شهدای غریب شیراز
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاه
🌷کربلای ۴ به شدت زخمی شد, مدتی در خانه بود که خبر کربلای ۵، را شنید, هر کاری کردیم پا بند نشد و برگشت.
اخرین باری هم که امد, حال و هوای عجیبی داشت, طبق معمول رفت خانه شهدایی که می شناخت. نظام در تمام عمرش لب به چایی نزده بود, مادر یکی از شهدا به رسم مهمان نوازی برایش چایی اورد و او به احتران مادر شهید برای اولین و اخرین بار چایی خورد!
قبل از رفتن, مهربانی اش را کامل کرد و به مادر گفت:اگر شهید شدم و خواستی سر مزار من بیایی, اول به مزار شهید مختار رضایی برو, اخه مختار مادر ندارد که بر مزارش برود!
بعد از شهادت نظام, مادر همیشه وقتی به زیارتش می رفت به وصیت او عمل می کرد و اول به مزار مختار می رفت
🌾🌷🌾
#شهیدنظام_دانشور
#شهدای_فارس
#ﺷﺐ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بســم رب الشــهدا
🌹🌷🌹
شهید محمود رضا #بیضائی :
من اینطور فهمیــدم که خداوند #شهــادت را به کسانی می دهد که پرکار و دغدغه مند باشند....
.
👇👇
این روزها دغدغہ خانواده هایے داریم که تو این شرایط واقعا مشکل دارند
👇👇
#ﻳﻚﺧﻮاﻫﺶ :
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻜﻞ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ
1⃣ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﻃﺮﺡ(پخش تو گروه های مختلف ، استورے و ...)
2⃣ ﻣﺸــﺎﺭﻛﺖ ﻫﻤﮕﺎﻧﻲ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﻛــﻢ
3⃣ اﻋﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﻴﺮﻳﻦ و ﺑﺎﻧﻴﺎﻧے ﻛﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ ﺟﺸــﻦ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﻌﺒﺎﻥ ﺑﺮﮔــﺰاﺭ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ و اﻣﺴﺎﻝ اﻳﻦ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺭا ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻨﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ اﻣــﺮ اﺧﺘﺼــﺎﺹ ﺩﻫﻨﺪ
🔺▫️
👇👇👇
به نیابت شهدا
نذر ظهور امام زمان (عج)
بســم الله :
6362141080601017
بانك آينده محمد پولادي
🌹🌷
هییت شهداے گمنام شیراز
🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چشمانتان
تنها پاسخ است
به تاریکی جهان ...
📎 #صبـحتون شهـدایـی🌷
🌹🌷🌹🌷
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_هفدهم
#براساس_کتاب_میاندار
فکرش مدام مشغول بود .هرچه با خودش دو دوتا چهارتا میکرد حسابش جور در نمی آمد .نمی توانست خود را قانع کند آن کسی که سر گودعربان دیده بود احسان باشد آن هم با جمشید ساطوری گنده لات محله !!به دیوار مسجد تکیه داده بود. چند تا از بچه ها هم جلوی در مسجد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند و گاهی چیزهایی به هم می گفتند و بلند بلند می خندیدند.
علی متوجه او شد :« چیه چرا پکری نکنه باز از خونه قهر کردی؟!»
حوصله کل کل کردن و جواب دادن نداشت . سرش را به علامت بی حوصلگی تکان داد.به سنگی که جلوی پایش بود لگدی زد دوباره رفت تو فکر احسان و جمشید ساطوری.باهم چه گرم میگرفتند بوی دود سیگار مغازه مش کریم فرنی فروش را برداشته بود !انگار چند سالی می شد که همدیگر را می شناختند. معلوم نبود چه فرجی شده بود که آن روز جمشید ساطورش را غلاف کرده بود !!همیشه این اسباب بازی توی دست های جمشید وول میخورد .
حسابی آب و روغن قاطی کرده بود.همین چند مدت پیش جمشید به دختر همسایه چپ نگاه کرده بود و نوحه هایش برای دختر بیچاره خط و نشان کشیدند. جمشید هم حسابی مست کرده بود و فحش به اعوان و انصار شاه میداد. اما موقع هوشیاری توی کاباره ها و عرق فروشی ، حالش را می برد .
حتی شهربانی هم جرأت نداشت در حالت مستی به جمشید نزدیک شود. حالا او چطور دل شیر پیدا کرده بود خدا میدانست .
صدایش را برایش بالا برده بود که« بی غیرت چه کار به ناموس مردم داری؟» هنوز حرف توی دهانش مانده بود که نوچه های جمشید دوره اش کرده بودند. یک دست کتک مفصلی نوش جان کرد و جمشید قمه اش را درآورد و سر او را گذاشت لب جوی آب !پشت گردن او را خط انداخت.
صدای قهقهه بچه ها دوباره رشته افکارش را پاره کرد این بار اکبر صدا زد: «تو که دوباره رفتی تو لک !!بیا بین بچه ها خوش باش»
با خودش گفت:« ما را باش به کی دست رفاقت دادیم. وقتی قضیه را به احسان گفتم دیدم عکسالعمل نشان نداد ،نگو آقا با هم رفیق فابریک بودند. عجب آب زیر کاهی!؟»
فارمر ذوق زده گفت:
_بچه ها نگاه کنید احسان داره میاد کفش نو خریده چه برقی هم میزنه!!»
همه بچه ها چهار چشمی به پاهای احسان نگاه می کردند.
_یعنی واقعا احسان از اون کفش زهوار دررفته گذشت؟!! فکر کنم سی باری دوخته بودش!»
زیر لب غر زد «بله دیگه !رفیق نو.. راه نو.. کفش نو»
_لابد سر عقل اومده خواسته از این به بعد مثل پسر یک دکتر بگرده»
احسان نزدیک شده بود بچهها دور کردند صدای بچهها دوباره بلند شد.
_اَ اَ اَ ....ما برو بگو که گفتیم کفش نو خریدی که از اون یکی بدتره!!
_اگه بابای من گدایی هم میکرد حاضر نبودم این کفش ها را بپوشم پای آدم توش له میشه!!
کفش پلاستیکی مشکی پوشیده بود که برق می زد. در این فکر بود که چطور با احسان روبرو شود که دستی به شانه اش خورد. سر بلند کرد تا چشمش به سان افتاد دوباره قلبم شروع کرد به زدن.
_ سلام !چطوری پهلوون ؟! چرا دمقی؟ طوری شده؟!»
آرام جواب سلامش را داد .راهش را کج کرد سمت خانه .احسان از رفتارش متعجب شد .علی گفت :«ولش کن احسان از صبح تا حالا معلوم نیست چه شه با هیچکس حرف نمی زنه»
در راه همه اش به چیزهایی که دیده بود فکر می کرد .رسید سر بازارچه .چشم انداخت به قهوه خانه «غلام دو پنجه». همیشه از شیشه مغازه جمشید و نوچه هایش را می دید که روی تخت لم داده بودند. یا قمار می کردند یا قلیان میکشیدند. هر وقت چشمشان به به او میافتاد برایش خط نشان میکشیدند یا تیکه بارش میکردند. زیر چشمی به داخل مغازه نگاه کرد از جمشید و نوچه هایش خبری نبود.با خودش گفت رفته کاباره سوروسات عرقش را به پا کند. نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد. سر کوچه که رسید،چشمهایش چهارتا شد.جمشید به دیوار خانه شان تکیه داده بود. پاهایش به زمین قفلشدن نه توان رفتن داشت نه توان برگشتن. نمیدانست خانه آنها را از کجا پیدا کرده است؟! مستاصل بود که دید جمشید به سمتش می آید.منتظر بود جمشید قمه را از زیر لباسش بیرون بیاورد و کار نیمه تمام آن شب را تمام کند. آن هیکل درشت و قد بلند جمشید، روی او سایه انداخته بود.
_اومدم در خونتون ننه ات گفت نیستی، منتظر شدم بیای.
خودش را از تک و تنها نینداخت گفت:«فرمایش»
_داداش اومدم به خاطر زخم امشب حلالم کنی!از این به بعد اجازه نمیدم تو محله کسی نطق بکشه! چه برسه بخواد به ناموس مردم چپ نگاه کنه !دوره رفیقام خط قرمز کشیدم. درعوض خدایک رفیق بامرام سر راهم گذاشته که به صدتا نوچه های جمشید ساطوری می ارزه.
