#براساس_زندگی_شهید_محمدحسن_ایزدی(خسرو) #و_برادران_شهیدش_علی_اکبر(فرهاد)
#علی_اصغر(مهدی)
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_چهارم
.مسئول سردخانه کشور را بیرون می آورد و روپوش سیاه را کنار میزند. نگاهش می کنم چهره همان چهره است اما چین و چروک و خطهای صورتش بیشتر شده.دستم را به صورتش میکشم سرد است برعکس دیداراخرمن که انگار از کوره در آمده بود پیشانیش را می بوسم. دلم میخواد گریه کنم اما نمی توانم کاش چشم هایش باز بود و می توانستم ببینمش .مرد زیپ را میکشد و دوباره نگاه پدرم پوشیده می شود. جسد را سوار آمبولانس می کنند و من در ماشینی که عمو مهران دربست کرده می نشینم و با او همراه میشوم .پشت سر آمبولانس را افتادیم که ما از جیب کنار کتش کاغذی در آورد و به سمتم گرفت.
_پدرت قبل از مرگش از من خواست تا برایش یک قبر بخرم .این هم رسیده است هماهنگیها شده و فقط باز باید به دفتر نشونش بدیم.
_کجا؟
_دارالرحمه شیراز یه جایی نزدیک حسینیه شهدا!
_چرا آنجا ؟!پدرم باید توی قبرستان مسیحی ها خاک بشه نه تو یه قبرستون مسلمون ها!!!
_میدانم ولی پدرت اصرار داشت حتما آنجا به خاک سپرده بشه. نمیدونی چقدر دوندگی کردم تا تونستم براش قبر بخرم.
_اینجا چطور قبول کردن؟!
_پدرت در آخرین لحظه های عمر توسط یکی از همین روحانی ها مسلمان شد!
قضیه اش مفصله برنابی !فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنی تشییع پدرته.نمیدونی چقدر توی لحظه های آخر گریه میکرد چقدر به من التماس کرد که حتما توی قبرستون مسلمونا همون جایی که خودش میگفت خاکش کنم.
دلیلی برای کارهای پدرم پیدا نمیکنم یاد حرفهای مادرم میافتم که می گفت:« پدرت خیلی آدم کله شقی است و چیزی را که بخواهد یا به دست میآورد یا اگر نتوانست برای خواستن و داشتن چیزی نه به کسی رو می زند و نه حتی خواهش و درخواست میکند و راحت از کنارش می گذرد ،حتی اگر آن چیز را خیلی دوست داشته باشد.»
حالا من مانده ام چطور برای داشتن قبری که حالا هر جا بودنش مهم نیست اینقدر دوندگی کرده باشد!!!
سوال پشت سوال پشت دریچه ذهنم بی جواب می ماند.
_دیگه رسیدیم.
از ماشین پیاده می شوم چند نفری با لباس های مشکی ایستاده اند می روم سمت جایی که نرگس عمو هدایت می کند کنارم چند مرد و پشت سرم چند زن می ایستند که نمیشناسم شان و فقط پیامهای تسلیت شان به من میرسد روحانی جلو می ایستد و رو به تابوت پدر نماز میخواند .نماز که تمام میشود چند تا از مردها زیر تابوت سیاه را می گیرند. یکی از آنها فریاد میزند :«بگو لا اله الا الله!»
و همه جواب میدهند لا اله الا الله!
جسد می رود و من آهسته پشت سرش چقدر پدرم غریب است .دنبالشان می روم قبری آماده کنار حسینیه میبینم قبری تک و جا افتاده!! نمی دانم چرا پدرم خواست اینجا خاک شود؟! چرا باید با آیین مسلمانها خاک شود!!!
مرد جوان می رود و پدر را داخل قبر میگذارند صدای گریه عمو مهران به گوشم میخورد بغض می کنم اما نمی توانم گریه کنم. هر چند دلم میخواهد بلند بلند زار بزنم. چند تکه سنگ را روی جسد می گذارند و خاک می ریزند و پدر در پارچه سفیدی که دورش پیچیده شده پنهان می شود و به جای سفیدی خاک تیره جایش را می گیرد.
بالای قبر مینشینم مردی که هنگام دفن برای پدر چیزهایی میخواند دوباره دستش را روی تل خاک می گذارد و دوباره زمزمه می کند دستم را میبرم به سمت صلیبی که در گردنم است
:«مسیح اکنون که پدرم به سوی تو می آید گناهان او را ببخش...»
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طنز_جبهه 😊
🔰 تکبیر
🔅 سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه؛ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻣﺴﻮﻭﻟﻴﻦ , آمده بود منطقه برای دیدار ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ
و ﺑﻌﺪ ....
🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند:
«من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»
🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان اللهاکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند! 😁😂
و ﭼﻨﺎﻥ اﻳﻦ ﺗﻜﺒﻴﺮﻫﺎ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﺩاﺷﺖ ﻛﻪ اﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪا ﺩﻳﮕﻪ اﺩاﻣﻪ ﻧﺪاﺩ 😀
#خاطرات_طنز_جبهه
🌹🌷🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ﻛﻠﻴﭗ
🌹ﺩﺭﺩﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎ. ﺑﺎﺑﺎﺣﺎﺟﻲ😭
"مامانم هنوز بهم نگفته شهید شدی..
اما خودم فهمیدم چی شده..!!
وقتی همه ازت حرف میزنن، وقتی عکست همه جا هست... یعنی تو هم رفتی پیش بابا..!"
#دخترشهید
#ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺪﻭﻥ قاسم سلیمانی😔
#باباحاجی
🌷🌹🌷🌹
ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ, ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ و ﺻﺒﻮﺭﻱ ﺩﻝ ﻓﺮﺭﻧﺪاﻧﺸﺎﻥ, #ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
. ساعاتی از شروع عملیات می گذشت، خورشید گویی در گرماگرم آن همه جنوب، تنها داغستان شروه هایش را نثار زمین کرده بود. از آسمان و زمین آتش می بارید و بچه ها در طول مسیر عطش قمقمه هایشان را جرعه جرعه سر می کشیدند سید حال و هوای دیگری داشت و چشمان خسته و بی فروغش را به دور دستها دوخته و پا به پای نیروهای خود به پیش می رفت. لبهای خشکیده و تبدار خود را در طاقت سوز عطش، پشت لبخندهایی مهربان پنهان ساخته و با تکرار نام مقدس آقا ابا عبدالله(ع) به بچه ها روحیه می داد.
فردای عملیات، گرمای هوا به اوج خود رسیده و قمقمه ها از تشنگی در سایة فانسقه ها خزیده بودند. خوب که گوش می دادی صدای تلاطم آب را از قمقمة سیّد می شنیدی؛ از تمام هفت دریا گویی تنها در مشک خالی او ته جرعه ای آب مانده بود. او همان مقدار اندک را برای بچه ها گذاشته بود و در صبوری آن همه نیاز، عطش آنها ار اگر چه با لب تر کردنی فرو می نشاند .
...و آن روز شاید به شکرانة همین دستهای بارانی، ملایک آسمان کام عطشناک او را با جرعه ای از زلال سرخ شهادت فرو نشاندند و سیّد با لبانی تشنه به خیل عاشوراییان هشت سال دفاع مقدس پیوست...
#ﺷﻬﻴﺪﺗﺸﻨﻪ_ﻟﺐ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺗﻘﻲ_ﻣﻮﺳﻮﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#اﻣـﺎﻡ_ﺧﺎﻣـﻨہ اﻱ :
*ﺯﻧــﺪﻩ ﻧﮕــﻬﺪاﺷﺘﻦ ﻳـﺎﺩ ﺷﻬــﺪا ﻛﻤــﺘﺮ اﺯ ﺷــﻬﺎﺩﺕ ﻧﻴــﺴﺖ...*
🌺🌺
اعتقادمون ایـن اســت که شهداے استــان فارس و شیراز خیلے گمنام و غریبند
حتےبین مردم استان
👇👇👇
*ﻃــﺒﻖ ﻓﺮﻣــﻮﺩﻩ ﺭﻫﺒــﺮ اﻧﻘـﻼﺏ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷــﺘﻦ ﻳﺎﺩ ﺷﻬـــﺪا ﻛﻤــﺘﺮ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻧﻴــﺴﺖ ....*
#خادمیــن_شهــدا با راه اندازے سلسه کانالهاے شهدایی ، در استان ، تلاش می کنند روزانه کمے مخاطبین خود را با #سیره_عملےورفتارے شهداے استان آشنا کنند
〰🔻〰🔻〰
*ﭘــﺲ ﺣﺪاﻗﻞ ﻛﺎﺭے ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴــﻢ اﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻴــﻢ:*
1⃣ ﺣﻀــﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺷــﻬﺪاﻱ ﺷﻴــﺮاﺯ کہ مصداق بها دادن به فرهنگ شهداســت
*2⃣انتشــار ﻣﻂﺎﻟــﺐ ﺟﻬــﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨــﮓ ﺷﻬــﺪا و ﺯﻧﺪﻩ ﻣــﺎﻧﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬــﺪا*
✅✅✅✅✅
*ﭘﺲ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ #ﺷﻬــﺎﺩﺕ 🌷 ﻫﺴﺖ ﺑﺴــﻢ اﻟﻠﻪ.....*
⭕️ *فقط شاید همین نکته براے انگیزه ما کافے باشد که شاید با عضویت و انتشار مطالب کانال شهدای شیـراز و در نهایت آشنایی دیگران با شهدا ، دل خانواده هــاے شهدا شاد شود‼️* ⭕️
🔻🔻🔻🔻
*ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻫــﻬﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕــﺮاﻥ ﻣﻌﺮفے ﻛﻨﻴﺪ:*
👇👇
ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ :
ﮔﺮﻭﻩ 1:
https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
2:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 2:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
3:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 3
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
4: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 4:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
5: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 5:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
6: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 6:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
👆👆👆👆
ﻟﻴﻨﻚ اﻳﻨﺴﺘﺎ :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
👌 *ﺑﻴﺎﻳﻴــﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻬــﺪاے ﺷﻬــﺮﻣﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕــﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓے ﻛﻨــﻴﻢ*
یاد آن جلوه ی مستانه
کی از دل برود؟
این نه موجی است
که ازخاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است
که از دل برود
این نه نقشی است
که هرگز ز مقابل برود...
