شهدای ملایر
شهید رجب #آتش زمزم پدر:قربان علی تولد:۱۳۰۸/۰۸/۰۱-ملایر متاهل.شهادت : ۱۳۶۵/۰۹/26 با اصابت تیر.مزار :
نام شهید : رجب آتش زمزم
نام پدر :قربان علی
محل تولد :روستای ازناو -ملایر
تاریخ تولد : 8/8/1308
وضعیت تأ هل :متاهل
تعداد فرزندان : 9
دختر:5
پسر:4
شغل شهید : آزاد-کشاورزی
محل کار: ازناو
تاریخ شهادت : 26/9/65
نشانی مزار: گلزار شهدا-هشتگرد-ینگی امام
شهید رجب آتش زمزم فرزند قربان علی متولد 8/8/1308 در یکی از روستاهای شهرستان ملایر بنام ازناو چشم به جهان گشود.شهید در زمان تولد در روستای فقیرنشین و در خانواده مومن و متعهد که در آن روستا مدرسه و درس وجود نداشت.صرفا تحت تعلیم پدر و مادر آئین اسلام و زندگی را آموخت و پس از سپری شدن کودکی و رسیدن به نوجوانی در کنار خانواده و پدر در امر کشاورزی امرار معاش میکرد و با رسیدن به سن جوانی با کفالت مادر که پدر بزرگوارش دار فانی را وداع گفته بود از خدمت سربازی معاف گردید و در همان زمان با انتخاب همسری مومن و شایسته و ازدواج با ایشان تشکیل خانواده دادند که ثمره این پیوند 4 پسر و 5 دختر میباشد که از آن شهید به یادگار باقی می باشد.
خاطره ای که از زبان فرزند دختر شهید بزرگوار وجود دارد آنکه شهید با توجه به اینکه در آن زمان دو فرزندش نیز در جبهه جنگ حضور داشتند و خود شهید نیز فردی مسن و پیر بودند که شور و عشق جبهه و پیوستن به لشگر محمد رسول الله و ایمان راسخ به ائمه اطهار ایشان را از رفتن باز نداشت و با وجود اینکه چند روزی بود که تازه از بیمارستان مرخص شده بود و به جهت اعزام ثبت نام نمودند و شب قبل از عزیمت فرزند دخترش را صدا میزند و به او میگوید یک کاغذ و قلم بیاور تا وصیت نامه خویش را بنویسد و آن شب وصیت نامه خود را مینویسد و به فرزندش گویا که الهام شده بود که به شهادت نائل میشوند می گوید که وصیت را جایی نگه داری نماید و پس از شهادت به آن عمل نمایند که همین گونه نیز شد که بعد از 25 روز اعزام به جبهه و نبرد غیورانه در عملیات کربلای در تاریخ 26/9/65مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار و به درجه رفیع شهادت نائل می گردد و پیکر پاکش در مزار شهدا ینگی امام به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش مستدام
@shohadayemalayer
www.541122.blogfa.com
زندگی نامه شهید رجب #آتش زمزم
یکم خرداد 1308 ، درروستای ازنا از توابع شهرستان ملاير به دنيا آمد. پدرش قربانعلی و مادرش نوش آفرين نام داشت. تا دوم ابتدايی در نهضت سوادآموزی درس خواند كارگر بود. سال 1331 ازدواج كرد و صاحب چهار پسر و پنج دختر شد. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و ششم آذر 1365، درقلاجه پاوه هنگام آموزش نظامی بر اثر اصابت سهوی گلوله به شهادت رسيد. مزار وی در گلزار شهدای شهر هشتگرد تابعه شهرستان ساوجبلاغ قرار دارد.
@shohadayemalayer
هدایت شده از مجله هنری توکان
🌷🌷
امیدوارم که انشاءاللّه آن روزی را که شماها در قدس نماز جماعت میخوانید، ببینید و ببینیم انشاءاللّه؛ ما معتقدیم که این روز خواهد آمد.
رهبر انقلاب
۹۶/۱۲/۱۰
@toucanart
شهدای ملایر
شهیدمحمودصائبی @shohadayemalayer
زندگینامه سردار شهید محمود #صائبی مسئول واحد موتوری سپاه ملایر
پاسدار شهید محمود صائبی بیســتم مهر ماه سال 1337 در ملایر به دنیا آمد. پدرش حسین کارمند شهرداري بود. سال 1344 وارد دبستان شد و تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت.
در سال های انقلاب در کنار دیگر مردم مبارز ملایر و همدان در راه پیروزی انقلاب بزرگ ملت ایران گام برداشت و در این راه از هیچ کمکی فروگذار نبود.
با آغاز جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در عملیات های متعدد همراه با دیگر همرزمان خود حماسه ها آفرید.
سرانجام پس از سال ها مجاهدت در راه خدا، دوم اردیبهشت ماه سال 1360 در منطقه عملیاتی ســرپل ذهاب توسط نیروهاي عراقي بر اثر اصابت گلوله به شهادت رســید و به کاروان عظیم شهدا پیوست. مزار او در گلزار شــهداي عاشوراي زادگاهش واقع است.