_حلال دیگه نوکرتم!
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 وقتی شهید حاجقاسم سلیمانی سردار قاآنی و شهید حسین پورجعفری رو توبیخ کرد!😳
🌹🌷🌹🌷
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺖ اﻟﻤﺎﻝ ﺭا ﻏﺎﺭﺕ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_اﻳﻢ
▫️🔺▫️🔺▫️
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعوت حجت الاسلام
استاد #پناهیان
جهت ترغیب مؤمنین به دعا برای فرج در این چهل روز مهمی که مقدراتمون رقم میخوره.
🌷
👈عزیزان مهم اینه که میلیونها نفر دست به دعا بلند کرده و فرج مولاشون رو تقاضا کنن.
زمان نداریم 👆👆
خواهش میکنیم به پویش های مختلف فرج خواهی پیوسته و با تمام توان تبلیغ بفرمایید.
🌹🌷🌹🌷
#ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺝ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﮔﺸﺎﻳﺶ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ اﻳﻦ اﺳﺖ
🔺▫️▫️🔺
ﻃﻲ ﺻﺤﺒﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﻣﻬﺪﻭﻱ اﺭﻓﻊ ﺷﺪ ﻣﻘﺮﺭ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻧﺎﻡ ﭘﻮﻳﺶ #اﺳﺘﻐﺎﺛﻪ ﺟﻬﺎﻧﻲ #ﻃﻠﺐ_ﻣﻨﺠﻲ ﺑﺎﺷﺪ
👇👇
ﻫﺪﻑ اﻳﻦ ﭘﻮﻳﺶ ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻋﻠﻤﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ اﺳﺘﻐﺎﺛﻪ و ﻣﻂﺎﻟﺒﻪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﻫﺎ ﻧﻔﺮ اﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ اﻟﻬﻲ ﺑﺮاﻱ #ﻃﻠﺐ_ﻣﻨﺠﻲ و ﭘﺎﻳﺎﻥ. ﺩﺭﺩﻫﺎﻱ ﺑﺸﺮﻳﺖ اﺳﺖ
ﻟﺬا ﻫﻴﭻ ﺩﻋﺎﻱ ﺧﺎﺻﻲ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺎﻛﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ
👇👇👇👇
ﻓﻘﻄ و ﻓﻘﻄ و ﻓﻘﻄ اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ و ﻳﻚ ﻣﻮﺝ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﺮاﻱ ﻇﻬﻮﺭ ﭼﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ و ﭼﻪ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ
👇👇👇👇
ﻟﻂﻔﺎ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﺭا ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻛﻨﻴﺪ
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم!
به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟
انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد.
من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده...
سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد!
شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود!
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی ت
🌷 عصر بود که همراه برادر دیگرمان و خانواده اش ازاهواز به سمت شیراز حرکت کردیم. طول مسیر را با اه وفقان امدیم. نزدیکی های اذان صبح بود که به شیراز رسیدیم.
مادر امد پیشواز ما, خیلی وقتی نبود که ما اهواز باهم بودیم, برای مادر سؤال شد. گفتم نزدیک ماه رمضان بود, چون دیگه برای ماه رمضان نمی تونستیم بیایم شیراز اومدیم.
مادر سراغ حسین را گرفت.گفتیم تا گردان بیاد عقب تسویه کنه بیاد شیراز طول می کشه, بعدا خودش میاد.
سراغ پدر را گرفتیم. گفتند رفتند ماموریت جهرم.
تا هوا روشن شد رفتم معراج شیراز, سوال کردم گفتند هنوز شهدا را تحویل ما نداده اند.رفتم شرکت پدر, جریان شهادت حسین را گفتم و خواستم تا ترتیب برگشت پدر را بدهند.
رفتم خانه باید عکس حسین را می دادیم بزرگ کند. ولی هنوز مادر نمی دانست, پدر هم نرسیده بود شیراز.
بعد از نهار مادر رفت در اشپز خانه مشغول شستن ظرف غذا بود. من فرصت را غنیمت شمرده. امدم در مدارک را گشتم تا عکسی از حسین پیدا کنم. بعد از چند دقیقه مادرم درب اتاق را باز کرد, امد داخل گفت: اونجا نیست بگذار خودم برات بیارم!
من که حاج واج مانده بودم دیدم دست کرد تو یک کیف یک عکس کوچک حسین در اورد و داد به من و گفت: خواستی بزرگ کنی فلان عکاسی عکس گرفته!
همان جا زدم زیر گریه و از اطاق زدم بیرون. بعدها گفت به دلم افتاده بود که حسین شهید شده و شما دارید از من مخفی میکنید!
واقعا مانند کوه به ما روحیه می داد و می گفت نگذارید اشکتان را دشمن ببیند!
حالا مونده بود پدر. عصر همان روز بابا از ماموریت امد. مادرمان خیلی راحت بعد از چای اوردن و استراحتش به پدر گفت: اگر کسی امانتی به شما داد خواست پس بگیرد شما پس نمیدهی؟
پدر گفت چی شده؟
مادر گفت خدا امانتیش را پس گرفت و حسین به شهادت رسید'
یادم نمی اید پدرم هیچ وقت برای حسین با صدای بلند گریه کند، بعضی اوقات می نشست وخیلی ارام از گوشه های چشمش دانه های مروارید می غلطید و به زمین می چکید!
در مراسمش هرکس صدای گریه اش بلند می شد مورد اعتراض پدر قرار می گرفت.
روز رویت قبل از دیدن پیکر غرق به خون فرزندش اول درحیاط بنیاد شهید به زمین افتاد و سجده شکر به جا اورد.
روز تشیع شهید هم شخصا وارد قبر شد، کف قبر را بوسه زد، شکر خدای را به جا اورد و پیکر غرق به خون فرزن
دش راباهمان لباس رزم در ارامگاهش قرار داد و اخرین بوسه هارانثارش کردو اورا به خاک سپرد.
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۸-شلمچه, عملیات کربلای ۸
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
اگه دو چیز را رعایت کنی
خدا شهادت را نصیبت میڪنه..
یکی #پُرتلاش باش
دوم #مخلص..
این دو را درست انجام بدی
خدا شهادت را هم نصیبت میڪند..
#شهید_حسنباقری..
════°✦ ❃ ✦°════
🍃🌸🍃
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع:
ِ
محبوبترين مؤمن نزد خداوند ، كسي است كه مؤمن فقيري را ، در تنگدستي دنيا و گذران زندگي ، ياري رساند
🌸☘🌸☘
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗ ﺟﻬﺖ 100 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺧﺮﻳﺪاﺭﻱ ﺷﺪ.
👇👇
اﻟﺒﺘﻪ ﺣﺪﻭﺩ 3,ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ 300 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ #ﺑﺪﻫﻜﺎﺭ ﺷﺪﻳﻢ....
و اﻣﻴﺪ ﺩاﺭﻳﻢ ﺑﻪ ﻟﻂﻒ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺗﻮﺳﻄ,ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﺗﺎﻣﻴﻦ ﻣﻴﺸﻮﺩ
🔽🔽🔽
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﻣﻴﻦ اﻳﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺭا ﻳﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ
👇👇👇
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ :
6362141080601017
بانك آينده ﺑﻨﺎم محمد پولادي
🔺🔺🔺🔺
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ
#ﺑﻪﻧﻴﺎﺑﺖﺷﻬﺪا
🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔺مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
#شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک #تولد نو است شهادت مانند رهایی پرنده از #قفس است
#شهیدمصطفےکاظم_زاده
🔺🌷🔺🌷
🔸 #ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
▫️➖▫️➖▫️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ﻓﻮﺭﻱ👆 ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
📹پویش استغاثه جهانی طلب منجی
🔷حجت الاسلام مهدوی ارفع ۹۹/۱/۱۸
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺮاﻱ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﻨﺠﻲ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻴﻢ ....