#شهید_ﺣﺎﺝ_ﻣﻨﺼﻮﺭﺧﺎﺩﻡ_ﺻﺎﺩﻕ🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ_ﻣﻨﻮﺭ_بایاد_شھـــــدا 🌹
🌷🌹🌷
ว໐iภ ↬ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
💞 #عاشقانه_شهدا
میگفت:
بزرگ شدن و قدکشیدن بچه هامو و... همه چی رو دوست دارم ببینم ولی خب #اعتقاداتم اجازه نمیده.
منم از ته دل راضی بودم که تو این راه رفته، توی راه اهل بیت... اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو... پس #خودش چی میشد...
لحظه آخر بهش پیامک زدم، گفتم: راضی ام به رفتنت... دوست دارم تمام تلاشت #دفاع باشه...منم اینجا تاجایی که میتونم از بچه ها مراقبت میکنم.
تو فقط دعا کن...
کاش میدونستی چه #تکیه_گاه محکمی هستی...
#هدیه تولدم قابی بود باخط قشنگش که نوشت... فاطمه ی عزیزم
مهرتان سنجیده ام
خوبان فراوان دیده ام
اما تو چیز دیگری... 💕💞💕
💓 #سبک_زندگی شهدا
#شهید_حسن_غفاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
ـــــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_محمدحسن_ایزدی(خسرو) #و_برادران_شهیدش_علی_اکبر(فرهاد)
#علی_اصغر(مهدی)
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_پنجم
در حال خودم هستم که همان پسر جوان دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:« تسلیت می گم برنابی.»
نگاهش می کنم. دقیق تر از قبل !چشمهای درشت مشکی اش را میشناسم. آن نگاه را بارها دیده ام . دارم فکر می کنم کجا ،که دنباله حرفش را میگیرد.:«ان شاالله که خدا بهت عافیت عطا کنه. یه وقت مناسبتر میرسم برای عرض تسلیت»
شانه ام را میفشارد و دور میشود. بلند میشوم تا بیشتر بشناسمش و نشانی اش را بپرسم و اینکه او کیست و مرا از کجا می شناسد.سیل تسلیت ها از مردها و زن هایی که نمیشناسمشان به سمتم می آید و او از تیررس نگاهم دور می شود.
به تسلیت ها پاسخ می گویم، در حالی که دارم به او فکر میکنم و به آن چشم هایی که بارها دیده ام ولی نمیدانم کجا!! دستم را دوباره به صلیب میبرم و رد راهی را که رفته دنبال میکنم.
🌙🌙🌙🌙🌙🌙
ماه در میان غبار ،مانند عروسی که صورتش را با توری نازک پوشانده باشد، زیباتر به نظر می رسد.
توی بالکن طبقه دوم خانه عمو مهران ایستاده ام .بوی درختهای نارنج مستم می کند. این بو را هیچ وقت از یاد نبردم.خانه ما پر بود از درختهای نارنج .وسط خانه مان یک حوض بود .تابستان وقتی آفتاب تیز و تند میشد ،لباسهایم را می کندم و توی حوض میپریدم. آب تا سر نافم بیشتر بالا نمی آمد، اما پهن میشدم توی حوض و تمام بدنم توی آب بود و سرم بیرون.بیشتر وقتها می رفتم خانه خسرو! وقتی که کسی خانه شان نبود .حوض ،خانه شان خیلی بزرگ بود هم ارتفاعش بیشتر بود و هم طولش ! میشد پاهایت را راحت دراز کنی و تا هر وقت دلت میخواست روی آب شناور بمانی.
بچه که بودم از تاریکی میترسیدم. وقتی به خونه باغی عمو می آمدم ،شب ها از ترس جرات نمی کردم به دستشویی داخل حیاط بروم. الان هم میترسم! به خوابیدن در نور عادت کردم.
_اما هنوز برای داخل خانه دستشویی نساختی؟!
_اگر دلت هوا کرده بری دستشویی داخل حیاط باید بگم که شده انباری ،دستشویی داخل هست.
