🕊🍃🕊🍃
" شهادت"
داستان #ماندگارے آن هایے
است ڪہ دانستند دنیا جایے
بـراے مـاندن نیسٺـ... 🕊
#شهید_حاج_جعفر_جعفرزاده 🌷
#امر_به_معروف
@shohda_shadat
🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت9⃣2⃣
◀️#بخش_اول
اشک چشمم را می سوزاند. نمی دانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. با پشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده!
عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه می دوم از یحیی دور می شوم. از یحیی!
همان طور که می دوم اشک می ریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در سینه ام سنگینی می کند. چرا می دوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ آن مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را!
بغض نفسم را به بند می کشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از آن خلوت عجیب! یا از خودم؟!
🔹🔹🔹
ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم می دوزم. پلک هایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چموشی است که خیالاتم برایش حکم بسم الله دارد.
آفتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جلا می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمی دارم و با ملایمت موهایم را شانه می زنم. چشمانم را می بندم. صدای آن مرد در گوشم می پیچد :
آهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید...
ملافه را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره می شوم. یادم نمی آید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سال ها قبل؟!
به راست نگاهی گذرا می اندازم. یلدا با دهانی نیمه باز دمر روی تخت افتاده. موهای یک دست و پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم.
حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! از داخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می آورم و روی موهایم می گذارم. لباس خوابم را
درمی آورم و روی تخت می اندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون می روم.
بین راه یاد روسری ام می افتم. بر می گردم و روسری بلند و طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم می اندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک می کشم.
آذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند می زنم و می گویم :
-سلام آذرجون! صب بخیر!
بدون آن که نگاهم کند جواب می دهد :
بیدار شدی! صبح توام بخیر.
با قدم های بلند طرفش می روم و می پرسم :
-چی درست می کنی؟!
-پنکیک! دوس داری؟
-اومم خیلی! با شکلات صبحانه!
سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طلایی شود.
-سلام!
بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر
پوستم می دود.
آذر - سلام مادر... چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟
یحیی - شکر!
زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره می شوم :
" مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید."
یحیی: میشه من زودتر از بقیه صبحانه بخورم؟!
آذر - آره! خواهرت که تا ظهر می خوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید.
@shohda_shadat
🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت9⃣2⃣
◀️#بخش_دوم
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکلات می ریزد و روی میز چهارنفره می گذارد.
-بیاید... منم صبر می کنم تا آقا جواد بیاد.
هردو می نشینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش
خنده دار است. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالی که با دامن خشکش می کند می گوید :
من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن از آشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس می جود.
واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره می شوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم می دهم و می پرسم :
-خوبی؟!
از جویدن دست می کشد و سکوت تنها جواب روشنم می شود.
دوست دارم بدانم چرا دیشب به آن گودال رفته... چرا آن طور ضجه می زد؟!
منظور آن صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول می دهم و می گویم :
-فکر کنم بد خواب شدید!
چنگالش را کنار می گذارد و می گوید:
نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو دستم می
گیرم و چشمانم را می بندم...
" التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!"
ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم...
🔹🔹🔹
یلدا عینک آفتابی اش را روی موهایش بالا می دهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. می گوید:
-ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند می زند :
من تورو می شناسم.
بی هوا می پرسم:
- داداشت چشه؟!
- اینو صدبار جواب دادم!
- نه! منظورم اینِ که...فازش چیه! ینی..
@shohda_shadat
🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت0⃣3⃣
◀️#بخش_اول
-محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و
چله! بیا بحث نکنیم!
-نه! این بار نمی خوام بحث کنم...می خوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم می کند.
-چیو؟!
-توکجا سیر می کنه؟! می دونم می خواد شه*د شه و داره خودشو می کشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی تو کجا سیر میکنه که اینا شده فکر و ذکرش...
-چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
-پس همین جوری یه جوابی پیدا کن!
-باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه!
-بالاخره هرمردی یه جا شل می گیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی
اینقدر محکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش... حرکاتش... همش میگم نکنه می ترسه!.
-وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلابرای چی می خوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟!
-راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمی فهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم. برام مهمه.
خم می شود و یک شاخه گل زرد با گلبرگ های کوچک و یک دست می کند و روی چمن می شیند.
-برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو...
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی می زنم.
-عب نداره...ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده!
کنارش می نشینم..
-خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! از اولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش شهید شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت .گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این
جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر شهید، مادر و رفیقا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده #سید_مرتضی. تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کار کوچیک یک دیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه....
@shohda_shadat
❣ مہـدے جـاڹ ❣
🍃🌸دیده هاماڹ ز فراق است ڪہ بارش دارد
قلب ها از تپـش عشــق تو لـ💓ـرزش دارد
ایڹ دڸ خستہ ز دورے و فراقت آقا
روزهایي ڪہ نبودید شمارش دارد🌸🍃
@shohda_shadat🌹
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید عزت الله سلیمانی ؛
سردار سلیمانی دوم فروردین 1349 در روستای مرغملک از توابع شهرستان شهرکرد استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد . پدرش روزعلی کشاورز می باشد
عزت الله سلیمانی» از جمله فرماندهان مستشاری ایران بود که از استان چهارمحال و بختیاری برای صیانت از اماکن مقدسه شیعه و جلوگیری از قتل عام مردم بیگناه عازم سوریه شد شهید عزت الله سلیمانی از یادگاران دوران دفاع دفاع مقدس در گردان تکاور حضرت امیر (ع) تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (ع) سپاه چهارمحال و بختیاری بود که ماه ها و سالها به منظور امنیت مرزهای غرب کشور ( کردستان) برایمبارزه با منافقین، گروهک های دموکرات، کومله و پژاک حضور چشمگیر و مؤثری داشت.
سلیمانی که از رزمندگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس می باشد ،آخرین سِمت وی در زمان حضورش در ایران، فرماندهی گردان تکاور تیپ ۴۴ حضرت قمر بنی هاشم(ع)چهارمحال و بختیاری بود .
وی در حین ماموریت مستشاری و در جریان عملیات "انتقام سخت” در سوریه،نهم آبان 1394 به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
تروریستها و گروههای معارض سوریه ضمن انتشار گسترده خبر شهادت این پاسدار رشید اسلام ؛ حلب را محل شهادت سلیمانی اعلام کردهاند گفتنی است:
این شهید عزیز ۴۵ سال سن داشت و دو فرزند از ایشان به یادگار مانده است
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
▫️روایت همسر شهید سلیمانی، سال ۸۶ راهی سرزمین قبله شدیم.میگویند اولین لحظه که نگاهت به خانه خدا افتاد هر دعایی بکنی آن دعا مستجاب است.وقتی وارد حرم امن الهی شدیم،حاجی حس و حال عجیبی داشت.بعد از این که دعا و نیایش تمام شد،گفتم:حاجی!تو اولین دیدارت که چشمت به خونه خدا افتاد،چی از خدا خواستی؟گفت:تنها ارزوی من شهادته،شهادتم رو از خدا خواستم.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
بدون تعارف با حاج میثم مطیعی
"https://www.aparat.com/video/video/embed/videohash/Rq1K5/vt/frame"
@shohda_shadat🌹