فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥۳۰ سال هست که نخوابیدم....
وچقدر دلتنگ حاج قاسم هستیم 😭
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷وقتی کمال مدیرعامل شرکت یگان دشت بود برای دیدنش رفتیم.کارگرها در حال چیدن میوه بودند،پسر من کوچک بود، با حسین، پسر بزرگ کمـال سراغ صندوقهای چیده شده آلبالو رفتند و شروع به خوردن میوههای تازه کردند.کمـال تا بچهها را دید، سریع آلبالوها را از دست آنها در آورد و در صندوق ریخت و با غضب گفت: دیگه دست به این میوهها نزنید!
گفتم:این چه کاریه، بچه هستند. دلشان کشیده، بگذار چند دانه بخورند!
گفت: نه، این میوهها مالِ بیتالمال، نه من.
پول یک صندوق را به کارگرها دادم و به بچهها گفتم بیاید هرچقدر میخواهید آلبالو بخورید!
وقتی بچه ها خوردند، با پا زیر صندوق زدم و میوه ها را بیرون ریختم. کمـال گفت: چرا این کار میکنی، نعمت خدا را چرا حیفومیل میکنی!
گفتم:پولش را دادم، میخواهم بریزم دور.
گفت: از دست من ناراحت نشو، من در برابر دانهدانه این میوهها مسئولم، هرکدام از اینها را که بهناحق خرج کنم در برابر خدا باید جواب پس بدم! من نمیتوانم آتشِ خوردن بیتالمال را تحملکنم!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیره_شهدا
🌷شبها بعد از خوردن شام، کسی حال ظرف شستن نداشت. آنها را پشت سنگر جمع میکردیم تا اول صبح و سر حوصله آنها را بشوییم. اما هر صبح که به سراغ ظرفها میرفتیم، همه را شسته و تمیز میيافتیم. عباس با خنده می گفت: «کار اجنه است!»
یک شب با چند نفر از بچهها تصمیم گرفتیم، مچ آقا جنه را بگیریم! نیمه شب بود که صدای آرامِ شستن ظرفها به گوشمان رسید. همه با هم یک صدا فریاد زدیم آهای جن... جن... وقتی همه بیدار شدند به سمت محل شستن ظرفها دویدیم و متوجه شدیم که بله! از جن خبری نیست و این عباس است که به جان ظرفها افتاده و آنها را می شوید و متعجبانه به ما نگاه میکند.
🌷روزی که عباس شهید شده بود، دیدم یک پیرزن غریبه همین جور گریه کنان، به سر و سینه میزند و بلند خطاب به جمعیت میگوید: « عباس جونم، حالا کی برای من غذا بیاورد، کی کپسول گازم را بیاورد، چه کسی برای من دل سوزی کند. عزیزم تو رفتی و من هم بی یاور شدم.»
🌷🍃🌹🍃🌷
#شهید غلامعباس کریمپور
#شهدای_فارس
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه
👈فردا (25 دیماه )آخرین مهلت شرکت درمسابقه کتابخوانی فرمانده آتش
((براساس زندگینامه شهید کمال ظل انوار))
🔻🔻🔻🔻🔻
اطلاع رسانی و دریافت کتاب وشرایط شرکت در مسابقه از طریق:
کانال_گلزار شهدای شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🔺🔺🔺🔺🔺
🔹ضمنا به 14 نفر از برندگان به قید قرعه پلاک طلا اهدا خواهد شد⭕️
⭕️هیئت شهدای گمنام شیراز⭕️
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست!
چشم ها هم گاهی روے یک چهره گیر میکنند...🙃♥️
#حاج_قاسم🕊️💔
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#شهیـدحضـرت_زهرایے
🔰محمد, او و چندتن از فــرماندهان تیپ در حال حمام ڪردن بودهاند و همه از زیر دوش بیرون آمدند ولے محمد همچنان زیر دوش حمام بود...
بهش گفتیم:
محمــد زودباش چقدر طول میدهی‼️
محمدگفت: دارم #غسل_شهادت میكنم ڪه خدا دلش نیـاید مرا #شهید نكند ....😳😇
🔰زیارتنانه حضرت زهرا (س) خواند و تو جیبش گذاشت ....