تا پیش از انقلاب، تیپ خاصی داشت. لباس جین می پوشید، موهای فرفری داشت و تیپ جوان های آن روز را داشت. اما با شروع اتفاقات انقلاب، آرام آرام تیپ ظاهری و رفتارش تغییر کرد و به قول معروف انقلابی شد.
در سال های تحصیل در هنرستان فنی و حرفه ای عکس شاه را پاره کرد.
اهل ورزش زیبایی اندام بود. در خانه وسیله بدنسازی داشت؛ دنبل، وسیله دراز و نشست و … همیشه ورزش بدنسازی انجام می داد. هیکل ردیفی داشت؛ قد بلند و چهارشانه. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه ملایر، وسایل بدنسازی اش را که در خانه داشت، برد سپاه تا بچه ها از آن ها استفاده کنند.
در قزوین که بود دنبال رفاقت و دوستی با بچه هایی بود که مشکلی داشتند. مثلاً یک رفیق داشت که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. بیشتر از همه با این دوستش می گشت.
تابستان می رفت پیش پدر در کارخانه مهرام و کار می کرد. کارش نظارت روی کار کارگرها بود. پدر هم بهش حقوق کمی می داد.
یک بار همراه برادرش احمد، علی برزگر و چند نفر دیگر راه افتادند و به آوج رفتند. وقتی به یک رستوران رسیدند، محمود به رستوران دار گفت «شما به چیزی دست نزن، من خودم همه چیز رو ردیف می کنم.» آستین هایش را بالا زد و دست به کار شد. غذا درست کرد. ظرف ها را خودش شست. همیشه در سفرها این روحیه را داشت. خودش همه کارها را می کرد.
به حاج آقا افقه که از اقوامشان بود و در سپاه تهران مسؤولیت داشت، سپرده بود تا هماهنگ کند و جذب سپاه تهران بشود. علی برزگر و رسول حیدری که فهمیدند محمود می خواهد برود سپاه تهران، شبانه راه افتادند سمت تهران، محمود را پیدا کردند و گفتند «مگه ما اجازه می دیم که تو بری سپاه تهران؟» دستش را گرفتند و آوردندش سپاه ملایر.
در هنرستان، رشته مکانیک خوانده بود. دست به آچار بود و اهل کارهای فنی. سپاه ملایر که تشکیل شد، مسؤولیت واحد موتوری سپاه را دادند بهش. همان کاری که تخصصش را داشت.
با اینکه در سپاه ملایر مسؤولیت داشت، ولی دلش پر می زد برای جبهه. بچه های سپاه بهش می گفتند «تو مسؤول موتوری سپاه هستی، اینجا بهت نیازه. داری کارت رو می کنی، چرا اصرار داری بری جبهه. خب نرو جبهه.» گفت «مگه جبهه رفتن هم پارتی بازیه که به من می گید نرم جبهه؟» هر چه اصرار کردند، قبول نکرد. آخر سر بیماری مادرش را بهانه کردند. گفتند «تو که مادرت آسم داره. به خاطر مادرت نرو.» گفت «مادرم آسم داره درست، ولی من می رم جبهه.»
آخرین باری که دیدمش، عید سال ۶۰ بود. من از تهران آمده بودم ملایر. محمود هم بود. قشنگ یادم مانده، پایش را تکیه زده بود به دیوار، بهم گفت «شاید این آخرین باشی که من می رم جبهه. این بار دیگه برنگردم.»
لباس سپاه که پوشیده بود، از کنار خیابان راه می رفت. می گفت «نمی خوام مردم بگن که چون لباس سپاه پوشیده از وسط خیابون می ره.»
بعد از شهادت، یک روز مادر رفت بالای سر قبر محمود. یک خانم را دید که آمده برای فاتحه. مادر پرسید «شما محمود من رو می شناسید؟» آن خانم گفت «آقا محمود زمانی که زنده بود به ما کمک می کرد. ما خانواده محرومی بودیم.» از این کارهایش هیچ کس خبر نداشت.
یک مدت بود که روغن ماشین کم شده بود. محمود راه افتاد رفت چند شهر دیگر، روغن ماشین گیر آورد. چند حلب برداشت و آورد ملایر. سپاه ملایر که رسید، عموش از راه رسید. محمود را دید. گفت «محمود جان، یک قوطی از این روغن ماشین ها رو به من می دی؟» محمود برگشت گفت «عمو جون، به خدا اگه یه قطره از این بهت بدم. خودم می رم از شهرهای دیگه برات میارم، ولی این ها رو نمی تونم بهت بدم. اینا برای سپاهه.»
توی سپاه سر و کارش مدام با ماشین و موتور و اینجور چیزها بود. دست و بالش همیشه سیاه و روغنی بود. دستش را توی سپاه نمی شست. می آمد خانه دستش را آب می کشید.
