🌱به احترام غم مادرت،بیا "مهدی"😭
به قدرعمرکم مادرت، بیا"مهدی"💔
به چادری که شده پرچم عزاداری
به پرچم علم مادرت، بیا"مهدی"🏴
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ 🌸
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برشی کوتاه از زندگی #حاج_قاسم_سلیمانی
🌹سفر به طَمَع شهادت...
🔺چرا حاج قاسم آرزو کرد مانند عمادمغنیه به شهادت برسد...؟
#قهرمان_من
#Hero
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
دو سه روز بعد بی هوا خواهرش را صدا کرد:
_فاطمه خودت را آماده کن می خوام باهات زبان انگلیسی کار کنم.چند سال دیگه که رفتی راهنمایی دیگه زبان را بلدی. علاقه هم که داری خدا را شکر.از فردا شروع میکنیم. راستی فاطمه یادت باشه فردا که رفتی مسجد پایگاه خواهران اسم بنویس و شروع به فعالیت کن.
_چیکار باید بکنم؟! من که چیزی بلد نیستم!؟
_تو را یاد می گیرید کار سخت که نیست حالا برو عضو خودشون بهت میگن که چه کارهایی می تونی انجام بدی. الان هم که تابستون هست و مدرسه نداری.
فردای آن روز فاطمه پور از من گرفت و با چه شوقی به رفتن به دفتر دوخط بگیرد تا غلام بهش زبان یاد بده .با اون پول توانسته بود یک دفتر کاهی بخره.
_چرا دفتر بهتری نگرفتی؟!
_مامان دلم پیش یه دفتر دو خط دیگه بود ولی با این پولی که شما دادید فقط میشد این را خرید.
_میآمدی بقیه پول هم میدادم میرفتی هم اون که دلش میخواست میگرفتی.
_عجله داشتم زودتر غلام باهام زبان کار کنه.
تمام تابستان حروف انگلیسی را به فاطمه یاد ندارم مرتب از املا گرفت و از آن فاطمه را با خودش میبرد مسجد.
فاطمه تو گروه مقاومت مسجد محلمون توی کلاس های فرهنگی شرکت میکرد.حالا دیگه حمیدرضا و مجتبی را که سن شان کمتر از فاطمه بود با خودش میبرد پایگاه مسجد الصادق تاتوی مراسم شرکت کنند.شب های تابستان ۸۴ تا شون ، تشکاشون را ردیف کنار هم می انداختم.
_این ستاره مال منه
_نه اونکه بزرگتر مال منه که بزرگترم تو کوچکترین ستاره کوچک مال تو.
_نه خیر خودم اول گفتم اون مال منه.
این بگومگو های هرشب مجتبی و حمیدرضا بود.
_آسمان پر از ستاره از شما دو تا سر یک ستاره دعوا میکنید؟!حواستون به من باشه می خوام های حمد و توحید را بهتون یاد بده تا وقتی خواستید نماز بخونی مشکلی نداشته باشید.هرکی هم خندید و بازیگوشی درآورد باید بلند شده بره توی اتاق گرم بخوابه.
مجتبی که خیلی به اقلام وابسته بود دوسش داشت و تسلیم می شد.هر شب قبل از خواب بچه ها باید این سوره را برای غلامعلی می خواندم و بعدش می خوابیدن.بیشتر از حمیدرضا و مجتبی که تازه می خواستند یاد بگیرند میپرسید و هی براشون تکرار میکرد.
_یواش حرف بزنید صداتون در خونه همسایه !مجتبی مادر اینقدر نخند آخرش همسایه ها شاکی میشن این وقت شب.!
شیطنتها و خوشحالی های مجتبی بیشتر به خاطر این بود که غلامانی را زیاد دوست داشت شبها که غلام پیش بود این دیگه همه ذوق میکرد و بازیگوشی در می آورد.
_فاطمه تابستان تمام شده خودت را آماده کنیم که می خوام تمام زبان انگلیسی را که یادت دادم ازت امتحان بگیرم.
اون روزها سر غلامعلی خیلی شلوغ بود و خواب و خوراک نداشت. تازه جنگ شروع شده بود و همه مردم ترس و وحشت داشتند. اخبار اعلام کرده بود که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#روایت_عشق
🌹تیر بازویش را خراشیده بود.
گفتم داداش کاش تیره یکم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد!
با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره کرد و گفت اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد!
دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی که آن روز اشاره کرد، رد شده بود.
#سردارشهید محمد کشتکار
#شهدای_فارس
#شهادت "کربلای ۴
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷وقتی آقا کمال مدیر شعبه شرکت گلف آژانسی آبادان شد، تراز مالی شرکت به شدت منفی بود. ایشان پس از بررسی اسناد مالی شرکت متوجه شد بیش از صد کارگر از شرکت حقوق می گیرند که وجود واقعی ندارند، در واقع یک نام سوری هستند برای دریافت حقوق و این مابه تفاوت حقوق به حساب مهندسان انگلیسی و آمریکایی شرکت واریز می شود. اقا کمال جلو این فساد را گرفت و درآمد شرکت به یکباره چند برابر و موجب نارضایتی این کارگران خارجی شد، اما کمال خیلی قاطع بود و جلو این فساد را گرفت. یک روز در خانه نشسته بودم که از تهران به من زنگ زدند. شرکت اصلی در تهران بود. گفت: به آقا کمال بگوئید شما تازه فارغ التحصیل شده اید که چنین موقعیت شغلی به دست آوردید، اگر شغلت را دوست داری، دست در لانه زنبور نکن!
فهمیدم بخشی از این حقوق اضافی که به اسم کارگران از دولت، توسط شرکت گرفته می شود به حساب شرکت اصلی می رود. دل نیامد این تهدید را به کمال بگویم، البته او هم نماند و در روزهای انقلاب استعفا داد و به شیراز برگشت.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰برشی از وصیتنامه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی❤️
✍️:خدایا! به عفو تو امید دارم؛ سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرَم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛
گوهر اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
#مرد_میدان
#سردار_دلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 #مراسم *عزاداری روز شهادت حضرت زهرا(س)* 🌹
*🏴و بیست و یکمین یادواره شهدای گمنام شیراز🏴*
سخنران: *حجت الاسلام شیخ حسین حدائق*
💢 #بامداحی برادر *حاج علیرضا شهبازی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۶دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۵.۴۵*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
*#هییت_شهدای_گمنام_شیراز*
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌤️روزها
ساعت ها
ثانیه ها
مگر میشود لحظه ای به یادتونبود💔
به خستگی پلک هایت؛
و به سرخی چشمانت
قسم
از آن جمعه دلگیر
تمام روزهای ما رنگ دلتنگےست🖤
هوای تمام لحظه های ما برای تو بارانےست....
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#روایت_عــشق...
🔰سـال ۶۵ بود. محــسن تازه از جبهه برگشته بود.
چند روزے مرخصـےداشـت. مـن را صـدا زد.
گفـت: برادرم خانـه اے اجاره ڪرده، بـیا با هـم بریم قـبل اسبـاب ڪشـی آن را تمـیز ڪنیــم.
صبـح زود با موتـور و یک دبه ۲۰ لیتری آب به دنبال مـن آمـد.
گفتم: مگـه آن خـانه آب نداره؟
گفت چرا، آب ڪہ داره، اما برادرم از وقتی ساکن آن خانه شد شماره کنتور را می نویسد، تا آن روز حساب آب با مسـتأجر قبلے اسـت، من یک لیوان آب هم از آنجــا برنمےدارم
🔰هـر وقـت از جبهـه مےآمـد، سـرےبه برادرش در گلـزار شهـدا می زد.
آن شـب سـاعت یازده دوازده بـود. گفـت دلم گـرفته بریم گلزار شهدا... مثـل همیـشہ دورےدر قبـور شهـدا زد، تا رسـید به قـبر برادرش...
مےگفـت:ببـین ڪنار مهـدے یڪ جای خالےهـست، این جاے مـن است...
کسےرا اینجا خاک نمی کنند، چـون سـندش را به اسم من زده اند.
همین جـور هـم شد.وقتے در ڪربلاے ۴ شهیـد، جـنازه اش، همـان جا ڪه مےگفت دفــن شد.😭
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#شهیدمحـسن_ظریفکار
#شهـداےفارس
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_شانزدهم*
_غلامعلی ،مادر جان این که اخبار میگه درسته؟ میگه عراق به ایران حمله کرده؟
_آره مامان عراق چند روز پیش حمله کرده و همه مردم دارن میرن جبهه.
با خودم گفتم نکنه غلام هم به جبهه!! نه به دلت بد راه نده.اون بچه است اکه اون بخواد بره نمی برندش.
هر روز این فکر را از ذهن می گذشت که غلام بیشتر توی پایگاههای مسجد .چندتا مسجد روی دستشه وهمش نگهبانی و کشیک. دیگه فرصتی نداره بره جبهه . ۱۵ سالش هم که بیشتر نیست چند ماهی از جنگ نگذشته بود که یک روز غلامعلی اومد گفت: مامان یه چیزی می خواهم بگم . تو رو خدا بابا ...
_بابا چی بابا طوری شده؟!
آخه تازه داشت از بیرون می آمد و آقا محمد علی هم رفته بود بیرون و هنوز نیامده بود
_مامان کی گفت آقا طوری شده ؟بزار من حرف بزنم! میگم بابا را راضی کن من برم جبهه !من جرات ندارم بگم میدونم که مخالفت میکنه.
_معلومه مخالفت میکنه. تو میخوای بری چی کار ؟خودت را به کشتن بدی!؟ همینجا توی پایگاه مقاومت مسجد کم کاری انجام نمیدی !بچه با این سن و سال کم اصلا خودشون میزارن که تو بری.
_ ما میخواهیم با جهادسازندگی بریم. با بچه های گروه مقاومت مسجد الصادق. ما که نمیریم جنگ مستقیم که تو میترسی.
بلند شد دستم رو بوسید
_مامان به بابا بگو تورو خدا راضیش کن
وقتی گفت با جهاد سازندگی میرم چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم حتما خطرش کمترهست .گفتم میره مشغول ساخت و ساز میشن.در دلم راضی نبود ولی همین که میآمد دست و پام را می بوسید و خواهش می کرد دلم نمیآمد چیزی بهش بگم.
شب که غلامعلی رفته بود پایگاه مسجد . پای تلویزیون نشسته بودیم آقای محمدعلی معمولا اخبار گوش میداد و بچهها هم همانجا دراز کشیده بودند جلوی تلویزیون خوابشون برده بود.
اخبار داشت می گفت دشمن چقدر بیشتری کرده و ما هم جوابش را دادیم و از این چیزها.
_غلام علی هم میخواد بره جبهه
طوری وانمود کردم که یعنی اشکال نداره بره.
_خانم چی میگی؟ مگه جنگ بچه بازیه؟!
_نمیخواد بره زنگ مستقیم که !میخواد با جهاد سازندگی بره.
_حالا هرچی این هنوز بچه است خطر داره! مگه درس و مشق نداره؟
_با بچه های مسجد و صادق میخواد بره تنها که نیست.اونها هم هستند. من اولش گفتم نره .ولی خودش اصرار داره چیکارش کنم گناه داره!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اشکهای یک سردار......
💯کجای دنیا یک سر لشکر نظامی یک عارف حقیقی است
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷اولین ماه پیروزی انقلاب بود،اسفند سال 1357. من در هنرستان شهر کوار تدریس می کردم.
مدیر مدرسه گفت: مدتی است یک مهندس جوان و انقلابی به اسم آقای ظِلانوار به کوار آمده و بهصورت خودجوش در حال خدمت به کشاورزان در روستاهای محروم اطراف کوار است، از ایشان خواستم تا تدریس فیزیک را به عهده بگیرد، او هم پذیرفت.
روز بعد کمال وارد هنرستان شد و بدون اینکه استخدام آموزشوپرورش باشد کار تدریس فیزیک را شروع کرد. کمال بهتماممعنا انقلابی بود، هم در رفتار، هم در عقاید. هرروز صدای بلند کمال در حیاط و کلاسهای مدرسه میپیچید: آمریکا ما و انقلاب ما را رها نخواهد کرد، ما باید خودمان را برای نبردهای بزرگ در آینده آماده کنیم!
هنوز نه سپاه تشکیلشده بود نه بسیج، نه در کردستان غائلهای به پا شده بود و نه عراق به ایران حمله کرده بود، اما کمال چنین روزهای سختی را پیشبینی میکرد و به فکر دفاع از انقلاب و دستاوردهای انقلاب بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت بغضآلود رهبر انقلاب از انتظار حاجقاسم پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش😭
🔰ببینید....
#سرداردلها
#مالک_رهبری
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❇️ شھید حاجقاسم سلیمانے:
شھدا، محوࢪ عزت🌷
و کࢪامت همہۍ ما هستند؛💫
نہ بࢪای امࢪوز، بلکہ همیشہ🌹
اینها به دࢪیاۍ واسعہی🤲🏻
خداوند سبحان اتصال🌻
یافتہاند. آنها ࢪا دࢪ چشم،💠
دل و زبان خود بزࢪگ ببینید،🕊
همانگونہ ڪھ هستند.🌸
فࢪزندانتان ࢪا با نام آنها📿
و تصاویࢪ آنها آشنا کنید.🌺
#حاج_قاسم
#سردار_آسمانی
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﺑــــﺮﺍﮮ ﻣـــﻦ
ﻭﻃــﻦ ﯾــﻌـﻨـﮯ
ﺗـــﻦ ﺗـــﻮ ....
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید. پیشانی اش به عرق نشسته بود. گفتم چی شده داداش؟
گفت: یک ساعت بود با حضرت زهرا حرف میزدم.
گفت:تنها خواستم از خدا اینه که روز شهادت بی بی برم.
روز #شهادت حضرت زهرا (س)قنوت نماز صبح می خواند که ترکش پهلویش را شکافت...
#شهید علیرضا هاشمی نژاد
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هفدهم*
نزدیکای اذان صبح بود که غلامعلی برگشت صبح که بیدار شد ولی گفت: چی شد مامان به بابا گفتی؟!
_آره مخالفت کرد شدید!
_بهش گفتی خطری نداره؟!
_آره ولی آخرش حرفی نزد. یعنی بحث را تمام کردیم.
چند روزی شد که ساکش را بست و با همه خداحافظی کرد و دائم به فاطمه و حمیدرضا سفارش می کرد که از من برید پایگاه مسجد.آخه فاطمه حمیدرضا دیگه حالا عضو بسیج بودند و فعالیت های بسیجی داشتند. غلام رفت و من اصلاً دلم نمی آمد پشت سرش گریه کنم.
_مادر جان تلفن کن .شماره خونه همسایه را که داری؟
_آره مامان نگران نباش.
بیشتر از همه مجتبی خداحافظی کرد آخه خیلی دوستش داشت.مجتبی هم تا چند روز که غلامعلی رفته بود بیتابی میکرد. می رفت جلوی حوض روی زمین دراز میکشید گریه میکرد میگفت غلام کی برمیگرده؟!
بی تابی بچه را که میگیرم انگار کارت به جگرم می زدند. باباش هم که همش میگفت:«خانم گفتم که با این بچه مخالفت کنه اگه تو دعوا کرده بودی نمیرفت»
_تو رو خدا تو دیگه بس کن. تا حالا که رفته دعا کن سالم برگرده.
چند روزی می شد که غلامعلی رفته بود.زنگ زد به خونه همسایه و رفتم صداش رو شنیدم همین که صداشو شنیدم انگار تمام دنیا را بهم داده بودند.
_مادرجان جات چطوره خوبی؟ چه کار می کنی؟
_خدا را شکر خیلی خوب هیچ مشکلی ندارد نگران نباش بابا فاطمه حمیدرضا و وروجک مجتبی چطورن؟
_همه خوبند و دعات میکنند .مادر مواظب خودت باش. اونجا مشکلی نداری؟ سخت نیست؟
_نه مادر اصلاً
هیچ وقت عادت نداشت که لغو شکایت کند و اگر مشکلی هم بود، هیچ وقت نمی گفت. یه چند وقتی شد که برگشت از همون طرف آبادان که برگشته بود اول یک سر رفته بود کازرون پیش مادرم اینها. روزی که برگشت مجتبی بال درآورده بود.
_جبهه چطور ه یک کم تعریف کن
_همین طوری که تلویزیون نشون میده.
_سخت هم هست؟
_اصلا. مثل همین جاست که فعالیت میکنم
هنوز از راه نرسیده بود که در پایگاه مسجد بیشتر شبا نگهبانی بود .توی همین حالا برگشته بود یک شب دیر وقت اومد.
_کجا بودی تا الان؟ لباس ها چی شده چرا پر از رنگ و گچ هست؟
_مشغول رنگآمیزی و گچکاری بودیم.
_گچکاری کجا؟
_همین مسجد. داشتیم یکی از اتاقها را رنگ می کردیم برای روحانی مسجد.
_آخه روز وقت بود که باید شب این کار را انجام بدی
_روز کارهای دیگه هست که باید انجام بدیم
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ماجرای جانبازی حاج قاسم سلیمانی
#مرد_میدان
💠 #سردار_دلها
#قهرمان
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷زمان پیروزی انقلاب در هنرستان کوار مشغول به تحصیل بودم. همان روزهای اول انقلاب بود که معلم جدیدی به مدرسه ما پیوست، آقای کمال ظِل انوار که تدریس درس فیزیک رشتههای مختلف هنرستان را به عهده گرفت. معلمی که تنها معلم فیزیک نبود، بلکه شد معلم اعتقادات و عقاید ما. درس فیزیک که تمام میشد، کلاس ما میشد کلاس انقلاب. روی تختهسیاه خطی رسم میکرد و میگفت این مسیر انقلاب است، از کجا شروعشده و به کجا باید برسد، بعد هم انحرافات انقلاب و روشهای دفاع از انقلاب را به ما آموزش میداد.
اولین امتحان فیزیک را که در حیاط مدرسه از ما گرفت، تعدادی از دانشآموزان تا سؤالات را دیدند، برگه را زمین گذاشتند و بلند شدند تا بروند. تا بچهها بلند شدند، کمال با صدایی رسا و بلند خطاب به آنها گفت: بروید که با این شانه خالی کردنتان، آبروی اسلام و انقلاب را بردید! شاید همان اعتقادات محکمی که کمال در ما ایجاد کرد باعث شد، غیر از دهها رزمنده و فرد انقلابی، 25 نفر از دانشآموزان کمال در آن هنرستان، سالهای بعد، در طول جنگ تحمیلی شهید شوند!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت یک عکس ویژه از حاج قاسم!
➖تا حالا بهش دقت کرده بودید؟
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روز سه شنبه ۱۴ دیماه (اول ماه جمادے الثانی) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چرخش و #تغییرِ
سـا؏ت هم
بہ دردِ این دلِ
#تـنگــــمـ نخورد
سا؏ت #دل
روے آن سا؏ت ڪہ رفتے
همچُنان خوابیده است
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی❤️🕊️
#شهید_حاج_ابو_المهندس🕊️
#شهید_حسین_پورجعفری🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#زمان_شهادت
میگفت: با حاج قاسم، در یکی از مناطق حلب، در حال قدم زدن بودیم. حوالی غروب آفتاب بود و باران گلوله و خمپاره از بالای سر ما عبور میکرد.
به حاج قاسم با شوخی گفتم: حاجی یک گیری توی کار من و تو هست که شهیدنمیشویم.
بعد با خنده بیشتری گفتم: گیر و گور شما از من بیشترِ ، چون شما بیشتر از من در معرض شهادت بودی ولی هنوز نرفتی...🙂
حاج قاسم خندید و گفت: حاج رسول یک چیزی بهت میگم اما تا زنده ام به کسی نگو.😳
بعد ادامه داد: من اصل #شهادتم را گرفتم؛ اما زمان آن را حدودا به خودم واگذار کردند. 😳😔
حاج رسول میگفت :شهادت حاج قاسم در این زمان خواست خودش بوده و آخرین طراحی عملیات حاج قاسم همین بود: *عملیات شهادت* .
که اتفاقا بزرگترین و و ماندگارترین عملیاتی است که حاج قاسم طراحی و اجرا کرده است.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_رسول_استوار محمود آبادی
🍃🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هجدهم*
_من که از کارهای تو سر در نمیارم! حالا برو استراحت کن حتما صبح زود هم میخوای بری!
_مادر جان چقدر میزنی!
خیلی وقت بود که مشغول ساخت و ساز مسجد ثارالله بودند شب و روز کار میکردند تا مسجد را آباد کند خودش میگفت به سرپرستی و مسئولیت گروه مقاومت مسجد ثارالله را به عهده دارم.
بهش میگفتم غلام مادر اینقدر خودت رو اذیت نکن.می گفت: چند روز دنیا را باید به خاطر آخرت،به تلاش در راه خدا وقف کرد .منم دیگه حرفی نداشتم که بزنم.
خیلی دلسوز بود و سخاوتش نمونه بود دلش برای همه میسوخت .یک روز نزدیکای غروب بود که اومد گفت:
_مامان بابا کجاست؟!
_توی خونه چیکارش داری؟
_مامان تو هم بیا می خوام از بابام اجازه بگیرم!
دستم را گرفت و برد توی اتاق .باباش طبق معمول کتابی دست بود.
_بابا می خوام یه اجازه بگیرم.
آقا محمد علی کتابش را بست و گفت اجازه چی؟!
_یک خانواده هستند سه تا بچه داره. این آقا با خانمش و مادرش می خوان بیان شب اینجا بخوابن.
_مگه خودشون خونه زندگی ندارند؟ مگه اینجا ای نیستن؟
_مال طرف های خرمشهر و آبادان هستند .جنگ زده هستند. گناه دارن. فردا میرن.
_بابا تو اصلا نمی شناسیشون که بیارشون اینجا بخوابن؟!
_فقط همین یک شب. به خدا میشناسمشون!
باباش سکوت کرد.غلامعلی دیگه به نظر خودش جواب را گرفت با دو رفت آنها را بیاره. همان اوایل جنگ هم بود.
_خدایا این بچه میخواد کجا شش نفر را بخوابونه.
اتاق داشتیم در واقع یک اتاق بزرگی بود که یک در کشوی وسطش بود حالا شده بود دو تا اتاق .یک اتاق تلویزیون بود که بچهها هم همونجا می خوابیدند.
_یا الله یا الله..
_بفرمایید
تا صداشون رو شنیدم چادرم را پوشیدم و رفتم استقبال شون.
غلام هدایتشان کرد به سمت اتاق. این خانواده سه تا دختر و پسر قد و نیم قد داشتند.دلم به حالشان سوخت بیچاره ها از آبادان آواره شده بودند.
_مامان چی داریم برای ؟شام چیزی میخوای بخرم؟
_مادرجان برو یک ظرف ماست بخر بیا. تخم مرغ هم داریم درست می کنم. الان که دیر وقت نمیشه غذا درست کرد.
رفت و یک ظرف ماست خرید و با چه ذوقی به من کمک می کرد تا از مهمانها پذیرایی کنم. خیلی خوشحال بود که آنها را آورده بود خانه.از وقتی آمده بودند آقا محمد علی همینطور داشت از شرایط آبادان میپرسید.
#ادامه_دارد...
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ آخرین بوسه بر پای مادر....
#سرداردلها
🍃🍃🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75