#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_چهارم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۳/۲۴*
هنوز مراسم تشییع شهدا تمام نشده بود که معزی در ورودی صحن شاهچراغ سراسیمه به سمت احسان رفت و گفت:چند تا از بچه ها را سر خیابان احمدی گرفتن و بردن پاسگاه !
احسان با کف دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:« ببینم چی شده؟!»
نفس عمیق کشید و ادامه داد:« بچهها را بردند پاسگاه، پاسگاه هم آنها را فرستاده دادگاه و قاضی کشیک هم حکم زندان برای بچه ها بریده»
احسان کلاه بافتنی را روی سرش جابجا کرد نگاه نگرانش را به او دوخت و پرسید: «برای چی گرفتنشون ؟مگه چیکار کردن؟!»
_به یک خانم بدحجاب تذکر میدهند خانم هم بهش بر میخوره و به یک کشیده میخوابونه تو گوش یکی از بچهها. بعدشم وایمیسه غربت بازی درآوردن و بچهها را میکشونه پاسگاه. مثل اینکه از شانس بد هم قاضی قوم و خویش زن از آب در میاد»
_الان کجان؟
_زندان عادل آباد
رگ گردن احسان از شدت عصبانیت باد کرد سرش را به اطراف چرخاند اشاره کرد به مهدی که آن طرف تر ایستاده بودو گفت:« سریع برو موتورت را بیار معزی میگه بچه ها را گرفتند»
مهدی سوداگر از میان جمعیت به سمت در خروجی رفت و احسان هم پشت سرش رفتند داخل اتاق قاضی کشیک شدند احسان آنچنان در را به هم خوب بود که قاضی پشت میزش که کرد احسان کف دست هایش را روی میز گذاشت و چشم در چشم قاضی شد با تحکم گفت :« من می خوام بدونم تو کتاب قانون شما امر به معروف و نهی از منکر هم جرم محسوب میشه؟!»
قاضی با وجودی که رنگش مثل گچ سفید شده بود خودش را از تک و تا نینداخت. دستش را به سمت در گرفت و گفت:« آقایان بفرمایید بیرون !من هر حکمی دادم درست و به حق بوده. بفرمایید»
احسان دستش را محکم روی میز کوبید و گفت:« دِ نبوده !شما پارتی بازی کردین. یا همین الان حکم آزادی بچهها را میدین یا...»
قاضی تلفن را برداشت :«الان می فرستمتون کلانتری تا ببینم حرف حسابتونچیه ؟
احسان نفس عمیق کشید و قامت راست کرد کلاه بافتنی را از سر برداشت.
_ عیبی نداره آقای قاضی. ولی بهت قول میدم به خاطر این کار از پای میز قضاوت بکشمت بیرون. قاضی که حق و ناحق کنه جاش اینجا نیست»
چند نگهبان آمدند و آنها را تحویل پاسگاه دادن. احسان تند شد محکم پرسید:« شما برای چی بچهها را فرستادی دادگستری؟مگه امر به معروف و نهی از منکر جرمه؟!»
رئیس پاسگاه با لحن قاطع گفت :«این چند نفر شاکی خصوصی داشتند. شما کی هستین؟!»
مهدی جلو رفت و گفت:«سه تا مسلمان! اومدیم حق ناحق نشه !»
احسان دنبال حرفهای مهدی را گرفت
_اونا تقصیری ندارند باید از زندان آزاد بشن .
_به هر حال چون با قاضی درگیر شدین چاره ندارم که بازداشت تون کنم .
چند قدمی به آنها نزدیک شد «این آقا هم با شماست »همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند.مجتبی زهرایی در چارچوب در ایستاده بود لبخندی زد و دستش را به شانه احسان زد.
_هر جا داش احسان باشه ما هم هستیم. احسان گره ابروهایش باز شد :«بیا که این دفعه خوب اومدی!»
بعد رو کرد به رئیس پاسگاه و گفت:« نه توی درگیری اون نقشی نداشته»
بعد سرش را نزدیک گوش مجتبی زهرایی برد و گفت:« میری پیش رئیس حزب جمهوری اسلامی، پیش آقای شقاقیان. ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف می کنی ببینم چیکار میکنیا»
زهرایی سریع از اتاق بیرون رفت. رئیس پاسگاه صدایش را بلند کرد:« این سه مسلمان فعلاً بازداشت هستند»
در بازداشتگاه هنوز نیم ساعت نشده بود که سرباز صدایشان زد دوباره به دفتر رئیس پاسگاه برد رئیس پاسگاه تا آنها را دید از جایش بلند شد از آنها آغاز روی صندلیهای کنار اتاق بنشینند و رفتارش به کل تغییر کرده بود دستهایش را در هم قفل کرده گفت:« همین الان از دفتر آیتالله بهشتی تماس گرفتند و از ما خواستند تا شما را آزاد کنیم. بی گناهی و شما معلومه»
احسان دست هایش را قفل کرد :«تا بچه ها آزاد نشوند ما هیچ جا نمیریم»
_ما نمی توانیم شما را اینجا نگه داریم امروز هم که جمعه است فردا بیایند تا ببینم چی میشه.
رئیس پاسگاه وقتی با قاطعیت احسان روبرو شد و دستور داد یکی از اتاق ها را برای آنها آماده کنند تا فردا پرونده به دست قاضی دیگری بررسی شود .فردا ظهر حدود ساعت دوازده و نیم بود که زهرایی وارد پاسگاه شد خبر آزادی بچهها را داد خوشحال از باشگاه بیرون رفتند .که احسان رو به معزی گفت:« ما باید یک فکر اساسی هم برای آن قاضی بکنیم آمارشو برام بگیر»
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 تیرماه سال 60 بود، اولین ماه رمضان جبهه. طبق فتوای امام روزه برای رزمندگانی که در منطقه بودند واجب نبود. اما بعضی ها نیت ده روزه می کردند تا در یک خط بمانند و روزه را بگیرند.
برای دیدن شهید احسان حدایق به سوسنگرد رفتم. با سعید و حبیب و محمد تقی گل آرایش در یک سنگر بودند. هر چهار نفر داشتند در آن خط برای بقیه سنگر می ساختند. در آن گرما، کار طاقت فرسایی بود. به خصوص اینکه نیت کرده و روزه هایشان را هم کامل مـی گرفتند.
منطقه به خاطر نزدیکی به رودخانه، نمناک بود. برای همین سنگر ها را نمـــی توانستند عمیق بکنند. تا نصف قد، زمین را حفر می کردند، بعد نصف دیگر را گونی می چیدند و بالا می آمد. بعد روی گونی ها تیرهای فلزی یا تراورس های خط آهن می انداختند. بعد پلیت می گذاشتند و روی آن را خاک می ریختند.
وقت نماز شد. به نماز ایستادیم. سعید جلو ایستاد. نماز خواندن این ها ورای نمازهایی که بود قبلاً دیده بودم. وسط نماز بودیم که یک گلوله سنگین توپ کنار ما نشست. از شدت انفجار زمین زیر پایم لرزید. بی اختیار به لرز افتادم. سریع روی زمین درزا کشیدم و سرم را در پناه دستانم گرفتم. گرد و خاک که خوابید، سر بلند کردم، دیدم این چهار نفر، اصلاً یک سانت از جایشان تکان نخورده اند و با همان حال خشوع نماز را ادامه مــــــی دهند. انگار در این دنیا نبودند که این موج انفجار ها و صدا ها و ترکش ها بخواهد اثری در نمازشان داشته باشد، قلب هایشان به لطف خدا در آن شرایط سخت و وحشت هم آرام بود.
غروب شد. بعد از افطار، سعید گوشه ای به عبادت نشست. تا به حال نشده بود عبادت کردنش را از نزدیک و با دقت ببینم. در ذکر هایی که سعید می گفت، حالی داشت که گویی مستقیم و بی واسطه با خود خدا حرف می زند. وقتی می گفت خدایا بپذیر، جوری بود که انگار خدا در جا اجابت می کند و از او قبول می کند.
شب شد، بعد از کمی حرف جز سعید که در حال دعا بود، بقیه به خواب رفتیم. نیمه شب از خواب پریدم. هر چهار نفر به نماز شب ایستاده بودند.
در این میان، سعید شب را از زمان افطار تا اذان صبح با عبادت به صبح رسانده بود. آنقدر در عبادت غرق بود که حتی چیزی برای سحری نخورد و با همان افطاری که خورده بود روزه روز بعد را شروع کرد. سعید بدنی لاغر و استخوانی داشت. اصلاً گوشتی بر بدنش نبود. مانده بودم چه طور در این هوای گرم و روزهای طولانی، بدون سحری روزه می گیرد. نیمه روز بود که اتفاقی رازش را فهمیدم. دیدم یک سنگ پهن از کنار رودخانه برداشت. لباس خاکی اش را بالا داد، سنگ را روی شکمش گذاشت و با چفیه آن را به شکمش بست تا گرسنگی را کمتر حس کند، بعد به ادامه کارهایش پرداخت.
به روایت حاج مهدی سوداگر
برشی از کتاب #قلب_های_آرام
🌹🌷🌹
#شهیدسعیدابوالاحرار
#شهدای_فارس
🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطـعاً از شـرایط استجـابت دعـا اضـطرار است. رسیدن به این حالت، حالت استجـابت دعـا است و برای ظـهور چاره ای جز ایجـاد اضـطرار نیست و ما شیـعـیان و منتـظران چون هنـوز به حالـت اضـطرار نرسیده ایم،یا از این مضـطـر بودن خود غافـل و گرفتار زرق و برق دنیا شده ایم، چگونه می توانیم توقّع فرج وگشایش را داشته باشیم!
#استاد_پناهیان
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
☘🌸☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#سکوی_روایتگری
#ماه_رمضان_و_شهدا...
✍ ماه رمضان را آمده بود خانه...
بہ علی مےگفت :
«امسال ماه رمضون از خدا احدے الحسنیین را خواستم ؛ یا شهـادت یا زیـارت.»
هر شب با موتور علی مےرفتند دعاے ابوحمزه، هر سےشب ! وقتی دعا را مے خواندنـد، توے حال خودش نبود، نالہ مےزد، داد مےڪشید ، استغفار مےڪرد ، از حال مےرفت.
از دعا ڪہ بر مے گشتند، گوشہ ی حیاط ، مےایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمےانداخت، هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمےتوانست خوب قنوت بگیرد، با همان حال، العفو مےگفت، گریه می کرد، میگفت « ماه رمضون کہ تموم بشه، من هم تموم مےشم.»
📚 یادگاران جلد هشت
ڪتاب شهید ردانے پور، ص 75
#شھید_مصطفی_ردانی_پور
🌺🔺🌺🔺🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
جنگ معامله با خـداست♥️
#خدا خریدار
ما فروشنده
سند قـ📖ـرآن
بهاء #بهشت ...😍
📎برگزاری جلسات ختم قرآن
در #ماه_مبارک_رمضان در جبهه🌷
🌹🍃🌹🍃
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔷دعای روز سوم ماه مبارک رمضان
🔅اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِيهَ وَ بَاعِدْنِي فِيهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِيهِ وَ اجْعَلْ لِي نَصِيبا مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِينَ
🔸خدایا! در این روز مرا هوش و بیداری نصیب فرما و از سفاهت و جهالت و کار باطل دور گردان و از هر خیری که در این روز نازل میفرمایی مرا نصیب بخش به حق جود و کرمت، ای جود و بخشش دار ترین عالم
🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔰شیرودی در کنار هیلکوپتر🚁 جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند. خبرنگار #ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید.
🔰سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای #خاک نمی جنگیم ما برای #اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد🚶♂
🔰خبرنگاران حیران ایستادند🤷♂ شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ #خلبان_شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: #نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴روزی که صدام توسط خلبانان ایرانی تحقیر شد!
🔹صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلوزیون عراق اعلام کرد به هر جوجه کلاغ ایرانی که بتواند به ۵۰مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یکسال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
🔹تنها ۱۵۰دقیقه پس از مصاحبهی صدام شهید عباس دوران، شهید علیرضا یاسینی و سرهنگ کیومرث حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند.
🔰ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺧﻠﺒﺎﻥ
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺩﻭﺭاﻥ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷ﻳﺎﺩﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﺻﻠﻮاﺕ🌷
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_پنجم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۴/۷*
قائدشرفی گوشه ای از مسجد نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور می کرد.
زمانی که بچه ها از آمدن آیت الله بهشتی سر از پا نمی شناختند. احسان روی پایش بند نبود. مدام مثل پروانه دور آیت الله بهشتی میگشت. برای سخنرانی به منزل دکتر طاهری رفتند. بهشتی مشغول سخنرانی بود که یک نفر از میان جمع بلند شد و رو به آیت الله بهشتی گفت: «شما چرا توی سایه هستی ما باید توی آفتاب باشیم؟»
احسان و تعدادی از بچه های مسجد از دیدن این صحنه برافروخته شدند. میخواستند مرد را ساکت کنند که آقای بهشتی دستش را بالا برد و گفت: «بنشینید من جایی که بهم دادن اینجا بوده .اگر به من جایی در آفتاب داده بودن من همون جا می نشستم»
مرد دیگر حرفی نزد. وقت نماز ظهر و عصر به دفتر حزب جمهوری برگشتند آیت الله بهشتی می خواست وضو بگیرد و با و لباسش را به محافظش داد اما جایی برای امامش پیدا نمی کرد امام را هم روی سر محافظش گذاشت. خنده روی لبشان نشست.
_آقای قائدشرفی شما باید آخوند می شدی من پاسدار!»
همان موقع یکی از بچه ها باحال همان حالت از قائدشرفی عکس گرفت احسان و امید هم دادشان بلند شد:« قبول نیست چرا روی سرما نگذاشتید؟»
صدای خنده بچه ها بلند شد.
اما حالا
احسان سر تا پا مشکی پوشیده بود دکور صورتش به هم ریخته بود زیر چشمهایش گود افتاده بود و سفیدی چشم هایش کاسه خون بود با بغض گفت:« من دارم میرم تهران تشییع جنازه شهید بهشتی»
تا این را گفت اشک از گوشه چشمانش جوشید و شانه هایش لرزیدن گرفت.
_می دونستم این منافق های نامرد نمیزارن بهشتی زنده بمونه !می دونستم آخرش شهیدش می کنن..»
قائد شرفی آهی کشید و احسان را در آغوش گرفت و اشک را روی لباسش حس می کرد .
_من بدون اون چطور زندگی کنم ؟!حزب جمهوری بدون بهشتی دیگه معنا نداره!
اشک در چشمان قائدشرفی جمع شد. دنبال واژه میگشت تا احسان را تسلی دهد اما چیزی پیدا نمی کرد. بیشتر شرم بود که وجودش را تسخیر کرده بود. وقتی یادش می افتاد که ته وجودش شک جای اعتماد به آیت الله بهشتی را گرفته بود بیشتر وجدان درد میگرفت. اما احسان همیشه محکم بود و مطمئن بی خود نبود که زبان گویای حزبالله لقب گرفته بود به خاطر همین هر وقت میدیدنش یک جایی از بدنش زخمی بود.
احسان را سخت در آغوش گرفت. او را داغ تر از خود داغدار تر از خودش می دانست. یادش نمی رفت احسان چطور بعضی وقت ها در دفتر حزب شب را صبح میکرد تا اوامر آیت الله بهشتی روی زمین نماند.
احسان به سختی حرف می زد:« بعد مراسم تشییع میرم جبهه !دیگه نمیتونم فضای شهر را تحمل کنم .
صدای هق هق گریه اش بلند شد.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📸 نماز، و افطار
#ﺳﻴﺮﻩﺷﻬﺪا
🔹حاج قاسم هنگام افطار میگفت نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد میشود؛ در این لحظهها اجر این نماز بیشتر است
🌷 🌷🌷🌷
ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ اﻓﻂﺎﺭ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ
#اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎﻱ_ﻓﺮﺝ
🌹☘🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#ﺁﺏ_ﻫﺪﻳﻪ_ﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮا (س)
🔸توی #منطقه_عملیاتی_رمضان محاصره شده بودیم. ۱۵ نفری می شدیم
#تشنگی فشار آورده بود، همه بی حال و خسته خوابمون برد.وقتی بیدار شدیم، شهید فایده گفت:
🔹بچه ها من خواب #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) رو دیدم. حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی🌷 رو پر از آب کردند ... سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که #شهید شده بود
🔸دست زدیم، پر از #آب خنک بود
انگار همین الان توش یخ انداخته بودند. همه ی بچه ها از اون آب #سیراب شدند
از اون آب شیرین و گوارا. از مهریه ی #حضرت_زهرا سلام الله علیها...
📚راوی: غلامعلی ابراهیمی
منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه284
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبر آمد ، خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
#التجا_شبهای_قدر
استاد پناهیان: تمنای ظهور
👆ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﺪ👆
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
🌹☘🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