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
🌹🌷🌷🌷🌹
#ﻧﺸﺮﺣﺪاﻛﺜﺮﻱ ﺟﻬﺖ اﻳﺠﺎﺩ ﻳﻚ ﻣﻮﺝ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺟﻬﺖ ﻃﻠﺐ ﻣﻨﺠﻲ ﻣﻮﻋﻮﺩ
▫️🔺▫️🔺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_هجدهم
#براساس_کتاب_میاندار
اتوبوس ها سر کوچه مسجد ایستاده بودند. صدای احسان به گوشش خورد: «برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات»
صدای صلوات در کوچه پیچید بوی اسفند به می خورد بچه ها به سمت اتوبوس راه افتادند و یکی سوار شدن به سمت لبخند به لب دوید و جلویش را گرفت: «نکنه داری میری آبیاری این قبیل چیه دستت؟»
_لازم میشه یه وقت !!اگه تو جاده جلومونو گرفتن، یه وسیله داشته باشیم از خودمان دفاع کنیم.
مهدی هم با چماقی که توی دستش بود و یکی دو نفر هم تفنگبادی با خودشان آورده بودند.
_«ژیانی سیرت» میذاشتی اتوبوس که راه افتاد میومدی؟!
احسان لبخند به لب روبرویش ایستاده بود نگاهی به کیف داخل دست انداخت و پرسید:
_«تو با خودت چی آوردی؟»
_نارنجک هایی که توی آزمایشگاه مدرسه با سه راه درست کردیم.
_عالیه پهلوان سوار اتوبوس شو که الان راه میافتد.
احسان به سمت بچههای رفت که سر کوچه تجمع کرده بودند رو به آنها کرد و گفت:«سریع سوار شین و گرنه به موقع به دیدار آیت الله خمینی نمیرسیم»
همه بچه ها سوار اتوبوس شدند. در اتوبوس که بسته شد، صدای دورگه احسان داخل اتوبوس پیچید: «برای سلامت رسیدن آیت الله خمینی به ایران صلوات»
بچهها با همه وجود صلوات بلندی فرستادند.اتوبوس در پلیس راه متوقف شد احسان از صندلی جلو بلند شد و سرش را از پنجره بیرون کرد.
_وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد، مسلسل از شیراز میاد!
بچهها هم سرشان را از پنجره اتوبوس بیرون بردند و شعار دادند.ماموران پلیس را از ترس به اتوبوس نزدیک هم نشدند فکر کردم هر لحظه مسلسلها بیرون می آید و کارشان ساخت است دسته بیل و کلنگ شما که کف اتوبوس بود. اتوبوس دوباره راه افتاد دیدار امام در ساعتی بعد مثل رویایی دور به نظر می رسید.
مجتبی زهرایی روبه علی کرد و گفت:«تو چه فکری از یکم چون لبخند ملیحی رو لبت بود؟»
_یاد اون روز افتادم که فرانسه امام را پذیرا با تمام بچههای مدرسه جمع شدیم رفتیم کنسولگری فرانسه تا ازشون تشکر کنیم.
_احسان بهم خبر داد منم اومدم نیروهای شهربانی تا آن جمعیت را دیدند که به سمت کنسولگری میره گاز اشک آور زدن.
_احسان هم با اون صدای بلند داد می زد درود بر خمینی برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات»
_آخرش هر طوری بود رفتیم داخل کنسولگری .گلهایی که توی فشار جمعیت له شده بودند بهشون دادیم. اونا هم خوشحال بودند.
رادیو اتوبوس روشن بود مجتبی هم که کنار بچه ها بلند شد صدای رادیو پیچید که: «نمایندگان عزیز توجه فرمایید هم اکنون هواپیمای حامل آیت الله العظمی خمینی در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست»
بچهها از خوشحالی سر از پا نمیشناختند به تابلوی کنارجاده نگاهی انداخته شد تهران ۲۰ کیلومتر.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪﻱ_ﻛﻪ_ﺑﻪ_ﻇﺎﻫﺮ_ﻛﺮﻭﻻﻝ_ﺑﻮﺩ
ﻭﻟﻲ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﻮﺩ ...
🌷شهید نظام دانشور می گفت: اگر خدا بخواهد به خودش بنازه, همین یک نفر آدم بس است, اگه بخواد به دسته ما لطفی کند بخاطر همین یه نفره چون با تمام وجود بنده خداست نه اهل غیبت نه اهل دروغ و نه هزار گناه که توسط همین زبان وگوش می شه!
زمانی که نوبت خادمالحسینی اش باشه تمام چادر رو زیر ورو می کنه و تمام وسایل و پتو رو خانه تکانی می کنه سفر ه منظم و رسیدگی به بچه ها, مثل یه مادر انجام میده وقتی نوبت عبدالمطلب باشه همه لذت میبرن خدا حقشو گردن ما حلال کنه!
🌷 شهيد زيبايی نژاد بارها به من می گفت که من به عبدالمطلب حسادت می کنم!
با خنده به او می گفتم عبدالمطلب چه چيزی داره که نسبت به او حسادت می کنی؟
گفت او همه چيز داره همين قدر کافی که نمی تواند بدی ها را بگويد وبشنود!
🌹🌷🌷🌹
#شهیدعبدالمطلب_اکبری باصری
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•🌱♥️•
#شهیدآنہ✨
جنازه پسرشون رو که آوردند،
چیزی جز
دو سه کیلو استخون نبود...😔✋
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا
بهمون هدیه دادش...💔
🌹
و ﭼﻪ اﻣﺎﻧﺖ ﺩاﺭاﻥ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﻭﺩﻥ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭاﻥ ﺷﻬﺪا ....
🌷 🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌷سر قبر پسرعموی شهیدش نشسته بود. با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﻳﻢ
وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید
ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻳﻢ
اﺧﻪ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻛﺴﻲ اﺩﺭﺱ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﻣﺸﺨﺺ ﻣﻴﻜﻨﺪ! ! ....
هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سرش را پائین انداخت و آروم رفت...
فردایش هم رفت جبهه.
بعد ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻭﻗﺘﻲ جنازه عبدالمطلب را آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند ﻓﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.اﻭ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭا ﻣﻴﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.....»
🌾🌷🌾🌷🌾
#شهید عبدالمطلب اکبری باصری
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یابن الحسن (عج)
پا بر زمین بکوب
ای اسماعیـل زمان
شاید خداوند راهِ نجاتی بگشاید..
اللّهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و عوانه
🌹🌷🌹🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
یابن الحسن (عج)
پا بر زمین بکوب
ای اسماعیـل زمان
شاید خداوند راهِ نجاتی بگشاید..
اللّهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و عوانه
🌹🌷🌹🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_نوزدهم
#براساس_کتاب_میاندار
در خیابانهای اطراف شهربانی تا چشم کار می کرد مردم ایستاده بودند. صدای آه و ناله زخمیها با صدای تیر ها قاطی شده بود.
«حمید خلیل نژاد »هاج و واج بود .به یاد« خلوصی »افتاد که جلوی باغ موزه شهید شد .کنار گوشش تیری زوزه کشید.نیم خیز شد دوباره ناله ای کنار دستش بلند شد. نگاه کرد خون تازه از سینه «خلوصی» بیرون میزد.اشک توی چشم هایش دوید. خشم و غم هر دو در وجودش بود به اطراف نگاه می کرد که صدایی او را به خود آورد.
«حمید !حمید! حمید خلیل نژاد»
سرش را به سمت صدا چرخانده احسان به سمتش دویدم چه دستش را گرفت و گفت: «نامردها، از روی ارگ و شهربانی مردم را نشانه گرفتند باید کاری کنیم»
بالای ارگ کریم خان زند سرباز ها سر مسلسلها را سمت مردم داده بودند تک تیراندازها هم هر لحظه آماده شلیک بودند.
_چه کار میشه کرد؟
احسان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیا بریم یه فکری به ذهنم رسید.
همین طور که می رفتند.احسان خم شد و از روی زمین یک کلاه اسباب بازی سربازی برداشت .دلش لرزید .فکر اینکه نکند بچه راهم نشانه رفته باشند .سرش را به اطراف چرخاند. تا انتهای شعاع دید خبری، از جسد بچه نبود با نگرانی گفت: «چیکار می کنی حمید؟ بدو سریع!»
پشت سر احسان می دوید طرف دیگر خیابان جلوی بانک ملی ایستادند. احسان نگاهی به ساختمان بانک انداخت و گفت: «باید بریم بالای پشت بام»
_چطوری میشه رفت بالا!