شهدای ملایر
شهیدمحمودصائبی @shohadayemalayer
جبهه غرب همه ش کوهستانی بود و برای جابجایی وسایل بهترین وسیله قاطر و الاغ بود. خیلی می رفتند روی مین. محمود دلش به حال حیوان ها می سوخت. به بچه ها می گفت «این حیوونکی ها رو نفرستید جلو، اینا تلف می شن. »
اردیبهشت سال ۶۰، روی ارتفاعات بازی دراز بود و تک تیراندازی می کرد. بچه ها رفتند پایین ارتفاعات که آذوقه و تجهیزات بیاورند. بالا که برگشتند، دیدند محمود شهید شده. تیر به پیشانی اش خورده بود.
آقای کتیرایی نماینده امام بود در ملایر. محمود که شهید شد، آمد خانه شان. عکس «شیخ احمد مقدس» پدربزرگ محمود را روی تاقچه دید. به پدر محمود گفت «از این پدربزرگ، این نوه هم باید باشه.»
دنبال ازدواج بود. برای خواستگاری دو سه بار اقدام کرد. خانه یک نفر رفتند برای خواستگاری. تا نشست آرام به مادرش گفت «پاشو بریم.» مادرش گفت «کجا؟ ما که تازه اومدیم؟» گفت «عکس امام توی خونه شون نیست، پاشو بریم.»
در بخشی از وصیتنامه شهید آمده است: مادر عزيزم گرچه براى تو فرزند خوبى نبوده ام و نتوانستهام آن همه زحمات شبانه روزى تو را جبران كنم ولى اميدوارم با لطف و محبت مادريت مرا ببخشى و خداوند ان شاءا... به شما صبر و شكيبايى عنايت فرمايد. مادر جان در زمانيكه كفار غاصب صدامى در مقابل سربازان اسلام صف آرائى كردهاند و قصد تجاوز به سرزمين اسلامى ما دارند من چگونه ميتوانم بى تفاوت از كنار آن بگذرم و تاب و تحمل اين كار را داشته باشم. مادر جان لطف و محبت مادرى تو قابل تقدير است و اين تو بوده اى كه مانند ديگر مادران مسلمان فرزند برومندى را در دامن پاكت پرورش دادهاى و امروز مائيم كه بايد به نداى رهبرمان لبيك گوئيم و اين انقلاب شكوهمندمان را كه با خون هزاران شهيد گلگون كفن به دستمان رسيده دوست بداريم. زيرا چشم تمام مستضعفين جهان به اسلام است و مطمئن باش تا آخرين قطره خون (كه) در بدن دارم و تا آخرين تيرى كه در تركش دارم براى نابودى دشمن بكار خواهم برد. و بدان كه ما پيروزيم زيرا اين وعده خداست به بندگانش و به هر صورت هر دو پيروزى با ماست اگر پيروز شديم كه انشاءا... در نزد تو خواهم آمد و اگر شهيد شدم باز پيروزيم. و از تو مىخواهم هرگز در مجالس براى من گريه نكنى و در خاتمه بگويم كه وجودت برايم افتخار است. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهیدمحمودصائبی @shohadayemalayer
وصيتنامه سردار شهید محمود #صائبى
بسم الله الرحمن الرحيم
كسانيكه ايمان آوردند و هجرت كردند و جهاد كردند با جان و مالشان در راه خدا بزرگترين مرتبه را در پيشگاه خدا دارند و آنان رستگارند. (قرآن مجيد)
خدا را سپاس ميگويم كه به من عنايت فرمود و اين سعادت را داد كه دوباره در صف سربازان اسلام باشم و عليه كفر جهانى و كافران صدامى بجنگم و با نثار خونم درخت اسلام را آبيارى كنم.
مادر عزيزم گرچه براى تو فرزند خوبى نبوده ام و نتوانستهام آن همه زحمات شبانه روزى تو را جبران كنم ولى اميدوارم با لطف و محبت مادريت مرا ببخشى و خداوند ان شاءا... به شما صبر و شكيبايى عنايت فرمايد. مادر جان در زمانيكه كفار غاصب صدامى در مقابل سربازان اسلام صف آرائى كردهاند و قصد تجاوز به سرزمين اسلامى ما دارند من چگونه ميتوانم بى تفاوت از كنار آن بگذرم و تاب و تحمل اين كار را داشته باشم. مادر جان لطف و محبت مادرى تو قابل تقدير است و اين تو بوده اى كه مانند ديگر مادران مسلمان فرزند برومندى را در دامن پاكت پرورش دادهاى و امروز مائيم كه بايد به نداى رهبرمان لبيك گوئيم و اين انقلاب شكوهمندمان را كه با خون هزاران شهيد گلگون كفن به دستمان رسيده دوست بداريم. زيرا چشم تمام مستضعفين جهان به اسلام است و مطمئن باش تا آخرين قطره خون (كه) در بدن دارم و تا آخرين تيرى كه در تركش دارم براى نابودى دشمن بكار خواهم برد. و بدان كه ما پيروزيم زيرا اين وعده خداست به بندگانش و به هر صورت هر دو پيروزى با ماست اگر پيروز شديم كه انشاءا... در نزد تو خواهم آمد و اگر شهيد شدم باز پيروزيم. و از تو مىخواهم هرگز در مجالس براى من گريه نكنى و در خاتمه بگويم كه وجودت برايم افتخار است.