بی اختیار میخندم !یادم به آخرین خاطره ام میافتد که توی آن دستشویی داشتم. ۱۱ ساله بودم .داخل کوچه میرفتم تا برای عمو شیر بخرم، که دیدم خسرو از سر کوچه می دود و نفس نفس میزند. آن قدر عجله داشت، که متوجه من نشد. صدایش زدم: «خسرو ! خسرو !چیه چرا میدویی ؟مگه خونه نرفتی؟!»
هنوز موهایش از شنایی که توی حوض بزرگ خانه عمو کرده بودیم، خیس بود .تا مرا دید بدون اینکه جوابم را بدهد، دستم را کشید و گفت:« بدو بدو بریم خونه عموت»
_چرا؟!!
_فقط بدو... الان میرسن!
دویدیم تا خانه عمو .خسرو هول کرده بود و اطراف را می پایید.
_فقط یه جایی بگو من قایم شم !شاید دیده باشند من اومدم تو خونه!
یادم به دستشویی بزرگ و جادار عمو افتاد. با آن سنگ دستشویی بزرگ و عمیق، که یک بار توپ داخلش افتاد و به دست آب رفت.
_برو تو دستشویی! پشتش یه پنجره باز داره. اگر دیدنت از پنجره در رو و برو ته باغ!
خسرو معطل نکرد و رفت. در را باز کرد. آنقدر هول بود که پایش رفت توی گودی که توپ من را بلعیده بود و هیکل لاغر و استخوانی اش را به زمین زد.
خسرو از وضعیت چندش آورش ناراحت بود و من می خندیدم غافل از اینکه بیرون چه خبر است. وقتی صدای مامور ها بلند شد ، به ناچار در را بست .به من هم رفتم توی باغچه و پشت درخت ها پنهان شدم .عمو هم رفت جلوی در و با سربازها حرف زد. نمیدانم چه گفت که رفتند.
بیچاره خسرو با همان وضعیت اسفبار رفت خانهشان !وقتی تشکر می کرد، ازش پرسیدم چه شده بود ؟!گفت:« داشتم از خانه عمویت میرفتم سمت خانه ،که دیدم در و دیوار های اینجا خیلی تر و تمیز هست و کسی شعاری ننوشته و اعلامیه ای نچسبانده .از فرصت استفاده کردم و با ذغال شروع کردم به نوشتن شعار و چند تا اعلامیهای که همراه داشتم توی خانهها پخش کردم .که یک دفعه چند مامور شهربانی سر راهم ظاهر شدند. احتمالاً یکی از همسایهها مرا دیده و خبر داده..»
من بعدها فهمیدم که خسرو مدت ها تحت تعقیب است. وقتی که عکس خودش و برادرانش مهدی و فرهاد را توی روزنامه کیهان دیدم، تازه فهمیدم مأموران شهربانی و ساواک چقدر برایشان مهم است تا خسرو را پیدا کنند.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
پنجم ماه رمضان 91، عروسی سادهای به صرف افطاری گرفتیم و خوشحال بودیم از اینکه زندگی را بدون گناه آغاز کردیم.
خوشحال بودم که هر دوی ما پایبند به دین هستیم.
موقع اذان بودکه به خانه رسیدیم. ابوذر وضو گرفت و نمازش را خواند. آمد به من گفــت: حاج خانــوم دو رکعت نماز برا خوشبختیمان خواندم. بهش افتخار میکردم چقدر #خوشبخت بودیم».
🌺🌹🌺🌹🌺
#شهید_مــدافع_حرم
#شهـــدای_فارس
#شهید_ابــوذر_داوودی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#کلام_شهید🌷
#میشود_باتو_دل_به_دریا_زد
👈به همه دوستان توصیه می نمـایم
که #راه_شهـدا را سرلوحه کار و حرکت خود قرار دهند
✔️چرا که راه آنان، #راه_خدا، ائمه و امام (ره) است.
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#علیرضا_قلی_پور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهای یک دختر شهید در ۵ کلمه خلاصه می شود💔
”برم بابامو تو بهشت ببینم“
نازدانه شهید مدافع حرم جواد محمدی🌹
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_اﻳﻢ
🌹▫️🌹▫️🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دو شهــید ، دو رفیـــق ، دو هم پرواز ...
🌷🌹🌷🌹
#شهیــدحیدرعلےطینوشے
#شهــیدمهدےجوانمــردے
#شهداےفارس
🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ماجراےدوشهیدهم_پرواز
🌷 با یک دستگاه تویوتا، به اتفاق هفت نفر از بچه ها که خودم انتخاب کرده بودم من جمله "حیدرعلی طینوشی" به طرف جبهه ولایت فقیه حرکت کردیم. در بین راه در جلو ایران گاز "مهدی جوانمرد" را دیدیم که با جیپ 106 عازم خط بود. من راننده تویوتا بودم و حیدرعلی طینوشی کنار من نشسته بود. مهدی جوانمرد تا حد گریه کردن التماس می کرد که همراه ما بیاید. من بهانه آوردم که شما بهترین کسی هستی که می تونی با 106 کار کنی، امشب هم باید با این تفنگ در ایستگاه 7 آتش ایذایی اجرا کنی، نه اینکه با ما بیای برای شلیک آرپی جی!
