eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
302 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
922 ویدیو
6 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد. @admineeitaa3
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_43 #فصل_هفتم به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی ڪه مادرشوهرم آنجا بود
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را ڪه چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر ڪن.» خواهرشوهر ڪوچڪ ترم به ڪمڪم آمد و همان طور ڪه لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن ڪه تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یڪ دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساڪت. بالای سر زائو ڪه این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به ڪارم برسم. یڪی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سڪوت برداشت. قابله ڪمی تلاش ڪرد و به من ڪه ڪنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر ڪن باید ببریمش شهر. از دست من ڪاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم ڪرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یڪی شان به دنیا نمی آید. آن یڪی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر ڪنید.» ادامه دارد...✒️ نویسنده: @shohadayekahrizsang