همچنين از پدر، برادر و خواهرانم خداحافظى مىكنم و اميدوارم كه بتوانند براى اسلام مفيد باشند و در پايان براى اسلام و مسلمين آرزوى پيروزى و موفقيت مىكنم و اميدوارم كه بزودى پيروزى نصيب اسلام شود.
والسلام @shohadayemalayer
15 فروردین 1360
شهدای ملایر
وصيتنامه سردار شهید محمود #صائبى بسم الله الرحمن الرحيم كسانيكه ايمان آوردند و هجرت كردند و جهاد كرد
وصیتنامه شهیدمحمودصائبی @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهیدمحمودصائبی @shohadayemalayer
یاد و خاطره سردار شهید محمود #صائبی فرمانده واحد موتوری سپاه ملایر از زبان هم سنگرش عظیم امیری
شهید صائبی مسئول قسمت موتوری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملایر بود از اولین روز های عضویت در سپاه باشور و علاقه عجیبی مشغول خدمت در سپاه شد. بسیار متعهد و دلسوز بود و در قبال خون شهیدان مسئولیت بس عظیم بر دوشش احساس میکرد و در کارهایش خیلی منظم بود که زبان زد بچه های سپاه بود و در جمع بچه های از این نظر مشهور بود.
اگر احیانا مشکلات و نارسای هایی می دید خیلی زود به بچه ها و یا مسئولین گوشزد مینمود و در رفع آنها می کوشید. به مبانی مکتب بسیار معتقد بود. لحظه ای از عبادت و عمل در راه خدا باز نمی ماند. به نماز شب و دعای کمیل علاقه وافری داشت و اکثر روزها روزه میگرفت.
بخصوص روز های دوشنبه و پنج شنبه را به توصیه امام برای خود سازی به روزه داری مشغول بود. همیشه در نمازها دعا می کرد و از خدای متعال برای آنهایی که از خط اصیل اسلام و انقلاب منحرف شده اند یاری می خواست.
بسیار به امام علاقمند بود و مثل همه پاسداران جان بر کف در راه اسلام بود و اغلب سرودهایی که در مورد امام بود را زمزمه میکرد. شجاعت و شهامت وی تحسین برانگیز بود و در همه ماموریتها برای جبهه و پشت جبهه داوطلب و پیشقدم بود تا اینکه برای چندمین بار به سر پل ذهاب اعزام شد و به برپایی دین الله و مبارزه با متجاوزین و کفار بعثی عراق پرداخت.
در یکی از این در گیریها دشمن بقدری به ما نزدیک شده بود که محمود با نارنجک به مقابله با آنها برخاست و دشمن را در منطقه فراری داد.
در تاریخ 1 اردیبهشت 1360 که آخرین شب خود را در این دنیای سیاه که همانند زندان برای وی بود ، لشکر کفار به سنگر او نزدیک شده بودند و در گیری سختی بود باز نارنجکها را به کمک گرفت و کشته های کفار را بیشتر میکرد، شب تاریکی بود اما عجیب که چهره محمود چه نورانی و جذاب بود از شوق دیدار خدا لحظه ای لبخند از لبش دور نمی شد .
بالاخره آخرین ساعات عروج او نزدیک میشد ، سرانجام در ساعت 9:15 صبح 2 اردیبهشت 1360دگر بار ندای حق طلبانه سرور آزادگان حسین (ع) را لبیک گفت و خونش را در راه مکتب سرخ تششیع و اعتلای میهن اسلامی و جهانی شدن انقلاب اسلامی تقدیم کرد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید علیرضا #شاهرخی @shohadayemalayer
شهید علیرضا شاهرخی/ پانزدهم شهریور 1345، در شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش الله محمد، کارگری می کرد و مادرش ملک سلطان نام داشت. دانش آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم اردیبهشت 1361، در سومار هنگام درگیری با گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به قلب، شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
وصیت نامه به یادگار مانده از «شهید علیرضا شاهرخی» در سالروز شهادتش را بخوانید؛
اینجانب علیرضا شاهرخی از نظر مادی چیزی ندارم که وصیت کنم که چکارش کنید فقط می گویم که لباسهایم را یادگاری نگهدارید و برایم حجله بگذارید مرا در بهشت زهرا دفن کنید و برایم دعا کنید که خدا مرا بیامرزد.
اگر کسی از من ناراضی است علت آن را بپرسید و از او معضرت بخواهید و از خدا برای من طلب مغفرت بخواهید هر شب جمعه بر روی قبر من بیائید و برای من از خدا طلب آمرزش بخواهید.
همیشه در راه خدا بروید که این بهترین راه است برای من هیچ ناراحت نباشید زیرا من خودم قدم بدین راه گذاشتم و این بهترین راه بود و هست.
از پدر خوبم و مادر مهربانم و برادرهایم و خواهر عزیزم حلالیت می خواهم و از بچه های بسیجی که قبلاً با هم در پایگاه بودیم حلالیت بخواهید.
هر چه امام می گوید اطاعت کنید زیرا او بزرگ مرجع و رهبر ماست نمازهایتان را بخوانید و در آن مرا دعا کنید نمازهای قضای مرا هم بخوانید .
