#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نوزدهم
📝سکوت و تاریکی و نا آشنا بودن به منطقه شرایط دشواری را به وجود آورده بود .گاهی صدای نامفهوم یا جنبیدن سایهی نظر آنها را جلب میکرد .گهگاه که مهتاب از میان تکه های سرگردان ابر پایین میریخت، از ترس دیده شدن پشت برآمدگیهای زمین دراز میکشیدند.
هاشم آهسته گفت:«آماده باشین، به محض این که ماه پشت ابر رفت باید خودمونو جلو بکشیم،»
نگاهی به ماه که پشت تکه ابری میرفت انداخت وو سینهخیز به طرف جلو حرکت کرد و خود را به تل کوچک خاک رساند. رضا و منصور نیز خود را به او رساند و با اشاره به دستش دوباره به حرکت درآمدند.
بالای تل خاک ناگهان چشمانشان به چند شبح بزرگ برخورد و سراسیمه سینه به خاک چسباندند .منصور آهسته پرسید: «تانکه؟!!»
_نه به نظرم خودرو باشه .. جیپ.
_چند تا هست؟
_دوتا یا سه تا !دقیقا نمیدونم!
_حالا چیکار کنیم؟!
_هیچی. ادامه میدیم .راه برگشت نداریم!
هاشم سر بلند کرد و به آن طرف سرک کشید. درست دیده بود. سه جیب به فاصله کنار یکدیگر پارک کرده بودند.از تل خاک سرازیر شد و خود را پشت اولین جیپ رساند و از زیر آن چند جفت پوتین را دید که از آنجا دور میشدند. سنگریزه ای برداشت و به طرف همراهانشان پرتاب کرد رضا آهسته گفت: «داره به علامت میده که بریم پهلوش»
حالا پشت سومین جیب بودند .بعد از آن دیگر هیچ جان پناهی که خود را پنهان کنند نبود .صدای رفت و آمد و گفت و گوی عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شد .هاشم احساس کرد برای اولین بار دچار ترس شده .از سویی میدانست درگیری با آنها نتیجه ای جز نابودی عملیات شناسایی ندارد و از سوی دیگر هیچ راه فراری در مقابل شان نبود.
ناگهان چشمش به چیزی افتاد که چند متر آن طرفتر روی زمین بود .به آن خیره شد و منتظر بیرون آمدن ماه مانند ابر ها به کندی و سنگینی حرکت کردند .بالاخره لحظه ای مهتاب روی زمین فرو ریخت و توانست درخشیدن کم سوی لوله فلزی قطوری را ببیند. فکری در ذهنم جرقه زد و آهسته به همراهانش گفت: «اونجا به یک لوله بزرگ روی زمین افتاده باید بریم داخلش قایم بشیم»
اسلحه های شان را روی دوش محکم کردند و آماده حرکت شدند. به محض بلند شدن لوله اسلحه به سپر جیپ خورد و صدای خشک برخورد دو فلز در فضا پیچید.
ناگهان صدای همهمه و گفت و گوی عراقیها قطع شد. هرسه سراسیمه به راه افتادند و خود را به لوله رساندند و درون آن جا گرفتند.
صدای پای عراقی ها دوباره بلند شد. یکی از آنها فریاد زد و چیزی به عربی گفت و به دنبالش چند نفر شروع به دویدن کردند.
منصور زیر لب گفت:« باید اشهدمون را بخوانیم»
هاشم جواب داد:« بهتره اول وجعلنا را بخونیم»
لب ها به زمزمه باز شد و قلب ها به تپشی تند و نامنظم افتاد. صدای گفتگوی دو سرباز عراقی که با گامهایی مردد و کوتاه به لوله نزدیک میشدند به گوششان خورد .چشمها را بستند و منتظر ماندند و در دل دعا می خواندند.
هاشم به دهانه لوله نگاه کرد و دو جفت پوتین را دید که لحظه ایستادند و دوباره به راه افتادند .اسلحه اش را روبروی دهانه لوله گرفت و به رضا و منصور هم علامت داد که مواظب طرف دیگر باشند.
صدای رفت و آمد نیروهای عراقی به گوش میرسید و گاهی فرمانده شان دستوری می داد و به دنبال آن چند نفر به سوی می دویدند.کم کم روشنایی از دهانه لوله وارد شد و پلکای خسته آن سه آرام آرام سنگین و روی هم رفت .هاشم انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد:
_گمونم میخوان اینجا کانال بزنند حالا هم اومدن برای شناسایی و برنامه ریزی!
آخرین کلماتش را گفت چشم هایش روی هم رفت .چشم که باز کرد همه جا روشن شده بود. تا دهانه لوله پیش رفت و سرک کشید .هیچ اثری از نیروهای عراقی نبود و فقط رد چرخهای سه جیپ روی خاکهای نرم به جا مانده بود!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ...
