🖇زندگی به سبک شهدا ♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_اول
مادر شهید در خصوص ساده زیستی و زندگی بی تکلف او نقل می کند؛ «و وقتی که لباسهایش چرک می شد، بی آنکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد. عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و آن قدر آن را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می آورم روزی نام او را در لیست دانش آموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود. از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متاثر شدم. کمد لباسهای عباس را به او نشان دادم و گفتم: نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم؛ اما خودش از آنها استفاده نمی کند. وقتی هم از او می پرسم که چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی خواهم با پوشیدن این لباسها به آنان فخر فروشی کنم.»
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_دوم
یکی دیگر از ویژگی های وی تصمیم گیری صحیح و مناسب در شرایط مختلف بود در واقع می توان وی را متخصصِ متعهد نامید زیرا همواره تلاش داشت، بهترین تصمیمات را در فعالیت های خود داشته باشد و اگر متوجه می شد که در تصمیم گیری دچار اشتباه شده است، نظرات دیگران را می پذیرفت؛ زیرا هدفش موفقیت در ماموریت های محول شده بود. سرتیپ خلبان سیروس باهری، همرزم شهید عباس بابایی و مدیر عامل شرکت پشتیبانی و نوسازی بالگردهای ایران در این خصوص اشاره می کند؛ «در تصمیم گیری ها خیلی خونسرد و اهل بررسی بود. اجازه می داد آدم ها و دیدگاه های مختلف یک موضوع را بررسی کنند، بعد هم که به ایشان می گفتند خیلی رازدار بود و فاش نمی کرد، صبور بود و به موقع تصمیم می گرفت، پای آن هم می ایستاد مگر این که راه بهتری توصیه می شد. این برایش کسر شان نبود که از نظرش برگردد و یک تصمیم دیگری بگیرد.»
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_سوم
یکی از هم رزمان شهید بابایی می گوید: “از زمان دانشجویی، نوع لباس پوشیدن عباس بابایی که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم. سرانجام روزی در این باره از او سؤال کردم. او پس از مکثی کوتاه گفت: انسان باید غرور و خودپسندی های خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مُضر می کشاند و عادت می دهد، پرهیز کند تا نفسش پاک شود. هم چنین تزکیه و سرکوبی هوای نفس، موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر، آمادگی پیدا کند”.
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
#شهید_عباس_بابایی
#بخش_چهارم
3 ماه قبل از شهادت عباس بود که یک روز داخل ماشین نشسته بودم و می رفتیم. یک لحظه به من احساس عجیبی دست داد و یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس شرمندگی کردم و بلافاصله این احساس را برای عباس به زبان آوردم و گفتم: «عباس چرا من، مثل سایر خانواده ها در شهادت ها سهیم و شریک نباشم؟» عباس که گوش هایش را تیز کرده بود، گفت: «خب ادامه بده؛ بقیه اش را بگو و این که دیگر چه احساسی داری!» و این در حالی بود که من اصلا متوجه نبودم که چه می گویم.
عباس یک لحظه فرمان را رها کرد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که می خندید، گفت: «خدای! شکر. سپاسگزارم که چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.» عباس که دعا کرد، قلبم ریخت و پیش خود گفتم: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!» اما دیگر کار از کار گذشته بود و یک لحظه احساس کردم عباس را از دست داده ام. عباس هم رو به من کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس می کنم که تو مرد شده ای و از این لحظه، فرزندانم را به تو می سپارم و هر چهارتای تا را به خدا!»
(راوی: صدیقه حکمت، همسر شهید)
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_پنجم
منش شهید بابایی در هنگام تحصیل در آمریکا، به نحوی بود که سبب شد بسیاری از اساتید وی از نوع برخورد او تعجب کنند. چراکه او در عین جوانی خود را از تمام تعلقات مادی غرب دور نگه داشته بود.
شهید بابایی در سال 1349 برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده میبایست هر دانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق میشد. در ظاهر هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان میکردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط نه تنها واجبات دینی خود را انجام میداد بلکه از بیبندوباری موجود در جامعه غرب پرهیز میکرد. هم اتاقی او از ویژگیها و روحیات عباس مینویسد بابایی فردی منزوی در برخوردها و نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بیتفاوت است و از نوع رفتارش پیداست که او نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی است و شدیدا به آداب و سنت ایرانی پایبند میباشد. همچنین گفته بود که او به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند که منظور او، نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهای آن آمریکایی بعدها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود و این درحالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود.
روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن خلبانیاش از او سوال کردم. او در پاسخ گفت: خلبان شدن ما هم از عنایات خداوند بود. (راوی: سرهنگ ولی الله کلاتی)
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_ششم
بابايي و ژنرال امريكايي
دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهايي كه در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نميدادند.
يك روز به دفتر مسؤول دانشكده، كه يك ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست كه بنشينم. پروندهام روي ميز بود. ژنرال آخرين كسي بود كه بايد نسبت به قبول يا رد شدنم اظهار نظر ميكرد. ژنرال شروع كرد به سؤال. از سؤالها برميآمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين برايم خوشايند نبود. چون احساس ميكردم رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامههايي كه براي زندگي آيندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودي است. اگر به نتيجه نميرسيديم، من بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برميگشتم. در اين فكرها بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست داخل شود. با اجازه ژنرال مرد تو آمد و بعد از احترام، ژنرال را براي كار مهمي، به بيرون اتاق برد. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم؛ كاش در اينجا نبودم و ميتوانست نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. با خودم گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست؛ همينجا نماز را ميخوانم؛ إنشاءالله كه تا نمازم تمام نشود، نميآيد. بلند شدم، به گوشهاي از اتاق رفتم و روزنامهاي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول شدم. اواسط نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه ميدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و بلند شدم آمد طرف ميز ژنرال. در حالي كه بر روي صندلي مينشستم، از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت: «چهكارميكردي؟»
گفتم: «عبادت ميكردم.»
گفت: «بيشتر توضيح بده.»
گفتم: «در دين ما دستور بر اين است كه در ساعتهاي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم. چون الآن هم زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم.»
ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: «همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارهاست، اين طورنيست؟»
گفتم: «همين طور است!»
لبخند زد. از نگاهش خواندم كه از صداقت و پايبندي من به سنت و فرهنگ خودم خوشش آمده. خودنويس را از جيبش بيرون آورد و با خوشرويي پروندهام را امضا كرد. با حالتي احترامام (ره)يز از جايش بلند شد، دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: «به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد. برايتان آرزوي موفقيت دارم!»
متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اولين محل خلوتي كه رسيدم، به پاس اين نعمت بزرگ كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_هفتم
من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:
-ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی.
می گفت:
-در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا... .
حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:
-چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟
چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.
بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.
@shohadayeegomnamm
🖇زندگی به سبک شهدا♥️🌱
🖇#شهید_عباس_بابایی
#بخش_هشتم
آیا به عباس الهام می شد؟
سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند. برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق شناس گفت:
جناب بابایی ! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم
عباس هم گفت:
-خدا را شکر . ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردندو قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند.
عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:
-خداوند او را بیامرزد . خدا رحمتش کند.
گفتم : که را می گویی ؟
یکباره به خود آمد و گفت :
همین طوری گفتم
لحظه ای بعد باز زیر لب گفت :
خدا رحمتش کند.
سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید. علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت.
ده دقیقه ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم . هنگام برگشت ، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.
(ستوان حسن دوشن)
@shohadayeegomnamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید...
حاجی به رهِ کعبه و من طالبِ دیدار
او خانه همی جوید و من صاحبِ خانه
#شهید_عباس_بابایی
═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم