eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷بعد از اتمام دوره آموزش عالی توپخانه، شهید طهرانی مقدم تشیکل تیپ توپخانه حضرت یونس(ع) را به آقا کمال ابلاغ کردند،متاسفانه همکاری کاملی با ایشان نشد، برای همین این مسئولیت به من سپرده شد. اما هر وقت به منطقه می آمد به تیپ ما ملحق می شد. یکی از مشکلات ما این بود که درخواست اتش روی یک منطقه یک بحث تخصصی بود که حتماً باید دیده بان، با محاسبات جغرافیایی انجام می داد، برای همین جایی که دیده بان حضور نداشت، یا اجرای آتش توپخانه میسر نبود یا با خطای زیادی همراه بود. وقتی آقا کمال برای عملیات بدر به ما ملحق شد،چند روزی نقشه منطقه جلویش بود و چیزهایی را محاسبه می کرد و می نوشت. نهایتاً جدول هایی آماده کرد و جلد گرفت که در جیب جا می شد. آنها را بین فرماندهان لشکر و قرارگاه ها تقسیم کرد و گفت، شما در هر منطقه ای که آتش خواستید طبق این جدول، اسم رمز آن را بگوئید. از این طرف هم مشخص کرده بود که برای هر اسم رمز کدام آتشبار تیپ باید آتش بریزد... با همین راهکار ساده اش، توانست بین غیرتوپچی و توپچی ارتباط برقرار کند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تنــها‌کســانۍ‌مردانــه‌می‌میرند که‌مــردانه‌زیستــه‌بـاشنــد... 🕊🌱 •✨•🌻• سالروز_شهادت 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭به مناسبت سالگرد شهادت 🌷شب از نیمه گذشته بود که به من دستور داده شد تا جهت شناسایی منطقه جدید بروم. سریع از مقر ابوذر خودم را به نهر هسجان جایی که حاج مجید سپاسی و هاشم بودند رساندم. دشمن بی امان خط را می کوبید و خمپاره دست به دست از آسمان می بارید. باید به سمت جزیره بوارین می رفتیم و خطی را که قرار بود گردان های جدید وارد می شدند شناسایی می کردیم. قبل از حرکت "محمد جواد روزی طلب" من را کناری کشید. در حالی که دستم را فشار می داد با حالت التماس گونه با بغض گفت: حاج عزیز، به هاشم بگو من هم بیام! پیش از این در پرسنلی سپاه فارس با هم همکار بودیم و جواد تازه به عنوان مسئول پرسنلی تیپ امام حسن(ع) انتخاب شده بود، چون دو برادرش پیش از این شهید شده بودند، هاشم اجازه نمی داد که جلوتر از این برود. گفتم: من که اینجا کاره ای نیستم، خودت باید بهش بگی! - گفتم، قبول نمی کنه. تسلیم نگاه پر از خواهشش شدم. با هم کنار هاشم رفتیم. گفتم: آقا هاشم، جواد هم با ما بیاد. هاشم بر افروخته شد و گفت: نه، بیاد چی کار کنه؟ همین الان باید برگرده عقب! اشک از چشم های جواد جاری شد. با التماس و اشک گفت: آقا هاشم من هم می خواهم با شما بیام جلو! هاشم اشک های جواد را که دید کوتاه آمد و گفت: باشه، جواد هم بیاد. حالا جواد از خوشحالی اشک می ریخت. تازه صبح از شیراز به منطقه رسیده بود و حالا داشت از خط جلو رزمندگان هم جلوتر می رفت. بالاخره یک جمع هشت نفری از خاکریز رد شدیم. مقداری از مسیر را که رفتیم، حاج مجید گروه را نگه داشت و به هاشم گفت: از اینجا دو گروه می شیم. شما با غیبی و روزی طلب و ظریفیان از سمت چپ برید، من هم با بقیه از راست. قرار شد بعد از اتمام کار دوباره همین جا جمع شویم. هاشم جلو بود، بعد هم غیبی و جواد من هم نفر آخر. به سمت خانه خرابه هایی که در زیر نور مهتاب دیده می شد رفتیم. ناگهان صدای رگبار تیر بلند شد. همه روی زمین افتادیم. سرم می سوخت، گرمای خون را روی شقیقه ام حس می کردم. نگاهم به سمت هاشم رفت. بی حرکت افتاده بود، جواد هم کنارش بود و دستش روی سینه هاشم بود. زبانم بند آمده بود. هرچه می خواستم صدایشان بزنم، صدایم در نمی آمد. صدای حاج مجید می آمد که هاشم را صدا می زد. دست در شلوار هاشم انداختم و کشیدم تا جواب مجید را بدهد، اما هاشم تکان نمی خورد. راوی عزیز ظریفیان 🔹🔹🔹🔹 برشی از کتاب کربلای شلمچه http://ketabefars.ir/product-41 🌹🌷🌹 هدیه به سرداران شهید هاشم اعتمادی، محمد غیبی، محمد جواد روزی طلب و حاج مجید سپاسی صلوات 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃شٌهد‌ا‌بعد‌شهادت🕊️ عِندَربّهم‌یُرزَقون‌می‌شوند ودست‌هدایت‌گرۍ‌پیدامی‌کنند وبردل‌هاحکومت‌خواهند‌کرد ❤️✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟» پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین! پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت. 🔹 اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.» ما را گذاشت و رفت و شهید شد... شهید حسین دریابار 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مگه نمی آیید بریم بیمارستان ؟مگه غلام توی بیمارستان نیست؟! تا صبح خوابم نمی‌برد و گریه میکردم حتماً شهید شده اینها چیزی به من نمیگم احساس می‌کردم فردا تشییع جنازشه..دیگه حال دل مادرهایی که داغ بچه شان را دیده بودند ،می فهمیدم. دیگه زندگی برام معنا نداشت. _خدایا اگه غلام علی شهید شده باشه من چطور بدون بچه ام زندگی کنم؟! خواهرم همدم از چند روز قبل اومده بود اینجا و من نمیدونستم .همه اقوام می آمدند پیشش ما کازرون بودیم و انتظارش را می کشیدیم.هی با خودم حرف میزدم و دعا میکردم میگفتم شهید شده .گاهی هم به خودم دلداری میدادم که نفوس بد نزن. همه اقوام دسته دسته از کازرون می اومدن پیشمون او می رفتند در روزی که گذشت. داشتم دیوانه می‌شدم این همه آدم میاد اینجا چیکار؟ چسبیدم به مادرم و التماس کردم _مادر تورو خدا به جان غلام به اینها بگو هر چی شده بهم بگن! چرا راستش رو  نمیگن ؟!اگه شهید شده چرا نمیارنش؟! اگه زخمی شده چرا هیشکی نمیره ببینم بچم چه شده؟! مادرم زار زار همراهم گریه میکرد. _مادر جان آروم باش !میگن غلام مفقود شده !شاید اسیر شده! مثل اینکه ۵ روز قبل از عید (سال ۱۳۶۴ )عملیات داشتند عملیات بدر ..آرام باش خودت رو کشتی که.. تا چهل روز همینطور شلوغ بود و رفت و آمد..الهی بمیرم مادر تمام ظرف هایی که خریده بودی استفاده شد! دوروبرم که خلوت شد روز به روز اوضاعم بدتر می شد.دائم با خودم حرف می زدم روزی نبود که انتظار نکشم چشمم به در نباشه! _ خدایا یعنی میشه یکی بیاد بگه غلام پیدا شده! دیگه حواسم به این بچه ها نبود قطعا کشیدن اینا دیگه از ذهنم رفته بود .به جز غلام به هیچی فکر نمی‌کردم .مادرم همیشه پیشم بود .حواسم می‌شد می‌دیدم کازرون هستم ‌نمیدونم چطور منو می بردند که اونجا حواسم نمی‌شد. _مادر  دهنتو باز کن این قرص رو بزارم تو دهنت. فقط یاد من خیلی قرص بهم می دادند مادرم قرص رو میذاشت تو دهنم و اشک می ریخت و میگفت خدایا دخترمو شفا بده.. روز به روز ورم دستاش بیشتر میشه.مادرجان کمی گریه کن سبک بشی! خدایا دیگه بچه هاشو هم نمیشناسه. پدرم می گفت:شوهرش بنده خدا چقدر بردتش دکتر.اینا  که دیگه از زندگی ساقط شدن .صبر داشته باشد خانم. _چقدر صبر بکنیم مرد؟! الان ۲ ساله روز به روز داره بدتر میشه .نمیشه که دست بزاریم روی دست. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌺🌱🌺🌱🌺🌱
شهدای غریب شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
🌹🌹 با سلام ضمن عذرخواهی از شما سروران گرامی قسمت سی ام از داستان زندگی شهید غلامعلی رهسپار جا افتاده بود ، که خدمت شما بزرگواران ارسال شد . عذرخواهی مارا بپذیرید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 ✍ : مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك باش اوكه پـس ازواقعـه گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى 😭 وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. آرے مــادرم هروقت دلت گرفــت وياد فرزند افتادے برو درمـجلس زهــرا(س) شــرڪت كـن ڪه زهـرا داغ بســيارديده و دلے پر درد وجانكـاه ازپهلوے شكسته دارد. اما مادرم دوست دارم در عزايم همچون مادر وهــب كه ســر فرزندش را بسو ى دشمن پرتاب كرد وگفت چيزى را كه درراه خــدا دادم پس نمى گــيرم تو نيــز چون او مقــاوم و استــوار در مقابل منافقيــن وآنهايـى كه ممكــن است بيايند و با سخــنان نيـشدار دل تو را بدرد بياورند با صــبر و بردبارى خود ايستادگے كنى .... 🌹🍃🌹🍃 سید محمد شعاعے 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفت: فرمانده فلان آتشبار کاتیوشا را بگویید بیاید پیش من! تابه‌حال آقا کمـال را این‌قدر عصبانی ندیده بودم. تا فرمانده آتشبار، به آقا کمـال رسید، کمـال دستش را بالا برد و محکم به سمت صورت فرمانده پائین آورد، اما چند سانتی صورت او، خودش را کنترل کرد و دستش را مشت کرد، انداخت و بلافاصله با عصبانیت گفت: حیف که اگر تو را بزنم، می‌گویند بسیج و بسیجی روی فرمانده ما دست بلند کرد! فرمانده آتشبار که جا خوره بود گفت: آقای ظِل‌انوار مگه من چه کار کردم که می‌خواهید من را بزنید، شما حق چنین کاری را ندارید! آقا کمـال گفت: من چشم دارم می‌بینم، گوش دارم می‌شنوم. وقتی از شما می‌خواهم روی فلان نقطه آتش بریزید، صدای "الله‌اکبر" شما از پشت بی‌سیم می‌آید اما من، نه صدای انفجار گلوله‌های شما را می‌شنوم، نه محل انفجار را می‌بینم! صورت فرمانده آتشبار سرخ شد، سرش را پائین انداخت. فکر می‌کرد آقا کمـال، فریب الله‌اکبرهای دروغین او را می‌خورد، نمی‌دانست آقا کمـال تا مطمئن نشود آتشی را که خواسته به هدف رسیده یا نه دست برادر نیست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📷شب از ماموریت برمی گشتند، گفت : حالا که اینجا هستیم بریم به مادر شهید سر بزنیم . ولی وقتی دید چراغ خانه خاموش است .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75