چند ساعت بعد تیــر خورد به آن جیبش که زیارتــنامه بود ....
قــلبش همـراه با زیارتــنامه ســوراخ شدند ....
روز شهــادت #حضرت_زهرا سال ۶۵ در عملیاتے با رمــز حــضرت زهرا(س) شــهید شد 😭
#شهــید محمد غیبی
#شهداےفارس
#شهادت:کربلای ۵
#سالگردشهادت
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_یکم*
_خانم میگی چیکار کنیم ؟هرجا میگی تا ببریمش !چندتا از دوستای غلام اومدن توی بانک پیش آقا محمد علی و گفتن ما دیدیم شهید شده، امید الکی به مادرش ندید.
_اصلاً چنین چیزی میفهمه که ما امید بهش بدیم؟! آخه مرد یه چیزی میگیا !من کی بهش میدم ؟!من فقط میگم باید ببریمش یک دکتر بهتر!
تمام این اتفاق ها را مادرم بعد ها برام تعریف کرد .همه چی می شنیدم و می دیدم فقط نمیتوانم آن روزهای مریضی ام را به یاد بیارم.مادرم لحظه ای تنهام نمیذاشت اصلا حواسم سر جاش نبود.
نمیدونستم شب و روز کی هست .همین جا بلند شدم نماز می خوندم. همینجور که نماز می خوندم یکی محکم زد توی در. همینطور که چادر روی سرم بود دویدم در را باز کردم. حالا حدود ۳ سال از روزی که خبر داده بودن غلام زخمی شده میگذشت.
دیدم به خانمی هست که بعدا فهمیدم همسایه مون بوده.
_خانم جان مژده بده!! اسم غلامعلی را یک اصفهانی شنیده تو رادیو عراق اسمش رو خوندن، شوهرم گفته بیام خبرت کنم تو رادیو خواندن غلام علی رهسپار!
بازم غلامعلی را آورد و بدنم به لرزه افتاد روسریش رو محکم گرفتم و گفتم:
_تو را به حضرت عباس راست میگی ؟!تو رو به حضرت علی راست میگی؟!
تمام بدنم می لرزید بلند بلند گریه می کردم. مادرم دوید طرف با چند قطره آب به زور داد خوردم.
_خانم مگه نمیدونی این حالش بده؟ چرا عذابش میدی ؟چرا میای اسم پسرش رو میاری ؟زودی اورژانس خبر کن .دخترم داره میمیره!
تااورژانس اومد گوشی را گذاشت روی قلبم و گفت: مال اعصابشه. یک آمپول بهم زدن و رفتن.بیشتر وقت اورژانس خبر می کردند. از بس حالم بد بود بیشتر فامیل بهم سر میزدن به همه گفته بودند که دیگه مامان غلامعلی امروز و فرداست که بمیره.
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 والله هر کس به این نظام تیر انداخت آواره شد...
🔹حاج قاسم سلیمانی: من تمام علمای شیعه و سنی را میشناسم، اشهد بالله که از مراجع ایران تا غیر ایران، سرآمد همه آنان این مرد تاریخی یعنی «آیتالله العظمی خامنهای» است.
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷بعد از اتمام دوره آموزش عالی توپخانه، شهید طهرانی مقدم تشیکل تیپ توپخانه حضرت یونس(ع) را به آقا کمال ابلاغ کردند،متاسفانه همکاری کاملی با ایشان نشد، برای همین این مسئولیت به من سپرده شد. اما هر وقت به منطقه می آمد به تیپ ما ملحق می شد.
یکی از مشکلات ما این بود که درخواست اتش روی یک منطقه یک بحث تخصصی بود که حتماً باید دیده بان، با محاسبات جغرافیایی انجام می داد، برای همین جایی که دیده بان حضور نداشت، یا اجرای آتش توپخانه میسر نبود یا با خطای زیادی همراه بود. وقتی آقا کمال برای عملیات بدر به ما ملحق شد،چند روزی نقشه منطقه جلویش بود و چیزهایی را محاسبه می کرد و می نوشت. نهایتاً جدول هایی آماده کرد و جلد گرفت که در جیب جا می شد. آنها را بین فرماندهان لشکر و قرارگاه ها تقسیم کرد و گفت، شما در هر منطقه ای که آتش خواستید طبق این جدول، اسم رمز آن را بگوئید. از این طرف هم مشخص کرده بود که برای هر اسم رمز کدام آتشبار تیپ باید آتش بریزد... با همین راهکار ساده اش، توانست بین غیرتوپچی و توپچی ارتباط برقرار کند...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تنــهاکســانۍمردانــهمیمیرند
کهمــردانهزیستــهبـاشنــد...
#شهــیـدآۅینــۍ🕊🌱
•✨•🌻•
#شهیدهاشم_اعتمادی
#شهیدمحمد_غیبی
#شهیدمحمدجوادروزیطلب
سالروز_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭به مناسبت سالگرد شهادت
🌷شب از نیمه گذشته بود که به من دستور داده شد تا جهت شناسایی منطقه جدید بروم. سریع از مقر ابوذر خودم را به نهر هسجان جایی که حاج مجید سپاسی و هاشم بودند رساندم. دشمن بی امان خط را می کوبید و خمپاره دست به دست از آسمان می بارید. باید به سمت جزیره بوارین می رفتیم و خطی را که قرار بود گردان های جدید وارد می شدند شناسایی می کردیم. قبل از حرکت "محمد جواد روزی طلب" من را کناری کشید. در حالی که دستم را فشار می داد با حالت التماس گونه با بغض گفت: حاج عزیز، به هاشم بگو من هم بیام!
پیش از این در پرسنلی سپاه فارس با هم همکار بودیم و جواد تازه به عنوان مسئول پرسنلی تیپ امام حسن(ع) انتخاب شده بود، چون دو برادرش پیش از این شهید شده بودند، هاشم اجازه نمی داد که جلوتر از این برود. گفتم: من که اینجا کاره ای نیستم، خودت باید بهش بگی!
- گفتم، قبول نمی کنه.
تسلیم نگاه پر از خواهشش شدم. با هم کنار هاشم رفتیم. گفتم: آقا هاشم، جواد هم با ما بیاد.
هاشم بر افروخته شد و گفت: نه، بیاد چی کار کنه؟ همین الان باید برگرده عقب!
اشک از چشم های جواد جاری شد. با التماس و اشک گفت: آقا هاشم من هم می خواهم با شما بیام جلو!
هاشم اشک های جواد را که دید کوتاه آمد و گفت: باشه، جواد هم بیاد.
حالا جواد از خوشحالی اشک می ریخت. تازه صبح از شیراز به منطقه رسیده بود و حالا داشت از خط جلو رزمندگان هم جلوتر می رفت. بالاخره یک جمع هشت نفری از خاکریز رد شدیم. مقداری از مسیر را که رفتیم، حاج مجید گروه را نگه داشت و به هاشم گفت: از اینجا دو گروه می شیم. شما با غیبی و روزی طلب و ظریفیان از سمت چپ برید، من هم با بقیه از راست.
قرار شد بعد از اتمام کار دوباره همین جا جمع شویم. هاشم جلو بود، بعد هم غیبی و جواد من هم نفر آخر. به سمت خانه خرابه هایی که در زیر نور مهتاب دیده می شد رفتیم. ناگهان صدای رگبار تیر بلند شد. همه روی زمین افتادیم. سرم می سوخت، گرمای خون را روی شقیقه ام حس می کردم. نگاهم به سمت هاشم رفت. بی حرکت افتاده بود، جواد هم کنارش بود و دستش روی سینه هاشم بود. زبانم بند آمده بود. هرچه می خواستم صدایشان بزنم، صدایم در نمی آمد. صدای حاج مجید می آمد که هاشم را صدا می زد. دست در شلوار هاشم انداختم و کشیدم تا جواب مجید را بدهد، اما هاشم تکان نمی خورد.
راوی عزیز ظریفیان
🔹🔹🔹🔹
برشی از کتاب کربلای شلمچه
http://ketabefars.ir/product-41
🌹🌷🌹
هدیه به سرداران شهید هاشم اعتمادی، محمد غیبی، محمد جواد روزی طلب و حاج مجید سپاسی صلوات
🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞یادی از مادران مظلوم شهدا ....
در شب وفات حضرت ام البنین (س)🏴🏴
#مادران_شهدا
#شهدادریابید مارا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃شٌهدابعدشهادت🕊️
عِندَربّهمیُرزَقونمیشوند
ودستهدایتگرۍپیدامیکنند
وبردلهاحکومتخواهندکرد ❤️✨
#شهدا_گاهی_نگاهی
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟»
پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین!
پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت.
🔹 اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.»
ما را گذاشت و رفت و شهید شد...
#سردار شهید حسین دریابار
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ام*
_مگه نمی آیید بریم بیمارستان ؟مگه غلام توی بیمارستان نیست؟!
تا صبح خوابم نمیبرد و گریه میکردم حتماً شهید شده اینها چیزی به من نمیگم احساس میکردم فردا تشییع جنازشه..دیگه حال دل مادرهایی که داغ بچه شان را دیده بودند ،می فهمیدم. دیگه زندگی برام معنا نداشت.
_خدایا اگه غلام علی شهید شده باشه من چطور بدون بچه ام زندگی کنم؟!
خواهرم همدم از چند روز قبل اومده بود اینجا و من نمیدونستم .همه اقوام می آمدند پیشش ما کازرون بودیم و انتظارش را می کشیدیم.هی با خودم حرف میزدم و دعا میکردم میگفتم شهید شده .گاهی هم به خودم دلداری میدادم که نفوس بد نزن.
همه اقوام دسته دسته از کازرون می اومدن پیشمون او می رفتند در روزی که گذشت. داشتم دیوانه میشدم این همه آدم میاد اینجا چیکار؟
چسبیدم به مادرم و التماس کردم
_مادر تورو خدا به جان غلام به اینها بگو هر چی شده بهم بگن! چرا راستش رو نمیگن ؟!اگه شهید شده چرا نمیارنش؟! اگه زخمی شده چرا هیشکی نمیره ببینم بچم چه شده؟!
مادرم زار زار همراهم گریه میکرد.
_مادر جان آروم باش !میگن غلام مفقود شده !شاید اسیر شده! مثل اینکه ۵ روز قبل از عید (سال ۱۳۶۴ )عملیات داشتند عملیات بدر ..آرام باش خودت رو کشتی که..
تا چهل روز همینطور شلوغ بود و رفت و آمد..الهی بمیرم مادر تمام ظرف هایی که خریده بودی استفاده شد! دوروبرم که خلوت شد روز به روز اوضاعم بدتر می شد.دائم با خودم حرف می زدم روزی نبود که انتظار نکشم چشمم به در نباشه!
_ خدایا یعنی میشه یکی بیاد بگه غلام پیدا شده!
دیگه حواسم به این بچه ها نبود قطعا کشیدن اینا دیگه از ذهنم رفته بود .به جز غلام به هیچی فکر نمیکردم .مادرم همیشه پیشم بود .حواسم میشد میدیدم کازرون هستم نمیدونم چطور منو می بردند که اونجا حواسم نمیشد.
_مادر دهنتو باز کن این قرص رو بزارم تو دهنت.
فقط یاد من خیلی قرص بهم می دادند مادرم قرص رو میذاشت تو دهنم و اشک می ریخت و میگفت خدایا دخترمو شفا بده.. روز به روز ورم دستاش بیشتر میشه.مادرجان کمی گریه کن سبک بشی! خدایا دیگه بچه هاشو هم نمیشناسه.
پدرم می گفت:شوهرش بنده خدا چقدر بردتش دکتر.اینا که دیگه از زندگی ساقط شدن .صبر داشته باشد خانم.
_چقدر صبر بکنیم مرد؟! الان ۲ ساله روز به روز داره بدتر میشه .نمیشه که دست بزاریم روی دست.
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🌱🌺🌱🌺🌱
شهدای غریب شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
🌹🌹
با سلام
ضمن عذرخواهی از شما سروران گرامی
قسمت سی ام از داستان زندگی شهید غلامعلی رهسپار جا افتاده بود ، که خدمت شما بزرگواران ارسال شد .
عذرخواهی مارا بپذیرید.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 ✍ #دستنوشتہ_شـهید:
مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك #غــم_حضرت_ام_البنـين باش اوكه پـس ازواقعـه #ڪربلا گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى 😭
وچه خوب وجه اشتــراكى داريد..
آرے مــادرم هروقت دلت گرفــت وياد فرزند افتادے برو درمـجلس #فــرزند زهــرا(س) شــرڪت كـن ڪه زهـرا داغ بســيارديده و دلے پر درد وجانكـاه ازپهلوے شكسته دارد.
اما مادرم دوست دارم در عزايم همچون مادر وهــب كه ســر فرزندش را بسو ى دشمن پرتاب كرد وگفت چيزى را كه درراه خــدا دادم پس نمى گــيرم تو نيــز چون او مقــاوم و استــوار در مقابل منافقيــن وآنهايـى كه ممكــن است بيايند و با سخــنان نيـشدار دل تو را بدرد بياورند با صــبر و بردبارى خود ايستادگے كنى ....
🌹🍃🌹🍃
#شهــید سید محمد شعاعے
#شـهداےفارس
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷گفت: فرمانده فلان آتشبار کاتیوشا را بگویید بیاید پیش من!
تابهحال آقا کمـال را اینقدر عصبانی ندیده بودم. تا فرمانده آتشبار، به آقا کمـال رسید، کمـال دستش را بالا برد و محکم به سمت صورت فرمانده پائین آورد، اما چند سانتی صورت او، خودش را کنترل کرد و دستش را مشت کرد، انداخت و بلافاصله با عصبانیت گفت: حیف که اگر تو را بزنم، میگویند بسیج و بسیجی روی فرمانده ما دست بلند کرد!
فرمانده آتشبار که جا خوره بود گفت: آقای ظِلانوار مگه من چه کار کردم که میخواهید من را بزنید، شما حق چنین کاری را ندارید!
آقا کمـال گفت: من چشم دارم میبینم، گوش دارم میشنوم. وقتی از شما میخواهم روی فلان نقطه آتش بریزید، صدای "اللهاکبر" شما از پشت بیسیم میآید اما من، نه صدای انفجار گلولههای شما را میشنوم، نه محل انفجار را میبینم!
صورت فرمانده آتشبار سرخ شد، سرش را پائین انداخت. فکر میکرد آقا کمـال، فریب اللهاکبرهای دروغین او را میخورد، نمیدانست آقا کمـال تا مطمئن نشود آتشی را که خواسته به هدف رسیده یا نه دست برادر نیست!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💔مادر شهید خجسته:
بهشت صورت بچهی من بود😭
#حضرت #ام_البنین
#مادران_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📷شب از ماموریت برمی گشتند، گفت : حالا که اینجا هستیم بریم به مادر شهید سر بزنیم .
ولی وقتی دید چراغ خانه خاموش است ....
#حاجقاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃نگاه به چهره پاک و مظلوم شما...
همانند بارانی است که...
بر این دل خسته و آلوده میبارد...
در این دنیای وانفسا
همین #یــاد_شما ست
که نمےگذارد
غبار گناه
دل را سیاه کند...✨
#سلام_صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه.
کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودندبا آمدن این کودک توبایدبروی!
گفت اسم دخترم رابگذارید زینب.
زینب5ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد.
#سردارشهید حاج محمدرضا جوانمردی
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
حالا علیرضا هاشمینژاد هم شهید شده بود .مادرش می آمد دیدن من و دلداری ام میداد.بیشتر فامیل ها هر روز می آمدند عیادتم. دیگه وضعیت روحی من برای همه عادی شده بود. بعد از ۲ سال دیگه کم کم وضعم بهتر شده بود اما حواس پرتی گرفته بودم. کارهایم را می تونستم انجام بدم و قرصها رو خودم میخوردم. برعکس دو سال اول که قرص ها را هم مادرم دهنم می گذاشت.
سالی که اسرا آزاد می شدند دوباره بی تاب شده بودم و کارم همش گریه بود و نذر و التماس به خدا.
_خدایا من خیلی بی تاب بچه ام هستم، یه نشونی ازش بهم بده. اگه شهید شده کاری کن جسدش پیدا بشه تا حداقل سنگ قبری باشه برم قبر بچمو بغل بگیرم !ده سال بچه ام را تو بغل نگرفتم! خدایا به خودت سپردمش از خودت میخوامش!
پای همه نمازهام گریه می کردم و التماس خدا .حالا دیگه اسرا هم آزاد شده بودند از غلام من خبری نشد. همه حرفاش همه کاراش جلوی چشمام بود.
_مامان تو منطقه جنگی وقتی رودکی و صیاد شیرازی از هلیکوپتر میان پایین , یک ابهتی دارند.اگه اونجا بودی اگه میدونستی چقدر خوشحال میشیم! مامان ،عشقه!
با چه ذوقی این حرفها را میزد و میگفت: عشقه! هیچ وقت این طرز حرف زدنش از تو ذهنم پاک نمیشه.
_مامان اینا وقتی وارد منطقه میشن برای ما یک قوت قلب هستند.
شبای جمعه دعای کمیل بود. غلامعلی توی مراسم ختم شهید اطلاعی دعای کمیل خونده بود .مادر شهید اطلاعی برام آورده بود. گوش میدادم و گریه میکردم کار من زندگی با خاطرات غلامعلی بود.
حمیدرضا که اومد خونه گفتم: یه کاری برای مادرت انجام میدی؟!
_چشم مادر جان بفرمایید.
_یادمه غلامعلی توی پادگان احمد بن موسی که بود یک تئاتر با بچههای پادگان بازی کرده بود برو فیلمش رو پیدا کن بیار تا ببینمش.
_مادر قرار شد که خودت رو اذیت نکنی! تو که حال روزت خوب نیست چرا این چیزها را یاد خودت میاری؟
غلام علی ماشالا هیکلش درشت بود. نقش سرکرده صدام را بازی کرده بود. یادمه چند تا کراوات دستش بود گفت برای بازی توی تئاتره. گفت نقش سرسپرده صدام رو داره.
کلی التماس حمیدرضا کردم تا رفت پادگان و فیلم و پیدا کرد و آورد. هی نگاه کردم و اشک ریختم. هیکلی داشت بچه ام. از جبهه که میآمد میخندید و میگفت: مامان همه توی جبهه فکر میکنند من زن و بچه دارم. میگن تو نمیخوای به زن و بچه ات سری بزنی.؟!من بهشون میگم تازه ۱۶ سالمه .اصلاً باورشون نمیشه. فکر میکنن دارم دستشون میندازم.
منم پا میشدم اسفند میذاشتم رو آتیش و دور سرش میچرخوندم «خدایا کاش غلام زنده باشه»
ادامه_دارد...
🍃🌸🍃?🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادر_شهید
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
خلاصه میشود به این
مادر شهید
پیش از آنکه مادر شهید شود
«شهید» میشود . . .
📹▪️صحبت های مادر شهدای #فرجوانی درباره فرزندان شهیدش
#ببینید...
#مادران_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
صورت آقا کمـال سرخ شده بود، کاردش میزدید خونش در نمیآمد. دستش را مشت کرده و به هم میفشرد، دندانهایش هم. اما هیچ نگفت. بلند شد و از سنگر بیرون زد. دنبالش رفتم. پوتینش را پوشید و به سمت نخلستان رفت. دستهایش را از پشت گره زد توی هم، سرش هم پائین بود. آرام بین نخلها قدم میزد. ربع ساعتی طول کشید تا دوباره مسیرش را به سمت سنگر فرماندهی عوض کرد. وقتی برگشت صورتش مثل همیشه آرام بود، از اخم و عصبانیت هم در آن خبری نبود.
داخل سنگر نشست و رو به برادری که او را عصبانی کرده بود گفت: برادر عزیز من، این موضوعی که شما گفتید و روی آن اصرار دارید، به این دلیل و این دلیل غیرمنطقی است و قابل اجرا نیست!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید