای عدومی، من این دوتا رو گرفتم .این تیربار و تیرا هم دستشون بود. و نوار تیرها را ضربدری بسته بود روی سینه‌اش و تربار ژ۳ هم توی دستش بود «غنیمته» _آفرین پسر بارکلا! پس تو تا آخر ماموریت با همین تیربار بشو تیربارچی گروهان ما . _رو چشم آقا ناصر. ناصر نشاندشان و غذا گرفت و برایشان آورد .داشتن غذا می‌خوردند که انفجاری مهیب وسط جمع شان سینه خاکریز را لرزاند . یک لحظه که گرد و خاک کمی فرونشست ،هرکسی پرت شده بود یک طرف. ناصر به هوش آمد. ولی موج گرفته بودش، و نمی دانست دارد چه کار می کند. تمام بدنش پر شده بود از خون و تکه‌های گوشت‌ .انگار سطلی از خون رویش خالی کرده باشند. این طرف و آن طرف می دوید و دست می کشید روی بدن و سر و صورتش تازه پشت لباس سبز شده بود و ریشه تنُُکی در آورده بود که از توی سرخی خون پاشیده و مالیده شده روی صورتش نخ بیرون زده بودند. فرهاد از آن طرف دوید و گرفتش محکم توی بغل تا آنکه آرام شد. ایستاده سرش تا شانه های فرهاد بود .هنوز هم دست لرزان را می کشید روی بدن خودش کمی آرام شد به کندی از آغوش فرهاد جدا شد. پیراهن خاکی رنگ فرهاد هم از خون های روی پیراهن ناصر لکه لکه سرخ شده بود ‌ _جاییم خورده آقا فرهاد؟! _هیچ جات .سالم سالمی .مورد گرفته بودت. ناصر ناگهان دوید سمت جایی که نشسته بود .چیزی نبود روی خاکریز رفت. دید آن طرف خاکریز بدنی نصف شده فقط به خون که از شکم به پایین ندارد افتاده گفت :«آقا فرهاد اسیر ها» آن وقت دوید بالای سر پیکر ،نوار تیر ضربدری روی سینه خونین را شناخت. انگار گلوله تانک مستقیم به شکمش خورده بود یا چیزی توی همین مایه ها. فرهاد بچه ها را صدا زد تا بیایند جسد را ببرند و همراه ناصر برگشت این طرف خاکریز . ناصر که از دور تانکی را دیده بود با انگشت اشاره کرد و گفت:« ببین ببین دارن میزنن!!! _«ها تازه ندیدی اون سمت چه خبره ؟!اینجا که هنوز خبری نیست» صدای انفجار گلوله تانک دیگری کمی آن طرف‌تر. فرهاد و ناصر دراز کشیده بودند روی زمین. تانک‌های عراقی پاتک کرده بودند و بچه‌ها تا به خودشان بیایند و آزادی جی زنها شروع کنند،غافلگیر شده و نصف گردان مجروح و شهید شده بودند. کم کم سر و کله هواپیماهای عراقی هم پیدا شد و کمی بعد هلیکوپترهای ارتش به کمک آرپی جی زن ها آمدند.آتش دوباره شدت پیدا کرده و درگیری اصلی انگار تازه شروع شده بود. دم عصر. فرهاد بای بیسیم پشت خاکریز بود و ناصر بچه‌ها را از این طرف و آن طرف جمع می کرد و می فرستاد توی سنگر ها. «فعلاً باید بمونیم خاکریزها را حفظ کنیم تا نیروی جایگزین برسد» فردا صبحش رسیدند. گردانی تازه‌نفس از بچه های بسیج و ارتش که خط را تحویل گرفتند. گردان عملاً متلاشی شده از درگیری‌های شدید تمام روز و شب گذشته برای استراحت و بازسازی به عقب فرستاده شد. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
همه جور آمدنی رفتن دارد، الا ! شهادت تنها آمدنِ است که شدی، مےمانی... یعنی خدا میدارد تا ابد... 🌺🌹 ﻧﻤﻴﺮﻳﻢ ﺷﻮﻳﻢ🌹 ➕ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ... 👇👇 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" ☝🏻️ 🌷🌾🌷🌾🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺧﺎﻟﻲ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
شهدای غریب شیراز
#ﭘﺮﭼﻤﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ... 👇👇 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که
به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد جواد روزی طلب... 👇بخشی از نامه ای که جواد از جبهه به برادرش اصغر نوشته است... ... من اينجا مي مانم چرا که حبيب[شهید حبیب روزی طلب] در خواب قول داده که مرا با خود ببرد. آنقدر اينجا مي مانم تا عاشق روي دل دار شوم و اصلاً مي مانم تا پروانه شوم. مي مانم تا او هم عاشقم شود و برخود وارد کند. اينجــا مي مانم تا حسين را در قلبم جا دهم. اينجا مي مانم تا مصيبتي که بر خانواده ي شهدا وارد شده و آن اشک هاي مادراني را و آن آه و ناله هايي که در نيمه هاي شب بر مظلوميت حسين عليه السلام و بر فرزنداشان می ریزند را درک کنم. بعد از رفتن حبيب انقلابي تازه در درونم ايجاده شده که نمي توانم يک جا بمانم، چرا که او معلم و ارشاد کننده اي پاک برايم بود. او که با عشق به حسين، او که با عشق به خميني، او که با عشق به "الله" به لقاءالله رسيد، او که آخرين حجابش را شکست و خداوند بر خودش واردش کرد. او رفت. رفت تا اسلام از بين نرود. رفت تا امام بماند. او رفت و به ما ياد داد که چطور از "دل" ناله ي شوق کشيم و همه ي عمر با آه و ناله عاشقانه مانند پروانه به دور شعله شمع بچرخيم تا و تا شويم که "شعله خود شمع نيايشي است و سوختن پروانه نيايشي ديگر" زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت کان که شد کشته ي او نيک سرانجام افتاده او رفت و به ما ياد داد که اگر مي خواهي به "لقاء الله" برسي بايد قلبت را از هرچه جز دوستي او است خالي کني. او رفت و از اهل سعادت و سالکان پر از محبتش نزد خدا گرديد. آري ما هم بايد راهش را دنبال کنيم، از خدا مي خواهم که ما را به راه راست هدايت کند و درک مسائل قرآن و دعا را به ما بدهد و ما را با شهداء و صالحين محشور گرداند. ... برشی از کتاب 🌷🍃🌷 هدیه به شهیدان حبیب و محمد جواد روزی طلب 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻کار برای خـدا گفــتن نداره 🎙شهـید حاج حسـین خرازی ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌺🌷 ➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هر نفس را در هوایت می کشم چون گل ؛ من ... عطر تـــو بوییدنی است... 📎 ، دلمان تنگ است برای نفس کشیدن در سرزمین ملائک ... 🌹 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دلگیرم !! هرچہ میــدوم! بہ گرد پایتـان هم نمیرسم! مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪی نیست! هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ! شہـــــدا یارے ام ڪنید... شهید نشوم می میرم... 🌹 ➕ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭد ﺷﻮﻳﺪ👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: . در آبادان توی مدرسه ای ساکن شدند. دو روز از عملیات گذشته و با جدا شدن ارتشی ها و با شهدای که داده بودند گردانشان به قدر یک گروهان  شده بود و نامش به یاد شهدا ، ثارالله گذاشته بودند.شب ها به عزاداری و نوحه و گریه و دعا می گذشت و روزها به گفت و گو و تعریف و خنده و عکس یادگاری گرفتن. شادی پیروزی عملیات و غم نبودن همسنگرهای چند شب پیش با هم قاطی شده بود. بچه ها بین خودشان قرار گذاشته بودند فرهاد را هر طور شده شکار کنند توی دوربین عکاسی و هرچه می کردند نمیشد. توی عالم خودش بود. زیاد حرف نمی‌زد ،نمی خندید .زیاد گریه هم می کرد و اگر می کرد کسی نمی دید ویا شب ها بود زمان خاموشی که برق شهر را قطع می‌کردند. یکی دو بار که به قول خودشان خفت گیرش کرده بودند توی جمع بچه ها برای عکس یادگاری یا چنان سرش را پایین می انداخت که چهره اش توی عکس نمی‌افتاد و یا لحظه گرفته شدن عکس خودش را بی آنکه کسی بفهمد کشیده بود پشت سر یکی دیگر. دعای توسل تمام شده و نوه می‌خواندند ناصر نصیری نوحه ساخته به اسم شهدای گردان و یکی یکی نام می‌برد . حال بچه‌ها به کلی دگرگون شده همه جا تاریک و تنها شم کوچک کنار نوخوان سوسو می زند. صورت ها دیده نمی شود اما صدای هق هق ها توی سینه زدن ها پیچیده است «ای شهیدان به خون غلتان آبادان درود» تمام که شد و بچه ها یکی یکی رفتند تا بخوابند زیر صدای توپ و خمپاره ای که از لحظه شکست حصر، آبادان را می‌کوبید، فرهاد بازوی نصیری را آرام گرفته کشیدش کنار. _دست مریزاد _سر مریزاد .خوب بود آقا فرهاد؟!این نوحه آخری که خودم ساختم؟ _خیلی خوبه ،فقط اسم منم آخرش اضافه کن. _دست وردار آقا فرهاد شمو که ... فرهاد مثل همیشه لبخند کوچک روی لبش است سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:« من بهت می گم اسم منم آخر اضافه کن. نگو نه» نصیری دیگر دهانش قفل شده همان شب یک بیت با آخرش اضافه کرد« شاهچراغی که شمع محفل ما بودی و..» بقیه اش را خود نصیری هم الان یادش نمی آید و هر چه هم  گشته توی انباری خانه کاغذی که آن را رویش نوشته بود پیدا نکرد .صبح نوحه را آورده به فرهاد نشان داد. _والا همه این اسما الان شهید شدن من به خاطر شما اسمت رو گذاشتم آخرش ولی شبا این بیت آخری رو نمیخونه ما. _حالا عیبی نداره بعدا میخونی ! _دور از جوم ولی خوب شده ؟! _کارت درسته! جدا که شدند هنوز چند قدم دور نشده نصیری برگشت بسمت فرهاد. _فرهادی چیز دیگه هم هست راستش دیشب که این بی تو نوشتم خوابیدم یه خواب عجیبی دیدم. _خیر باشه انشالله! _ خواب دیدم شهید شدی ! فرهاد چهره اش شکفت. _ برو برس به کارت ما مال این حرفا نیستیم _ نه به خدا راست میگم ! _حالا چطوری کشته شدم؟ _ ندیدم فقط تشییع جنازه بود. یک تابوتی بود که اسمت روش نوشته بودند. فرهاد همین طور که گوش می داد کم‌کم سرش را خم کرد و خنده از لبانش رفت. _۵یا ۶ تا تابوت دیگه هم بود .مردم عجیب زیاد بودن. همه جا پر بود .جای سوزن انداختن نبود .بعد تابوت هاتون هم رو شونه ها نبود .همه دستاشونو بلند کرده بودند تابوتها سر  دستها می رفت. انگار توی هوا بود .همین طور هم از دور و ور گل می ریختند رو شون .بایک عظمتی. مثل سیل بودن مردم فوج فوج گل  می ریختند .یه حالی بود. _ما از این سعادتها نداریم آقا ناصر. و با حالت غمگین و دلگیر از نصیری جدا شد . همان روز رودکی گفته بود عملیاتی در غرب است که میخواهیم یگانه ازنیروهای فارس را بفرستیم. اگر از سپاه آذربایجان بفرستیم ،بحث قومیتی می شود. اولین کسی که داوطلب شده بود فرهاد بود و باقی بچه های گردان پشت سرش داوطلب شده بودند و اسم نوشتند. شب با  ایفا حرکت کردند طرف اهواز. آنجا تعدادی دیگر بسیجی و پاسدار داوطلب اضافه شد و دوباره گردان تکمیل شد. مردم شو به تکاب می روند صبح روزی که بچه ها سوار اتوبوس ها می شدند نصیری پای اتوبوس کنار فرهاد ایستاده بود و می خواست چیزی بگوید اما انگار شک داشت. _آقا ناصر چته؟چرا داری خودت رو میخوری؟ _راستش دیشب برای بار دوم همان خواب و دیدم! _همون خود خودش؟! _ها! جمعیت و گل بارون و تابوت ها که رو دست می بردند!!! _ای داد بیداد !!آقا ناصرما کجا شهادت کجا!؟ سوار شو یاعلی .ول کن این خواب ها رو .شام کمتر بخور. از اهواز تا کرمانشاه با اتوبوس رفتند و از کرمانشاه باز با ایفا.دو جیپ نظامی هم با تیربار جلو و پشت ماشین اسکورت شان می کرد. می گفتند منطقه دست کوموله  و دموکرات هاست و جاده‌ها امنیت ندارند . در سرما همه چیز سخت تر می شد. تا سنندج و از آنجا به سقز و بعد تکاب. . 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ : بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، 🔺▫️▫️▫️🔺 🔻 توصیه امروز رهبر انقلاب به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای دفع بلا 🔸 رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در توصیه‌ای، همگان را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: البته این بلا آنچنان بزرگ نیست و بزرگ‌تر از آن نیز وجود داشته است اما بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، چرا که توسل به درگاه خداوند و طلب شفاعت از نبی مکرم اسلام و ائمه بزرگوار می‌تواند بسیاری از مشکلات را برطرف کند. 🔸 ایشان افزودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوش‌مضمونی است که می‌توان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت. ۹۸/۱۲/۱۳ 🌷🌷🌷🌷 ﻫﻤﮕﺎﻥ اﻳﻦ ﺩﻋﺎ ﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻨﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚩متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که امروز رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند: 🔹و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. 🔸ترجمه دعای هفتم: اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. سختي‌ها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ي تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند. تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني. اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي. آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ. 🌺🌹🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!» با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!... 🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود! 🌷🌸🌷 هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) 🌹 شهادت: 12/12/62 -  طلائيه 🌹🌹🌹 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺🌷🌺🌷 ـ بعد از مراسم دارالهدایه ﺣﺮﻡ هرکس آرزویی کرد و نوبت به نجمه رسید . آرزوی همیشگی : شهادت در رکاب پسر زیباروی فاطمه (س) ـ یک روز قبل از شهادتش خواب شهیدی رو دیده بود که اصرار داشت باید قبرش رو پیدا کنم ، اما این دنیا فرصت نشد . آنجا در حریم مهربانی ارباب حتماً پیداش می کنه .  ـ در دیدار خانواده شان دکتر خیلی منقلب بود . وقتی با بغض حرفش رو زد ، سیل اشک صورت همه رو پوشوند . « ضربه شدید به سرش ، صورتش رو پر از خون کرده بود . وقتی حس کرد من بالای سرش هستم با عجله چادرش رو روی بدنش کشید و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود . »  ـ مسئولِ بیدار باشِ اعضای خانواده بود برای نمازصبح . ابتدای اذان یکی یکی همه را صدا می زد . « نماز اول وقتش خوبه ، بلند شید . »  🌹🌷🌹🌷 🌸🌸 ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شاهد خداست ! و تنهــــا او میداند ڪہ جــوانی ِشان را ، وقف ِ  نجابت کشورشان ڪـــردند ... 🌺🌷🌺🌷 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷یادم می آید استاد اخلاق «آیت الله مشکینی» در جایی می فرمود: «احتکار هر جا عمل حرامی است مگر در عمل صالح.» واقعاً آقای مقدسی مصداق این سخن بودند. یعنی تا می توانست عمل صالح برای خودش جمع می کرد. ایشان از کوچکترین عمل صالح هم نمی گذشت، حتی پهن کردن سفره برای زیر دستانش. در مقر لشکر هنوز سرویس های بهداشتی، آب لوله کشی نداشت. هر کس می خواست از آنجا استفاده کند باید آفتابه را از منبع آب که از سرویس ها دور بود پر می کرد. مدتی دقیق آقای مقدسی شدم. کار هر روزش بود. وقتی از آنجا می گذشت، آفتابه ها را یکی یکی از آب منبع پر می کرد و جلو دست شویی ها می گذاشت. بعد هم بی آنکه جلب توجه کند از آنجا دور می شد. واقعاً با چنین کارهای کوچکی نفس خود را می ساخت. 💐🌾💐 بهاءالدین مقدسی فارس 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بین راه فرهاد برای ناصر عدومی و عالی کار که معاون گردان شده بود، توضیح می‌داد که نزدیک تکاب سدی است به نام صائین دژ ،که آب شرب چند شهر اطراف را تأمین می‌کند و به دست دموکرات‌ها افتاده و عملیات آزادسازی آنجاست. صبح روز اول در تکاب بچه ها همه مسلح و مرتب به خط شدند. _آقا ناصر بیا اینجا ببینم. _آقا فرهاد در خدمتیم _دیگه خوابی برامون ندیدی؟ برنامه هر روز این بود که حدود ۱۰۰ نفر نیروی گردان به بهانه ورزش صبحگاهی توی شهر بچرخند و مانور بدهند و برگردند مقر.عصر هم همینطور . بعد از یک هفته برای شناسایی حرکت کردند به سمت سد. وقتی رسیدند نقشه شان عملی شده بود و مانورهای توی شهر نتیجه داده بود و منطقه تخلیه شده بود و همه فرار کرده بودند و هیچ درگیری آنجا آزاد شد و عملیات تمام شد. سد و پاسگاه تخته شده را سپردن دست نیروهای ژاندارمری که عقب‌نشینی کرده بودند. «بابا نترسین خبری که نیست» قرار بود برگردند اهواز ،که پیک سپاه سنندج برای فرهاد پیغامی آورد .حرکت کردند سمت سنندج. آنجا فرهاد امکانات و مهمات و حکم رسمی را گرفت برای حرکت به بوکان. فرمانده سپاه غرب رحیم‌صفوی، از فرهاد خواسته بود تا گردانش را ببرد بوکان، برای آزادسازی آنجا. بوکان از اول انقلاب دست گروهک ها بوده. وقتی فرهاد موضوع را با بچه ها در میان گذاشته بود با روحیه گرفته بودند همه قبول کردند. صبحی که وارد بوک نشدند اواخر مهر هیچ درگیری شده بود مثل شهر ارواح. تمام مغازه ها بسته شده و هیچ کس توی خیابان‌ها نبود ‌تمام شهر تخلیه شده بود. انگار خبر رسیدن گردانی از نیروهای عملیاتی شکست حصر آبادان ،از خودشان زودتر رسیده بود. _بهتره اول یک کجا پیدا کنیم مستقر شیم ,تا ببینیم توی شهر چه خبره؟ _ساختمان سپاه نداره؟ _سپاه ؟!!مرد حسابی تا دو روز پیش اینجا توی عروسی ها جلوی عروس و داماد سر بسیجی و پاسدار میبریدند!!! _کور خوندی ‌میخوای بچه بترسونی؟! _نه به مولا، در سپاه سنندج شنیدم یک همچین قضیه ای را! نزدیک مرکز شهر ساختمان چند طبقه ای با حیاطی بزرگ تابلو «مقر حزب دموکرات بوکان» بالایش نصب شده بود را انتخاب کردند و مستقر شدند .اول از همه باید تابلو پایین می‌آمد. این تابلوها هرجای‌شهر که می‌گشتند می دیدند. مقر حزب کمونیست، ساختمان مرکزی چریکهای فدایی خلق اکثریت ، فدایی خلق اقلیت، سپاه روزگاری ، مقر گروه اشرف دهقان، پیکار..‌. هرکدام ساختمانی و مقرری داشتند و همه تخلیه شده بودند. نزدیک سه سال بود که شهر توسط همین ها اداره می‌شد. بخشداری و فرمانداری پاسگاه و شهرداری هم تخلیه شده بودند. دو سه روزی گذشت تا کم کم سر و کله مردم پیدا شد و از خانه ها کمابیش بیرون آمدند. اما همه پیرمرد و پیرزن بودند. تک و توکی میانسال و هیچ جوانی اصلا توی شهر وجود نداشت. دستور که رسید اولین کار ساماندهی وضع شهر بود فرهاد یکی یکی بچه‌ها را به قسمت‌های اداری مختلف شهر می‌فرستاد. ذبیح نام آور با حکم رسمی فرهاد بخشدار شد و با چند نیرو مستقر شدند توی ساختمان بخشداری. دلایلی شد رئیس پاسگاه ،عدومی مسئول عملیات. دو طرف شهر را هم پلیس راه زدند و قهوه خانه بین راهی توی جاده های بوکان _سقز و بوکان_ میاندوآب شدند پلیس راه و در هر کدام سه نیرو مستقر کردند. _آبیاتی، کاکو .این نامه را بگیر چندتا نیرو ببر فرمانداری. خودت هم بشو فرماندار. تو از همان سن و سالت بالاتره. _نه آقا فرهاد.این کارا از دست من بر نمیاد. من بسیجی ام .فقط بلدم بجنگم. تازه همین هم درست بلد نیستم. آبیاتی ۲۷ ساله بود و در همان گردانی بود که یک ساعت زودتر حمله کرده بودند توی عملیات ثامن.این که ۱۶ تا از ۱۰۸ نفر گردان شان بیشتر زنده نمانده بودند هم همین آبیاتی تعریف کرده بود. حدود ۳۰ نفر هم با فرهاد در ساختمان سپاه بوکان که مستقر شده بودند ماندند.. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‏دو جمله می نویسم برای اهلش : نیزه دار با نیزه می زد... ▫️🔺▫️🔺▫️🔺 پیامبر(ص) فرموده است: هر کس ندای استغاثه‌ی مسلمی را بشنود و پاسخ نگوید، مسلمان نیست 🔺▫️🔺▫️🔺 👇 🔺▫️🔺▫️🔺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸برای رسیدن💕 به آنچه تا به حال ای 👈باید آنی شوی که تا به حال ...! ﻣﺎ ﺭا ﺣﺎﻟﻲ ﺩﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﺳﻴﻢ 🌷🌹🌹🌹🌷 شادی ارواح طیبه صلوات🌺 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در وصیتش هم گفته بود:”آیا می شود که من شیعۀ حسین بن علی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) باشم و با سر از دنیا بروم ؟” یک روز قبل از شهادتش هم با او مصاحبه می کنند و می گوید من دوست دارم مثل مولایم حسین شهید شوم, زشت با سر خدمت اقا برسم! روز بعد, ترکش گلویش را برید, تا همان جور که دوست داشت بی سر, خدمت اقا وارد شود و پیکر بی سرش کنار برادرش رسول دفن شود. راوی:خانم کلاهی(مادر شهید) 🌷🌹🌷 🌷 🌹 🌺🌷🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
📝 امام خامنه ای مدظله : 🔻شهادت یعنی وارد شدن در حریم خلوت الهی و میهمان شدن بر سر سفره ی ضیافت الهی ... این کم چیزی نیست ؛ این خیلی با عظمت است ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺧﻮﺑﺎﻥ 🌹 ➕ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چشم های مشکی ات را ، بار دیگر باز کردی .. تا شـب چشمان تــو ، در آسمان صبــح رَوَد ‌‌..‌ برای خدا که باشی ، لبخنـد همیـشه گُل لبهایت می شود ... 📎سلام ، 🌷 🌺🌷🌺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
👇👇👇👇 ... ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭاﺕ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ و ﭘﻴﺸﮕﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ (ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ) اﻣﺮﻭﺯ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ 🔺🔺🔺🔺🔺 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا ﺗﻀﺮﻉ و ﺩﻋﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭا اﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺟﻬﺖ ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻓﺮﺝ ﻣﻨﺠﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻜﻨﻨﺪ ⏺⏺⏺⏺ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🔴شهيد مدافع حرم سيدعلی زنجانى به روايت مداح اهل بیت حاج مهدی سلحشور 🔸سید علی عزیز ما دنیائی از صفا و بود. عشق به شهادت🌷 در دریای زلال چشماش موج می‌زد. پارسال گفت بریم یه سر خطوط بچه‌های حزب‌الله. میخوام ببینی چه عشقی به "حضرت آقا" دارند. 🔹با هم رفتیم بچه‌های حزب الله تا فهمیدن من بعضی از اوقات خدمت مشرف می‌شم، برگه‌ای رو آماده کردند و اسامی شونو توش نوشتند📝 تا اون نامه‌ی حامل سلام رو، خدمت ایشون تقدیم کنم. 🔸راست می‌گفت عشقشون به آقا💖 مثال زدنی بود هر کدوم اسمش رو می‌نوشت چشاش بارونی می‌شد😭 و با یه می‌گفت سلام خالصانه‌ی ما رو خدمت حضرت آقا ابلاغ کنید. و بگید تا جان در بدن داریم با و مال و فرزند و خانواده در رکابتون هستیم. خوش به سعادتش مزدش رو گرفت 🌷 🌹🍃🌹🍃 ﺭاﻫﻲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﺷﻬﺪا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چند روز اول فکر می‌کردند گروهک ها رفتند. ولی بعد که درگیری ها شروع شد فهمیدند به تپه ها و روستاهای اطراف فرار کرده‌اند و به شهر نزدیک اند. توی خیابان وقتی چند نیرورد می شدند، در چشم به هم زدنی ناگهان تمام مغازه ها بسته می شدند و بی آن که بچه ها بدانند از کجا به سمتشان شلیک می شد. تک تیر و گاهی هم مسلسل .صدا که از یک طرف شهر بلند می شد فرهاد اول از همه غیبش میزد. همیشه کلاش تاشو اش روی دوشش آماده بود .بچه ها که می رسیدند به محل درگیری قبل از آنها آنجا رسیده بود. آبیاتی می‌گفت:« آقا فرهاد اینجوری که کلاش و انداختی گردنت توی این خیابونای ناامن، آدم فکر می کنه وسط چهارراه زند داری راه میری» چند تا از بچه ها که تیر خوردن یا توی کمین افتادند در آن چند روز اول، قرار بر پاکسازی خانه به خانه شهر شد .هر روز به قسمتی از شهر را می‌گشتند و هر جا مشکوک می شدند خانه ها را هم جستجو می کردند. در خانه‌ها وحشت‌زده عکس های رهبران گروهک ها را از طاقچه ها جمع می کردند و عکس خمینی و منتظری جایش می‌گذاشتند بعد که بچه‌ها می‌رفتند و نیروهای گروه ها می آمدند برای جمع آوری آذوقه از مردم، باز وحشت زده عکس‌ها را قایم می کردند و همان عکس های قبلی را می‌گذاشتند.اغلب پیرمرد و پیرزن های شهر هیچکدام از آدم‌های توی عکسها را نمی‌شناختند بعضی ها را گروه ها پخش کرده بودند و بعضی ها را کمیته و سپاه. از هر کجا که غروب و شب صدای شلیک می آمد صبح می رفتند برای پاکسازی .کسی را پیدا نمی‌کردند که مسلح باشد ولی چندتا انبار آرد و نان و خوراکی هایشان را پیدا کردند. یک چیزی را نصیری کشف کرد. از توی دیوار بعضی خانه ها تک آجری را ظریف در آورده‌اند که وقت درگیری آجر را برمی‌دارند و لوله کلاش هایشان را از آن بیرون می گذارند و شلیک می کند و روزها که پاک‌سازی بود، آجر را سر جایش می گذاشتند طوری که معلوم نمی‌شد. پناهگاه ها و انبارهای یکی یکی لو می رفتند و پیدا می شدند اما خودشان نه. هر چه شهر بیشتر پاکسازی و شناسایی می‌شد در درگیری‌ها جدی تر می شدند. دیگر فقط شب ها حمله می کردند. حدود ۴ بعد از ظهر شروع می‌شود و تا صبح فردا ادامه داشت. اوایل هیچ کس را بچه‌ها نمی‌دیدند توی تاریکی و فقط تیراندازی بی‌هدف می‌گردند که پیش نیایند.هوا که روشن میشد همه‌شان شهر را ترک می کردند و می گریختند به تپه ها و روستاهای اطراف. مرد از شبی که به سمت مقر موشک آرپی‌جی زدند ،روی پشت‌بام مقر و ساختمانهای دیگر سنگر ساختن و شبها نگهبان می‌گذاشتند تا نزدیک نشوند. آن وقت بود که تازه بچه ها می دیدند که غروب از بین کوچه پس کوچه ها گروه جمع می‌شوند و از چهار طرف به سمت مقر می‌آیند و تیراندازی می کنند. لباس هایشان را شناخته بودند. بعضی هاشون لباس کردی داشتند و بعضی‌ها لباس های فرم نظامی و یکسری هم کلاه کج با آرم داس و چکش داشتند .همان تعداد که مرد بود زن هم بود .همه مسلح. هر کدامشان را که بچه ها می زدند و بقیه به سرعت می بردند هیچ وقت بعد از درگیری ها باقی نمی‌ماند. ده پانزده روز که گذشت مردم شهر دیگر تا حدودی خو گرفته بودند به حضور بچه های سپاه. گاهی هنوز با ترس و لرز می آمدند تا به قول خودشان از نزدیک ببینند و بسیجی یا سپاهی چیست و وقتی می دیدند بچه‌ها را ،باور نمی کردند. فکر می کردند بسیجی یک هیکل یا شکل به خصوصی دارد و یک جور نیروی ویژه است که مثلاً از خارج از ایران وارد کرده اند. این طور تصور می‌کردند یا به ایشان گفته شده بود.بچه ها را که از نزدیک می دیدند ترسشان می ریخت .گازوئیل و نفت که رسید و خودشان پخش کردن بین مردم اوضاع به کلی عوض شد. جوان‌ها هم یکی یکی به شهر برگشتند وقتی مردم کم کم آمدند پیش فرهاد برای گرفتن امان نامه برای بچه هایشان، تازه متوجه شدند که چرا شهر جوان نداشته.قبل از رسیدن گردان بسیاری از ترس قتل عام شدن پناه برده بودند به گروهک ها و برایشان می جنگیدند. اینطور بهشان القا شده بود و حالا یکی یکی می آمدند برای امان گرفتن .گاه با خنده و گاه گریان و زار. صبح بچه ها به سمت حمام می روند . عبدالحمید و نصیری و ادمی آبیاتی و نیکبخت و چند نفر دیگر.به نزدیکترین حمام می‌روند خانه ها اغلب حمام ندارند حتی توالت ها هم گاهی بین چند خانه مشترک است یا ته یک کوچه توالتی است برای همه اهالی. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75