_از طریق خونه رئیس بانک میشه رفت مردم آنجا را گرفتند.
_میخوای اونجا چیکار کنی؟!
_تو بیا می فهمی.
خودشان را به بالای بانک ملی رساندند بانک دقیقا روبروی ارگ قرار داشت نیم خیز خودشان را به بلندی جلوی پشتبام رساندند.
_حمید هم اینجا باش الان برمیگردم!
رفت و چند لحظه بعد با یک آهن بلند برگشت کلاه را سر میله ای داد و آرام از پشت پرچین بالا برد .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گلوله های مسلسل به سمت کلاه شلیک شد. احسان کلاه را پایین آورد انگشتش را کرد داخل سوراخی که ایجاد شده بود.
_نامسلمونای بی مروت!! لااقل اینجوری یکم حواسشون را پرت می کنیم تا به سمت مردم نشونه نرن!
حمید ،کلاه و میله را از احسان گرفت به طرف دیگر پشتبام رفت. کلاه را بالا برد این بار تک تیراندازها شلیک کردن دوباره کلا همه را به سمت احسان که طرف دیگر پشت بام قرار داشت سر داد.صدای همهمه جمعیت بلند شد. از لای شکاف دیوار نگاهی به آن طرف خیابان انداختند مردم به سمت در شهربانی هجوم آورده بودند.
_احسان فکر کنم مردم شهربانی را گرفتند.
حمید کلاه را بالا برد از تیرها خبر نبود. دوباره به جلوی شهربانی نگاه کردند.
_مردم ریختن داخل شهربانی اسلحه ها را هم گرفتند بعضی ها اسلحه دستشونه.
چند ساعتی تا غروب آفتاب مانده بود احسان بلند شد و خاک روی لباسش را تکاند.هدف از پشت بام پایین آمدن مشتاق بودند داخل شهربانی را ببینند .به مردم نگاه میکردند و بعضی از ۱۰ یا فشنگ دستشان بود بعضی هم از لامپ و پریز برق را نگذاشته بودند .غرق در جمعیت بودند که حمید احساس کرد احسان کنارش نیست نگاهی به پشت سرش انداخت.احسان کلاه را گذاشت همانجایی که برداشته بود داشت میرفت که حمید صدایش زد:«احسان کجا؟!»
_اینجا دیگه کاری ندارم.
راهش را گرفت و رفت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| #کلیپ
🌷شهادت پایان نیست، آغاز است. تولدی دیگر است، در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد...
🎙شهید آوینی
🌷 ۲۰ فروردین ماه سالروز #شهادت_شهید_آوینی
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توضیحات بسیار مهم استاد #رائفی_پور در مورد طوفان توییتری
🗓 چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ ، شب ولادت امام زمان عملیات عظیم، ویژه و جهانی توییتر.
توییت هاتون رو آماده کنید..
#ﺟﻬﺎﻥ_ﻣﻀﻂﺮﺷﺪﻩ_اﺳﺖ
🌸
#نشر_حداکثری
🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺯﻣﺎﻧﻲ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷 می دانستم این بار اگر برود شهادتش حتمی است مانعش شدم، اما...
امام زمان(عج) را در خواب دیدم. آقا فرمود چرا مانع رفتن فرمانده لشکر من شدی؟
گفتم: بچه ام از ترکش جای سالم در بدنش نیست.
فرمودند: مانعش نشو.
گفتم: بچه ام امتحان داره!
فرمودند: اگر راهی اش نکنی به مادرم زهرا(س) می گویم قیامت از تو رو بگیرد!
گفتم: پسرم فدای شما و مادر شما...
صبح روز بعد راهی اش کردم.
☝راوی مادر شهید
📚 منبع:راز یک پروانه!(جلد دهم از مجموعه شمع صراط)
🌿🌺🍃🌺🌿
#شهیدخانمیرزا_استواری
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
سمت: فرمانده گردان امام رضا(ع)
شهادت: 20/1/1366 – شلمچه عملیات کربلای 8
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اعمال 👆احیای نیمه شعبان
👆👆ﻣﻨﺘﺸﺮﻛﻨﻴﺪ
🌹🌷🌷🌷🌹
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75