به همه بگوئید که من در راه خدا دین اسلام و رهبرم شهید شدم و در آخرین حرفهایم و نوشت هایم از همه دوستان و فامیلها و همسایگان می خواهم که مرا حلال کنند.
اگر باشم قرار آخر بمیرم * نمی خواهم که در بستر بمیرم
دلم خواهد برای یاری دین * میان ابوذر سلمان بمیرم
دلم خواهد بر فرمان خمینی * برای حفظ این مکتب بمیرم
دلم خواهد دین * میان مالک اشتر بمیرم
نمی خواهم ، نمی خواهم که در ایام پیری *** درون خانه در بستر بمیرم
@shohadayemalayer
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران
شهادت علیرضا #شاهرخی؛ دوم اردیبهشت 1361
شعرهای به یادگار مانده از «شهید علیرضا شاهرخی» به مناسبت سالروز شهادتش
اگر باشد قرار آخر بمیرم *** نمی خواهم که در بستر بمیرم
دلم می خواهد برای یاری دین *** بمان ابوذر سلمان بمیرم
دلم می خواهد بر فرمان خمینی *** برای حفظ این مکتب بمیرم
دلم می خواهد برای یاری حق *** بستان مالک اشتر بمیرم
نمی خواهم نمی خواهم که در ایام پیری *** درون خانه در بستر بمیرم
من جولیده دل گریم خدایا *** دلم می خواهد که در سنگ بمیرم
در پایان خانواده خود را به صبر و استقامت وبردباری و شکیبایی در مقابل مشکلات دعوت می کنم
@shohadayemalayer
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران
شهیدحسن #قدیری
پدر:لطفعلی
تولد:۱۳۴۵/۰۱/۰۱:ملایر -مجرد.شهادت : ۱۳۶۲/۰۱/۲۲شرهانی. گلزار شهدای امامزاده بی بی سکینه ملارد کرج @shohadayemalayer
شهیدحاجی مراد #معارف وند.پدر : حسین مراد
تولد: ۱۳۳۶/۰۶/۰۳ ملایر
متاهل.شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۴شلمچه عملیات کربلای ۵ .مزار : امامزاده محمد کرج @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهیدحاجی مراد #معارف وند.پدر : حسین مراد تولد: ۱۳۳۶/۰۶/۰۳ ملایر متاهل.شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۴شلمچه عملیات
خاطرات/ گروهان فتح - بخش اول
از بچه محل ها محمد #معارف وند، سعيد اللهياري، مجيد بني هاشمي و مهران پور مهران با هم بوديم البته حاج مراد #معارف وندکه جزء مرخصي رفته ها بود و در مرحله اول عمليات حضور نداشت.
بعد از چند ساعت به منطقه مورد نظر رسيديم. مسافتي را پياده رفتيم و در کانال هايي که از قبل آماده شده بود مستقر شديم. متوجه شديم در شلمچه هستيم. دشمن براي عدم نفوذ رزمندگان در شلمچه آب انداخته بود و درياچه مصنوعي بزرگي را ايجاد کرده بود. فرداي آن روز فرمانده گروهان محسن آريان پور نيروها را روي کالک توجيه کرد. گروهان اول «نصر» غواص بودند و بايد با شنا و عبور از آب به آن طرف رودخانه مي رفتند و با شکستن خط دشمن راه را براي گروه هاي ديگر باز مي کردند. گروهان ما «فتح» که گروهان دوم بود با گروهان سوم «فجر» بايد با قايق ها از درياچه مي گذشتيم و بعد از عبور از دژ اول دشمن، خاکريزهاي جلوتر را که به صورت مقطع، مقطع بود، پاکسازي مي کرديم و در آنها مستقر مي شديم.
روز 18/10/65 به توجيه نيروها و آمادگي بيشتر روحي و معنوي بچه ها گذشت. حدود ساعت 10 شب غواص ها آمدند تا با بچه هاي گروهان ما خداحافظي کنند. بچه ها شور و شعف فراواني داشتند. با هم شوخي مي کردند و از همديگر حلاليت و شفاعت مي خواستند. چرا که تا چند ساعت ديگر تعدادي از دوستان و هم رزمان شهيد شدند. در زمان خداحافظي حالت هايي بين بچه ها ايجاد مي شد که با زبان و نوشتار قابل بيان نيست. ضمن خوشحالي و شادي هم ديگر را بغل مي گرفتند و اشک از چشمان جاري مي شد.
گروهان نصر با فرماندهي عليرضا عاملي به آب زد. ما هم بعد از يک ساعت، به سمت اسکله رفتيم و در قايق ها منتظر شديم. حدود ساعت 12 نيمه شب بود که سوت خمپاره و توپ و انفجار آنها فضاي منطقه را گرفت. هوا سرد بود و سوزي که از روي آب مي گذشت بدن ها را خشک کرده بود. متوجه شديم کار گروهان غواص به مشکل برخورده و براي باز کردن سيم خاردارهاي حلقوي و هشت پرهاي خورشيدي و مين ها کار بسيار سختي دارند. در هنگام باز کردن موانع، دشمن متوجه آنها شده و با ضد هوايي چهار لول که مخصوص زدن هواپيماست بچه ها را زير آتش گرفته بود. و تعدادي از بچه ها شهيد و مجروح شدند اما با ايثارگري آنها مخصوصاً فرمانده گروهان که منجر به شهادت خود و ديگر همرزمان شد در نزديکي صبح دژ مستحکم دشمن را شکست. به ما دستور حرکت دادند. در بين راه خاکريزهايي که از قبل زير آب مانده بود باعث کم عمق شدن قسمت هايي از درياچه شده بود و اگر قايق به آنها مي خورد به گل مي نشست. سکاندار، قايق را از ميان خاکريزها عبور داد اما يکي دو تا از قايق ها که پشت سر ما بودند و به گل نشستند و عقب ماندند.
نزديک دژ دشمن شديم. ارتفاع دژ از آب، پنج متر بود و قبل از دژ هم موانعي از قبيل سيم خاردار حلقوي، ميدان مين، خورشيدي هاي هشت پر و ... وجود داشت. استحکامات غير قابل نفوذي بود. اما رزمندگان اسلام با ايماني که داشتند هيچ ترسي به دل راه ندادند و با توکل به پروردگار و امدادهاي غيبي آن را فتح کردند.
پروانه موتور قايق ما قبل از رسيدن به دژ به سيم خاردار برخورد کرد و سکاندار، موتور را خاموش و بالا کشيد و سريع با سيم چين آنها را پاره و مجدد حرکت کرد. بعد از عبور از معبري که ايجاد شده بود، به دژ رسيديم. داخل کانال آن شديم، جنازه هاي دشمن در سنگرهاي بتونه ريخته بود. صداي تيراندازي در تمام منطقه شنيده مي شد. مقداري جلوتر منتظر بچه هايي شديم که قايق هاشان در گل مانده بود. وقتي رسيدند هوا ديگر روشن شده بود و يکي از آنها از دسته دوم خيس شده بود وقتي به من رسيد گفتم عقب مانديد گفت عيبي ندارد به موقع رسيديم. به سمت خاکريزهاي جلوتر حرکت کرديم. برادري که خيس شده بود تا از دژ به سمت خاکريزها رفت، تيري به سرش اصابت کرد و شهيد شد.
خاکريزها را پاکسازي کرديم. چند نفر از دشمن کشته شدند و بقيه فرار کردند. دسته ما در حين پاکسازي شهيد و مجروح نداد. مقداري جلوتر مقر تانک هاي دشمن بود. حسين ظهوريان، يک قبضه خمپاره 60 دشمن را پيدا کرد و با کمک چند نفر ديگر به سمت آنها شليک کرد. توپخانه خودي هم چند سري اطراف تانک ها آتش ريخت. تا اينکه خدمه هاي آنها بيرون آمدند و فرار کردند و بچه ها با تيربار به سمتشان شليک کردند و آنها متواري شدند. تا غروب درگيري هاي مختصر ديگري پيش آمد و دو نفر از بچه هاي دسته ما مجروح شدند. شب بچه ها لوحه بندي شدند. من پاسنجش پست سوم بودم با حسين ظهوريان بچه ها را عوض کرديم. هوا مهتابي بود و ستون هاي گردان هاي ديگر را مي ديديم که از داخل کانال دژ اول که حدود 300 متر از ما فاصله داشت، به سمت نخلستان و پتروشيمي بصره که در سمت چپ منطقه بود مي رفتند و در زير نور مهتاب زيبايي خاصي داشتند.
شهدای ملایر
شهیدحاجی مراد #معارف وند.پدر : حسین مراد تولد: ۱۳۳۶/۰۶/۰۳ ملایر متاهل.شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۴شلمچه عملیات
در جايي که ما بوديم ديگر دشمن وجود نداشت و غير از اصابت خمپاره درگيري وجود نداشت رزمندگان در همان روز اول بسياري از مناطق شلمچه را گرفته بودند و از سمت چپ به نخلستان هاي بصره و از سمت راست به کانال پرورش ماهي رسيده بودند.
پست را تحويل نفرات بعدي دادم. يکي از سنگرهاي نگهباني را تحويل مجتبي رضايي و پسر عمه اش دادم. برادر مجتبي به نام مجيد رضايي در تيم ويژه گروهان بود. وقتي براي نماز صبح بلند شديم، پست آنها هم تمام شد و در کنار هم بعد از نماز صبح نشسته بودند که خمپاره اي بغلشان اصابت مي کند و هردويشان شهيد شدند. مجيد رضايي در انتهاي خاکريز بود. يکي از بچه ها رفت خبرش کرد. آمد بالاي سر جنازه برادر و پسر عمه اش مقداري بغض کرد. فاتحه اي برايشان خواند و گفت اين ها از بچگي هميشه با هم بودند و خدا خواست هردويشان را با هم ببرد. با روحيه اي که داشت نشان داد براي ادامه راهشان ترديدي به خود راه نداده است. من و چند نفر از بچه هاي ديگر جنازه هايشان را که ترکش سر و سينه شان را به شدت از بين برده بود با برانکاردي به عقب برديم و تحويل ماشين حمل جنازه داديم.
تا نزديکي غروب روز دوم در همان خاکريز مانديم و قرار شد براي استراحت به عقب برويم. با دو مجروح و دو شهيد به همراه ديگر دسته ها و گروهان ها از همان راه آبي با قايق ها به عقب آمديم تا به اردوگاه کوثر برويم.
وقتي رسيديم، سکوت عجيبي ارودگاه را گرفته بود. بچه هاي غواص بيشترشان شهيد شده بودند. از گروهان خودمان دسته دوم، پنج نفري شهيد شده بودند و به خاطر همين، غم سنگيني در دلشان بود و صداي آهسته گريه دوستان از بعضي چادرها مي آمد. بچه ها دوري همديگر را نمي توانستند تحمل کنند. حالا که از منطقه برگشته بودند جاي خالي بچه هايي که شهيد يا مجروح شده بودند کاملاً احساس مي شد و به خاطر همين، غم سنگيني چادرها و محوطه را گرفته بود.
شب را استراحت کرديم. اول صبح براي نماز بلند شديم، هوا کم کم روشن شد. سه نفري که قبل از عمليات به مرخصي رفته بودند رسيدند. يکي از آنها حاج مراد معارف وند بود که از اينکه در عمليات نتوانسته بود شرکت کند خيلي ناراحت بود. قرار بود براي نظافت به شهر «اهواز» برويم. دور هم جمع شده بوديم و منتظر جوش آمدن آب کتري بوديم که اعلام کردند کسي به شهر نرود. وضعيت منطقه طوري است که نياز به نيرو دارد. انتظار نداشتيم به اين زودي برگرديم به خط خستگي دو سه روز قبل در تن بود و نظافتي هم انجام نداده بوديم. اما دشمن پاتک کرده بود و براي حفظ پيروزي هاي روزهاي قبل بايد دفاع مي کرديم. به شلمچه رسيديم و از جاده اي که در همان يکي دو روز روي درياچه مصنوعي توسط برادران جهاد زده شده بود پياده به آن طرف درياچه رفتيم. در انتهاي جاده، ميداني بود که به خاطر اينکه آنجا توسط برادران خراسان گرفته شده بود بنام ميدان امام رضا (ع) معروف شده بود. رفتيم داخل دژ، اول همين که غروب شد نماز را خوانديم و بدون وقفه حتي بدون خوردن شام به سمت کانال پرورش ماهي حرکت کرديم. آنجا توسط لشکر 25 کربلا و لشکر 27 حضرت رسول (ع) گرفته شده بود. در آن سمت کانال، دو سه روز درگيري سختي صورت گرفته بود و هر لحظه احتمال پاتک مجدد دشمن و پس گرفتن آن کانال مي رفت. اگر دشمن مي توانست آن جا را بگيرد ما مجبور بوديم از کل منطقه اي را که گرفته بوديم، عقب نشيني کنيم.
نيروهاي لشکر 10 سيدالشهداء بعد از گرفتن دژ اول و خاکريزهاي مقطع و کانال هفت دهنه به اين سمت منطقه آمده بود تا به همراه يگان هاي ديگر بتوانند به سمت بصره پيشروي کنند. آن طرف کانال پرورش ماهي که دست دشمن مانده بود داراي خاکريزهاي پنج ضلعي، نوني و هلالي شکل بود که زرهي دشمن با آرايش خاصي، کل آن محدوده را زير نظر داشت و نبرد در آنجا بسيار سخت بود. گردان علي اکبر(ع) با دو گروهان يعني گروهان فتح که ما بوديم و گروهان فجر، ماموريت داشت به صورت جداگانه به خط دشمن بزند و درگيري ايجاد کند تا سازماندهي دو تيپ دشمن که آماده پاتک زدن بود، به هم بخورد. يعني رفتن به دل دشمن با نيرويي اندک اما آماده هر گونه فداکاري.
سوار تويوتا وانت ها شديم و سريع عرض کانال را که حدود يک کيلومتر بود گذشتيم. وقتي پياده شديم تانک هاي دشمن که حدود 2، 3، کيلومتري با آنجا فاصله داشتند با نورافکن آن نقطه را روشن کردند و با تيربارهاي دوشکا آنجا را زير آتش گرفتند. بچه ها در کنار جاده پناه گرفتند. آن نقطه به صورت سه راه بود و بعدها معروف به سه راه شهادت شد. چند خودروي متلاشي شده در اطراف بود و زمين به قدري گلوله خورده بود که خاکش مثل پودر شده بود. وقتي تيراندازي قطع شد به ستون به جلو رفتيم و در پشت دژ کنار بچه هاي گردان ميثم از لشکر 27 حضرت رسول (ص) که وظيفه پدافند داشتند مستقر شديم.
شهدای ملایر
شهیدحاجی مراد #معارف وند.پدر : حسین مراد تولد: ۱۳۳۶/۰۶/۰۳ ملایر متاهل.شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۴شلمچه عملیات
دشمن روي دژ را با سيم توري هاي فولادي پوشانده بود تا وقتي رزمندگان اسلام آنجا را تصرف کردند نتوانند سنگر ايجاد کنند. بچه ها با زحمت تورها را به اندازه عبور يک نفر با سيم چين سرنيزه هايشان بريده بودند و سنگرهاي انفرادي کوچکي کنده بودند. حدود 10 دقيقه اي آنجا بوديم. فرمانده گروهان محسن آريان پور بچه ها را به وضعيت منطقه توجيه کرد و گفت بايد به سمت خاکريزهاي هلالي و نوني شکل برويم و احتمال پاتک دشمن در همين لحظات هست.
گروهان به ستون يک از دژ به سمت مواضع دشمن حرکت کرد. اول مستقيم به طرف تانک ها رفتيم و بعد راهمان را به سمت چپ (به سمت بصره) تغيير داديم. در بين راه گلوله هاي توپ و خمپاره در اطرافمان مي خورد. جلوتر يک خاکريز محدود و کم ارتفاعي به عنوان سنگر تامين بود تعدادي از بچه هاي خودي پشت آن مستقر بودند تا اگر دشمن پاتک کرد، اول آنها درگير شوند. وقتي از کنار آنها مي گذشتيم يکي از بچه ها بنام عباسي ترکشي به پايش خورد و از ستون خارج شد و رفت پيش آنها. هر لحظه آتش دشمن بيشتر مي شد و با ادوات سنگين اطراف ما را مي زد و جهنمي از آتش درست کرده بود. ولي هيچ کسي سستي به خودش راه نمي داد. يک گروهان 70 نفره مي خواست با دو تيپ دشمن درگير شود و خودش را فداي ديگر بچه ها کند تا دشمن نتواند به مواضع بدست آمده حمله کند. يکي از انفجارات به قدري شديد بود که باعث شد زمين به لرزش در بيايد. دسته ما آخر ستون بود. مقداري که جلوتر رفتم ديدم چند تا از بچه هاي دسته، جلوي ما روي زمين افتاده اند و تعدادي شهيد و تعدادي مجروح شدند. بدون اين که متوجه شوم آن افراد چه کساني هستند از کنار آنها گذشتم. چند متري که رشد شدم ستون نشست و آخر ستون و آخرين نفر که محمد معارف وند بود در کنار آن مجروحان و شهيدان نشست. محمد برادر کوچکتر حاج مراد بود و در آن لحظه ديد حاج مراد ترکش به سرش خورده و نيمي از سرش را جدا کرده و شهيد شده است. لحظه بسيار سختي است که برادر به بالاي جنازه برادرش برسد. همان لحظه مجيد رضايي که دو روز پيش برادر و پسر عمه اش شهيد شده بودند آمد پيش آنها. محمد به او گفت برادرم شهيد شده چکار کنم. جنازه اش را به عقب برگردانم يا بيايم جلو. مجيد مي گويد من هم برادر و پسر عمه ام شهيد شدند ولي عقب برنگشتم حالا خودت مي داني، سريع تصميم بگير. ستون بايد حرکت کند و جاي ماندن نيست يا جلو يا به عقب. محمد گفت من هم عقب نمي روم. با صداي بلند به بچه ها روحيه مي داد و مي گفت پيروزي از آن اسلام است ترس به دلتان راه ندهيد.
از کنار جاده اي آسفالته که احتمالاً يک جاده تدارکاتي دشمن به سمت بصره بود و قسمت هايي از آن به صورت خاکريز در آمده بود، جلو رفتيم. از کنار تانک سوخته اي گذشتيم. به خودروي جيپ دشمن که از خاکريز فاصله داشت رسيديم. فرمانده گروهان يکي را فرستاد تا داخل آن را ببيند تا کسي داخل آن نباشد. جلوتر رفتيم و به سمت ديگر جاده آسفالت. بچه ها رفته بودند. هنوز به آن سمت جاده نرفته بوديم که تيربار دشمن با فاصله 30 متري از پشت خاکريز شروع به شليک کرد.
هوا به خاطر مهتاب و منورهاي دشمن روشن بود. در کنار همان جاده خيز رفتيم تا تيراندازي قطع شود. ولي تيراندازي قطع نمي شد. همانجا چند نفر از بچه ها شهيد شدند. از جمله ابراهيم طالبي که بدون هيچ صدايي حتي گفتن يک آه در دم شهيد شد. مصطفي که تير به گلويش خورده بود اسامي ائمه مانند حضرت زهرا (س) و امام حسين (ع) را صدا مي زد. دوستش بنام گروسي او را بغل کرد و گفت تحمل کن. او مي گفت کارم تمام است و در دستان او شهيد شد. يک تير رسام هم به کوله پشتي موشک آر. پي . جي بني هاشمي خورد و آتش گرفت. يکي از بچه ها کمکش کرد و از پشتش در آورد و در جايي که گود بود و آب جمع شده بود انداخت. رگبار قطع نمي شد. بلند شديم و به آن طرف جاده رفتيم. در همين حين دو سه تا از بچه ها تير خوردند و افتادند. @shohadayemalayer