🌸🌹
کاش
از صبــح به من
بوسۂ خورشید رسد ...
حضرتِ عشــق زِ رَہ آید و
هـجران برود ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
#آزادےازجنس_شهدایے
🌸🌼🌸🌼🌸
طرح آزادی #زندانیان_جرایم_غیرعـمد
در ایام ولادت پیامبــر رحمت (ص) وهفتہ وحدت
#به_نیابـت_امام_زمان(عج) و شهدا
#نذرظهــورمنجےموعــود
🌺🌱🌺🌱🌺
شماره کارت جهت مشارڪت:
6362141080601017
بانڪ آینده بنامـ محمد پولادے
🌸🌷🌸🌷🌸
#هییت_شهداےگمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد در ثواب شریک شوید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهلم
مثل همیشه دلش صاف است و زود حرفهای من و حسین را باور می کند .سراغ بچه ها را می گیرم می گوید: خونه هستن. بچه ها هیچ کدوم حال و حوصله مدرسه رفتن نداشتن.
همراه حسین و مادر علیرضا به طرف سکو میروو که یکدفعه جماعتی از ورودی هال میریزند روی سکو. برایم باور کردنی نیست که این وقت صبح آشناها همه منزل ما باشند .بچهها میریزند دورمن و عمویشان و از سر و کولمان بالا میروند. نمیفهمم جواب زهرا را بدهم یا با مرضیه و شهرام و بقیه حرف بزنم. هرکس برای خودش چیزی می پرسد. چشمهای گشاد و از حدقه در رفته و دهان های باز و منتظرشان دلم را آتش میزند. داخل سالن هم نمی گذارند منو حسین بنشینیم. صدیقه را بغل می کنم و برای بقیه از نحوه زخمی شدن علیرضا میگویم صدیقه هم با دقت به حرفهای من گوش می دهد .معلوم میشود فک و فامیل از شب که آمده اند پیش بچه ها مجبور شدهاند بمانند. نمی دانم خدا چه قدرتی به من می دهد که می توانم خودم را محکم نگه دارم. چیزی که خیلی اذیتم میکند مادر علیرضا است که مثل من و حسین شق و رق ایستاده و برای جماعت از زخمی بودن علیرضا می گوید. انگار که از اول سفر تا آخر با ما بوده و با چشم هایش بستری بودن علیرضا را هم دیده است. حق دارد این طور باشد هیچ وقت ما دوتا دروغ به هم نگفتیم .برای همین است که با اطمینان خاطر حرف میزند. چه می داند که من هم مثل خودش از همه جا بی خبرم و فقط همین قدر می دانم که غیب پرور مجروح شده و احتمال هست که علیرضا هم در آن لحظه کنارش بوده باشد.
بعد از صبحانه قوم و خویش ها با خوشحالی خداحافظی می کنند و می روند.حالا باید با یک بهانه ماشین را بردارم و بروم سراغ غیبپرور. مادر علیرضا را میکشم کنار و به او میگویم: ننه علی من باید برم این ماشین را سرپا کنم که یهویی لازم شد بریم پیش بچمون.
_حالا میخوای بری!؟ یکم خستگی در کن که رنگ روت جا بیاد!
_من حالم خوبه بین راه زیاد خوابیدم زود میرم و برمیگردم.
در بیمارستان سعدی پشت باجه پرستاری هستم که اسم رجبعلی حسینقلی به گوشم میخورد. به پرستاری که پروندهای را ورق میزند می گویم :خواهر ببخشید .شما کسی به نام رجبعلی حسینقلی را میشناسید؟!
_ببخشید شما؟
_من دوست و آشنا شدم خواستم یه لحظه ببینمش!
_ملاقات فقط بعد از ظهر!
_خانم تورو خدا فقط یه لحظه.. ایشون تو جبهه همراه بچه ام. بوده فقط یه لحظه ببینمش کفایت میکنه؟
تند و چکشی میگوید: «آخر راهرو سمت. چپ زود بیای که این وقت روز ملاقاتی قدغنه»
انگار خواب است. یک نگاهی به قطره های سرم می کنم و بعد زل زده سر تا پایش را برانداز می کنم.ملحفه را کنار می زنم چشمم که به پایش میافتد دلم هزار تکه می شود .از شجاعت و چالاکی اش زیاد شنیده ام ملحفن را برمی گردانم سرجایش. پلک می زند صدا میزنم .حسینقلی؟!
چشمهایش گرد می شود توی صورتم.
_من پدر علیرضام. میشناسی؟
به خودش تکان می دهد که بلند شود .دست می گذارم روی سینش که آرام باشد .صورتش را میبوسم تب دارد.
_آقای هاشمی نژاد شما اینجا چه می کنید؟ علیرضا کجاست؟
_علیرضا آب شده رفته تو زمین .همه جا را گشتم .پیداش نکردم تو خبر نداری؟!
_مگه جبهه نیست؟ باید گتوند باشه دیگه!
_نه نبود .همین امروز صبح از خوزستان برگشتم .حاجی تو رو خدا بگو من چه کنم ؟
می رود توی فکر و اشکهایش سرازیر میشود.
_خودت چی ؟!کی مجروح شدی؟!
_من الان سه هفته بیشتره.. توی کربلای ۴ پام قطع شد.نگران علیرضا نباش .اون کارش یه جوریه که همکاراش هم نمیتونن به راحتی پیداش کنند .گتوند هم رفتی؟
_بله رفتم. خدا وکیلی تو از علی رضای من خبر نداری؟!
_نه من فقط شب عملیات کربلای ۴ لب اسکله با هاشم اعتمادی دیدمش.فردا صبحش هم خودش با یکی دیگه منو کول کردن و تا پای آمبولانس دویدن. دستشم یه زخم کوچیک خورده بود. خوب مقدسی چی گفت؟؟
_اونم نمیدونست. فقط باید غیبپرور خبر داشته باشه. که اونم نمیدونم کدوم بیمارستان باشه.
_حاج غلام ؟توی نمازی بستریه. یه ساعت پیش بچهها خبرشو بهم دادن حالا مطمئنی که اون خبر داره؟
_اینجوری که به ما گفتند همون لحظه که غیب پرور مجروح شده پیشش بوده؟
_ اینکه خیلی خوبه. همین حالا برو اگه خبری دستگیر شد به منم خبر بده!
چشم می گویم و پیشانی اش را میبوسم بوی علیرضا میدهد اشکای روی صورتش می گوید: «خیلی نگرانش نباش .علیرضا اسیر بشو که نیست .به احتمال زیاد مجروح شده و به شهر دوری بردنش. صبر کنی همه چی درست میشه»
_ولی من فقط از اسارتش میترسم. دعا کن بچم اسیر نشده باشه.
_اون آدم دنده پهنیه. یا سالمه و تو مقر های مختلف لشکر دور و بر کارهای مخابرات و سیمکشی هست. یا همان بحث مجروحیت و..
خسته و رنجور از پیش حسینقلی راهی می شوم..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
⭕️ امام خامنه ای:
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون
شهید، از خود شهادت کمتر نیست.
رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است.
رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمه اطهار علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند.
امروز، ما چنین #وظیفه ای داریم.
#قرار_عاشقی
#پنج_شنبه_های_شهدایی
#روز_زیارتی_شهدا
➕ 🌷☘🌷☘
ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
اﻣﺮﻭﺯ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15
👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ...
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
اﺯ,ﺳﺎﻋﺖ 16:15
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
#ﺳﻴــﺮﻩ_ﺷــﻬﺪا
🔰شــب جمعه بـود🌙.
در تخت خودم در بیمارستان شفا یحیی تهران بودم⚡️. خوابیده بودم که صدای سوزناک دعــا 🤲در راهرو پیچید، چیــزے ڪه پیــش از ایــن سابقـہ نداشـت.
ڱوش کردم آن نواها، فرازهای #دعاےکمیل بود. نوایےسوزناک بلند کمیل می خواند و بین آن هق هق #گریه می کرد.😭
طاقت نیاوردم، باید منشأ این دعاهای #عاشــقانه را پیدا می کردم.
از تختــم پایین آمدم و به راهرو آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود. آرام به آن نزدیک شدم. در باز بود.
جا خوردم.😳 آقاے #اسلامےنسب بود. روی تخت خوابیده بود. پاے چپش از ران تا قوزک در گچ بود.😞 پیچی در استخوان همان رانش کرده و بعد هم یک حلقه و طناب و قرقره و یک وزنه به پایش وصل بود.
حال عجیبی داشت😔. محــمد با آن وضعیت عجیــبش، کمـیل می خواند و بلند بلند گریه می کرد😭.
تــمام صورتش با #اشڪچشــم شسـته شده بود و اصــلاً متوجه حضور من نشـد. او را در حـال خودش رها کـردم و به اتاق خـودم برگشتــم و به نواهای کمـیلش گـوش دادم.
🌷🌹🌷
#شهید محمد اسلامی نسب
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
#شـب های جمعہ
زندگی مان وقف #حســین است
ما بی حســین
شوق #شهـادت نداشتیم
#شهدا مهمان شب جمعه سیدالشهدا (ع).... ﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ اﺭﺑﺎﺏ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ
#صلی_الله_علیڪ_یااباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
🌷 🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹امروز شھدا میگـــن :
🌿ســلام صبــح بخـــیر ...
🍂 قرارهامون یادتون نره.
🌾 براے خدا ڪار ڪنید و بہ او توڪل ڪنید
🥀مثل ما😊
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💛اے یوسف #زهرا سفرٺ ڪےبه سر آیدبا دسٺ ٺو ڪے #نخل🌴 عدالٺ ثمر آید
💛از پیڪ #صبا ڪے شنوم آمدنٺ را
ڪے بانگ انا المهدیٺ از #ڪعبه برآید؟!
☘🌹☘🌷
#اﻟﻠﻬﻢ ﻋﺠﻞ ﻟﻮﻟﻴﻚ اﻟﻔﺮﺝ
#اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎﻱ_ﻓﺮﺝ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ماجراےزوج_شهـــیدشیرازے
✨هنـوزچندماه ازازدواج لیلا و احمد نگذشته بودڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود.😊
قصدش این بودکه بعداآن به جبهه برود و بیشترنگران این بود که درجبهه شهـید شود اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد.✨
لیلا پرسیـد :مگراین مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی #تـنها شهـید بشے⁉️😔
احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ے مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود💞💕
خندیدوگـفت :نه❗
ولیلا جـواب داد :پس مامے رویم #زیارت آقا امام رضا(ع)وبعـدبرمی گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت #شـهادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم.🥰
درمسـیر برگشت از مشهد،وقتی درمسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند،مـنافقان آن مسافرخانه رابرای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند .
و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند.💖
#شهیداحمدکشاورزی*
#شهیده_لیلازارع*
#شهدای_فارس
--🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ═─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم
غیب پرور خیره به سقف است. اشک گونه اش را میپوشد. میگویم :خوب تو مگه پیش بچه من نبودی ؟؟چطور شد که نفهمیدی چی شد؟
_میگم که ! در حال نماز بودم ۲۰ دقیقه بیشتر نبود که علیرضا رسیده بود. دوتایی ایستادیم به نماز که خمپاره اومد. من که بیهوش نشدم خوب یادمه که وقتی جمال توتونچی از زمین بلندم کرد ،علیرضا سالم بود .ولی حالا تعجب میکنم که میفرمایید گتوند هم نبود.!!
_به نظرت اسیر نشده؟!
_اسیر اصلا تو فکر اسارت علیرضا نباش. عراقیا که دستشان به این خاکریز نرسید!
_خوب شاید بعد از مجروحیت شما یه موقع...
_نه حاجی. من که همین یه ساعت پیشم خبر اونجا را گرفتم. نه علیرضا اسیر نشده!
_پس کجاست بچه ام؟! آقای حاجی تو چرا گریه می کنی؟!
این را میگویم و میزنم زیر گریه.
_ مش عباس چرا گریه می کنی ؟حالا اومدی مثلا به ما دلداری بدی؟!
و مچ دستم را فشار میدهد. میگویم :حاج غلامحسین تو چه میدونی تو خونه ما چه خبره ؟!چه میدونی که بچه ها دل و حوصله مدرسه رفتن هم ندارند!
_ای بابا تو که خودت جنگ دیده ای !!خوب بذار هر چه خدا مقدر کنه!
_نمیتونم حاجی.. اگه بچه ام شهید شده باشه بهتره که اسیر اون از خدا بیخبر های بعثی بشه.
_من حاضرم به جان علیرضا قسم بخورم که اسیر نشده .حرفی داری؟!
_پس نگو خبر نداری!! اگر خبر نداشتی که تا چشمت به من افتاد گریه نمیکردی؟!
_آقای هاشمی نژاد من از دیروز تا حالا کارم اشک ریختنه. مال حالا که نیست. درسته که جبهه رفته ای و جنس جنگ رو میفهمی.اما شلمچه جور دیگه بود. تو که نبودی ببینی پشت نهر جاسم چه اتفاقاتی افتاد .نبودی ببینی در نهر هسجان چه گذشت!باور کن هر دقیقه اقلاً سه نفر در آنجا شهید میشدند. چطور گریه نکنم وقتی شهادت محمدرضا عقیقی را با چشم خودم دیدم .او مطهری دوم بود در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت میرفت و دانشگاه چمران فلسفه تدریس می کرد. یک جزوه ۷۰۰ صفحه فقط در مورد معاد داره شش ماه قید جنگ و زندگی را زد و رفت در جنوب لبنان تا شجره نامه های امامزادگان اونجارو کار کنه...آره آقا حاجی حالا تو فکر می کنی به خاطر علیرضا گریه می کنم؟؟ بله اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه من ناراحت میشم. خدا کنه که ایشالله صحیح و سالم بیاد و ناراحتی شما و خانوادتون برطرف بشه. ولی هنوز اون چشمای باز هاشم اعتمادی و خونی که روی لبش ماسیده بود جلوی چشممه .دیدم روزی طلب را که چطور دست و پاش روی اون خاکهای سرد ساییده می شد و بعد سیاهی چشماش رفت و تمام کرد .تو جای من بودی ساکت میموندی؟!
علیرضا اگه تو هم لحظه به لحظه با ما بود. میدید این صحنه ها را.. حالا که تورو دیدم همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم. علیرضا به امید خدا میاد ناراحت علیرضا نباش..
نمی دانم چطور باور کنم؟ حرف های نزدیک به واقعیت است کمی روحیه می گیرم و می گویم :خوب حالا بگو حال خودت چطوره؟ کجا خورده؟!
به خودش تکان می دهد و می گوید :این طرف چپم از سر تا برسه به ساق پام چند ترکش ریز و درشت خورده. خمپاره ۶۰ نامردی کرد .دکترا میگن چندتاش رو نمیشه بیرون آورد. شما هم برو پیش بچه ها که ناراحت نباشند مطمئنا علیرضا زودی پیداش میشه!
_نمیتونم تو چشم ننه علی نگاه کنم. بیچاره هرچی من میگم اون میگه همین درسته. بدم میاد که دارم بهش دروغ میگم!
_توکل کنید به خدا خودش کمک می کند.
_با اجازه من مرخص میشم برم یه چندتا بیمارستان دیگری هم بگردم.
_مش با چرا اینکارو میکنیم علیرضا اگه تو بیمارستان های شیراز بود خیلی زود به شما خبر می داد. توروخدا اذیت خودتون نکن .به مادر علیرضا هم بسیار سلام برسان و بگو که من خسته بشم حتما میام خدمتتون.
نشانه اش را می بوسم و هم دستم را می بوسد. دوباره بی هدف راهی می شوم می دانم که درست میگوید. اما برای اینکه نروم خانه با آن بچه های معصوم مواجه نشوم. این بهترین بهانه است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....