وقتی مخالفت صریح من را دید، حیدر علی را در بغل گرفت و بوسید و گفت: یادت باشه که قرار گذاشتیم با هم شهید بشم.
با اشک هایی که روی صورتش می درخشید با لبخندی ریز ادامه داد: نکنه نامردی کنی و قولت را فراموش کنی و شهید بشی و ما را نبری؟!
من گفتم: زود باشید باید بریم.
بعد از خداحافظی با برادر جوانمرد حرکت کردیم.
شب وقتی که به پشت خاکریز دشمن رسیدیم و دستور حمله صادر شد، حیدرعلی بر اثر ترکش از ناحیه ران زخمی شد که بوسیله یکی از برادران به عقب منتقل شد.
وقتی که صبح به خطوط خودی برگشتیم برادران گفتند: برادر طینوشی در حین حمل به عقب مجدداً بوسیله اصابت ترکش خمپاره به سر و سینه اش ابتدا مجروح و سپس شهید شد و جسد ایشان بین دو خاکریز خودی و دشمن به جا ماند.
از شب بعد جهت انتقال اجساد شهدا اقدام شد و در طی مدت چهار شب حدود 21 شهید به عقب منتقل شد که جسد برادر طینوشی در شب چهارم به عقب منتقل شد. در شب عملیات نیز نیروهای امداد تعدادی شهید را به پشت جبهه انتقال داده بودند و از آنجا نیز سریعاً به سردخانه آبادان انتقال داده بودند. صبح بعد از عملیات برای رویت شهدا به سردخانه مراجعه کردم، اولین تابوت را که دیدم نام "مهدی جوانمرد" روی آن نوشته شده بود. اول شک کردم و با خودم با تعحب گفتم: برادر جوانمرد که در عملیات نبود!
تابوت را باز کردم و جسد را دیدم، با تعجب دیدم خود مهدی است!
از برادر [شهید] حاج موسی رضا زاده (تدارکات خط) نحوه شهادت او را جویا شدم، گفت: صبح وقتی که عملیات شما شروع شد، جوانمرد شروع کرد با 106 شلیک کردن که بعد از زدن چند گلوله، حدود ساعت 5 یک خمپاره 120 از سمت دشمن به کنار جیپ 106 خورد و مهدی شهید شد.
جالب اینکه ساعت شهادت "مهدی جوانرد" در ایستگاه 7 دقیقاً همان ساعتی است که "حیدرعلی طینوشی" در جبهه ولایت فقیه به شهادت رسید، ساعت 5 صبح 4 مرداد ماه 1360 در منطقه آبادان.
🌹🌷🌹
هدیه به شهیدان حیدرعلی طینوشی و مهدی جوانمرد صلوات
#شــهدای فارس
🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
یه زمانی هم رفاقتها این مدلی بود!
🌷🌹
ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻳﻢ ﺭﻓﻴﻘﻤﻮﻥ ﺑﺸﻮﻳﻴﺪ #اﻱ_ﺷﻬﺪا
ﺭﻓﻘﺎﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ... تا ابد مدیونتون هستیم🌷
🌷🔺🌷🔺
#ﺷﺒﺘﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
ว໐iภ ↬
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
چه دارے⁉️
در اَعماق
#چشمانتَ…!!!
کہ این
چنین
جـ♥️ـانِ مــرا
به #اِسارت مــی بــرد...؟؟؟
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وقتــے در آن
بازی کودکانــه
گفــتم:#"بـاباپر"
خندیدی وگفــتی:"من که پرندارم😊"
بزرگــترکه شدم
فهمیـــدم
توهـم بال داشتی😞
هم پـروازراخـوب بلدبودی...😔
📎 #ﺷﻬــﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#شهیدﻋﺒﺪاﻟﻜـﺮﻳﻢ_ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎﺭ🌷
#ﺷﻬﺪاﻱﻓـﺎﺭﺱ , ﺧﻔـﺮ
🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
....:
#براساس_زندگی_شهید_محمدحسن_ایزدی(خسرو) #و_برادران_شهیدش_علی_اکبر(فرهاد)
#علی_اصغر(مهدی)
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_ششم
بعد از آن ،مدتی خسرو غیبش زد و دیگر توی محله ندیدمش! روزهای سختی بود برایم روزهای بدون خسرو .
آن روزها سر من با خسرو ،گرم بازی های کودکانه بود و شیطنت های نوجوانی. از خیلی کارهای خسرو سر در نمی آوردم. من با او در عالم خودم خوش بودم و دوست نداشتم این خوشی را چیزی به هم بزند حتی مذهب و آیین ما.
صدای ناله عمو بلند می شود .نگاهش می کنم .بدن استخوانی اش را مچاله کرده. پنجره را میبندم. ساعت شماطه دار قدیمی ساعت ۹ شب را اعلام می کند.
هر شب همین ساعت می رسیدم آزمایشگاهم و تا نیمه های شب روی پروژه تحقیقاتی ام کار می کردم .موقع آمدنم کار را سپردم به دست دکتر جیسون! امیدوارم سر وقت خودش را به آزمایشگاه برساند، چون لوله های آزمایشگاهی باید به موقع چک شوند. میترسم سرش را دوباره گرم نامزدش کند و یادش برود که آن محلولی را که ساختم، باید هر نیم ساعت به نیم ساعت به لوله آزمایش تزریق کند و گرنه ممکن است تمام زحماتم به باد برود.
تلفن را برمیدارم و شماره آزمایشگاه را میگیرم .بعد از چند بوق صدایش را میشنوم. چندان شاداب نیست .حتما دوباره نامزدش با او قهرکرده و رفته توی کافه با خوردن یک ویسکی غم غصه هایش را فراموش کند. برای چند لحظه به خودم لعنت میفرستم ،که چرا جیسون را برای این کار مامور کردم اما چاره ای نداشتم. تنها کسی که می فهمد باید چه کند، اوست.
_تورو خدا جیسون! ما روی این پروژه خیلی وقت گذاشتیم .تا وقتی که برمیگردم وقت را صرف این کار کن.
_برنابی !تو که خودت میدونی من چقدر ویندا رو دوست دارم .نمیتونم.....
_میدونم جیسون! تو حواست به کار باشه. من قول میدم وقتی برگشتم با ویندا صحبت کنم. باشه؟!
_باشه کی برمیگردی؟
_تمام سعی ام رو می کنم که زود برگردم.
_آخه الان وقت سفر بود؟!! این پروژه توی مرحله بحرانیه!
_چاره ای نداشتم .به زودی برمیگردم. لطفاً مراقبت کن از اوضاع.
دل نگران پروژه میشوم. الان نزدیک دو سال است که دارم روی آن کار می کنم. این پروژه و تز پزشکی اگر با موفقیت همراه شود دنیا را تکان میدهد. این جور وقت ها تنها چیزی که می تواند اعصابم را آرام کند، خوردن یک لیوان قهوه تلخ بدون شکر است. می روم سمت آشپزخانه سرد است و انگار مدت زیادی رنگ هیچ بویی و غذایی به خودش ندیده.آن موقع ها از توی آشپزخانه عمو بوی غذا بلند بود. زن عمو زن وسواسی بود و به دست به سیاه و سفید نمیزد. ولی کلفت خانه اقدس خانوم ، با آن چهره مهربان و صمیمی، همیشه توی آشپزخانه پای اجاق بود و غذا می پخت.
به خصوص وقتی که من می آمدم برایم کیک فنجانی درست میکرد.چندتا را میداد می خوردم و بقیه را هم توی پاکت می کرد و می داد دستم و میگفت :ببر توی مدرسه زنگ تفریح بخور.
چندتایی را هم مخصوص و جداگانه درست می کرد و می گذاشت توی پاکت و می گفت: این راهم بده خسرو !روی پاکت خسرو را با خودکار قرمز علامت می زد و می گفت:« ببین این پاکت مال خسرو هست حتماً هم این پاکت را بهش بده!»
هر وقت می پرسیدم :مگه چه فرقی میکنه؟ میگفت: فرق میکنه .
می دانستم او خسرو را خیلی دوست داشت. حتی بیشتر از من و شاید هم در اصل مرا به خاطر خسرو دوست داشت. خیلی دوست داشتم بدانم آن پاکت قرمز چه فرقی با مال من داشت .بعدها همین سوال را از خسرو پرسیدم .خسرو گفت:« واسه خاطر اینکه آدم باید مراقب چیزی که می خوره باشه. چون روی رفتار و کردار آدم ها تاثیر میذاره!»
مال شبهه ناک واژه غریب بود که هضمش برایم سنگین بود ! بعدها فهمیدم که های پاکت علامت خورده را اقدس در خانه خودشان درست میکرد و به خسرو میداد.
نمی فهمیدم این همه مراقبت از چیزهایی که میخوریم چه چیز را همراه دارد. !!؟خسرو از هر جای خرید نمیکرد. از دست هر کسی چیزی نمی گرفت. حتی خانه عمو که می آمد ،لب به چیزی نمی زد .هرچه اصرار می کردیم فایده ای نداشت. اما ناراحت میشد. اما خسرو با مهربانی رد می کرد و فقط گاهی چیزهایی را که به او می داد، می خورد.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔺عکس دختر و پسر شهید مدافع حرم #جواد_اللهکرم با پیکر تازه تفحص شدهاش...
✅ ﻣﺴﻮﻭﻟﻴﻦ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ اﻣﺮﻭﺯﻩ ﻣﺪﻳﻮﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺟﺎﻥ, ﻣﺎﻝ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﺎﻥ ﺭا ﻓﺪاﻱ اﻳﻦ ﻧﻆﺎﻡ و اﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻧﺪ ....
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_اﻳﻢ
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌷🌹🌷
به اتفاق عباس با یک دستگاه تویوتا عازم منطقه عملیاتی غرب بودیم. دلهره و تشویش تمام وجودم را گرفته بود، دوست داشتم هر چه زود تر به مقصد برسیم. اما عباس آرام نشسته و نگاهش به جاده بود. چشمم رفت روی عقربه کیلومتر ماشین، دیدم روی عدد 90 ایستاده، گاهی پائین می آمد اما بالاتر نه.
گفتم: عباس! جاده که خلوته، تندتر برو؟
در حالی که چشمش به جاده بود گفت: مگه نشنیدی، امام فرموده اند، رعایت سرعت مجاز و قانونی در جاده ها و قوانین راهنمایی رانندگی شرعاً واجبه!
جوابی جز سکوت نداشتم. عباس ادامه داد: این ماشین هم بیت الماله، نباید با سرعت زیاد مستهلکش کنیم!
#شهید_غلامعباس_کرمی
#شهداے_فارس
🌹🌹🌹
ڪانـــــالــــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
1_254141743.mp3
4.6M
🔊 #بشنوید | #روایتگری
🔻غواصان دریادل
🎙 روایتگر:
حجت الاسلام والمسلمین رضا آبیار
➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دیروز من در آغوش تــو
امـروز تـو در آغوش مـن
دیروز مـن بر دستان تـو
امـروز تـو بر دستان مـن
دیـروز من در چشم تـو
امـروز تـو در چشم مـن
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
🌷🌹🌷
#ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺁﺭاﻡ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا
🌹🌷🌹
ว໐iภ ↬
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
.
.
چهعاشقـانه... |♥️|دویدند بهسوے شهـادت
حواستبهصداے بےسیمهایشان هست؟!!
پیامشانواضحاست✨🍃|°•
اماخشخش دنیا گوش مارو پُرکرده...🥀
🌹🌷🌹🌷.
.
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهدا_شرمنده ایم
🎥 وداع فرزندان شهید مدافع حرم «جواد الله کرم» با پیکر پدر ....
و ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺗﻠﻨﮕﺮﻱ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻨﺎﻩ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻡ , ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻣﺪﻳﻮﻥ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻢ .....
🌹🌷🌹
#ﺷﻬﺪا ﺩﻋﺎﻳﻤﺎﻥ ﻛﻨﻴﺪ 🙏
🌷🌹🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#براساس_زندگی_شهید_محمدحسن_ایزدی(خسرو) #و_برادران_شهیدش_علی_اکبر(فرهاد)
#علی_اصغر(مهدی)
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هفتم
.
اقدس خانم زن ساده ای بود.خسرو زیاد دم پرش یود.یکبار وقتی توی اتاق داشتند باهم حرف می زدند ،صدایشان را شنیدم.نمیدانم اقدس چش بود که گریه می کرد و خسرو دلداری اش می داد و می گفت:«غصه نخور اقدس خانم.من درستش می کنم»
خسرو تو دار بود.برای آن که بفهمم چه سری با هم دارند ،مدام می پاییدمشان.فکرهای عجیب و غریب به ذهنم می آمد.بعد از کلی دوندگی ،خسرو را در خانه اقدس وقتی داشت ،رخت های تلنبار شده توی حیاط را می شست دیدم.خسرو داشت توی یک لگن رویی بزرگ رخت می شست.از لای در نیمه باز نگاهش کردم .او مرا ندید.داخل نرفتم .نمی خواستم بفهمد او را می پاییدم.از ترس اینکه از دوستی با من پشیمان شود.چند روزی تعقیبش کردم.کار هر روزه اش شده بود ،بعد از مدرسه ،راه کج می کرد سمت محله گودعربان و در خانه اجاره ای اقدس خانم رخت بشوید.
بعدها فهمیدم اقدس خانم با شستن رخت کثیف اعیان های شهر ،خرج بچه مریضش را در می آورد و چون روماتیسم داشت و نمی توانست دست در آب بکند ،خسرو به جایش این کار را می کرد.
خسرو در این مورد به من حرفی نزد و من هم چیزی نپرسیدم.
میروم داخل اتاق کنار آشپزخانه.خیلی شبها که پیش عمو.می ماندم توی همین اتاق می خوابیدم.قاب عکس زن عمو روی دیوار است .پدر توی نامه برایم نوشت که زن عمو زمانی که میخواسته از مرز ترکیه به آمریکا بیاید ،می میرد.عمو به مرگ زنش مشکوک بود اما نتوانست کاری بکند.مدتی در سردخانه ترکیه بود اما چون کسی دنبال جنازه نرفت ،همانجا خاکش کردند. عمو این ها را چند ماه بعد وقتی می بیند خبری از زن عمو نیست ،از طریق یکی از دوستانش که پلیس ترکیه بود ،می فهمد.
زن عمو لاییک بود و به چیزی اعتقاد نداشت.وقتی پاپا ،پای درد دل عمو می نشست،عمو می گفت:«حیف که دوستش دارم .وگرنه پوران زن کله شق و بداخلاقی است.من از او بچه می خواهم.ولی او تن به مادر شدن نمی دهد.زن عمو اهل مهمانی بود .بایکی از زن ها ، که به میهمانی های درباری می رفت.زمان هایی که شاه به شیراز می آمد.دوست بود.
یکبار شب را در خانه عمو ماندم.قرار بود فردایش برای اولین بار با خسرو و تعدادی از بچه ها به کوه برویم.خسرو از من خواست شب را خانه عمو بمانم که نزدیک کوه است ،تا صبح بیاید دنبالم.نیمه شب از صدای جیغ و فریاد زن عمو و عمو بیدار شدم .زن عمو خونین روی کاناپه افتاده بود .نمیدانستم چه شده فقط به دست های بی جان زن عمو نگاه می کردم که خون تازه از آن می جوشید.
اقدس خانم در حیاط پشتی اتاقک کوچکی داشت.شبهایی که مهمانی بود همان جا می ماند.او مرا در آغوش گرفت و به اتاق خودش برد .همانجا از بس ترسیده و گریه کرده بودم ،خوابم برد.صبح که بیدار شدم اقدس بالای سرم بود.تب کرده بودم و دستمال خیسی روی صورتم گذاشته بود.اقدس گفت:« به بابات زنگ زدم داره میاد دنبالت ،ببرتت دکتر.خسرو هم اومد دنبالت ،گفتم مریضی .اومد بالای سرت .دید خوابیدی ،رفت.گفت به بچه های دیگه قول دادم ببرمشون .وگرنه می ماندم پیشش.گفت بعدا بهت سر میزنه»
بعدها فهمیدم زن عمو آن شب وقتی می فهمد معشوقه اش که در یکی از مهمانی ها با او آشنا شده ،با زن دیگری است ،از شدت ناراحتی دست به خودکشی زده.عمو بعد از فهمیدن ماجرا با زن عمو سرسنگین شد.اما هیچوقت اسم طلاق را نیاورد.زن عمو هم دیگر به مهمانی نرفت و مهمانی شبانه ای نگرفت.از آن روز خانه عمو.سرد بود .مثل الان که سرد است.
در افکارم غرقم که صدای عمو می آید.
_پنجره را ببند سرما میخوری.
_بیدار شدین؟
_شبا کمی میخوابم دوباره بیدار می شوم باید کمی راه بروم تا دوباره پلکم سنگین بشه.
دلم میخواهد با عمو حرف بزنم.
_عمو چرا پاپا نیامد آمریکا پیش ما؟!
_چرا از خودش نپرسیدی؟
_پرسیدم اما هیچوقت جواب درستی نداد.مام تا آخرین لحظه عمرش یه یاد پاپا بود.
_تو چرا نیامدی پیش پدرت؟
_چندبار خواستم بیام ،پاپا اجازه نداد.وقتی دیدم علاقه ای به دیدن ما ندارد دیگه....غیر از این آخری که اصرار داشت زودتر برگردم.
میروم کنارش می نشینم
_شما میدونی چرا پاپا نیامد آمریکا؟!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﭘﻴﺶ_ﺑﻴﻨﻲ_ﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
🌷شب قبل از عملیات ثامن الائمه [شکست حصر آبادان] بود. ایستاده بودم که سیاوش کنارم آمد و پیشانی من را بین دو انگشت خود گرفت و فشار داد. نگاهی به من انداخت و گفت: نه، شهید نمی شی!
قادر شکوهی کنارمان بود. با مشت زد زیر فک قادر و با خنده گفت: اما این سیاه فسائی امشب کنار من شهید می ﺷﻮﺩ ....
همان شب هر دو شهید شدند و من مجروح...
🌷چند ساعت ﻗﺒﻞ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ، سیاوش زیر پل جاده آبادان – اهوازدر جبهه ولایت فقیه، روی دیواره پل نوشت "یادبود شهید سیاوش قربانی" چند ساعت بعد هم شد شهید سیاوش قربانی!
🌾🌷🌾
شهیدان سیاوش قربانی و قادر شکوهی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