*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_نهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قهوه خانه نورآباد پیاده میشویم برای شام و نماز.قابلمه پر از کوکوی را که مادر علیرضا برای شام من گذاشته با سفره پارچه ای همراه خودم داخل سالن می برم.قابلمه را میسپارم به مدیر قهوهخانه و برای نماز می روم.
بعد از نماز یک جای خلوت سفره پارچهای را روی میز پهن میکنیم. یک لقمه میگیرم و پای چانه نگه می دارم .به حاج داوود می گویم از کوکو که بدت نمیاد.؟
_نه. تو خونه هر از گاهی میگم که کاش همه مثل ننه علی کوکو آلو میپختن.
این همان حرفی است که علیرضا همیشه میگفت.
پسر بچه ای در بغل مادرش گوشه سالن نشسته. او را که می بینم یاد کودکی های علیرضا میافتم. وقتی که جلیان فسا بودیم.
دلم برای صدیقه چهار ساله ام تنگ میشود .خدایا اگر برای علیرضا مشکلی پیش بیاد صدیقه دق مرگ میشه !طفلک عجیب به برادرش وابسته است. وقتی علیرضا خانه باشد صدیقه دور همه را خط می کشد. توی حیاط، توی اتاق ها دنبالش می دود. انگار می داند که حیاتش را مدیون اوست .چه روزهای بدی پیش آمده بود .آن یکی دو هفته ای که متوجه بارداری مادر علیرضا شدیم. این مشکل مثل یک کوه روی دوش ما سنگینی می کرد .علیرضا بود که مشکل را حل کرد.
راننده اتوبوس صدا میکند. بفرمایید سوار شید که جا نمونید.
قابلمه را برمیدارم .نگاهی به بچه می کنم و به سمت اتوبوس میروم.
چشمم به راننده تریلی و شاگردش می افتد.انگار علی رضا را میبینم که کنار دستم نشسته و کنسرو ماهی باز میکند. میخواهم کمک کنم و مانع می شود.
_بابا جون اذیت نکن دیگه! تو خسته ای یکم استراحت کنی شام حاضره!
زمانی که کمباین داشتن علیرضا ۸ سال بیشتر نداشت. از همین راه می راندم تا خوزستان .درو آنجا که تمام شد می راندیم طرف ایلام و بعد کرمانشاه و سنندج. تقریباً بیشتر تعطیلات تابستان با هم بودیم.رسم هم نبود که کمباین را با کفی این شهر و آن شهر ببرند .همینطور راحت و آسوده می راندیم و بین را استراحت می کردیم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم آن شبی را که در یکی از روستاهای سنندج راه را گم کردیم. کمباین خراب بود و ما با هم رفتیم سنندج که قطعه بخریم . دلم نمی آمد تنها بفرستمش شهر یا که بگذارمش روستا و تنها بروم .کرد ها هرچقدر هم که خوب و با مرام بودند اما دلم رضا نمیشد بچهام را تنها بگذارم. با هم رفتیم شهر و برای کمباین قطعه خریدیم. برگشتن مقداری از آن راه باید پیاده می رفتیم. شب تاریکی بود و راه را گم کردیم. مانده بودیم که بین آن همه کوه و جنگل چه کنیم. نمیدانم چطور علیرضا با آن سن و سال کمش راه را زود پیدا کرد.
من مطمئن نبودم اما اصرار داشت که راه را درست میرویم رفتیم به روستا رسیدیم خوردها منتظرمان بودند خیلی حرمت من گذاشتن صبحانه برای من کره محلی آوردن با نان محلی.برای برگشت به شیراز چیزی حدود ۸ روز توی راه بودیم .شبها می خوابیدیم و روزها حرکت میکردیم. یک بار هم معترض نبود. تا کنار میزدم برای شام و ناهار، خودش دست به کار می شد همه چیز را راه می انداخت.
بعد که انقلاب شد و علیرضا گروه مقاومت راه انداخت کمتر فرصت داشت همراهم بیاید.دو سالی که از جنگ گذشت توی شیراز پیچیده بود که دولت به کسانی که بالای ۶ ماه جبهه داشته باشند تریلی نقد و اقساط می دهند و از همین تانکر های سبزرنگ. حدود ۱۰۰ دستگاه سهمیه شیراز شده بود.من هم ۱۸ ماه جبهه داشتم پایه یکم هم که دستم بود ولی آن موقع دستم خالی بود و پول نداشتم. همه دوستانم رفتند ثبت نام کردند و پول پیش واریز کردند .اما من لنگ صدو پنجاه هزار تومان بودم.به هر دری زدم نگرفت .مانده بودم چه کنم. یک روز غروب بود علیرضا آمد منزل .آن روزها تازه از جبهه برگشته بود. تا دید ناراحتم علت را پرسید .موضوع را برایش گفتم. چیزی نگفت فقط رفت تو فکر و از خانه بیرون زد .یکی دو ساعت بعد که برگشت خوشحال بود.گفت: که پول ردیف است و فردا می توانی آن را بگیری و واریز کنی. پرسیدم : ازکجا گیر آوردی؟ گفت: تو کارت نباشه. فردا طرف خودش میاد سراغت!
صبح علیرضا رفت پادگان احمدبن موسی .ساعت ۹ بود که دیدم یکی در میزند. رفتم دم در غریبه ای دیدم . تعارف کردم بیاد تو .گفت :عجله دارد .دوست علیرضاست . فقط آمده پول ثبت نام تریلی را بدهد. لباس پوشیدم با هم رفتیم بانک.بین راه همش از خوبی های علیرضا صحبت کرد و گفت :که در مسجد با هم آشنا شدند و اگر علیرضا جانش را هم بخواهد دریغ نمی کند . از یک میلیون تا ۱۰ میلیون هرچی میخوای تا چک بکشم!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_دهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_مرد حسابی تو که کشتی مارو یه چیزی بگو.
نگاه حاج داوود میکنم
_چه عرض کنم حاج داوود!. به خدا دلم هزار راه میره .اصلا هیچ وقت اینطوری نبودم. از دیشو که خواب ناجور دیدم. دلم آشوبه!
_حرف خواب و خیلی روش حساب نکن .آدم همینجوریشم دلش برای بچه اش تنگ میشه .وقتی جنگ و حمله باشه که واویلا.
_به خدا دست خودم نیست. اصلاً حال حرف زدن ندارم. همش جسد بچه ام جلو چشام می بینم .هزارجور خیال اذیتم میکنه همین هفته پیش که زنگ زد صداش یه جور دیگه شده بود. تا گفتم مادرت حمومه و نمیاد پای تلفن ،بغض کرد .روزی هم که داشت میرفت یه جور دیگه شده بود.
_حالا دیگه اعصابمونو خرابترش نکن. به یاری خدا مشکلی نیست.
_حاجی تو رو خدا بگو من چیکار کنم؟ یه مو از سر علیرضام کم بشه میمیرم.
_خوب کاکو توکه ای طوری هستی نزار علیرضا بره جبهه. خودتم که همیشه میگی «بهش بگم بمیر نه نمیگه»
_از خدا میترسم کاکو !!همین سه ماه پیش جبهه بودم .علیرضا رو بردن خرمشهر .با هر سختی که بود پیداش کردم. با هم یک کم قدم زدیم .پای نخل سر پریده نشستیم. بهش گفتم :بابا یه زن برات بگیرم .وایساد به عجز و التماس که فعلاً حرف زن ،نزن!بعد رفت تو فکر گفت :«آقا تو که میدونی اختیار جونم دست خودته..همین الان بگی جبهه رو ول کن میکنم. میام خونه همراهت .
_خوب ورش میداشتی میبردیش خونه!
_ اینو میگفت درست هم میگفت. اما بعدش درآمد گفت:« اما فردای قیامت خودت باید پیش ائمه جوابگو باشی!!دیگه چی باید می گفتم؟ با کف دست کوبید به تنه زغال شده نخل و گفت:« چیشم به این همه جنایت که میافته دلم نمیاد جبهه رو ول کنم .»چی باید می گفتم؟ چیکار میتونستم بکنم؟ بچه که نبود!!
_به هر حال خدا خودش بزرگه! ما دو تا هم خودمان گول زدیم که داریم میریم دنبال بچهها. ما که نمیتونیم نظر خدا را تغییر بدیم.
🌿🌿🌿🌿🌿
هر سه گروهان گردان حضرت فاطمه سلام الله رسیده اند به نقطه رهایی .علیرضا در بریدگی کانال، محمدحسین را میبیند که هول و کلافه ایستاده. با یک دست گوشی را گرفته و با دست دیگر اشاره میکند به خاکریزی که در کنار نهر تا برج بتنی کشیده شده. پشت سر هم می گوید :«با رمز یا زهرا پشت خاکریز به طرف هلالیا آتش!»
نیروها مثل دسته های زنبور از کانال جدا میشوند .چشم محمدحسین که علیرضا میافتاد شانه اش را می گیرد :«وای توی آسمونا دنبالت میگشتم!!»
علیرضا جلدی پیشانی اش را می بوسد می خواهد از چنگش در بیاید و پشت سر افراد بدود .اما او محکم تر می گیرد.
_کجا؟تو باید وایسی کمک خودم! علیرضا یک نگاه به بیسیمهای معاون گردان میکند .تکان میخورد و از دستش رها میشود.
_کاکو دستور آقای غیبپرور ها!
علیرضا محل نمیگذارد. میخواهد خود را به پل دوم برساند که میداند حساستر است. برای همین تند تر از بقیه میدود. به فرمانده گروهان دوم که میرسد ،نفس نفس میزند و شانه اش را میگیرد :«حسین آقو.. خداقوت!»
_علیرضا تویی؟!
حسین باور نمی کند علیرضا باشد .مچ دستش را میگیرد و می پرسد :چطور از دست فولادفر در رفتی؟!
_خوب تو دنیا در رفتن از هر کاری آسون تره!!
_راست میگی به خدا.
به صورت رزمنده که از کار افتاده و تند تند نفس نفس میزند نگاه میکند .حسین می گوید:« نگاه آدم چاق باشه این جوری جا میزنه. پاشو عزیزم»
علیرضا دست می کند زیر سرش و می گوید :«پاشو که جا می مونی ها!»
جوان به قدری دویده که نای حرف زدن ندارد علیرضا جلدی تیر بارش را بر میدارد و کلاش خودش را برای او می گذارد.
_خستگی ات که در رفت ،این اسلحه..
و جیب خشابش را باز میکند و نمیگذارد کنار اسلحه.
_بگیر این هم چهارتا خشاب.
نوار فشنگ ها را از روی شانه او جدا میکند و پشت شانه خودش میاندازد. میخواهد به حسین بگوید« بریم »اما نگاه میکند او رفته است.
هنوز هوا تاریک روشن است که علیرضا می رسد به پل دوم. دور و بری ها شروع کرده اند .لحظات برق آسا می گذرد. زمان معنا و مفهوم اش را از دست داده است.عراقی ها هم شروع می کنند .از هر طرف تیرها باریدن می گیرد. تیربارهای عراقی چند رقم میزنند .سرخ، زرد ،نارنجی و بی رنگ.
بی رنگ برای درو کردن گردان حضرت فاطمه و رنگی است سهم آسمان.
علیرضا هم تیربارش را راه انداخته آتش از دهانش بیرون میریزد.رزمنده سرش داد میزند :«سرتو پایین بگیر که تیربارچی را زود می زنند»
علیرضا بلند میگوید:« یا زهرا» و دوباره خلاصی ماشه را می گیرد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_یازدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
کسی میگوید«« بچه ها بیاین بکشیم جلو.عراقیها دارند اشتباهی آسمون و درو میکنن!»
علیرضا تشر می زند:« نه برادر من! احتیاط کنید !که این تیربار داره کلک مو نمیزنه» و رگباری میگیرد به طرف هلالی ها.
نوار فشنگ ها به آخر میرسد مکث میکند و میگوید: «هیچ که فعلاً جلوتر نره!اون تیربار میخواد وانمود کنه که مکان ما را بلد نیست و بی هدف تیر میزنه. اما اینطور نیست دو تا تیر بار دیگرشان دارند ما را میزنن»
یکی میگوید:« برادر هاشم نژاد درست میگه !صدای وینگ های تیرها را مگه نمی شنوین» و از پشت می افتد .انگار باید همین یک جمله را میگفت و از دنیا می رفت.
دندانهای علیرضا از خشم روی هم ساییده می شود .نوار دیگری را جا میزند و تیربار را از زمین بلند می کند .پشت یک یا زهرا از شعله پوش تیربار آتش فواره میکشد. صدای الله اکبر دور و بری ها بالا می گیرد.
خمپاره است و تیر و ترکش و فواره آب و ناله و الله اکبر و جعلنا..
یکی خمپاره زمانی است و بالای سرشان منفجر می شود .بعدی سوت می کشد و گومب روی خاکریز دولاغ می کند. هنوز دست رزمنده کنار دستی علیرضا دو طرف گوشش است که سومی توی نهر میخورد و فواره های آب عین توی پارک ها بالا می رود .ناله ای به گوش می رسد. از فواره آب خبری نیست. نوبت می رسد به خمپاره زمانی. تا کسی بخواهد منتظرش بماند پشنگه های فواره آب روی تنش ریخته است .عراقی ها بی اندازه اما دقیق می زنند.
دست دو طرف گوش گرفتن و با هر خمپارهای دراز کشیدن بی فایده است. یکی دوتا که نمی زنند. کار هر لحظه سخت تر می شود.کمتر از چند دقیقه گروهان خلوت می شود .ناله مجروح ها بالا گرفته. افراد یکی یکی به زمین میافتند. یا حسین زخمیها مثل صدای الله اکبر ها بلند است .آن طرف علیرضا فرمانده دسته دو را می بیند که دو نیم شده است. داد و فریاد معاون گروهان بعد از آن شروع می شود .مادر مادر میگوید و از درد به خود می پیچد. معاون دسته یک سرش داد می زند. «چرا روحیه بچه ها را خراب میکنی؟!!» هنوز حرفش تمام نشده که خودش پرت می شود توی نهر. فریادش از فریاد معاون گروهان بلندتر است.
_بچه ها و جعلنا بگید. نترسید که خدا با ماست. بچه ها تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. تو والفجر ۸ ترکش خورد نزدیکه قلبم ولی زنده در رفتم.
علیرضا صاحب این صدا را نمی شناسد و فقط می بیند که در زیر سوسوی منور خوشه ای یکریز می گوید و قبضه خمپاره اندازه ۶۰ را راه میاندازد .علیرضا نتوانست تاب بیاورد تیربار را گذاشت و دو قدم به او نزدیک شد.
دستش که به شانه اش رسید جوان برگشت و تو صورت علیرضا خیره شد. علیرضا می پرسد: اسمت چیه؟
_باقر شاپورجانی! شما برادر هاشم نژاد مگه نیستین؟!
_بله خودم هستم. خدا یارت باشه .بگو! بازم به بچه ها روحیه بده.
_ناسلامتی تو آموزش مربی مخابراتمون بودی ها..
علیرضا پیشانیش را می بوسد و می گوید :بگو بازم بگو به این چندتای باقی مونده روحیه بده! خدا یارت باشه.
و برمی گردد پیش قبضه تیربار. انگشتش به ماشه تیربار نرسیده که قبضه شاهپور جانی هم تاپ شلیک میکند .علیرضا تکبیری می گوید و خلاصی ماشه را میگیرد. باقر میگوید: نترسید نترسید که الان مثل موش فراری شون نمیدیم.
و گلوله بعدی را توی حلق خمپاره انداز رها می کند و شلیک میشود. صدای الله اکبر بالا میگیرد و با داد و فریاد حسین، علیرضا دست از کار می کشد.اسماعیلی یا خدا یا خدا میگوید و طلب آرپیجی میکند .علیرضا میپرد روی آرپیجی که کنار جنازه شهید افتاده بهار یک موشک روی آن سوار می کند.
_کجا رو میخوای بزنی؟
حسین انگار که باورش نشده با درد نگاهش می کند و می گوید: بده خودم برم بزنمش؟
علیرضا داد می زند :«حسین چه وقت تعارفه!! بگو کجاین این تیربار لعنتی؟!
اسماعیلی دو قدم از سینه خاکریز بالا میرود و میگوید: «اوناهاش ولی از این جا نمیشه شلیک کرد»
علیرضا خیز بر میدارد پشت خاکریز و در دود و دولاغ ناپدید می شود. اسماعیلی فریاد می زند:« خدایا خودت کمکش کن.»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_دوازدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
درسم را نخواندم .مشق هم ننوشتم .فردا من میمانم و آن دبیر ریاضی که سر تکان بدهد و بگوید:« حیف نون تو که تمرین حل نکردی نباید میومدی مدرسه»
چطور می توانم جلوی آن همه چشم بگویم برادرم جبهه است و پدرم رفته دنبالش و همه دلواپسش هستیم. اگر هم بگویم چه فرقی به حال دبیرریاضی می کرد.بار که یکی از بچهها از دست مشکلات بهانه آورد خندید و گفت: اگه اینجوره تا من بیام سر کلاس چون کاکام جبهه است و ممکنه عملیات هم باشه.بچه وقتی رئیس جمهور مملکت جبهه باشه تکلیف من و شما روشنه»
از همان غروب که دیدم بابا نیست دلم برای علیرضا تنگ شد. نه من و نه زهرا شام نخوردیم. مرضیه و لیلا و مادر دو لقمه املت خوردند. هر چه مادر اصرار کرد که پس از حداقل درست را بخوان حوصله نداشتم.زعرا متلک انداخت: که احمدرضا دنبال بهانه بود و خدا برایش جور کرد. مثل خودش درس خوان نبودم اما روی قولی که به علیرضا دادم هستم و تا بتوانم زیر ۱۵ نمیگیرم .آخر قرارم با علیرضا این است که آخر خرداد قبول شدم،خودش دستم را بگیرد و جبهه ببرد .فقط باید رضایت شفاهی پدر هم باشد که این هم حل است. اما اگر برای علیرضا اتفاقی بیفتد چی؟
چقدر توی همین اتاق کنار علیرضا خوابیدم و از اینکه با او بودند لذت میبردم .به قول معلم فارسی« آدم هرچی بزرگتر میشه کمتر از زندگی و خاطرات لذت میبره» چه روزهایی بود آن روز های کودکی! موقعی که بحث تظاهرات خیابانی بود کلاس دوم ابتدایی بودم. شاید هم اول .ما هم دور و نزدیک می رفتیم نگاه میکردیم .علیرضا همیشه علاقه عجیبی به من داشت هر جاکه می خواست برود میگفت: احمدرضا تو میای بریم؟ ذوق زده می شدم .دستم را می گرفت و با خودش میبرد .زمانی که هنوز مدرسه نمیرفتم هم با خودش میبرد قدمگاه و میکروفون دستم میداد تا اذان بگویم .بعداً این برایم نوعی دلبستگی ایجاد کرده بود مرتب می رفتم اذان می گفتم. با تعدادی از هم دبستانی ها می رفتیم توی خیابان ماشین ها را نگه میداشتیم راننده هایی که میدیدند ما بچه هستیم دلشان نمیآمد چیزی بگویند.
برف پاکن ها را سربالا می کردیم بعد به راننده می گفتیم وبرف پاک کن ها را روشن کند. هماهنگ با رقص برف پاک کن ها یک صدا می گفتیم :«بگو مرگ بر شاه بگو .مرگ بر شاه» و پا به پای ماشین ها می دویدیم و از این کار لذت می بردیم .
پشیمان شدم وقتی که موضوع را برای علیرضا گفتم ،اولش فقط خندید. همیشه همینطور بود .آرام گوش میداد تا نترسی و بتوانی حرف دلت را بزنی. بعد می رفت توی فکر و شروع می کرد به بحث و دلیل آوردن. آن بار هم همین کار را کرد. مکثی کرد و گفت :«حالا اگه بعضی از اون راننده ها راضی نباشند و نخوان این کار را بکنند چی؟! گفتم: اتفاقا همه خوششون میاد !دوباره فکر کرد و گفت :نه دیگه این کار رو نکنید. چون ممکنه کسانی ناراضی باشند و یا توی همین نگه داشتن ماشین ترافیک ایجاد بشه و کسی اذیت بشه دیگه این کار را نکنید.!»
از علیرضا حرف شنوی داشتم. یکبار ندیدم دعوایم بکند. با همه علاقهای که به برف پاک کن ها و آن شعار داشتم. بعد از تذکر علیرضا دیگر سراغ این کار نرفتم .وقتی که پایگاههای مقاومت را راه می انداخت هیچگاه فراموشم نمیشود. شبانهروز کار میکرد .چقدر کیف میکردم که با او می رفتم .هنگام تشکیل پایگاه مقاومت مسجد حجت در بلوار زرهی همراهش بودم. زمان تشکیل پایگاه مقاومت شهید شقاقیان بلوار پاسداران هم همینطور .در ساخت و ساز مسجد امام سجاد هم خیلی کمک کرد .در همین کوی شهید مصطفی خمینی هم همراه با یکی از دوستانش به اسم محسن نقدی پایگاه مقاومت کوی را راه انداختند و بعد که محسن نقدی شهید شد ،اسم پایگاه را علیرضا به پایگاه شهید نقدی تغییر داد .کیف میکردم که جلوی بچه ها بگویم برادرش هستم .هر جایی که میشد همراهش میرفتم. شب و روز نداشت. سرش درد می کرد برای اینطور کارها. فقط یک بار زهره ترک شدم .دقیق یادم نیست شاید سال ۵۹ بود و هوا هم که سرد بود و لباس گرم تنمان بود.رفته بودیم یک جایی که ساختمانهای طاق مانندی داشت گمانم همین محله سعدی بود. برق رفته بود و هوا داشت تاریک میشد .دو سه نفر سر راهمان را گرفتند. سر و کله شان را با دستمال بسته بودند .از ترس از سر و کول علیرضا بالا رفتم. دلم تاپ تاپ میزند. خودم را کشاندم پشت سر علیرضا. یک دستش را گرفته بود روی سرم .گفت از ما چی میخوای؟ با خودم حرف بزنید کاری به این بچه نداشته باشین
جر و بحث شان بالا گرفت. نمیدانم زورگیری میکردند یا منافق بودند. بحثشان داغ شد که به زد و خورد بکشد .یک مرتبه چند عابر رسیدند. همین که چشمشان به عابرین افتاد در رفتند .علیرضا دنبالشان نکرد تا در رفتن .من هم دست علیرضا را کشیدم که فرار کنیم. چیزی نگفت فقط ایستاد و خندید.
❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دار
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سیزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
چه شبهای خوبی بود .هر وقت شب زود می خوابیدم از آن سر زودتر بیدار میشدم. توی رختخواب غلت میزدم که علیرضا آرام در را باز میکرد .میرفت وضو می گرفت و می ایستاد به نماز .همینطور توی تاریکی نگاهش میکردم .باورش نمیشد بیدار باشم. کلی نماز میخواند و راز و نیاز میکرد بعد می آمد می خوابید و صبح پا میشد. میگفتم :علیرضا تو اشتباه نکردی؟
_چی رو اشتباه نکردم؟
_به نظرم نمازت خیلی طول کشید!
_مگه تو بیدار بودی؟
_خوب بله. همش بیدار بودم. گمونم اذان نشده بود که نماز خوندی!
سر تکان داد و خندید. بحث را عوض میکرد .بعد که رفت دلم بیش از حد براش تنگ میشد. نبود که بگوید :«احمدرضا کاکو در که یادت نرفته؟! احمدرضا کاکو بیا بریم یه سر قدمگاه برگردیم.»
تکیه کلامش این بود:« خدا یارت »مرخصی که می آید هم خوشحال می شوم هم خیلی اذیت .۱۵ روزی که می آید دلمان خوش است که پیشمان است .خودش میشه یک کابوس ! از کله سحر از خانه بیرون میزند و گاهی سه بعد از نیمه شب برمیگردد .
آن موقعی که داشتیم این خانه را میساختیم چقدر اذیت خودش کرد .بازار سیمان خیلی خراب بود .شب باید میرفت توی صف. شب که از پایگاه مقاومت برمیگشت .میآمد شامش را برمی داشت میرفت توی صف. مرخصی که بود عادت نداشت جایی غذا بخورد .یک قابلمه کوچکی داشت که همیشه توی این غذا میخورد .هیچ وقت ندیده علیرضا توی بشقاب و چیزی بخور همیشه توی قابلمه غذا میخورد. نمی خواست زحمت مادر زیاد شود.
ان صبح زود سیمان را آورده بود پای کار ،خیلی دلم به حالش سوخت .لنگ دو تا کارگر بودیم که بار را خالی کنند. تا من و پدر این ور و آن ور رفتیم و برگشتیم دنبال کارگر ،علیرضا ۵۰ تا کیسه سیمان را خارج کرده بود. اصلا نمیدانم این آدم چقدر توان داشت؟ آن همه بی خوابی و تلاش و تقلا باز هم هر وقت چشمات می افتاد یک لبخندی روی لب هایش بود.
برای زن های محله کتاب آموزش قرآن آورد. گمانم ۲ سال پیش.غروب ها زنهای محل جمع میشدن به قصه گفتن و سبزی پاک کردن .یک بار دوتایی داشتیم میرفتیم این زنها خیلی به علیرضا حرمت میگذاشتند. بلند شدند و سلام کردند. علیرضا هم احوالپرسی کرد و به آنها گفت.:این بار که برگشتم که یک کتاب آموزش قرآن از ما هدیه بگیرید .خانم ها شروع کردند به تعارف که زحمت میشود و این حرفها علیرضا گفت: میخواهم دور هم جمع شوید گاهی یک نکته قرآنی به همدیگه یاد بدهید که وقتتون به سبزی پاک کردن هدر نره.
آدمی نیست که مثل معلم دینی ما یک ساعت کله آدم را بترکاند. و بگوید کتاب میدهم که بخوانید تا غیبت نکنید.
علیرضا را به خاطر همین اخلاقش همه دوستش دارند حتی لات و لوت های محله هم به او سلام میکنند و به دلجویی کردند و احوال پرسیدن.
غروبی هم که داشتم از مدرسه میومدم. غلام کفترباز، سر راهم سبز شد. موهای ژولیده چانه اش رسیده بود به تخت سینه هاش .تنش بوی بد می داد .وقتی بازوی مرا گرفت از بوی بدنش چندشم شد. گفت :کاکوی علیرضا مگه نیستی ؟
تا حالا صد بار براش گفتم بازم یادش میرود.
گفتم :هستم !
سر تکان داد و همان حرفهای همیشگی را تکرار کرد که خوش به سعادتش، بدا به حال ما و از این حرفا !
می دانستم آدم چانه درازی است و اگر جای خالی ندهم تا ۲ ساعت از همکلاس بودنش با علیرضا میگوید و از اینکه چطور از دیوار صاف بالا رفتند و چطور افتاد تو نخ کفتربازی و دود و دم.
این بود که نانوایی را بهانه کردم تا از دستش خلاص شوم وقتی داشت میرفت سینه اش را کمی جلو انداخت تا شانه های قوز کرده اش صاف شود .گفت :علیرضا که اومد بگو یه یادی از بقیه را هم بکنه!
باشه را که از من شنید، راهش را گرفت و رفت فقط او تنها که نیست که .چهار تای دیگر هم هستند که تا چشمشان به ما می افتند سراغ علیرضا را میگیرد و با آه و افسوس از خوبی هایش می گویند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهاردهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
کنار دست حاج داوود نشستم و یاد اوایل انقلاب و سفر کرمان افتادهام. اواخر شهریور بود. هوای کرمان دم داشت .گمانم آن موقع یک تک داشتم. نزدیک یک چهارراه علیرضا اشاره کرد که برای ناهار بمانیم. دیدم جای بدی نیست. توی آینه نگاه کردم و کنار کشیدم .از رکاب پایین آمدم. علیرضا هم از آن طرف پیاده شد. کلمن یخ را هم با یک دست گرفته بود .گفتم :تا تو کمی یه بگیری من همینجا سفره را پهن میکنم.فرز و چابک دور شد از پشت سر که نگاهش میکردم. هیچ جایی بهتر از زیر سایه ماشین خودمان نبود.
موکت حصیری را پهن میکنم و زیر تابه روی پیک نیک کبریت کشیدم .علیرضا را دیدم که پای تلی از یخ ایستاده و کلمن را پر از یخ می کند . اینکه تفریح تعطیلات تابستانی اش را گذاشته بود و کنار و روز و شب با من بود هم خوشحالم میکنه هم ناراحت!بی هیچ توقعی کمکم میکرد هیچ اذیتی هم نمیکرد. برای این ناراحت بودم که خوشی و تفریح نداشت. وقت و بی وقت توی بیابان ها با من بود.
_اگه ۴ تا مثل ما گند نزده بودن، شاه حالا سرجاش بود و بدبختی ها هم نبود
پشت سرم را نگاه کردم. چند درجه دار نیرویهوایی زیر سایه ماشین ایستاده بودند. آنها هم از گرما به آنجا پناه آورده بودند.
_شاه هم که بود, ما بارمون ،بارمون بود.
_اصلاً اینطور نبود. که اگر بود همه جا گلستان میکرد.
_مثلاً چه غلطی می کرد؟!
_نگاه محمود. قبلا بهت گفتم اگه توهین کنی ،توهین می کنم.
فقط یکی از گروهانها با او جر و بحث داشت و دو تای دیگر فقط تلاش میکردند که به زد و خورد نکشد. گروهبان دست به کمر ایستاده بود و می گفت: امثال تو اگه عرضه داشتین شاه تون از مملکت بیرون نمی کردن.
استوار گفت: حرف دهنتو میفهمی یا نه ؟خوب منم به خمینی فحش بدم؟
_مگه کم فحش دادی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم طرفش .یک آن یقه استوار را محکم گرفتم و کشیدم طرف خودم
_تو فحش آقای خمینی میدی؟!
_آقای عزیز ما خودمون با هم...
فرصت ندادم حرفش تمام شود.دست بردم بالا که بخوابانم توی گوشش .آن دو نفر چفت دستم را گرفتند
_شما بزرگواری کنید و ..
_علیرضا رسید. دستم را از یقه استوار جدا کردم. پرسید :بابا چی شده توروخدا؟!
استوار را که عرق سرد و صورتش را برداشته بود دو قدم دور کرد .سه نفر دیگر هم مرا کشاندند عقب. گروهبان گفت: ممنون از غیرتت اما برو که یهو ماهیتابه ات نسوزه.!
علیرضا جلدی پرید و پیک نیک را خاموش کرد. دوباره برگشت پیش ما.
_آخه شما بگین چی شده؟
_هیچی این آدم با این سن و سالش توهین به امام میکنه!
_به امام؟!!
سر تکان دادم و گفتم :«زیر سایه کوه نون میخوره ولی پارسش رو بر آفتاب میکنه.»
این سه نفر زدند زیر خنده .علیرضا اما نخندید .رنگ پریده گفت: آقا جون این حرفا چیه ؟حالا این بنده خدا خسته بود یه حرفی زد .وایسادی بد دهنی کردن که چی؟!
_بله مشتی! از پسرت یاد بگیر.تو اگه جای خدا بودی چه میکردی؟!
استوار این را گفت. عصبی سر تکان دادم گفتم :نامسلمان خوبه که شاه میموند شما نوکری اجنبی را میکردین؟!
پوزخندی زد. علیرضا به طرفش رفت پیشانی عرق کرده را بوسید و گفت: «ببخشید .این بابای ما تعصب خاصی روی امام داره. حالا بیا تو سایه زیر آفتاب چرا وایسادی؟!»
دستش را گرفت و با خود کشاند زیر سایه . استوار گونه های قرمزش از خشم گر گرفته بود .علیرضا به او و بقیه تعارف کرد که روی حصیر بنشیند. اما گروهبان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :دیگه الان سرویسمون میاد و باید بریم.
بی حوصله به طرف پیک نیک رفتم. دوباره کبریت زیر پیک نیک کشیدم و به دنبال کنسرو ماهی گشتم. بوق مینی بوس بیرنگی توی گوشم پیچید.درجه دارها راه افتادند که سوار شوند .این سه نفر برایم دست تکان دادند. استوار هنوز با علیرضا حرف میزد. دلم نمیخواست ریختش را ببینم.
_آقا جون بلند شو از دل برادر مون در بیار.
مبهوت نگاه کردم .آمدند و دوتایی بالای سرم ایستادند. مینیبوس برای استوار بوق میزد که از جا بلند شدم.علیرضا آشتی مان داد. دست و روی همراه بوسیدیم .بعد که استوار رفت .علیرضا گفت : آقا جون معذرت می خوام! ولی هنر من و شما اینه که جذب کنیم.نه زود بزنیم به سیم آخر .همه چیز را بریزیم به هم.
شاید بعد از آن سفر بود که برای همیشه قید دعوا را زدم. وقتی میدیدم علیرضا بدون جر و بحث کارش بهتر پیش میرود و این همه محبوبیت داشت چرا باید دعوا میکردم.!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پانزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_عباس!
بی حوصله نگاه حاج داوود میکنم.
_حالا بریم هفتتپه دنبال حسین یا خودمون بریم.
_نه! بریم خونه حسین بهتره ! اگه وسیله نداشته باشیم توی خوزستان به این بزرگی اذیت میشیم.
_راست میگی اما به نظرت حسین فرصت داشته باشه همراهمون بیاد!؟
_نخواد بیادم مسئله نیست. ما ماشینش لازم داریم .فقط خدا کنه نفروخته باشه!به نظرم همین یه هفته پیش علیرضا زنگ زد یه چنین چیزی گفت.
_شما مگه تلفن کشیدین؟!
_نه زنگ زد مدرسه بچه ها !رفتم اونجا باهاش صحبت کردم!
_خب چی گفت؟
_فقط احوالپرسی کرد. می خواست با ننه اش صحبت کنه که اون موقع ننه علی ،تو حموم بود .وقتی که گفتنش نمیتونه صحبت کنه خیلی ناراحت شد!
_کاکو تو که وضعیت بدنیس؟ خط تلفن بکش!
_از خدامه! ولی خوب سهمیه نمیدن به محل ما..توی کل محله فقط مدرسه تلفن داره!
_نگفته خسرو رو دیده یا نه؟
_اتفاقاً از شب پرسیدم گفت ندیده تش! حالا تو میدونی خسرو کدام پادگانه؟!
_نه فقط می دونم که راننده آمبولانسه.خود علیرضا هم حالا جاش معلوم نیست.مگه معلومه؟!
_نه اونم که گتوند بود .ولی توی این بگیر و ببند حمله لابد تو خط اوله..
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
در زیر نور کم رمق منورها، علیرضا تانکها و نیروهای در حال فرار عراقی را می بیند .دلش می خواست همه بودند و این صحنه را میدیدند.اما همه نبودند. از گروهان ۸۰ نفری امام حسین ،فقط ۱۰ نفر سالم مانده و بقیه یا مجروح شده و به هر بدبختی عقب رفتند و یا در سینه کش خاکریز تالب نهر، پهن شده اند روی زمین .دمر، دل بالا ،روی گرده چپ راست و خلاصه هر شهیدی به ترتیب افتاده.
علیرضا چفیه را می کشد روی صورت فرمانده گروهان و زار زار گریه میکند. یکی ساعت را میپرسد و دیگری میگوید :۱۰ دقیقه به چهار » علیرضا مات و مبهوت سر بر میگرداند .باورش نمیشود این همه وقت درگیر عملیات بوده باشند. چشم تنگ میکند و رقص عقربه فسفری ثانیه شمار را می بیند .درست شنیده است پنج دقیقه بهچهار بامداد است .نفس میکشد و نوک انگشت را نزدیکه لوله تیربار میبرد .داغ شده و ترکیده است .وقتی داشت تیرهای آخر را به طرف هلالی میزد ،تیرهای نزدیک او و با سرعت پایین می آمدند .باخود گفت: بازم خوب بود که عراقی ها این مهمات را برامون گذاشته بودند و اگر نه کم آورده بودیم.
خم میشود روی جسد حسین،چفیه را یک طرف می زند و پیشانی اش را دوباره می بوسد. انگار عقده هایش باز شده باشد .نگاه دیگری به سر تا پای جسد می کند و زهرخند میزند. بند پوتینی را که تا آخر بسته شده میبیند. کژ این بند پوتیناتو بست ؟!حتما از دیروز صبح منطقه تجمع...»
دیده بود که حسین هم مثل بقیه نماز مغرب و عشا را توی کانال و با کفش خواند. نگاهش می کشد بالا .انگار این منور خوشه ای را نه عراقیها بلکه خود خدا انداخته است بالای سر این دوتا،تا علیرضا بتواند سیر دوست چندین ساله اش را نگاه کند. دوستی که در دبیرستان خیام با هم آشنا شدند و با هم اعلامیهها را توی شهر پخش میکردند و شب جمع میشدن توی خیاطی آقای سرشار با هم نقشه برای فردا می کشیدند.
ظرف این دو سه هفته، این دومین دوست دبیرستانی علیرضا است که شهید شده .پیش از آن در کربلای ۴ علیرضا همراه هاشم اعتمادی لب اسکله منطقه پنج ضلعی ایستاده بود از پشت بیسیم گفتند: هاشم جان اسلامی نصب عاری شد.
هاشم اعتمادی عمیق نفس کشید و انالله گفت.. اما علیرضا زد توی سر خودش و نشست دو طرف سر را گرفت و زیر بارش خمپاره ها نالید .اسلامی نصب را هم در دبیرستان خیام دیده بود و سر یک نیمکت مینشستند. هرکدام دوچرخه داشتند رکاب میزدند و جاهایی که صاحب خیاطی مشخص کرده بود سر میزدند و اعلامیه ها را میرساندند .حسین هم بود و کمک میکرد.
نگاه به بادگیر آبی اش می کند. به خونی که در پهلوی حسین ماسیده. وقتی ناخلف های روزگار با امام حسین اینطور رفتار کردند من و تو که دیگه کسی نیستیم .میشنوی حسین؟! میدونم که میشنوی! تو رو خدا دست ما را هم بگیر!
اشک هایش را پاک می کند .دوباره نگاه به پهلوی خونین حسین میکند.باید دست و پای همه شهدا را صاف کند که تو این هوای سرد خشک نشوند. باز هم نگاهی به پهلوی شکافته حسین اسماعیلی می کند و آه می کشد .با خود میگویند «شهادت حضرت زهرا چه روزیه احتمالاً پس فردا!!»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_شانزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
راه میافتد طرف شهید بعدی .می داند که این همان شهیدی است که آرپیجی را برداشت و رفت تا کمین را بزند. کسی که همان اول کار تیر نشست به پیشانی اش و یک آه هم نگفت !آن لحظه بود که علیرضا داشت تیر بارش راه میانداخت . اسمش را نمیداند و فقط می بیند که روی گرده راست افتاده و یک پایش پیچیده است زیر کمرش ،پای دیگرش هم تا زانو توی آب نهر است.پایش را صاف میکند رویش را برمیگرداند به قبله دستی به پلک هایش می کشد و چشمهایش بسته نمیشود. علیرضا بغض کرده می گوید: هنوز هم دل به آدمهای این دنیا بستی که چشماتو نمیبندی؟ نمیبینی بی وفایی ها را ؟منتظر بابا و ننه ات هستی که بیان بالای سرت و ببینن که تو هنوزم چشم براهشونی و داری نگاهشون می کنی؟!
چفیه خود شهید را باز می کند و می کشد روی صورتش. شاهپورجانی شانه اش را میگیرد و میگوید :شهدا را بذار اول صبح فکری به حالشون بکنیم .فعلاً حواسمون باید جمع باشه چون که تعدادمون کمه. عراقیها کلکمون نزنند.
علیرضا ساکت گوش میکند. انگار در این عالم نیست و گوشش را با پنبه پر کردند که نه جواب شاهپورجانی را میدهد و نه اعتنایی به ترکیدن خمپاره های زمانی میکند.
عراقی ها هنوز هم منور میزنند .انگار برایشان باور کردنی نیست که هلالی ها و نهر هسجان هم سقوط کرده باشد. شاید هم یکی از امرای ارتش حالا آن بالای "ام دکل" در ضلع شرقی پتروشیمی بصره ایستاده باشد و بخواهد از دوربین دید در شب و با چشمان مسلح پیشروی ایرانی ها را ببیند و به قائد اعظم اطلاعات دست اول بدهد. شاید ماهر عبدالرشید باشد و یا عدنان خیرالله. در قامت فرماندهی با تدبیر و وقت شناس با پرستیژ خاص ارتش بعث، با لباسهای نو که همه رقم مدال از سینه تا روی دوش هایشان برق میزند و کلاه کج و عقابی طلایی که خشمگین و چپ چپ نگاه کند .کسی چه میداند
شاید هم صباح الفخری باشد که مدتی پیش در هتل شرایتون بغداد در حالت مستی گفته بود که "صدام سگ کثیف است و جنگ چیزی نمیداند" و چند دقیقه بعد سرگرد موفق الجبوری همه آنچه را که از زبان فرمانده سپاه چهارم در رفته بودبه استخبارات گزارش کرده و از آن زمان تحت نظر است و خودش هم این را خوب میداند که اگر جبران نکند اعدام خواهد شد.
فرقی نمیکند. باید یکی گزارش بدهد به صدام و بگوید که ایرانی ها پشت دروازه بصره در میزنند و عصبانی تر از همیشه بگوید: سگ پدر این را که می دانم بگو شما چه غلطی می کنید؟.
طرف مقابل نفسش را حبس کند بعد بریده بریده توضیح دهد که نیاز به کمک فوری است و باید تا دیر نشده فکری کرد. صدام که بارها گفته است اگر ایرانی ها بصره را گرفتند کلید بغداد را دودستی تقدیمشان خواهم کرد،مخاطبانش را به باد فحش و ناسزا بگیرد و گوشی را محکم به دیوار بکوبد. بعد سیگار برگ بین دولب بگذارد. فندک طلایی هدیه فهد را از روی میز بردارد. بچکاند و کاغذ آتش بگیرد و توتون گر بگیرد.به این فکر کند که امشب هم خواب و استراحت ای در کار نیست. میان دودی که در دو طرف چهرهاش معلق است کولی وار نعره بکشد. نهر هسجان هم سقوط کرد.
هر چه هست و منورها همچنان در دل آسمان نورافشانی میکنند و این برای هر کس که بد باشد، برای علیرضا بد نیست. چون میخواهد به همه شهدایی که پشت در پشت در سینه کش خاکریز تالب نهر افتادهاند سر بزند. گوش را به قفسه سینه شان بچسباند و نبض دست شان را بگیرد تا اگر کسی زنده باشد تا فکری به حالش کند.
شهید بعدی جوانی است که به نظر علیرضا و فقط سر و گردنش سالم است. اگرچه یک چشمش هم پریده و خاک جایش را پر کرده .خودش و تیربار گرینوف را هم آش و لاش شده اند. خمپاره ۶۰ بوده یا ۸۱ درست در یکی دو قدمی از او فرود آمده. این را علیرضا از گودالی که پر از خون و تکه های گوشت است متوجه می شود. استخوان تیزقلم پایش را انگار یکی کوبیده توی گودال تا سبز شود. تکه های گوشت را روی جسد میگذارد که یکی داد میزند: این طرف یکی داره عربی صحبت میکنه.!
علیرضا گوش تیز میکند
_کجا بود کدوم طرف؟
هنوز جواب درست و حسابی نداده که دوباره رگبار گلولهها باریدن میگیرد. علیرضا نیمخیز میشود و به طرفی که همه تیراندازی میکنند چشم می دوزد. روشنایی منورها به آنجا نمی رسد. علیرضا هرچه دقت می کند چیزی نمی بیند می گوید: برادر هافشنگ هاتون رو حروم نکنید که هوا روشن بشه عراقیا پاتک میکنن!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هفدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رگبار ها فروکش میکند. برای چند لحظه سکوت حاکم میشود علیرضا با گوشهای خودش فریاد کسی را با زبان عربی می شنود .افراد تفنگها را به همان طرف می کشند: «نه برادرا تیراندازی نکنید که اون بدبخت مجروحه»
افراد دست نگه میدارند .علیرضا می پرد پشت خاکریز .به طرف صدا می رود .شاهپور جانی میگوید: برادر علیرضا مواظب باش»
چند لحظه می گذرد
_بچه ها ببینید که برانکارد پیدا نمی کنید؟
شاپورجانی برانکاردی را بر می دارد و با یکی دیگر به طرف علیرضا میرود .حالا شدهاند سه نفر .سر ستوان عراقی روی زانوی علیرضا است. آن دو تایی هم بالای سر ستوان ایستادند ستوان انگار که خواب ببیند هاج و واج نگاهشان می کند .شاید تصویر های وحشتناک فیلم «شیرین و وحشی »را به خاطر بیاورد. که مدتی پیش پشت کارخانه آجرپزی نرسیده به بصره دیده است. فیلمی که در آن پاسداران ایرانی را نشان میداد که اسرا را به بدترین وجه ممکن شکنجه میکردند. شاید منتظر چنین صحنه ای باشد که با این همه جراحت نفسش بالا نمی آمد. یک پایش از زیر کشکک زانو قطع شده و فقط به دو تا رگ بند است. شاهپورجانی که سر نیزه را از غلاف میکشد و برق از کله ستوان می پرد.
_دخیل انا مسلم دخیل یا خمینی.
علیرضا یکدست رابالامیبرد رو به ستوان میگوید :«هیس» بعد رو به شاپورجانی میگوید :میخوای قطع کنی؟!
_اره.. دیگه اینجوری نمیشه تکونش داد!
خم میشود با سرنیزه دو تا رگ پای ستون را میزند و به ستوان میگوید:« این دیگه برات پا نمی شد»
ستوان که از ترس چشمها را بسته چشم باز میکند .انگار زبان شاهپور جانی را متوجه می شود که میگوید:«شکرا»
سه تایی او را بلند می کنند و می گذارند روی برانکارد.علیرضا میگوید :«معطل نکنید زود برسونیمش پشت خاکریز تا زخمش را ببندیم بلکه خونش بند بیاد.»
ستوان ناباورانه نگاهشان می کند و تکرار می کند :«شکرا دخیل دخیل شکرا»
پشت خاکریز داد و فریاد ستوان به هوا رفته .علیرضا تندتند پانسمانش میکند.هرچه باند و گاز داشتند مصرف شده شاپورجانی دوتا را مامور میکند که جعبه های کمک های اولیه شهدا را هم باز کنند. علیرضا دستهای پر خونش را در آب نهر میشوید .نگاهی به ساعت میکند و به سپیده صبح: «بچه ها وقت نماز زود باشین که با روشن شدن هوا عراقیها پاتک میکنند»
،🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خانه سوت و کور است.صدای احمدرضا کههمیشه عادت دارد بلند بلند کتاب بخواند از اتاق شنیده نمی شود .اتاق لیلا و مرضیه هم ساکت است .از دیروز که پدر رفته لنگار همه با هم قهر هستند .من در یک گوشه سالن سرم را به بافتنی گرم کردم مادر هم آن گوشه سبزی پاک می کند. تازه یک کله قند را هم آماده گذاشته تا به محضی که پاک کردن سبزی تمام شد با چکش و قند چین بیفتد به جان کله قند و خودش را سرگرم کند. زیر لب ذکر می گوید. میدانم همه وجودش را خیال علیرضا گرفته .عین خودم که بیخود و بی حوصله با این نخ و قلاب ها ور میروم.
غروبی که مرضیه و لیلا از مدرسه آمدن مادر سر راهشان ایستاد و گفت: کاکاتون تلفن نکرد؟!
هر دو سر را پایین انداختم و با سکوتشان فهماندند که از این خبرها نیست .مادر دو قدم به آنها نزدیک شد. دستی به سرشان کشید: «همین روزا به امید خدا سر و کله اش پیدا میشه نه ناراحت نشین قربون بچه هام برم!»
اشک از چهار گوشه چشماشون شره میکند. هیچکس بیشتر از من از علیرضا خاطره ندارد. خاطراتی که تا زندگی آدم روال عادی را طی میکند جالب نیست. طوری که کمتر دوست دارد به گذشته و به اتفاقاتش فکر کند .اما همین که شوکی به آدم وارد شد خواسته یا ناخواسته سقوط میکند در چاه خاطرات.
اگر قرار باشد یک مو از علیرضا کم شود قبل از همه من باید بمیرم .برادرم فقط برادر که نیست دوست و رفیق من است. محض رفتارهای خاصی که دارد بیش از حد دوست داشتنیست. باهاش راحت هستیم .نه تنها توی خانه که بین فامیل و دوست و آشنا هم حرمت خاصی دارد .وقتی توی پادگان احمدبن موسی بود . دیر میکرد دلشوره میافتاد به جانمان .همین مادر که گاهی پدر می گوید کاش یکم از حوصله تو را خدا به من میداد مرتب از آشپزخانه می آمد توی حیاط نگاه می کرد و دوباره برمی گشت توی خانه. دل یک جا ایستادن نداشت.یک روز این دیر کردن علیرضا به درازا کشید مادر حوصلهاش سر رفت. چادر مرتب کرده از خانه زد بیرون.
جایی نداشت برود اما باز هم بی هدف را افتاد .دیدم او میرود و من هم پشت سرش راه افتادم .آن موقع در این در و محل که شلوغ نبود. چند تا خانه بیشتر نبود. این جایی که قرار است بشود پارک بر و بیابان بود .خودم را به مادر رساندم .رسیدیم به خیابان اصلی که دیدیم علیرضا دارد می آید. یک کارتون روی دوشش بود
_سلام بازم راه افتادین اومدین سر راهم .آخه تو پادگان که دیگه جبهه نیست که اینقدر دلواپس میشین!
همان لبخند روی لبهایش بود. خسته نباشیدی گفتیم و پشت س
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هجدهم*
وقتی که علیرضا این حرفها را میزد مثل همیشه به او حسودی می کردم. بعد از ناهار که خواست برود سراغ مساجد و پایگاههای مقاومت ،بازهم سخت سفارش کرد که سیب را طوری تقسیم کنیم که به همه در و همسایه ها برسد. دوباره هم روی آن سه نفر تاکید کرد و گفت: مبادا به اونها سیب ندین!
حالا همه اینها به کنار چیزی که برایم دشوار و ملالآور است ماجرای چند مدت پیش است که با آن مواجه شدیم.هم این است که کمرم را سست کرده و دلهره را انداخته به جانم.
کتاب فیزیک من گم شده بود .کل خانه را دنبالش زیر و رو کرده بودم .آخر سر ناچار شدم به اتاق علیرضا هم سری بزنم. حدس زدم که شاید احمدرضا شیطنت کرده باشد و کتابم را برده باشد و آنجا هم بود. میدانستم علیرضا خسته است و خوابش برده. آرام وارد اتاق شدم اما با همه وسواسی که به خرج دادم علیرضا از جا پرید و صاف روی تخت نشست .چشمم که به صورتش افتاده حسابی ترسیدم. عرق از پیشانی گر گرفته اش سر میخورد و نفس نفس می زد .گفتم :علی جان ..علیرضا ؟!نیم نگاهی به من کرد و سری تکان داد.دوباره پرسیدم. جوابم را نمی داد فقط فکر میکرد و سر تکان میداد.
گفتم :خواب بدی دیدی؟با سر به من حالی کرد که نه !پرسیدم: خودت بگو چی شده توروخدا؟
_تو خیلی وقته اینجایی؟
به هر که آمد خوشحال شدم .گفتم :نه همین حالا اومدم دنبال کتابم که یهو از خواب پریدی.چهره گر گرفتنش باز شد. انگار تازه داشت از خواب بیدار می شد .گفتم: حالا بگو چی شده؟
_قول میدی بین دوتامون بمونه؟
خندیدم و گفتم :مگه چه خبره و حوله را دادم دستش تا عرق پیشانی اش را پاک کند .حوله بنفش را به صورتش کشید و گفت :کاشکی یکم فرصت میدادی افسوس!
_چرا؟
عمیق نفس کشید و دنبال حرفش را گرفت.:«خواهر باورت نمیشه یه ساعت داشتم با حضرت زهرا حرف میزدم »
عرق سرد کرده بودم انگار ازش میترسیدم .طوری که لبه گرفته بودم و میخواستم از جا بکنمش .اما خیلی زود مسلط شدم و پرسیدم: تو رو خدا بهش چی گفتی ؟هر چی اصرار کردم چیزی نگفت. فقط یک خواهش از خدا یک خواسته بیشتر برای خودم ندارم. اینکه روز شهادت حضرت زهرا از این دنیا برم!
دوباره آه کشید و دوباره من ترسیدم و عرق سرد کردم. حالا هم فقط از این یک ماجرا میترسم. مطمئنم که پدر هم از همین موضوع ترسیده شال و کلاه کرده رفت دنبالش .ا هم بارها دعای علیرضا را با گوشهای خود شنیده و میداند که آخر همین هفته شهادت حضرت زهراست.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شده ایم سه نفر.سه آدم خسته و بی رمق. برادرم حسین هم خسته است. از ۱۰ صبح که از منزل در هفت تپه بیرون زدیم با تویوتا دوکابین هرچه مقررا پادگان بوده زیر پا گذاشته ایم. نه ناهارمان مشخص بوده نه شاممان و نه حتی نمازمان.
به قدری خسته بودیم که دل و حوصله رفتن را نداشتیم افتادیم روی تخت های مسافرخانه.
انگار این دوتا بچه آب شدند رفتن توی زمین نمی دانیم حرف رادیو را باور کنیم که یکسره از ادامه عملیات میگوید یا حرف جماعتی که از عملیات برگشتند.
جماعت می گویند تمام شد و دشمن با ذلت عقب نشست اما رادیو هنوز هم مارش حمله پخش میکند و از ادامه آن میگویند.
حالا خسرو را بگوییم راننده آمبولانس است و باید توی این وضعیت مجروح ها را جابجا کند
علیرضا که مربی مخابرات است و اگر بگویم دیروز و دیشب هم توی عملیات بوده باشد باید تا حالا سر و کله اش پیدا میشد و برمیگشت پادگان دستغیب .دوش گرفت میرفت گتوند اما چرا نیامده است.؟!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_نوزدهم*
نگاهی به حاج داوود و حسین می کنم. بدم میآید که آنها هم مثل من لال مونی گرفته اند. دلم میخواهد یکی دلداریم بدهد. یکی بگوید که علیرضا سالم است و خوابی که دیده ای خیر بوده و هیچ اتفاقی برای بچه ات نمیافتد. اما هیچ کس نیست. از اتاق می روم بیرون و پشت سرم در را می بندم تا در طبقه همکف پیش مدیر خودم را سرگرم کنم .نمی دانم تحویل میگیرد یا نه !نمیدانم از جنگ زده های عصبی باشد یا از سرمایه دار هایی که کاری به کار جبهه و جنگ ندارند.سلام می کنم . جواب سلامم را میدهد. دستی به سبیل نه چندان بلندش می کشد بر و بر نگاهم میکند و انگار که بفهمد حوصلمسررفته تعارف میکند بنشینم.
_جای تان راحت است آقا؟
و اشاره میکند به طبقه بالا .میگویم :خیر ببینی خوبه!
_ این مدت خیلی شلوغ شده. همیشه همینطور است. حمله که میشود شلوغ میشود. اتاق پنجم را دو نفر ارمنی گرفتند .آنها هم دنبال بچه هاشون آمدهاند
_ارمنی؟
_بله آقا بچه جفتشان توی پدافند ارتش کار میکند.
به نظرت چیه مگه تموم بشه ؟!
شانه بالا میاندازد و میگوید:« الله اعلم»
بعد انگشت میگذارد وسط پیشانی و ادامه می دهد :بستگی دارد به اینکه عراقیها چطور کنار بیایند. پارسال فاو را که ایران گرفت عراقیها تا ۷۲ روز کوتاه نیامدند.
معلوم است پیرمرد بی اطلاعی نیست. آدم دنیا دیده و خوش مشربیه. نمی دانم چه بگویم اصلا حرفی برای گفتن ندارم. استکان کمر باریک را پر از چای روی میز میگذارد و تعارف میکند که بنشینم روی صندلی دیگر که به میزش نزدیکتر باشم. قوری روی کتری میگذارد .حالا بوی چراغ والور را بیشتر حس می کنم .
_از کجا آمدهاید آقا؟
_از شیراز!
_کاسب هستید یا دنبال کس و کارتان آمدهاید؟
یک حبه قند بر می دارم و می گویم .دنبال بچه خودم و برادرم هستیم هر چه گشتیم پیداشون نمیشه.
عصبی سر تکان می دهد و می گوید ان شاءالله تعالی پیدایشان می شود به دلت بد نیاد آقا
چطور به دلم بد نیاورم. وقتی که یکی در درون میگوید دیگر هیچ وقت زنده علیرضا را نمیبینی؟
پشت آه جانسوز قندرا میاندازم توی دهان.
اینطور چای خوردن بی فایده است.استکان کمر باریک انگار با قطره چکان چند قطره چکان ده شده توی یک بشکه .دلم میخواهد یک استکان دیگر هم برایم پر کند. اما گوشی تلفنش زنگ میخورد و سرگرم صحبت میشود. عربی غلیظ صحبت میکند.
تلفنش که تمام میشود میگوید: خدا از سر صدام نگذرد جنگ را که شروع کرد حوزه بودیم هر ۱۰ تا گاومیشم را ول کردم به امان خدا. دست زن و بچهام را گرفتم و پیاده آمدیم تا حمیدیه .حالا میگویم پیاده آمدیم بدبختی و مصیبت بود بچهها تشنه بودند گرمشان بود. چه کار می توانستم برای ایشان بکنم؟۶ تا دختر قد و نیم قد را که نمیشد بگذارم تا عراقیها برسند. مردانگی که سرشان نمی شد آقا! از سر خیلی از دخترها شیله (روسری)کشیده بودند.
ما را از کوچکی با عبدالما و الطنطل ترسانده بودند. اما این حرامزاده ها که از آنها وحشتناکتر و بدتر بودند. (موجودات افسانه ای خوزستانی)مردم حق دارند عزا بگیرند. زنم حق دارد لباس سیاه بپوشد و بگوید تا برنگردم هویزه هم این لباس تنم است. بله آقا. دوتا پسرم مقداری از راه را با ما آمدند و بعد که دیدن خطر کم شده برگشتن هویزه. از آن روز تا حالا درگیر مصیبت جنگ هستند. اباحاتم در لشکر ۷ کار می کند عابد همکارش عبادان است .
به سرفه میافتد و بعد ادامه میدهد .خودم را هم که میبینی افتادم توی این خراب شده یه نوکری آبرومندان مال مردمه آقا.
می پرسد: پسرت بار اولش است؟
_از اول جنگ یک کله دور همین جبهه ها و جنگه
_پس خیلی نگران نباش اون دیگه مردی شده و تجربه داره.
نفس عمیقی می کشد:
از خدا یک چیزی می خوام که یک بار دیگر ببینم در هویزه هستم. چقدر بد است که آدم در ولایت خود شیخ قبیله باشد بیاید یک چنین جایی برای مردم کار کند .
می گویم:کار روسفیدیه .ننگ و عار نیست. به امید خدا جنگ که تمام بشه برمیگردین سر خونه زندگیتون.
_خانه و زندگی کجا بود؟! هویزه را مثل کف دست صاف کرده اند.!بچههای هم گفتند رفتیم هویزه جای خانه ها معلوم نبود. در و دیوار خانه مردم را بار زدند و بردن جای دیگری برای سنگر سازی ،جاده سازی چه میدانم آقا. گفتم که از این ها هر کاری بر می آید.
@golzarshohadashiraz
ادامه دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیستم*
می پرسد: بچه بزرگته؟!
_بله!
_داغ شدن بینی زن و بچه داره؟!
_هرکاری می کنم زن نمیگیره.
_چرا زن نمیگیری اگر بشود دست این جوان ها را به زندگی بند کرد این دردسرها کمتر می شود آقا به آن دو تا قهرمانی هم گفتم چند سالشه؟
_۲۴ سال هر وقت گفتیم برای زن بگیریم بهانه جنگ را آورده میگه باید جنگ تموم بشه بعد
_ولک گیرم جنگ تمام نشد!
_ما هم همین را میگوییم. اما با ۴ دلیل دهن پرکن مجاب ما نمی کند
آه میکشم چقدر مادر علیرضا آرزو میکند بچه علیرضا را ببیند چقدر خودم تصویر بچه اش را در ذهن ساخت و پرداخت کردم. خدایا یعنی میشه ما اولین نمونه از علیرضا مون باشه بغل کنیم؟ برایش لالایی بخونیم مثل همون روزایی که برای اولین بچمون لالایی می خوندیم و روزی هزار بار شکر را میگفتیم؟
پیرمرد می پرسد:حالا کجا رفته به دنبال بچه ها؟
_از صبح که از هفت تپه اومدیم هر چه پادگان دور و اطراف اهواز بوده پرس و جو کردیم اما هیچ کس خبر نداشت.
_دوتا ایشان با هم هستند؟
_نه این هم یک مشکل من هست
_این طوری که کارتان پیش نمیرود .شما باید اردوگاه هایی را بگردید که بچههای استان فارس هستند خودت که اهل جبهه نبوده ای؟
_بودم ۱۸ ماه اول جنگ در جبهه بودم اما من راننده ماشین سنگین بودم و فقط بار جابجا میکردم.
_شما باید بدانید کدام لشکر هستند.
حسین از پله ها پایین می آید می گوید: چه کار می کنی یه ساعت منتظرتیم!؟پیرمرد انگار بخواهد با یک عرب صحبت کند میگوید :عینی.. سلام علیکم و رحمة الله و برکاته. ..بفرمایید
.یک مرتبه برق میرود و همه جا در نظرم تیره و تار می شود .
_تکان نخورید که شاید حمله هوایی باشد.
از دور صدای آژیر شنیده میشود . با موج انفجار یکه می خورم .غرش هواپیماها تن آدم را می لرزاند. یک نظر که از پشت شیشه بیرون را میبینم شهر در تاریکی فرو رفته .دوباره این بار با شدت بیشتری زیر پایمان را میلرزاند. چیزی شرق روی کف سالن میافتد.پیرمرد میگوید: نترسید ساعت شکست.
صدای تپ تپ ضدهوایی ها شنیده میشود. از صدای هواپیما ها خبری نیست. داوود صدای حسین میزند و حسین توضیح میدهد که عباس همینجاست.
پیرمرد می گوید: آرام باشید الان برق می آید.هنوز حرفش تمام نشده برق میآید. صلوات میفرستم .صدای آژیر آمبولانس در شهر میپیچد.
شیشه هزار تکه شده و قاب ساعت شکسته. بلند می شود جارو دستی بر می دارد تا خرده شیشه ها را جمع کند. دسته جارو را رها می کند و می گوید :«برویم پشت بام ببینیم کجا را زدند؟
به محلی که آتش و غبار بالا گرفته چشم می دوزد. می گوید: طرف های سه راه خرمشهر را زدند .میپرسم :شلمچه کدوم طرفه؟!
طرفی که هواپیماهای بمباران کرده اند و می گوید: همان طرف که هواپیماها آمدند. تا آنجا راه زیادی است. عرشه برادر به .به محل نگاه می کنیم. نگاهی به طرفی که باید شلمچه باشد میکنم .میدانم که درگیری همان طرف است. بچه ام اگر زنده باشد شاید آنجا باشد .چه میشود اگر خدا دوتا بال به من میداد تا هیچ دغدغه ای می پریدم آنجا .در آن صورت اجباری هم نمیتونست مانع بشه میرفتم به هر طوری بود پیداش میکردم.
🌿🌿🌿🌿
_بچه ها آماده باشید که بازم پاتک می کنن.
این را مجید میگوید و به خاکریز سرک میکشد .هاشم که نقشه را پهن میکند علیرضا کنار دستانش با فرکانس های بی سیم ور میرود .صداهای فارسی و عربی با هم قاطی می شوند.
بعد از نماز صبح بچه های گردان امام رضا خط را تحویل گرفتند. این سومین گردان است که علیرضا همراهی اش کرده است. احساس نفس تنگی میکند .احساس خستگی و گاهی بی حسی و بیهوشی .یکدل میگوید که برود پشت خط یک جایی برای استراحت پیدا کند. اما همین که به مکالمه های فرماندهان عراقی فکر می کند دلش آشوب می شود و فکر خواب استراحت از سرش می پرد .با این حال دوباره بیرون می شود و میخواهد از گوش برود.
دیروز غروب هم که خواسته بود شرح حال روز بیستم دی ماه را بیاورد روی کاغذ، از همین بی خوابی و گلایه کرده بود. وقتی دیشب هم نخوابیده باشد تکلیف روشن است. کاسه چشم هایش غرق در خون است. گونههایش شفافیت و طراوت قبل را ندارد . کلاه آهنییش را نمی داند کجا پرت شده و دیگر کلاه سرش نمی گذارد.چفیه را هم نمی داند روی صورت کدام شهید پهن کرده .موهای خرمایی سرش ، دودسیاه باروت گرفته و با خون شهیدی که دیشب روی دوش تا پاشنه خاکریز برده است. موهایش را مثل کلاه کاموایی که دختری ناشیانه بافته باشد در هم پیچیده و پریشان است..مژه هایش را آتش یکی از آرپیجی ها سوزانده است. بادگیر آبی تنش را انگار ساعتها در دیگی از خاک و خون پختند. دو طرف چشم های چروکیده و لبهایش ترکیده است. تنها چیزی که از آن علیرضا یا سه روز قبل مانده لبخندی است که هر از گاه روی لبهایش را ظاهر می شود و زود می شود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_ویکم*
این دومین پاتکی بود که تا این وقت صبح شده است .شهرک الدوعیجی در حال سقوط است .بچه های تیپ ۲۱ امام رضا آنجا درگیر هستند. تلفات سنگینی را متحمل شده اما با این حال دست بردار نیستند .اینها هم خبرهایی است که بین فرماندهان در خط دهان به دهان می شود و به گوش علیرضا هم رسیده است .حتما صدام هم این را فهمیده که عراقیها گلوله های شیمیایی قاطی با گلولههای جنگی میریزند پشت خاکریز های این طرف .
علیرضا هم مثل بقیه موشک انداز را با یک دست میگیرد و سینه خاکریز بالا می رود .آرام سرک می کشد و از لبه خاکریز میدان نبرد را می بیند .از تانک ها خبری نیست اما بین دو خط جهنمی از آتش و انفجار است.تیرآهن های شهرک الدوعیجی که صبح پیدا بودند،حالا پیدا نیستنددورتر ام الدکل دیده می شود و ستون دودی که از پتروشیمی بصره دل آسمان را شکافته است. آتش سنگین است .علیرضا میداند که عراقی ها بی خود و بی علت این آتش را نمی ریزد.می داند که دوباره پاتک میکنند و قصد دارند با یک حرکت نعل اسبی شهرک نوساز را از سقوط حتمی نجات دهند .
صدای پاور سوت دستگاه را تا آنجا که میشد بالا برده تا سرباز مترجم عرب بتواند مکالمه ها را بفهمد و ترجمه کند. مترجم گفته بود که مکالمه بین دو فرمانده ارشد است.یکی دارد به بالا دستش می گوید :که اگر نیروهای کمکی فقط ۲۰ دقیقه مقاومت کنند و تاب بیاورند اوضاع رو به راه می شود .گفته است که آتش مجوسها به قدری سنگین است که نیروهای کمکی نمی توانند تانکها را همراهی کنند و توپخانه مجوزها جاده بصره به شلمچه را جهنم کرده و فقط شیمیایی چاره کار است و طرف مقابل هم بدون استفاده از رمز جواب داده که مقاومت کنید .جناب فرماندهی کل بهترین درودها را تقدیم کرده و قول ترفیع و پاداش داده. مقاومت کنید که همه آبروی عرب در گرو مقاومت امروز شما در پشت شهرک و نهر جاسم است .چشم پیام شما را هم تقدیم قائد اعظم خواهم کرد. خود ما هم چاره را در استفاده از گاز شیمیایی میبینیم.
مکالمه فرمانده عراقی با زیر دستش نرم و ملتمسانه بود. ذهن علیرضا به آن مکالمه است و چشمهایی باد کرده اش بین ستونهای روی لبه های خاکریز دشمن دو دو میزند.احساس نفس تنگی می کند.عمیق نفس می کشد . بیفایده است. فیلتر آلمانی ماسک بیشتر از این جواب نمیدهد و میخواهد قیدش را بزند. اما سال قبل زجر شیمیایی را کشیده است .میداند که به راحتی نمیتوان از شهر این سلاح شیطانی خلاص شد .یاد فاو میافتد و روز دوم عملیات والفجر که بچههای اعلام گاز تاول زا کردند و از همه خواستند که بادگیر بپوشند و ماسک بزنند. اما علیرضا نه ماسک داشت و نه بادگیر تنش بود .هم شده بود روی دستگاه بیسیم معماری که غنیمتی بود و میخواست راه بیندازد عقب پیراهن پلنگی اش از زیر فانوسقه در رفته بود اندازه یک کف دست لخت و پیدا بود .مدتی بعد درد با تمام وجود حس می کرد .اما هر چه دست میکشید زخمی در کار نبود .از درد به خود پیچید که سر و کله رجبعلی حسینقلی پیدا شد. با همان چشم های پر شیطنت و چالاک این ستاد در زیر چانه علیرضا گرفت و به چشمان عسلی اش زل زد
_اتفاقی برات افتاده؟
__کمرم داره میترکه!
حسینقلی نگاه به کمرش کرد
_لامصب این چه بلایی سر خودت آوردی؟
_چیشده حسینقلی؟
_چی میخواستی بشه کمرت اندازه یک کف دست کبود شده.. به خدا عامل تاول زاست. باید فکری براش کرد.
آنروز هرچی حسینقلی التماس کرد علیرضا زیر بار نرفت
_پسر خوب این مواد شیمیایی که زخم تیر و ترکش نیست. که عفونت هم بکند بشود کارش کرد .خودتو اذیت نکن بزار ببریمت اورژانس. اگر لازم بود اعزام کنند اهواز .به خدا این تاول زا شیر را هم از پا میندازه
علیرضا مشغول راه انداختن دستگاه بود و از درد به خود می پیچید جواب حسینقلی را هم نمی داد .
حسینقلی کمرش را بست و رفت .صبح سراغ علیرضا آمد.هنوز هم درد داشت .چفیه را باز کرده بود .چشمش که به سیاهی تیرک پشت علیرضا افتاده بود .خواهش و تمنا را کنار گذاشته و درخواست کرد و او را از اورژانس اروند و از آنجا به بیمارستان فاطمه الزهرا در منطقه چوبده و از آنجا به اهواز برده بود. اهواز جایی را برای مسدودمان شیمیایی تدارک دیده بود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
حسینقلی علیرضا را انداخته بود روی تخت و سراغ دکتر رفته بود مرکز پر بود از مصدوم شیمیایی و تعداد پزشک حاکم با این حال حسینقلی با همان شروع شد ساعتی که در پادگان آموزشی داشت دکتر پاکستانی را بالای سر علیرضا آورده بود دکتر کرده و سر تکان داده بود زخم و کبودی را پودر و پماد مالیده و گفته بود باید سرم وصل کند و بستری شود
_بفرمان گفتم با آغاز داورزن میشه شوخی کرد حالا به حرفم رسیدی؟
علیرضا که در من افتاده بود از درد به خود می پیچید ,رویش را یک بر کرده و به حرفهای حسینقلی خندیده بود
_بخند میگم که ما قدرت سلامتی خودمون رو نمیدونیم عزیز من ما زمانی به درد جنگ می خوریم که سالم باشیم!
بعد از سال ها سرم وصل کرده بودن حسینقلی گفته بود ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این بمونی و فقط تورو خدا اگه تا ۱۰ روز همبستگی کنند بنابراین تا کمر خوب بشه.
_کجا؟
_ما برمیگردیم فاو! خدا کنه که انشالله زودتر شفا پیدا کنی و بری شیراز!
_خودتو لوس نکن رجبعلی !خودتم خوب میدونی که من اینجا بمون نیستم !
_میخوای چیکار کنی؟
پیچیده بود روی دنده راست. درد بیشتری از کمرش بالا رفته بود.
_صبر کنید تا سرم من هم که تمام شد با هم میریم.
_چی چی باهم بریم؟! به خدا...
_قسم خدا نخور! میخوای بری برو ولی در اون صورت مجبور میشم با وسیله عبوری بیام که اذیت میشم!. رجبعلی جان بچه ات اذیتم نکن! خودت میدونی چقدر تو و امثال ما نیاز ه..
زیر بار نرفته بود. با همان وضعیت خودش را انداخته بود پشت امبولانس و برگشته بود فاو و دو هفته تمام درد کشیده و به خود پیچیده بود.
توی فکر و خیال رجبعلی است که هفده روز پیش ، در کربلای ۴ و در همین منطقه ۵ ضلعی بالاخره پایش روی مین رفت و از مچ پرید .با خود می گوید :کاش می دونستم حالا کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ چقدر حیف شد که پاش رفت..
چشمش که به لوله تانک میافتد. هول سر را پایین میکشد و کلافه دنبال هاشم اعتمادی میگردد .پیدا نمیکند به طرف که حرف میزنند هاشم آنجا باشد می دود. هاشم و مجید را میبیند که خم شده اند روی یک کالک منطقه و ماسک به صورت با هم حرف می زنند. هنوز به آنها نرسیده است که فریاد:« پاتک . پاتک» بچه های گردان به هوا می رود .علیرضا می گوید:« هاشم آقا دوباره پاتک کردند»
هاشم با همان خونسردی همیشگی کالک را جمع می کند روبه مجید چیزی میگوید و آرپیجی اش را برمی دارد اولین بار نیست که رئیس ستاد لشکر آرپیچی زن هم شده استمجید سپاسی هم موشک انداز را برمیدارد و سینه خاکریز بالا میرود دیگر کسی اعتنایی به خمپارهها نمیکند هر چقدر هم نزدیک بخورد و فرقی نمیکند. فقط باید ترکشی گوشتی و استخوانی را پیدا کند بشکافد، بشکند و بسوزاند تا فریادی به هوا برود.
علیرضا بین مجید و هاشم است .خواب و خستگی از چشمها پریده است. مجید سپاسی میگوید:«تانک اول و دوم هیچ, سومی را بزنید که فرمانده دستشون زده بشه»
علیرضا هم موشک انداز را روی دوشش صاف میکند .موشک مثل اسبی تشنه و عصبی شیهه خشکی می کشد .به طرف تانک سومی میرود .راست به شنی تانک میخورد. موشک های بعدی هم فوکه می کشند و به طرف تانک ها میروند. الله اکبر های پشت ماسک همچنان بم و خفه است .با این حال خیلی ها الله اکبر می گویند. موشک ها یکی پس از دیگری و گاهی با هم شلیک میشوند. تانک ها با دقت تمام به خاکریز را میزنند. در گیر و دار شلیک ها و الله اکبر ها ناله زخمیها بالا گرفته است.
علیرضا بین شکاف و روی نوک مگسک دنیایی از تانک را میبیند که غولآسا زمین را میکوبند و جلو میآیند. فرصت فکر کردن نیست. فقط باید فرز باشی و چابک تا زود موشک را روی موشک انداز سوار کنیم و شلیک کنیم .کاری که همه دارند میکنند .مجید میگوید:« یک تیربار هم راه بندازید که افراد پیاده شون دارند نزدیک میشن .و خلاصی ماشه را می گیرد. موشک انداز انگار که عطسه کند می لرزد و آتش از عقب و دهانه اش لوله می شود.
علیرضا مینشینند پشت تیربار ای که از قبل تدارک دیده است .گلنگدن تیربارش تند تند پوکه ها را روی جسد یک شهید می ریزد. چشمهای خسته اش به سختی آدمهای آن طرف را تشخیص می دهد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_سوم*
در مخابرات صلواتی پادگان امام هستیم.حاج داوود گوشی را میگذارد.میپرسم :واقعی خودش بود ؟!
حاج داوود دوباره از ته دل نفس می کشد و می گوید :خودش بود. آبادان مگه تلفنش را افتاده؟
سرباز لاغر که مخابرات صلواتی پادگان را اداره میکند میگوید: فقط همین یک مقرمون روبه راهه.بختت بلند بود که بچه ات تو این ساعت جایی نرفته بود.
می پرسم: درباره علیرضا که پرسیدی چی گفت؟
_گفت او توی لشکر ۱۹ هست. باید برید کوت عبدالله مقر لشکر خودشون سراغشو بگیری. بلدی اونجا رو؟
_معلومه که بلدم. بریم که انگار خدا داره راه میندازه برامون!
داوود می گوید:مگه بچه های این دوره زمانی حرف گوش میکند. میگفت تازه می خوام اگه خدا بخواد بصره را بگیریم.
لبخندی میزند و انگار دیگر هیچ تهدیدی برای بچه اش نمی بیند دنبال حرف را میگیرد: «راستی بهش گفتم که عموهات همینجا سلام میرسونن! بریم که به امید خدا علیرضا را هم پیدا کنیم»
به قدری امیدوارانه میگوید که باورم می شود آن خواب و آن رفتارهای علیرضا همه خیالی بیش نبوده و احتمالا پیدایش می کنیم.جلوی تویوتای سرمهای حسین دو نفر چنگ در چنگ شدهاند .اول فکر میکنیم دعواست . قدمها را تُند می کنیم مردی میانسال با دستهای جوان را میگیرد و با زبان ترکی التماس می کند .خیلی زود می فهمم که دعوا نیست پسر و پدر هستند.
حسین میگوید :عباس تو که ترکی میفهمی اینا چی میگن؟!
گوش تیز می کنم و برای حسین میگویم: «پدر امده بچه اش را برگردونه خونه اونم زیر بار نمیره!
انگار خودم را می بینم و علیرضا که با هم جنگ و دعوا داریم و میخواهم برش گردانم .اما میدانم که بچم اهل این مشاجره ها نیز پیدایش کنم و بگویم بریم خانه نه نمی گوید. فقط سرش را میاندازد پایین و می گوید:« باشه میام» بعد لبخندی میزند و میگوید:« اما فردای قیامت خودت جوابگو باش»
اما این بار هرچه هم از این حرفها بزنه زیر بار نمی روم. پیداش کنم تا شیراز به کنش نیستم.
با داد و فریاد پیرمرد از خیال علیرضا بیرون میام.
_بابا تو را به حضرت عباس فقط یک روز بیا فیروزاباد تا مادرت تو رو ببینه و برگرد. به حضرت عباس مادرت داره میمیره!
جوان شق و رق جلوی پدرش به ترکی می گوید: «مگه این جماعت مادر ندارن؟ فقط من مادر دارم؟ به همان حضرت عباس تا نرم عملیات اگه پا بزارم!
پیرمرد که میزند زیر گریه. دو طرف صورت جوان را می گیرم. جوان میان قدی با موهای لخت طلایی به رنگ ساقه گندم.
میگویم :حرمت بابات رو داشته باش عزیزم. بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسم. سرش را پایین میاندازد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید :لابد شما هم اومدیم کسی را برگردون خونه؟
با اشاره سر به او حالی می کنم که درست حدس زده. می پرسم: شما علیرضا هاشمینژاد را نمی شناسید؟
می رود توی فکر می گوید :نه بچه کجاست؟
_اصالتاً فسایی هست اما شیراز زندگی می کنیم
_نه نمیشناسم .بچههای فسا بیشترشون تو گردان فجر هستند. راستی فرمانده شون مرتضی جاویدی هم شهید شد!
عرق سرد می کنم .جوان انگار که حرف بدی زده باشد می گوید: شما می شناسید شون؟
_فامیلمونه.. بچه محلیم ..کی شهید شد؟
_تو رو خدا از من نشنیده بگیرید .همین امروز صبح خبرش رسید
نگاه به حاج داوود میکنم او نگاه حسین میکند بعد سه تایی نگاه جوان میکنیم. دست میاندازد دور گردن پدرش می گوید: حالا شما بگید چطوری برگردم ؟به فرض پدر همه این رزمنده ها اومدن دنبال بچه هاشون باید بره عملیات؟
پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. دست جوان را می گیرم و می گویم: به حرف بابات گوش کن عزیزم.
این بار محکم تر تو روی من ایستد
_چرا گوش کنم؟ خدا کند علیرضا هاشمینژاد رو تا بعد از عملیات پیدا نکنی که نتونی اذیتش بکنی.اگر علیرضا آمده بود که قبل عملیات تو بیای برش داری ببری، اینکه نباید میآمد .
به کار و زندگی خودتون برسید اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش میشه. اگه هم زنده موند خودش شیراز و نمیدونم هر جایی که خونه زندگی داره بلد و میاد پیشتون .چرا بی رضای خدا حرف میزنید.؟!
نگاه من و پدرش می کند. مثل ملا ها حرف می زند. می دانم که کل کردن با اینها بی فایده است حاج داوود هم انگار متوجه شده به پهلویم میزند و میگوید :«عباس بریم» پشت سرم را نگاه می کنم پیرمرد هم چنان گریه میکند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمدهایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید»
شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که میرسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباسهایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند.
_نه ما که ندیدیم !
_کدوم گردان بودین؟
_امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟
_نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی!
_مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه..
_اصلاً شما توی عملیات بودین؟
_داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری.
دژبان زنجیر را میاندازد که لندکروز خرگوشی راه میافتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی میگوید و دوباره نگاهم میکند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را میگیرد و میگوید :باید به شکلی بریم توی پادگان.
_مگه نمیبینی نمیزارن!
_چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن!
راع میافتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم!
_پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو.
_بچه کجایی اخوی؟
این را حسین میپرسد .جواب میدهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟
تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی میروم که راه که از راه میرسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .میگویم :شما حتما خودتون بچهداری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟
_اسمش چیه؟
_علیرضا هاشم نژاد!
می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و میگوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟»
جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست!
_بع ..له !
_تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه!
ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟!
_نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره
جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند
_بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید.
دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه میافتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت.
تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند.
داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه.
انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب میافتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه !
نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده..
از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم!
_حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد.
به دهان نگاه می کنم .انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟
نمیدانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
ناامید پشت دژبانی دارخوین ایستاده ایم. کسی به کسی نیست بین لندکروز هایی که به طرف آبادان میروند چشمم به رزمندههای میافتد که عقب وانت جشن پتو گرفتند.به طرفشان می روم. سر و صدای شان بلند است .مچ دست یکی را میگیرم نگاهم می کند و می گوید :فرمایش؟!
_شما را به خدا من چطوری برم ۳۵ کیلومتر از ساعت ۱ بعد از ظهر تا حالا علافم..
_میخوای بری چیکار تا بهت بگم!
_دنبال بچم اومدم از شیراز.
_لهجه ان که فسایی میزنه.
_اصلیتمون فساییه
_خب همشهری چرا نمیگی فسایی عستی.غیر از بچه های لر نورآبادی بقیه اینجا از دم فسایی هستیم.
رو به بقیه می گوید: بچه ها موافقین که خلاف بکنیم
صدای بله شان تا ۱۰ متری آن طرف تر می رود.پتوی بینشان جابهجا میشود و رزمنده ای از زیرش سرک می کشد
_وای خفه شدم خدا
بقیه می خندند . نگاهشان می کنم لباس همه خاکی است و معلوم نیست کی چی کاره است.
_خوب ما که می خواستیم یکی را زیر پتو از دژبانی رد کنیم تا ببینیم میشه سر این دژبان های جلف کلاه گذاشت یا نه !حالا هم این آزمایش را روی شما انجام میدهیم و به بقیه می گوید: موافق این بچه ها.
_بع ..له
_آروم که دژبانان نفهمند بیا بالا .اما باید بری زیر پتو که اینانبیننت.
نزدیک گوشم می گوید: راننده هم نباید ببره!
_ خدا از بزرگواری کمتون نکنه!
_زود باش که الان نوبت تفتیش ماشین ما میشه ها
می دوم طرف حسین و داوود و به آنها موضوع را می گویم و می گویم که همین دور و بر ها جایی منتظرم باشند تا برگردم .خوبی اش این است که دو کامیون دوطرفه وانت را گرفتند و دژبان ها سوار شدن مرا متوجه نمیشوند .بالا می روم و در یک چشم به هم زدن زیر تلی از پتو مخفی ام می کنند
صدای دژبان ها را می شنوم
_مال کدوم لشکرین؟
_۳۳ المهدی.. خط خرمشهر!
_چی دارین؟
_هیچی فقط یه بار پتو و همراهمونه
_باید تفتیش بشه!
_چشم حالا می فرمایید همه پیاده شیم؟
_پیاده نه فقط یکیتون پتو ها را جابجا کنه ببینم .
پتوها کنار می روند هر لحظه که بارم سبک تر می شود در عوض کوبیدن قلبم بالا میگیرد
_نمیخواد دیگه.. زنجیرو بنداز
ماشین راه میافتد نفس راحتی می کشم
_همشهری جات که بد نیست؟
_نه خدا خیرتون بده
_امید نکنه بنده خدا نفس تنگی داشته باشه
این را بچه لر نورآبادی میگوید نمیداند که یک دست را رساندم به دیوار اتاق و هر از گاهی تکانش میدهم تا کمی هوای تازه برسد به ریه
_یکم صبر بدی فاصله بگیریم از دژبانی میای بیرون بچهها دیدبانی چطور رودست خورد.
_همین طور با هم حرف می زنند می پرسم:
_تا ۳۵ کیلومتری خیلی مونده؟!
_نه الان می رسیم بچه پاسداره؟
_بله پاسداره
_میخوای برش گردونی؟
_نه فقط می خوام ببینمش
_ایشالله الان میبینیش
خودم هم نمیدانم باید او را برگردانم یا فقط دست و رویش را ببوسم اسیر نگاه کنم و تنهایی برگردم .یاد حرفهای امروز پسر بچه موطلایی می افتم .که اگر همه بچه اتون رو ببرید پس کی باید بره عملیات ؟!میدانم که علیرضا اگر بفهمد مرتضی جاویدی شهید شده برای تشییع جنازهاش میآید
_میگم شما مرتضی جاویدی را می شناسید؟
_مگه تو میشناسیش؟!
_اسمشو زیاد شنفتم ازش خبر دارین؟
_دیشب شهید شد!
_یعنی صحت داره که شهید شده؟!
_بله مگه شما خبر داشتین؟
_صبح از دژبانی پادگان امام شنفتم
_کل لشکر براش عزا گرفتن.
یاد کودکی های مرتضی میافتم که جثه نحیف و لاغری داشت و بیش از حد پر جنب و جوش بود .با علیرضا توی کوچه بازی می کردند. همان سالها بود که تو جلیان همه در و همسایه ها علیرضا علیشیر صدا می کردند.
_خوش به سعادتش.کاش ما را هم با خودش برده بود حالا دیگه خطر رفع شده بیا بیرون»
پتوها کنار می رود عمیق نفس میکشم .مچ دست امید را می گیرم و می گذارم روی چشم می گویم: ازت متشکرم از همتون متشکرم
_ای بابا وظیفمون بود مگه میشد نیاریمت
دشت های اطراف را از نظر می گذرانم .هزار بار از این جاده برای آبادان و خرمشهر بار بردند که آن روزها که تازه حصر آبادان شکسته شده بود و چند ایامی که خرمشهر آزاد شده بود و توی این جاده ولی راه افتاد دژبانی زورش به مردم عادی نرسیده بود و خلق همه ریخته بودند توی خیابانهای خرمشهر تا مقابل مسجد جامع و عدهای هم از گنبد و مناره ها بالا می رفتند.
_۲۰۰ متر جلوتر پیاده میشی فرعی را بگیری بری میرسی به اون مقر.
با دست روی اتاقک راننده می کوبد و میگوید.: یکی را قاچاقی آوردیم باید پیاده شه
راننده کنار میکشد می پرد پایین.
_مشتی کجا سوار شدی؟
قبل از اینکه چیزی بگویم از امید می پرسد: این کارا برای چیه؟
_بابا همشهریمونه!بی چاره از فسا بلند شده اومده دنبال بچه اش. جنایت که نکرده!
_اگه مصیبتی چاق میشد تو جواب میدادی؟
میروم پایین و پیشانی راننده را میبوسم و فقط سر تکان می دهد و می گوید به سلامت!
❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
راه کج می کنم به طرف مقر! تا دیدار علیرضا فقط چند دقیقه مانده است.عین باران بهاری از گوشه چشم هایم شره می کند. میرسم به چند قدمی دژبانی. یکسر طنابی را به بشکه ای پر از خاک گره زده اند به جای زنجیر. در دو طرف ،دو گلوله توپ را ایستانیدهاند و داخل آن پرچم گذاشته اند .بسیجی با تفنگ کلاش ایستاده است. سلام می کنم صورتش را میبوسم و او هم بعد از سلام دستم را می بوسد و با حیرت نگاهم می کند.
_اومدم بچه ام را ببینم .علیرضا هاشم نژاد میشناسیش؟!
_شما پدر دکتر هستید؟
_دکتر ؟نه !علیرضا رو میگم!
_از مشهد تشریف آوردین؟!
با هم به طرف کیوسک می رویم.
_از شیراز خدمت رسیدم شما میشناسیدش؟!
گوشی را می چسباند یک طرف صورتش و جوابم را نمیدهد
_یا حسین.. وصل کن بهداری.
دست را می چرخاند و نگاهم می کند. دوباره گوشی را می چسباند به یک طرف صورت
_به هاشمنژاد بگو ملاقاتی داری. دژبانی منتظرم!
گوشی را میگذارد کلاه آهنی را از سر بر می دارد .می گوید: شنیده بودم دکتر مشهدیه!
به قدری گیج و منگم که جوابش را نمی دهم. نمیدانم چه بلایی سرم آمده این علیرضا و دکتر و مشهد چه ربطی به بچه من دارند؟!
چند قلم از نگهبان فاصله میگیرم .چشم به انتهای جاده خاکی سنگر هایی که نامنظم زیر تلهای خاک جا خوش کردهاند .صدای موتور که به گوش میرسد، نگهبان میگوید: اومدش!
موتور که میرسد میترسم نگاه کنم .موتور خاموش میشود جوان قدبلند از موتور پیاده میشود .تا بخواهم فکر کنم که این دیگر کیست نگهبان به او می گوید :این آفات!
دلم میخواهد مثل روغن آب شوم بروم زیر خاک !دوتایی همدیگر را برانداز میکنیم .سفیدتر از علیرضا است چشم هایش بادامی سن عسلی قدشان بلندتر است
_سلام پدر جون مثل اینکه اشتباهی اومدی ؟
دست ها را باز میکنم و تنگ او را در بغل میگیرم.زیر گوشش نجوا می کنم: بله عزیزم .اسم بچه من هم علیرضا هاشمینژاد تورو خدا من چه خاکی بر سرم کنم؟
میزنم زیر گریه.باهم گریه میکنیم. پشت پرده اشک نگهبان را میبینم که اشکهایش را پاک می کند.دیگر نه پاهایم به اختیارم هست نه کمرم .سست می شوم روی گونی خاک. دکتر خم میشود بالای سرم میگوید :ببخشید که باعث ناراحتی تو شدم .همش به خاطر یه تشابه اسمی این دردسر درست شده»
صدای غرش وحشتناکی تکانم میدهد .دست دکتر روی شانه ام ستون میشود و بر می گرداند .هنوز دست دکتر روی شانهام است که زمین زیر پایم می لرزد و صدای انفجار همه جا را می گیرد. دکتر می گوید :حمله هواییه»و به طرف موتورش میرود به نگهبان میگوید :این آقا را پیش خودت نگه دار تا من برگردم.
به سرعت موتور را روشن می کند و به طرف سنگر ها میرود.
ستونهای از دود بالا رفته. انگار خواب میبینم یعنی من فقط اومدم که جون دکتر رو نجات بدم؟
در آسمان به دنبال هواپیماها میگردم .صدای تپ تپ ضدهوایی ها بالا گرفته .یکی از هواپیماها را میبینم شیرجه میزنند و اوج میگیرد. فقط یک لحظه آمدند و رفتند و گلوله های ضد هوایی را میبینم که در آسمان میترکند. دود سفید رنگی به جای می گذارند. یاد دو برادرم میافتم که پشت دژبانی منتظرم هستند. نباید معطل کنم. راه میافتم .نگهبان می گوید بمان تا دکتر بیاید. نمی مانم جاده خاکی و گلی است و کفش هایم را سنگین کرده.ناچار می شوم کفش و جوراب هایم را بکنم و پای برهنه راه بیفتم. کنار جاده کفش ها را می تکانم و تمیز می کنم و میپوشم. برای ماشین هایی که از آبادان به طرف اهواز میروند دست بلند می کنم. هیچ کدام نگاهم نمی کند. به سیاهی نزدیک می شوم. می بینم یک تریلی با بار کنار جاده ایستاده .میفهمم خراب شده .هیچکس دوروبرش نیست نزدیکش می ایستم .دست بلند می کنم. بالاخره مینیبوسی نگه داشت .سوار شدم پر از رزمنده راننده پرسید :چش بوده خراب شده؟ موضوع را میگویم .کلافه می شود و می گوید: ما فکر کردیم راننده تریلی هستی وگرنه نگه نمی داشتیم.
_حالا خدا خیرتون بده جرم که نکردی!
_اتفاقا جرمه..اصلا شما کارتون اینجا چیه؟
_از شیراز اومدم دنبال بچم ..هرچی میگردم نیست
_از کجا بفهمم راست میگی. تازه دژبانی که قبول نمیکنه!
_قبل دژبانی منو پیاده کن ممنون میشم.
_اینم که میشه خلاف.
نرسیده به دژبانی پیاده ام می کند.
دو تا از بازرسیها را بی دردسر رد می کنم .بازرسی سوم جوانی یقه ام را میگیرد
_از کجا می آیی؟
_از مقر لشکر فجر.. دنبال بچم هستم
دستم را می گذارد توی دست یکی دیگر و میگوید :«ببریدش»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
نوک زبانم است بگویم نه ،که حاج داوود وارد می شود .همین که چشمش به من میافتد هول و کلافه می پرسد: چی شده عباس؟
پاسدار یک نگاه به من و یک نگاه به حاج داوود میکند .از تشابه چهره مان متوجه برادر بودن میشود .حسین هم کلافه تر از داوود کنارش ایستاده. نگاهم روی آن دو جابجا میشود.
پاسدار به من میگوید :شما را لطفاً بیرون باشید.
بیرون میروم. سرباز که انگار دارد یک قاتل را می پاید .گز میکند طرفم و میگوید: سیگار داری؟
_نه ما خانوادگی اهل دود و دم نیستیم.
انگار که فحشش داده باشم از من فاصله میگیرد.از داخل صدای حسین میآید که دارد سیر تا پیاز ماجرا را برای فرمانده توضیح می دهد .دلم برایش میسوزد که زن و بچه اش را توی شهر غریب گذاشته علاف ما شده.
از سنگر که بیرون می آیند سروکله پاسدار هم پیدا می شود. صدا میزند: عقابی بزار برن!
مانده ام چطور به برادر هایم بگویم که این علیرضا ،علیرضای ما نبود.
🌿🌿🌿🌿
_لیلا هاشمی نژاد؟لیلا مگه با تو نیستم؟!
حواسم که جمع میشود. ۲۲ جفت چشم نگاهم می کند .یک نظر خانوم معلم را میبینم. میگوید: خوب حالا بگو من چی گفتم؟
نگاهی به تخته سیاه می کنم .فقط میدانم که درس علوم بود و داشت درباره کیلووات حرف میزد.
_چرا گوش نمیگیری؟! فردا که داداششت از جبهه اومد،میاد دفتر به سین جیم کردن ما که درس لیلا چطور بوده؟!
برمیگردد پای تخته سیاه.دوباره به پدر و برادرم فکر میکنم که آیا تا حالا پیدایش کرده یا نه؟
چقدر خوب میشد اگر مدرسه تعطیل بود و همراهش میرفتم. سه سال قبل که پنجم ابتدایی بودم با پدر و مادر رفتیم منزل عمو حسین ،بعد رفتند علیرضا را از پادگان آوردند پیش مان.
غروب که شد علیرضا دست من و دخترعمو را گرفت و به بازار برد .بازار کوچکی که خیلی زود به انتهایش رسیدیم دوباره برگشتیم جای اول مان. علیرضا که انگار دلش نمی آمد زود گشت و تفریح ما را تمام کند، هی ما را توی بازار کوچک هفت تپه میچرخاند. برای هر دوتامون عروسک و مداد رنگی خرید پشت سر هم می گفت :هر چی میخواهی تا برای عزیزای دل خودم بخرم و پشت سر هم کاکل مرا می بوسید و دستشان می کشید.
وقتی برای دوستانم از خوبی های علیرضا میگویم همه آرزو میکنند که برادری مثل او داشته باشند .مریم می گوید: خوش به حالت داداش ما را بگو که از بابا و مامان نترسه،لهمون میکنه!
ولی آخه چرا توی این چند روز زنگ نزده؟! اون که میدونه من و مرضیه چقدر منتظر هستیم. میدونه هر وقت تلفن کنه ما دوتا تا خانه میدویم و از بابا و مامان مژدگانی می گیریم. پس چرا زنگ نمیزنه ؟!دو هفته بیشتر هست که زنگ نزده !!او که می داند مادر هر ظهر و غروب سر راهمان می ایستد و می پرسد :کاکاتون زنگ نزد ؟!حالا گیرم دستش بند بوده و به قول مامان در جبهه درگیره... بابا چرا خبری ازش نیست!؟
_لیلا بازم که گوش نمیدی؟! اگر مشکلی هست به من بگو..
_نه فقط به فکر داداش علیرضا هستم.
_این که مشکل نیست.داداشت که بار اولش نیست رفته جبهه. انشالله همین روزا پیداش میشه.
صدای زنگ مدرسه می پیچد .توی محوطه منتظر مرضیه می شوم .بی حوصله و رنجور می آید و می گوید: دیدی امروز هم زنگ نزدن.!!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
خط ساکت است .بچه های گردان حضرت رسول که از صبح را تحویل گرفته اند .در حال بگو مگوهای معمول هستند .مهمتر از همه اینکه از شهرک الدوعیجی خبر رسیده که بابانظر پهلوان و معرکه گیر محلههای مشهد ،فرمانده تیپ عراقیها را به اسارت گرفته است .خبری که مثل بمب صدا کرده و همه جا دهان به دهان می شود.
_چطوری؟
_یه نوع دیوونگی !یه ریسک خطرناک .!سوار موتور شده و زیر آتش از بین دو خط گذشته و تا در ساختمان فرماندهی تیپ که توی شهرک بوده رانده و از آنجا فرمانده که بیرون بین دو محافظش با بیسیم صحبت میکرده مات و مبهوت نگاه بابانظر می کنه. بابانظر رگباری میگیره و محافظا شو میکشه و میپره رو سر و گردن سرهنگ و با هم چنگ به چنگ میشن.
_بگو کشتی گرفتن دیگه!
_آره خوب این بابانظر از قبل هم کشتی گیر بوده. خلاصه سرهنگ رو میزنه زمین و تا بقیه خبردار بشن دست و پاشو می بنده و برش میداره میاره
_و سالم هم میرسن؟
_بله همین یکی دو ساعت پیش اتفاق افتاده!
گوش غیب پرور به صحبتهای داغ و با حرارت دو بسیجی است که با آب و تاب از بابانظر می گویند.
یک مرتبه دارعلی سراسیمه از راه می رسد .اول نفس نفس میزند و بعد انگار که با برق خشک کرده باشند این مجسمه وسط میدان شهر عمود میشود پشت خاکریز. یک دستش طرف عراقی ها را نشان میدهد.غیب پرور میگوید :دارعلی چی شده؟
دار علی که رگ گردنش باد کرده همانطور ایستاده و نفس نفس میزند
علیرضا که دو قدمی او ایستاده می پرد روی خاکریز و به سمتی که دست دارعلی کشیده شده نگاه میکند
_حاجی غلام حسین اینجارو نگاه..
و هول از سینه خاکریز سر میخورد پایین. خودش را به غلامحسین میرساند و تا بخواهد چیزی بگوید دارعلی زبان باز کرده است.
_عراقیان مثل مور و ملخ دارن میان!
و دست به اسلحه از سینه خاکریز بالا میرود .علیرضا هم همین حرف را تکرار می کند و می پرد پشت تیربار .حالا غیر از علیرضا ،هاشم، مجید، غیب پرور ،محمد غیبی، روزیطلب و نبی رودکی هم حضور دارد. یعنی فرمانده لشکر و همه معاون های دسته اولش فقط ۲۰ یا ۳۰ متر متر با عراقیها فاصله دارند.
علیرضا همچنان پشت تیربار است و هاشم اعتمادی نارنجک پرتاب میکند. یکی مچ دست غیب پرور را میکشد.چشمش میافتد به رضا رودکی که پشت سرش ایستاده است
_رضا بگو چه خبره؟
رضا برخلاف همیشه جدی و محکم می گوید :حاجی خواستم اگر زحمتی نیست این تسویه حساب ما را ببریم!
_بچه حالا چه وقت شوخی کردن؟ زود باش یک کاری بکن دیگه
رضا میزنه زیر خنده و میدود. غلامحسین میگوید :عجب حالی داره این آدم به خدا »و حلقه نارنجک را که می کشد و پرت می کند. همزمان به محمد غیبی میگوید :خدا خیرت بده تو فقط خشابا را پر کن
مجید سپاسی روزی طلب و نبی رودکی, آرپیجی برداشتهاند. عراقیها دیوانهوار خط را میکوبند. توپخانه و ادوات لشکر هم بی وقفه آتش می ریزد روی مقر های عراقی .اما هیچکدام خیال کوتاه آمدن ندارند .هم هر دو طرف با تمام قدرت تلاش میکنند تا هرچه دارند رو کنند. فکر و خیال رشادت بابانظر از ذهن و زبان بسیجیها پریده است .لرهای نورآبادی لوکه میزنند بلند و پی در پی ! و بعد فوکی موشکهای آر پی جی است که پشت سر هم به طرف تانک ها میرود
شهدا و زخمیها لحظه به لحظه بیشتر می شود .دندانهای علیرضا روی هم ساییده و پوکه های برنزی در فاصله بین خودش و یک بسیجی پاشیده می شود روی خاکها.
از قبل چندین نوار را چرب و آماده گذاشته که برای چنین وقتی کم نیاورد. حتی یک تیربار هم با نوار جدا گذاشته است تا به محض لزوم از آن استفاده کند فریاد باریکلا به علیرضا در فضا می پیچد.
لبه های خاکریز هر لحظه فرو میریزد .غلامحسین در ازدحام صداها وینگه ترکش ها را هم میشنود نبی رودکی در یکی دو قدمی اش با توپخانه صحبت میکند .صدای عباس مشفق از پاور صوت پخش میشود .نبی گرای دقیقی به مشفق می دهد و می گوید :«آره سری همین جداره هلالی پشت نهر را با شدت بیشتر بکوبید.»
رمز بی رمز. کسی توی این گیر و دار فرصت نمی کند توپ و خمپاره را به نقل و نبات و یا پرتقال و لیموشیرین تشبیه کند. کاری که فرماندهان عراقی هم از آن دوری می کنند .انگار چیزی نیست که لازم به مخفی گویی باشد .همه چیز به یک مقاومت جانانه بستگی دارد.
نور منوری که بالای سر غلامحسین میترکد ذهنش را میبرد به آن سوی روشنایی .نگاهی به دور و برش می کند هیچ چیز در دود و دولاغ پیدا نیست .
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
ساعتی می گذرد .هوا تاریک شده خط آرام میشود. آرام نه اینکه خمپاره نبارد و توپ منفجر نشود. نه !اینها همه هست اما تانک ها برگشتند. توی نخلستان پشت خاکریزها .تیربار علیرضا نمی فرد و آرپیجی ها فوکه خشک و خشن پمی کشند .حالا زیر سوسوی منورها، چتر نخلهای باغات بصره دیده میشود. همه میگویند می بینیم اما علیرضا نمیبیند. یعنی چشمان خسته و پر از خون مردهاش دیگر آن قدرها فروغ برایشان نمانده که چتر نخل ها را ببیند.
نبی رودکی با یکی ،دوتای دیگر رفتهاند .غیبپرور علیرضا را میبیند که کنار تیر بارش روی پشت افتاده است. اگر میتوانست زحمت نفس کشیدن را هم از خود سلب می کرد تا ته مانده توانش را حفظ کند. اما باید نفس بکشد و می کشد.
پاهایش انگار وزنه های اضافی هستند که به تنش وصل شدهاند .درد زخم دستش میرسد به مغز سرش .پلک هایش انگار که خواب را از یاد برده باشند . روی کاسه چشم ها چفت نمیشود.دانه های باران که میافتد روی صورتش نگاه می کند به آسمان.
حاج غلامحسین برای لحظهای به این فکر میکند که اگر باران بیاید خوب است می داند که این زمین های رملی اگر بارانی شوند تانکهای عراقی زمینگیر میشوند .یعنی باران میشود بلای جان تانکها.
اما مانده است که پشت این خاکریز بی سرپناه چگونه میشود زیر باران تاب آورد .این همه جسدی که پهن شده اند پشت خاکریز .چطور ؟ آهی میکشد و صاف می نشیند نگاهی به دور و برش می کند .علیرضا کنار دستش نشسته و انگار که خشکش کرده باشند تکان نمیخورد.غیب پرور میداند او چقدر خسته است .سروصدای لودری که نبی رودکی فرستاده تا خاکریز را ترمیم کند، نگاه غلامحسین را از علیرضا دور می کند نمی داند که مجید ،هاشم، محمد غیبی و روزی طلب کجا رفته اند ؟حدس میزند که آنها هم افتاده باشند پشت خاکریز و از زور خستگی به خود پیچند.
غلامحسین کسی را میبیند که نزدیک می شود می رسد به خودش تکیه اش به گونیهای خاک است
_دادا ...دادا
چشم باز میکند
_دادا ...این لودر مال شماست؟
غلامحسین انگار که باورش نشود کجاست نگاهی به دور و برش می کند و نگاهی به چهره مردی که رگههای بلوز پلنگی دیده می شود. مرد اجازه می دهد که غلامحسین حواسش جمع بشود
_دادا این لودری که اینجا کار میکنه بگین حواسش باشه که جنازه بچه های لشکر امام حسین اینجاست.
غلامحسین هول بلند میشود دست میاندازد دور گردنش و میگوید: «حاجی شما هستین؟»
اوهم براق می شود توی صورت غیب پرور و میگوید: _غلامحسین خوابت برده بود؟!
روبوسی میکنند.غیب پرور میگوید:الان میفرستم دنبال رانندش که حواسش جمع باشه.
مرد که خداحافظی می کند هنوز دو قدمی فاصله نگرفته که علیرضا از غیب پرور میپرسد :حاجی این کی بود؟
_نشناختیش!؟ حاج حسین خرازی بود دیگه!
_واقعا میگم یه جای دیده بودمش!
بلند میشود تا به راننده لودر بگوید که حواسش به شهدا باشد.
زمان به کندی می گذرد کسی در قید زمان و مکان نیست .شب می رود که به نیمه نزدیک شود. غلامحسین و هاشم در یک گودال مچاله شده اند.پتوی روغنی پر از خاک را که شاید تا روز قبل رو انداز یکی از دهها قبضه خمپاره انداز عراقی بوده کشیدند روی سرشان. با این حال از سرما می لرزند. روزیطلب و محمد غیبی هم گودال دیگری گیر آورده اند
صدای پاور صوت بیسیم مسئول محور بلند می شود جای غلامحسین، هاشم جواب می دهد .از آن طرف نبی رودکی صحبت میکند .از هاشم می خواهد که جلدی خود را به مقر تاکتیکی برساند. تا آنجا راه زیادی نیست. همان مقر فرماندهی تیپ ۱۱۰ عراقیها است که حالا به مقر ابوذر معروف شده.
هاشم به غلامحسین میگوید: شما حواستون به خط هست؟! و از جا بلند می شود.
علیرضا باری از پتو بر دوش گرفته وبه هر کدام یکی می دهد به اینها که می رسد می گوید:
_دوتا کیسه خواب عراقیها هم برای شما آوردم.
وکیسه خوابها را میاندازد زمین .هاشم کیسه اش را پرت میکند برای معاونش محمد غیبی. دوباره به غلامحسین میگوید :«حاج غلام باید مواظب باشید که عراقی ها سر و کله شان پیدا نشه»
_به خدا نای نفس کشیدن هم ندارم تا ترسه..
_هاشم به طرف محمد غیبی میرود این بار از او می خواهد که حواسش به خط باشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_ام*
سست و بیحال روی تخت افتاده نای نفس کشیدن ندارم. اعصابم بهم ریخته!دیگر مقر و پادگانی نمونده که نگشته باشیم. پس این بچه کجاست؟ شلمچه ؟!چه جوری برم شلمچه ؟!از ظهر تا غروب پشت دژبانی سوسنگرد ماندیم .راهمان ندادند از بس التماس کردیم زبانمان مو درآورد .جواب مون فقط یه جمله بود .توی این بل بشوی عملیات مگه میشه آدم شخصی را گذاشت بره شلمچه؟؟ پس یک راه مونده اینکه بیمارستانها را بگردیم.
اگر صدای نفس های داوود نباشد از تنهایی میمیرم .اگر حسین نمی میرفت هفتتپه بیدار میماند و با هم پشت بام می رفتیم .کاش پیرمرد مدیر مسافرخانه کلید را نمی سپرد به نوه اش و نمیرفتم منزلش تا میرفتم پیشش و گپ میزدیم .حاج داوود خوابش برده.حسین مرخصی اش تمام شده بود و باید میرفت یک جایگزین پیدا میکرد
خدایا چه کنم؟! بچه ام کجاست ؟مگر این شلمچه چقدر بزرگه که از این همه آدم یکی بچه من را ندیده؟
داوود مثل کودکی معصوم خوابیده .مثل وقتی که علیرضا کوچک بود و می خوابید .اما علیرضا وقت خواب هم نمی از خنده بیداری روی لبهایش بود.ذهنم می رود به صدیقه! اگر برای علیرضا اتفاقی بیفته چه میکنه صدیقه؟!بعد که بزرگ شده و بهش گفتیم که اگر علیرضا نبود توی شکم ننت سقط میشدی چی میگه؟! طفلکی چه وابستگی شدیدی به کاکاش داره ؟کِی بود که علیرضا توی نامه نوشته بود که کاش صدیقه تو گتوند پیشم بود تا براش بستنی میخریدم و نمی گذاشتم توی کوچه و خیابون بره؟! کِی بود که وقتی داشت نماز میخوند صدیقه از سر و کولش بالا می رفت از خنده غش می کرد .کی بود که براش لالایی میگفت و قصه تعریف میکرد.
انگار نه دو ماه پیش که دویست سال پیش بود! انگار اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده و همش رویای شبانه بود که وقتی از خواب پریدم از آن همه خوشی هیچ خبری نبود.
لرزه ای به جانم افتاده از درون داغم و از بیرون سرد. اگر علیرضا بود با زور می رساندم به اولین درمانگاه و تا مطمئن نمیشد که مشکلی ندارم دست بردار نبود.
«آقا جون تو رو خدا مواظب خودت باش تو که میدونی علیرضا بدون تو و ننه می میره.»
خدایا پس چرا من بدون علیرضا من زنده ام؟! باید کسی بیاد خبر بده شهید شده توی سردخانه است تا سکته بزنم؟
عمه اش که مرد وصیت کرد علیرضا در هر پست و مقامی که باشه پیش تختم باشه !!علیرضا تا جلیان برای عمه اش گریه میکرد. به آنجا هم که رسیدیم وصیت عمه را به جا آورد سینی پر از حلوا را گذاشت روی سر و شد پیش تخت عمهاش !از در خانه تا امامزاده و کنار قبر، سینی را بر فراز دوتا دست گرفته بود آرام آرام اشک میریخت. اینها که خیال نبود. خودش بود که جلوی چشمم عمه اش را در قبر گذاشت .خودش بود که توی حمام پشتم را کیسه میکشید .خودش بود که ماشین ریش تراشی بر میداشت و موهای آقا بزرگ و اصلاح میکرد، بعد می بردش حمام و براش از هر دری می گفت.
حالا نیست !آب شده رفته توی زمین !عادت نداشت اینقدر مرا بی خبر بگذاره! توی شدت عملیات یک دری پیدا میکرد یک شکلی پیغام میگذاشت که صحیح و سالمه .همین چند وقت پیش از آبادان زنگ زده بود مدرسه لیلا و مرضیه..پس چرا غیبش زده؟! نکنه فکر کرده من سنگ شدم و به این دوری عادت کردم !نکنه فکر کرده باید کاری کنیم که این طناب محبت باریک بشه و بعد یه جایی بریده بشه ؟!
نه میدونه که مادرش خودش رو محکم می گیره و توکل به خدا میکنه اما از درون مثل شمعی میسوزه .همان روزی که توی دارالرحمه علیرضا جای قبرش رو نشون میداد دیدم چطوری گر گرفته بود و مثل پیه روی زغال جز جز میزد ! اون روزی که سه تایی با هم رفتیم فروشگاه سپاه سهمیه ارزاق اش را بگیریم .تابستان همین امسال. رفتیم فلکه ستاد ماشینو پارک کرد توی خیابان زند و پیاده رفتیم توی کوچه پروانه...ننه اش دنبال سفری مجلسی برای عروسی بود ..
خیال نبود همه را با تخم چشمای خودم دیدم. با همین گوشام شنفتم. آخه کدوم آدم زنده ای تو مسجد عروسی گرفته که علیرضا دومیش باشه؟!این اواخر همش از همین حرفهای این شکلی می زد. هرصبح دعا می کرد که در روز شهادت حضرت زهرا از دنیا بره؟! پس فردا شهادت حضرت زهراست!!حاج داوود به من میگه که تو بی دلیل شور میزنی! میگه همه عمرت وسواس داشتی.
کی وسواس داشتم؟ چرا برای بقیه بچهها این شکلی نبودم؟ شاهرخ و احمدرضا زهرا و لیلا و مرضیه هم عزیزن. صدیقه را هم دوست دارم ولی من به مرگ هیچ کدومشون فکر نمیکنم. اما علیرضا تا قیافش میاد جلوی چشمم با یه تابوت میاد. یه پرچم سه رنگمون روشه .سینه زخمی و خونی. قبلا اینطور نبودم ولی بعد از این خواب روزگار من خراب شد .خیال اون لخته خون مرده ای که روی لباش خشک شده ولم نمیکنه. خیال لخته های خون و گلی که چسبیده به پهلو تا سینش!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_یکم*
اورکتم را روی دوش می اندازم از پله ها بالا می روم روی پشت بام هوا سرد است. چشم میدوزم به طرفی که باید شلمچه باشد.
_تو اینجا چیکار می کنی؟
قامت داوود در چارچوب در قاب شده
_یه لحظه هم خوابم نمیبره!
_بیا بریم تو اتاق که اینجا سرما میخوری!
حال پریشان حاج داوود را که میبینم دلم به حالش می سوزد .می دانم چقدر علیرضا را دوست دارد و می دانم چقدر به من وابسته است. به روزهای جوانی و کار سرزمین کشاورزی و جشن عروسی مان در یک روز فکر میکنم.
_کاکا توکل کن به خدا .علیرضا و خسرو هم امانت خدا هستند اگه خدا بگیره چه کاری از دست من و تو ساخت است؟سخته ولی چیکار کنیم عباس؟
نگاهی به دو سیب سرخ کنار پنجره می کند و می گوید: «نذری پیرمرد مسافرخانه است .غروبی آورد.می گفت :هر سه شنبه نذر داره که جنگ به نفع ایران تمام بشه .
ذهنم را می برد به وقتی که علیرضا برای نذری سیب می خرید.
_راستی ارمنی ها بچه هاشون رو پیدا کردن میگفتن سوسنگرد تو پدافند ارتش پیداشون کردند.
_خدا را شکر. راضیم به رضای خودش.
🌿🌿🌿🌿
آقای حاتمی موضوع انشا داده درباره ایثار و شهادت بنویسید. گفت با کمک اولیا و دوستان تان بنویسید.چقدر خوب بود اگر علیرضا مرخصی بود و اگر بود بهترین انشا را برایم مینوشت. زهرا و لیلا هم که حوصله ندارند. احمدرضا که خوب می نوشت برزخ نگاهم کرد و چشم غره رفت . هیچکس اعصاب انشا گفتن نداشت.
کف بلندی برای هاجر قربانی می زنند. آقای حاتمی همه را ساکت می کند .میگوید: بچهها هاجر خودش صادقانه گفت از باباش کمک گرفته . همین قدر که اهمیت داده جای تشکر داره حالا نوبت مرضیه خانم که حتما مثل همیشه انشای خوبی آورده؟
به من اشاره میکند که بروم انشایم را بخوانم.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
ای اهل ایمان آیا شما را به تجارتی سودمند که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات دهد دلالت کنم؟آن تجارت این است که به خدا و رسول او ایمان آورید و با مال و جان در راه خدا جهاد کنید این کار از هر تجارتی اگر دانا باشید بهتر است.»
اما بعد چون هیچ انسانی را از مرگ چاره نیست و دیر یا زود این شربت را خواهد نوشید و به لقاء الله فائز خواهد شد و آن وقت دستش از دنیا کوتاه خواهد بود ،خوب است که قبل از مرگ وصیت کوتاهی کرده باشد که ای بسا در این دنیا گرفتاری هایی داشته باشد.
امشب شب مبارکی است. در این جبهه های نور،شب تولد نهمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت است.در جایگاه لقا خداوند، کفر ستیزان شجاع اسلام ،پیرو منویات نایب امام زمان ،پرچم پر افتخار اسلام را به دست گرفته و راهی تشرف حضرت امام حسین ع هستند.
بار دیگر دست نیاز به درگاه خداوند دراز می کنم و از ذات مقدسش می خواهم که علمای اسلام و دولتمردان ما را جهت نصرت اسلام و یاری محرومان محفوظ بدارد و توفیق خدمت به اسلام را به همه شیفتگان خدمت عنایت فرمایید.
از امت شهید پرور ایران می خواهم که نماز جمعه را که مشت محکمی بر دهان آمریکا و منافقین هر چه باشکوه تر برگزار نمایند که سنگرهای جبهه از طریق همین سنگر مساجد تغذیه میشوند. در شهرها و روستاها امکانات و احتیاجات جبههها را مهیا نمایند که برکات خداوند از همین قطره ها است که تبدیل به دریا خواهد شد.در جهت پاسداری از خون شهدا راه جان را دنبال کنید از تهیه به زمین افتاده را برداشته و جبههها را گرم نگه داشته و خود نیز از معنویات جبهه برای نزدیک شدن به خدای متعال استفاده ببرید.
_هول نشو دخترم .ادامه بده...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
انشا را ادامه می دهم:
_از تمام کسانی که در سنگر جبهه ها حماسه می آفرینند میخواهم که با کسب علم با تمام توان کوشش کنند که جامعه را در جهت نیل به اهداف یاری نمایند.با رفتن به دانشگاه و مدارس عالی و گرفتن تخصص توأم با معنویت ،در جهت خدمت کردن به مردمی که امام آنها را ولی نعمت انقلاب میداند وظیفه الهی خود را انجام دهند .امیدوارم در این نبرد مقدس که جهاد مستقیمی است با ابرقدرت شرق و غرب و منافقین، موفق به تأییدات الهی باشید که به تعبیر آیه ۶۲ سوره مبارکه یونس «همانا دوستان خداوند از هیچ چیزی نمیترسند و هرگز غمگین و ناراحت نمیشوند.»
از دوستان و بزرگوارانی که مدتی را در سنگر مساجد و گروههای مقاومت افتخار شاگردی ایشان را داشته و از محضرشان کسب فیض کردم حلالیت میطلبم و التماس دعا دارم .خداوند در آیه ۱۰۵ سوره انبیا میفرماید« سرانجام زمین برای صالحان است.»
از اساتید عزیزم که در دوران تحصیل حق بزرگی بر گردن این شاگردشان دارند طلب حلالیت دارم و از خداوند میخواهم به همه آنها توفیق دهد تا در جهت هدایت جوانان به سوی قله های معرفت توفیق روز افزون عنایت فرماید.
اما پدرم..
نمی دانم چطور از شما که در جهت رشد روحی و جسمی این فرزند کوچک خود از هیچ زحمتی فروگذاری نکردید طلب بخشش کنم .می دانم که شما رضایت خدای متعال را بر هر چیزی مقدم می دارید. از شما می خواهم که در این راه دشوار صبر نمایید که خداوند با صابران است و اجر شما را در روزی که تمام انسان ها برانگیخته می شود عطا می فرماید بدانید که خداوند متعال نعمت بزرگی را به شما ارزانی داشته که توانستید در این راه هدیه ای هر چند کوچک را تقدیم صاحب اصلیش کنید. مگر نه این است که ما همه از خداییم و بازگشت همه به سوی اوست ؟!مگر نه این است که دنیا بهشت کافران و زندان مومنان است؟
از شما میخواهم که در وقت شهادت من سجده شکر به جای آورده و خوشحال تر از همیشه به کار و زندگی تان ادامه دهید مطمئن باشید که نزد خدا پاداش فراوانی دارید که در آیه ۱۰ سوره زمر می فرماید:« به راستی آنها که صبر پیشه کنند و مزد شان بی حساب داده می شود.»
برای آخرین بار از شما خواهش میکنم که برای بنده یک لحظه هم ناراحت نباشید. اگر مجلسی میگیری به یاد مظلومیت آقا امام حسین باشد .خداوند شما را از صابرین و شکر گزاران قرار دهد و عاقبت آن را ختم به خیر گرداند.
و اما مادر عزیزم.
شما عمر خود را در جهت پرورش جسمی و روحی من صرف کردید. چه شبها که تا صبح در کنارم بیداری کشید و مرا با دعا و شیره جانتان پرورش دادی.هر گاه که خواستم به جبهه بیایم تا موقع سوار شدن بر ماشین از لطف و محبت خویش همراهم کردید .مادر در این دنیا که نتوانستم جوابگوی ذرهای از محبت های شما باشم. امیدوارم که در جهان باقی بتوانم با توسل به مولایم امام حسین و حضرت زینب کبری مقداری از حق شما را جبران نمایم. تقاضامندم که در این امر خداوند را صبر نمایید و به حضرت زهرا و حضرت زینب اقتدا نمایید که بهترین عزیزان خود را که بهترین عزیز ترین و ارزشمندترین بندگان خدا بودند تقدیم کرده و حال در مدت عمر شریف وجود مبارکشان را صرف اسلام کردند. بدانید که بنا به فرمایش حضرت رسول صبر و سکون از آزاد کردن بندگان بهتر است و خداوند چه کسی را بدون حساب و کتاب به بهشت می برد. پس خوشحال تر از همیشه به زندگی ادامه دهید و راه پرورش برادران و خواهران همچنان کنید که اسلام به آنها افتخار کند.
_بچه ها مرضیه را تشویق کنید.و رو به من گفت:اینو از کجا آوردی؟
صادقانه گفتم راستش این رو از وسایل داداشم علیرضا برداشتم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
_از علیرضا خبری نشد؟
مجتبی سینی را با قندان و یک لیوان چای میگذارد جلوی حاج نبی و میگوید: نه حاجی فقط غیب پرور را فرستادن مشهد.
_خدایا پس چی شده علیرضا؟!حالا ما یه مشکلی که دارم اینه که هر آن ممکن است سر و کله بابای علیرضا پیداش بشه!
_اگه فهمیده؟!
_فهمیدن درست حسابی که نه .اما دیروز بچههای بهداری تو بیمارستان گلستان اهواز دیدنش که بخش به بخش سراغ علیرضا را می گرفته!
مجتبی به چشم های خون گرفته نبی رودکی چشم می دوزد. خستگی و بیخوابی این چند روز را یک جا با خودش همراه دارد.
به حاج نبی می گوید: «حاجی شما مطمئنید که اون لحظه پیش غیب پرور بوده؟!»
حاج نبی لیوان را پای جان نگه میدارد و میگوید:هیچی درست مشخص نیست .ما همین قدر می دانیم که یوسف جوکار میدونه ! اون بیسیمچی غیب پرور بوده و تا حدود ساعت ۴ بامداد هم پیشش بوده. دیگه خوابش میگیره و میگه باید برم یه جای استراحت کنم!»
_علیرضا کجا بوده؟!
_صبر داشته باش. بیسیم چی که داره میره مقر ابوذر برای استراحت ، علیرضا تا چشمش به یوسف میفته سراغ غیب پرور رو میگیره .اونم براش میگه که ایشون پشت نهر هسجان بدون بیسیم چی مونده!
علیرضا هم جلدی میره سراغش !حالا دیگه رسیده، نرسیده، زخمی شده یا هر چیز دیگه معلوم نیست!
_خوب حاج غلامحسین رو کی آورده عقب ؟ هر کی باشه میدونه!
_جمال توتونچی آوردتش .. اونم بعد از اینکه حاج غلامحسین رو میرسونه پای آمبولانس برمیگرده ..متاسفانه توی نفربر شهید میشه!
مجتبی میرود تو فکر با خود میگوید :عجب قصه ای شد! حاج غلامحسین هم که فعلاً بیهوشه!
_اصلا تصورش از جلوی چشمم دور نمیشه. هر وقت می دیدمش یه معصومیتی تو چهره اش بود.
_ ها همیشه میخندید. راستی حاجی مگه بنا نبود بچه های آموزش تو عملیات شرکت نکنند؟
_بنا که بود ولی این علیرضا زرنگی کرد از چند روز قبل از عملیات .اومد به داد شکایت که دیگه نمیخواد تو آموزش کار کنه .اصرار پشت اصرار که الا و باللا باید بره تو گردان مخابرات
_که بتونه توی عملیات شرکت کنه؟!
_ها دیگه!! موافقتم و که گرفت مگه ایطور خوشحال بود.
_من یکی که واقعاً نگرانشم
_هاا....عقیقی هم همین کارو کرد .از واحد عقیدتی رفت کرد آن که بتواند عملیات شرکت کنه...محتبی؟!
_بله حاجی!
_من باید برم قرارگاه و از این راه برگردم شلمچه از قول من به بچههای بهداری و تعاون میگی که برن بیمارستانها ،ستادهای معراج شهدا ،همه را دنبال علیرضا بگردند. میدونی که اون از شاخصهای لشکره!
چشم گفتن مجتبی تمام نشده که حاج نبی از جا بلند می شود مرد بلند قامت شیرازی لاغر لاغر تر از قبل می زند تسبیح دانه سیاه را هل می دهد توی جیب اورکت مجتبی میگوید: «سریع که من یکی تاب رو در رو شدن با پدر علیرضا را ندارم!»
_حاجی به نظر نمی شد رفت جایی که غیب پرور مجبور شده یه نگاهی کرد..
_مجید اینا رفتن هیچی پیدا نکردن!
_پس احتمال اسارتش هم هست!؟
_نمیدونم !فعلا که هیچی معلوم نیست! به خدا حیف علیرضا!!
پوتین گلی اش را پر می کند و دنباله حرفش را میگیرد: «راستی یه تعداد زیادی از شهدا و زخمیهای اون قسمت رو بچههای لشکر امام حسین تخلیه کردند، یادت باشه یک سربه تعاون و بهداری اونها هم بزنی..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....