🔰دومین روز بود که راه میرفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا میکرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت.
نفسهای آخر را میکشید.
بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب میشد.
باحیرانی وناتوانی چند قدم راه میرفت و با صورت به زمین میافتاد.
باز تقلّا میکرد و میایستاد وبازهم زمین میافتاد. فکر میکردم سراب میبیند.
کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم میخورد.
گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم.
🔰ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻴﻬﻭﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﻳﺎ ﺩﻳﺪﻣﺶ...
مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد.
گفت رضا میدانی چرا هر بار که زمین میخوردم باز بلند میشدم آخه حضرت زهرا (س) کنارم ایستاده بود؛
میخواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین میخوردم میدانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (س) میخواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.»
✍ﺑﻪ ﺭﻭاﻳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ
#شهید_مهدی_نظیری🌷
#سالروز_ولادت💐🌺💐
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر همسران شهدا غریب اند💔
و ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻲ ﺩاﻧﻴﻢ .....
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_اﻳﻢ ..
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#سخن_ﺷﻬﻴﺪ:
در طول زندگىام دلم مىخواست که کسى را پیدا کنم و حرف دلم را با او بگویم تا اینکه پیدا کردم و او مرا طلبید و دستم را گرفت و مرا به سر منزل مقصود هدایت کرد. در این مواقع هدف باید الهى باشد..
#شهید_مهدی_نظیری🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#سالروز_ولادت
🌹🌸🌹🌸🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
💫🍃💫🍃💫🍃
مـرا که #خسته تـرینـم
کسـی نمےخواهد
کــــرمـ نموده
دلــ💕ــم را #مگـر شمـا ببریـد
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌸
💫🍃💫🍃💫🍃
@shohadaye_shiraz
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
پنجشــبه 23 ﻣﺮﺩاﺩ/ ساعــت 18:30
آنلاین شوید
از دور #زیارت_شهـــدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ 👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
ﺑﻪﻣﻨﺎﺳـﺒﺖ #ﺳﺎﻟـﺮﻭﺯ_ﻭﻻﺩﺕ ﺷﻬــﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣــﻘﺎﻡ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﻗﺎﺿــے ﺭﺳﻴـــﺪ
🌷🌹🌷
در حیــاط خــانہ ﻣﺮﺣــﻮﻡ ﺁﻳــﺖ اﻟﻠﻪ آقای نجابت( عارف بزرگوار و شاگرد آیت الله قاضے) داشــتیم کتاب را می خواندیم.
یک دفــعہ یادم به حــبیب افــتاد که پشت در، در کوچه ایستاده بود.
رو به آقای نجابت گفــتم: آقا، حبیب پشت در ایستـگاده اســـت و داخل نمی آیــد...
آقا تأملی کــردند و گفتنــد: ایشــان به مــقام آقاے قاضے رسیده اند، اما خودش هم نمے فهمد. ولے اشتبـاهے که حبــیب دارد این است که صــد درصد از خودش بــدش می آید و دیگر در این نشئه نمی ماند.
ولے آقای قاضــے چـند درصــد براے خودش نگہ داشــت که بتــواند در این نشـئه زندگے کــند.
باز تأکیدے فرمودنـد: حــبیب آقا به مقام آقای قاضــی رســیده است، خودش نمے داند و دیگـر هم نمے تواند در این نشئه بماند.
💐🌸💐🌸
#عارف_وارستہ شهید جاویدالاثر حبیب روزیطلب
#شهداےفارس
🎊سالــروزولادت🎊
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیستم
📝 فرمانده قرارگاه نگاه نافذش را به حاج کاظم حقیقت دوخت که همانطور بی هدف قلمش را روی کاغذ سفیدی که زیر دستش بود حرکت می داد و خطوط نامفهومی میکشید و غرق در افکارش شاید به نخستین روزهای آشنایی اش با هاشم میاندیشید بالاخره قلم اش را روی زمین گذاشت.
_بیشتر از یک سال که اونو میشناسم .برای چند روزی مهمان تیپ امام سجاد بودیم که باهاش آشنا شدم .صمیمیت و اخلاقش باعث شد خیلی زود با هم اخت بشیم .از همون موقع هر وقت که گذرمون به اونجا می افتاد ،اول می رفتیم سراغ او .بعدش هم که منتقل شد به تیپ المهدی و پس از مدت کمی که توی واحد عملیات واحد ما یعنی اطلاعات اومد. تقریباً یک سال با هم بودیم. درهرصورت نظر من مثبته! بچه لایقی و برای این کار کاملاً مناسب است»
فرمانده با خیالی آسوده تر از قبل گفت: «بسیار خوب چون آقای اعتمادی جز واحدشمارش, خودتون باهاش صحبت کنید و کاملاً موضوع را برایش توضیح دهید»
هاشم بیرون سنگر نشسته بود و به عملیاتی که در پیش داشتند میاندیشید .حاج کاظم همانطور که چشم به در دوخته بود آرام آرام به سویش رفت ،به جوانی فکر میکرد که قرار بود به زودی مسئولیت بزرگ به عهده بگیرد .مسئولیتی که هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت. با همین افکار جلو رفت و دست روی شانهاش گذاشت. هاشم چشم از غروب برداشت و به محض دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد .حاج کاظم لبخندی زد
_خسته نباشی ،تنها نشستی!
هاشم دوباره برگشت و به تیغه های سر به فلک کشیده کوهها زل زد و جواب داد:
_آدم هیچ وقت تنها نیست
_منظورت اینه که مزاحم شدم؟
_نه اصلاً پیش از آمدن شما هم تنها نبودم.
حاج کاظم که با احساسات آشنا بود سری تکان داد
_بگذریم موضوع مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم حوصله داری؟!
هاشم مشغول بالا زدن آستین هایش شد.
_اگر مفصل بهتر بزاریم برای بعد از نماز.
صدای اذان از مقابل سنگر تبلیغات بلند شد. هر دو وضو گرفتند و کنار هم به نماز ایستادند و سپس هاشم روی تخته سنگی نشست.
_در خدمتم.
حاج کاظم اگر چه در دل هیچ شکی نسبت به لیاقت و شایستگی او نداشت، اما حالا که میخواست مسئولیت بزرگی را به جوانی بیست و چند سال واگذار کند دچار تردید شده بود با این وجود نفس عمیقی کشید.
_راستش فرماندهی تصمیم گرفته از این به بعد از قسمت اطلاعات به واحد عملیات بری و مسئولیت یکی از دو محور عمده عملیاتی را به عهده بگیری. علتش هم اینه که در محور غرب هنوز هیچ عملیات گستردهای صورت نگرفته. خودت میدونی که توی این محور درگیری تنگاتنگی با نیروهای دشمن پیش بینی میشه. فرماندهی هم روی تجربه تو حساب کرده و به خصوص به خاطر اهدافی که این عملیات دارد. یعنی آزاد کردن شهرهای کردنشین از زیر آتش عراقیها و تصرف ارتفاعات مهم منطقه و دست آخر پادگان حاج عمران. بنابراین باید با تمام نیرو مسئولیت را قبول کنی.
حرف حاجی که تمام شد هاشم را زیر نظر گرفت و به چهره اش زل زد تا عکس العمل او را از شنیدن آن پیشنهاد ببیند. اما با کمال تعجب تنها یک لبخند آرام و محو روی صورت هاشم دید.هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع کند که هاشم گفت:« حقیقتش مدتی که دارم به این موضوع فکر میکنم»
_ولی این تصمیم تازه گرفته شده که تو..
_نه منظورم مسئولیت جدید نیست .عملیات در محور غرب رومیگم. ممکنه چیزی که می خوام بگم براتون عجیب باشه.
هاشم نگاه دیگری به ارتفاعات پیشروی کرد و مانند پهلوانی که حریفش را سبک و سنگین میکند خوب آنها را برانداز کرد.
ما دو منطقه عمده درگیری با دشمن داریم یکی جنوب که به خاطر گرما و بارندگی و باتلاق هایش محدودیتهای زیادی برای ما به وجود میاره یکی دیگه هم غرب ارتفاعات صدرا همون میشه اگر بخواهیم عملیات گسترده و منظم را فقط در جنوب داشته باشه ممکنه حالا حالاها نتوانیم نتیجه جنگ حساب کنیم.
حاج کاظم با توجه به او خیره شد و منتظر ادامه حرفش ماند.
_به هرحال نظر من اینه که در این عملیات با استعداد واحدهای منظم ای مثل لشکرهای پیاده یا مکانیزه وارد بشیم.
_جدی که نمیگی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم جدی گفتم!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💐🎉🎊🎊ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺩﻟﻬﺎ🎉🎀🎀
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ #ﺷﻬﻴﺪﺣﺒﻴﺐﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺪﻫﻴﺪ 🎁
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ و ﺑﻌﺪ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻛﺮاﻣﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ...✔️
ﻫﺪﻳﻪ ﻣﺎ ﺧﺘﻢ #ﺻﻠﻮاﺕ و ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﺩ و ﺗﻌﺪاﺩ ﺻﻠﻮاﺗﺶ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ ....
👌ﻳﻪ ﻫﻤﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ 👇
https://survey.porsline.ir/s/Lh0GH42
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ...
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk