eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خدا چقدر سخته/یه دختر یتیم باشه تو سن کم ای وای/دختری بی بابا شه😭 🏴شب_شهادت حضرت رقیه س یاد دختران شهدا ... 🏴🔹🏴🔹🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷صبح دوم دی 1365 بود. در دفتر ستاد لشکر نشسته بودم که آقای جعفر امیری مسئول سمعی بصری لشکر با ناراحتی وارد شد. تا من را دید، پیش من آمد و از آقای اسلام نسب گلایه کرد. می گفت: از همه فرماندهان فیلم و عکس گرفتیم جز آقای اسلام نسب که اجازه نمی دهند! گفتم برو به آقای اسلام نسب بگو حاج قاسم گفته با واحد سمعی بصری همکاری کنید! ادامه دادم: بگو این یک دستور است! خودمم رفتم سراغ گردان امام رضا(ع). امیری را دیدم، هنوز اخم هایش توی هم بود. گفتم: گرفتی؟ گفت: نه، پیام شما را که دادم، گفت حاج قاسم شوخی کرده! خودم سراغ محمد رفتم. چشمم افتاد به امیری که دوربین به دست آماده ایستاده بود. یک لحظه دست محمد را که کنارم راه می رفت محکم گرفتم و به پشت کمرش چرخاندم و گفتم: حالا دیگه من شوخی می کنم! رو به امیری گفتم: بگیر! راه فراری نداشت. سرش را پائین انداخته بود و می خندید و تسبیح می انداخت. امیری هم عکس را گرفت. عکسی که ماندگار ترین عکس محمد شد. راوی سردار سلطان آبادی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببریید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃هوايــم را داشتـــــه باش... وقتــــي تو هوايــــم را داري هوا هـــم خوبـــــ ميشود ✨اصـــلا هوایــــم بــــــه هواي تـــოــو خوب ميشود... 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 همیشه وقت خواب می دیدم دست راستش را به حالت ادب روی سینه می گذارد و به خواب می رود. یک روز گفتم رضا, چرا موقع خواب دستت روی سینه ات هست؟ گفت قبل از خواب به اقا اباعبدالله سلام می دم, تا خوابم ببره! وقتی بعد از یک هفته جنازه اش امد, درب تابوت را که برداشتن دیدم با ادب دست روی سینه به حالت سلام گذاشته و شهید شده. توی وصیتش هم نوشته بود, چه خوش است وقت رفتن, سر در دامن مولا گذاشتن و رفتن... 📚 منبع و خاطرات بیشتر:مقیم کوی رضا(جلد هشتم از مجموعه شمع صراط) تهیه کتاب: http://ketabefars.ir/product-12 🌹🌷 رضا پورخسروانی 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محسن ریاضت در این چند روز که برنامه و منطقه‌ای تحت عمل نیروهایش را برای او توضیح داده بودیم کار هر روز بود که بیاید به ما ضربه بزند و از چند و چون این عملیات بیشتر باخبر شود. اما امروز صبح برقی دیگر در چشم هایش می درخشد که با روزهای دیگر فرقی ندارد و بر بر و نگاهم می کند. می گویم: چی شده دنبالت ای هستی؟ لبخند نرمی می پراند:« باید همراهم بیایی.» می پرسم: بیام کجا؟ می‌گوید :محور عملیات و دیدگاه خودم رو بررسی کردم . یه چیزایی دیدم. اعضای صندوق مهمات بلند می شوم و از روی شانه او به نیروها نگاه می کنم. می‌گوید: خوب چی میگی؟! ابرو بالا می‌اندازم. نگاهش می کنم و می گویم: بابا این کار را وظیفه شما نیست. آنجا را که چند بار دیدیم .دیدگاهتون را هم که معلوم کردیم. دیگه حرف حساب تون چیه؟! _میدونم شما اطلاعات منطقه را به عهده دارید و دیدگاه را هم شما معلوم می کنید ولی ..چی میشه یه دفعه با من بیای؟ از اصرار از دلم نرم می شود. فکر می کنم حتما چیزی نظرش را جلب کرده که اینقدر از من می‌خواهد تا همراهش بروم. نمی خواهم وقت را تلف کنم هر چه زودتر از وضعیت منطقه آگاه شوم بهتر است. نخلستان که میرسیم .شط گل آلود تند و پر شتاب می گذرد. میگویم :تو راهنمایی کن. می افتند جلو . می‌گوید باید تا نهر خلیفه بریم. می گویم :نهر خلیفه را که ما براتون شناسایی کردیم چیز جدیدی هم برای دیدن نداره. همراهش راه می‌افتم .گلهای چسبناک به چکمه هایمان میچسبد و راه رفتن را مشکل می کند .به هر زحمتی که هست می‌رویم تا به جایی میرسیم که تمام زمین را آب گرفته است می‌گویم: فکر می‌کنم باتلاق باشه. _نه بابا بیا... پیشگیری می‌روم می‌بینم چیزی از باتلاق کم ندارد .گل و رای به زانوی ما می‌رسد .خودمان را به نزدیکی های شط می رسانیم. دیدگاه جدیدی را نشان می‌دهد که تا حالا ندیده بودم جایی که دید کاملی روی موزه دشمن داریم چند ردیف نخل میان ما و شط و نیروهای عراقی قرار دارد. _آنجا را نگاه کن؟! _مگه اون دیوار زرد رنگ و نمیگی؟! _چرا همونی که میگفتی نمیدونی چیه؟! گفتم :راستش رو بخوای این دیوار زرد رنگ برای من معما شده بود ولی تو چطور... به صورتم نگاه می کند و می گوید: از اون روزی که شما دیدگاه را مشخص کردید چند بار این دور و برگشت زدم تا بالاخره این دیدگاه را پیدا کردم و سر از کارشون در آوردم. به آن سوی شط نگاه می‌کند: لبخند می‌زند و می‌گوید: آنها هیچ این نیست جز چولان خشک شده» دستم را می کشد تا خمیده همراهش برگردم می‌گوید: چون آنها را دیوار کردند تا استتاری براشون باشه. دستش را رها می کنم و به قدم برداشتن سنگینش در میان گل لاله زل میزنم. دوباره به ردیف چولانها نگاه می کنم .به باقر می اندیشم که چقدر از من جلوتر است. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷به اتفاق ابراهیم [شهید ابراهیم باقری زاده معاون دوم گردان] وارد چادر فرماندهی شدیم تا آخرین هماهنگی ها را هم انجام دهیم. چند دقیقه نگذشته، دیدم بغض محمد ترکید و شروع به اشک ریختن کرد. خیلی حالش منقلب بود، به حدی که نمی توانست خودش را کنترل کند. گفتم: چیه محمد آقا، هنوز تو فکر زینبی؟ گفت: نه، دارم به حال اون کسی گریه می کنم که از این جمع سه نفره قراره زنده بمونه! - مگه گریه داره! - آره! - چرا؟ شروع کرد ریز اتفاقاتی را که قرار بود برای آن شخص زنده بیفتد گفت، اینکه قرار است مرگ امام را ببیند و.... صحبت هایش که تمام شد، کمی آرام شد. نگاهم به پوتینش افتاد. انگشت شست پایش از جلو پوتین بیرون زده بود. گفتم: محمد آقا، زشت نیست فرمانده گردان پوتینش این شکلی باشه! پوتین یکی از آشنا ها را گرفتم و به به زور به پای محمد کردیم. وقتی در کربلای 4 تیر به سینه ام خورد گفتم خدا را شکر که من، آن که زنده می ماند نیستم، اما... راوی صمد بادرام 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔 🏴 بمیرم برات رقیه جان.... ۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع) 👆 🏴🏴 ( س) ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ... 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
﹝🦋❄️﹞ آیا‌می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگیِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! :)) 🌱 🌱🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴🏴 عطرسیبی از حوالی حرم ها می وزد آن چنان مستم که ره نارفته ازپامانده ام 🏴🏴🏴🏴 قرائت و برپایی موکب های اربعین در کنار قبور مطهر شهدا در روز اربعین 💢 ۵ مهرماه/ از ساعت ۱۶💢 ♻️ /گلزارشهدای_شیراز 🔻🔻🔻🔻🔻 هیئات مذهبی و گروه‌های جهادی جهت برپایی موکب های اربعین در روز اربعین با شماره زیر تماس بگیرند 👇 ۰۹۳۷۰۷۹۹۴۷۸ 🔻🔻🔻🔻🔻 شماره کارت جهت در برپایی موکب اربعین: 5859831020197330 بانک تجارت. بنام محمد پولادی 🔹🔹🔹🔹🔹 و دیگر هیئات مذهبی و انقلابی شیراز 🏴🏴🏴🏴 مبلغ مجلس شهدا باشید... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹بعضی ها را هر چقدر بخوانی خسته نمی شوی ! بعضی ها را هر چقدر گوش دهی عادت نمی‌شوند ! بعضی ها هر چه تکرار شوند باز بکرند و دست نخورده! مثل ... 🌱 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 گفت :حاج رسول برام روضه حضرت علی اکبر بخون! چشمان مظلومش التماس می کرد.سه کنج اتاق نشست, شروع کردم به خواندن روضه حضرت علی اکبر! کم کم جوی اشک از دو دیده اش جاری شد, بعد هم هق هق و ناله اش. ... من روضه می خواندم و احمد ناله هایی می زد که در کمتر مجلس روضه ای با صد ها مستمع شنیده بودم... روضه ام تمام شد. بلند شدم که برگردم. با صورت برافروخته و چشمان خیسش گفت:حاجی دیگه با من کاری نداری؟ گفتم شفاعت! گفت به چشم! روز بعد, روز اول عملیات والفجر ۸، در خون خود غلطید... 📚منبع:مقیم کوی رضا(جلد ۸ از مجموعه شمع صراط) 🌹🌱🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محمد نبی رودکی از دور متوجه بودم خیلی آرام و با احتیاط فاصله های دور را نگاه می کرد. مرتب زاویه نگاهش را لای نی ها و نخل ها تغییر می داد. شاید چیزهایی هم می گفت البته با خودش و فاصله ای را تخمین می‌زد و در ذهنش ضرب و تقسیم می‌کرد. حساس شدم خودم را آرام به او نزدیک کردم،لحظاتی بود که منطقه آرام شده و هیچ سر و صدایی نمی آمد. خش خش الف ها و نی های خشک طوری نبود که آمدنم را متوجه نشود. به طرفم برگشت .گفتم: اینجا چه کار می کنی؟ گفت :حاجی اگه یه دونه ۱۰۶ ناقابل بفرستی کار تمومه! گفتم :چه کاری؟! _بیا نگاه کن خودتون متوجه میشین! نگاه کردم .از چند زاویه نی‌ها را از جلوی چشمم کنار زدم و دقیق شدم. _منظورت اون ساختمونه!؟ _آره حاج نبی! اگه یک توپ بود الان می ریختیمش پایین! فوراً تماس گرفتم با عبدالله‌زاده چند دقیقه بعد توپ ۱۰۶ پشت سر ما توقف کرد. نگاهی بهم انداخت و در چشم های من بیش از یک خوشحالی عادی ندید.اما نگاه باقر تا ته ضمیرم دوید. ناخودآگاه دلم ریخت و رعشه شفافی از ستون فقراتم گذشت. رگه سرخی ساختمان نبود خودش خراب شده بود میفهمی؟! خود باقر! نمیشد در چشمهایش نگاه کرد .صورتش گل انداخته بود انگار ماه شب چهارده!! هنوز راننده خودرو توپ پیاده نشده بود که با من تماس گرفتند. _برادر رضا پور خسروانی شهید شد! به قصد سمت دیگر نخلستان حرکت کردم هنوز نیمی از راه را نرفته بودم که خسّه مکرر بی‌سیم مرا متوجه خود کرد. _باقر سلیمانی فرشته شد! البته من اصلا جا نخوردم.اگرچه لحظاتی پیش ترکش کرده بودم آن حالت وصف نشدنی ، آن سکوت پر معنا ، آن لمعه نوری که از چهره‌اش به آسمان می تافت ، این سفر آسمانی را فریاد می زد. برگشتم کنار نه دراز کشیده بود و پارچه سفیدی روی صورتش کشیده بودند.ملافه را کنار زدم تا یک بار دیگر آن تلالو لاهوتی در چشم‌های زمینی ام سرمه می شود. تبسم مطمئنش در اشکهایم تکثیر شد. دیگر آن سوی نهر را ندیدم اما غباری در فاصله دور فرونشست. و از ساختمان «توجیه سیاسی ارتش عراق » اثری به چشم نمی خورد. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستش‌می‌گفت: توی‌مدتۍ‌کہ‌عراق‌بود وقتی‌می‌خواست‌بہ‌کربلا‌بره روی‌صورتش‌چفیہ‌می‌انداخت و‌می‌گفت: اگر‌بہ‌نا‌محرم‌نگاه‌کنی‌؛‌راه‌شھادت‌بستہ‌میشہ... ✨ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷خواب دیدم آقای اسلام نسب به در چادر آمد و ما را صدا زد و گفت: بچه ها یاالله بلند بشید می خواهیم بریم شناسایی. وسط آب گرفتگی شلمچه روی آب ها ایستاد. دستش را از کنارش بلند کرد و به سمت خط عراق کشید و به نقطه ای اشاره کرد. همزمان با بلند کردن دستش نوری از انگشتانش از سطح آب تا جایی که اشاره می کرد کشیده شد و در انتهای نور یک نوک پیکان تشکیل شد! - بچه ها ما باید از اینجا وارد شویم و اینجا در پشت این گروهان زرهی کنار این پل های عقب دشمن عمل کنیم... ناگهان از خواب پریدم. صبح آقای اسلام نسب دنبالم فرستاد که برای توجیه عملیات بریم. همراه با بچه ها به اتفاق سایر کادر گردان به سنگر تاکتیکی لشکر در شلمچه رفتیم. حاج عبدالله زاده چوب آنتنی اش را روی نقشه گذاشت و دقیقاً همان خط نورانی که در خواب دیده بودم را کشید... اشک در چشمانم و بغض در گلویم نشست. بی اختیار گفتم: خودشِ، همان جایی که دیشب در خواب ما را توجیه کردید، محمد خندید و گفت، هیس می دانم، به کسی نگو... راوی اسماعیل سالارنیا 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تفحص انگشت و انگشتر .... مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ناگهان در خاک‌های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست .... جلوتر که رفتم دیدم یک انگشتر است. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است. خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بود با امام حسین (ع) در عصر عاشورا روضه ای بر پا شد ... 📚 راوی: مرتضی شادکام کتاب تفحص، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، صفحه ۲۳-۲۲٫ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❁❁ حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است لاله‌اش خون دل «میثم» خونین‌جگر است... ع🖤🍂 🍂💔 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 🏴گرامیداشت سالگرد شهادت شهید محمد صادق استعجاب 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی مجتبی نادرزاده* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۵شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
💚 🍃حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند رد دو دست ابالفضل روی آب بماند 🍃حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم میان کوچه و گودال بی جواب بماند * _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
😳ﻗﺒﺮ ﻋﺠﻴﺐ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ 😳 ✍: قبر حقیر به یاد مظلومیت چهار امام در بقیع ﺧﺎﻛﻲ و بی نام و نشان در میان شهدا جای دهید شاید این بتواند مظلومیت شیعه را اثبات و از گناهان حقیر بکاهد..." : ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** . خاطرات مکتوب شهید 1⃣ چند روزی می شد که جنگ شروع شده بود و خبرش توی همه کشور پیچیده بود و یه جورایی همه را به تب و تاب انداخته بود ،ما هم مثل مرغ بسمل دلمون پرپر می زد برای جبهه. دنبال راه و چاره‌ای بودیم تا خودمون را لااقل برسونیم اهواز. خلاصه خشت برامون شده بود زندان،شده بود چهاردیواری کوره ،ما مثل خشت خام توی اون می سوختیم. راستی بگم که آموزش بسیج هم دیده بودیم. زیر نظر علی اکبر پیرویان،بیشتر حرصمون هم از این جهت بود که یه چیزایی از جنگ و تفنگ حالیمون بود. شهادت یکی از بچه‌های خشت یعنی سید نصیر حسینی آتیش ما را تیز کرد . با اون تشییع باشکوه ای که شد و ما تدارک شب هفتش بودیم. همان روز هم رادیو شیراز پیام آیت الله دستغیب را پخش کرد که مردم مخصوصاً جوان‌ها به جبهه برن. یکی دو تا از بچه ها اومدم سراغ من که باقر چیکار کنیم؟! تصمیم گرفتیم که سیدمحمد هاشمی را بفرستیم کازرون تا جریان اعزام ما را درست کنه.او هم انگار که از خداش باشه دست و پاش رو زود جمع کرد و رفت کازرون. ساعت ۵ بعد از ظهر بود مردم جمع شده بودند توی صحن امامزاده علی که حالا تربت شهدا همونجاست. ماشین سیاهپوش شده بود و نوار قرآن از بلندگو پخش می‌شد،طوری قرآن می‌خواند که احساس کردم همه مرده ها از قبر پا شدند و این ولوله مال روز قیامته! هرکسی به طرفی می گریخت. بعضی‌ها هم نامه عملشون دستشون بود. منم تو فکر مراسم بودم و تو فکر سید نصیر و غبطه می‌خوردم به حال و روزش. میگفتم: « خوش به حالت ببین همه قبرستون به احترام تو پا شده این مردم وایسادن فقط به خاطر تو» یک وردی هم افتاده بود به زبونم که :« سید نصیر دستم را بگیر» هول و هراس قیامت از جونم ریخت وقتی دیدم هاشمی از کازرون برگشته. بغلش گرفتم و دو سه بار پرسیدم: «چی شد؟!» بازویم را از دور و بر جدا کرد و گفت: صبر بده بابا! چرا هول کردی؟! شش نفر از ما را که دور دیده ایم خواستند. ۶ نفر یعنی خود سید محمد و من با سید عبدالرضا ساجدی و عبدالمجید قاسمی و آنطور که یادم هست سید ابراهیم حسین زاده و غلامعلی سلیمانی. حال هیچکدوممون طوری نبود که معطل کنیم.مراسم هفته تمام شد یکی یک سال که نصفه نیمه زدیم به کول و راهی کازرون شدیم. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷سر شب بود که گردان ما به خط شلمچه وارد شد و پشت دژ مستقر شد. گردان را که مستقر کردم به سنگر تاکتیکی در خط رفتم. دیدم محمد به نماز ایستاده است. نگاهی به ساعت کردم. نزدیک ساعت 8 شب بود. مطمئن بودم نماز مغرب و عشاء را خوانده است. برگشتم. گویی صدایم را شنیده بود، صدایم زد. گفتم: محمد، این چه نمازیه؟ با نگاه محجوبش گفت: شاید امشب، درگیر و دار عملیات، نافله شبم قضا شد! فهمیدم نافله شب را پیش پیش می خواند. راوی محسن کشاورز 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید