9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟 ویژه ماه شعبان
📹 ببینید| توصیه رهبرانقلاب درباره استفاده از #ماه_شعبان
➕سوالی که رهبرانقلاب از امام خمینی(ره) درباره اینکه «شما کدام دعا را بیشتر دلبستهی آن هستید؟» پرسیدند
☑️ @Khamenei_ir
ماه شعبان و ماه پیامبر مهربانی ها
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
سعی کنیم در هر روز این ماه شریف
ختم صلواتی حتی با تعدادکم، در برنامه عبادی خود داشته باشیم.انشاءالله برای سلامتی و فرج آقا و برآورده شدن حوائج مؤمنین
التماس دعا
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_پنجم
من ... من به خاطر شناسنامه اومده بودم شركت.
- خب مي تونستي فرداش بياي بگيري!
ايستادم و با تعجب نگاهش كردم. حق با آراسب بود. چرا من اون موقع بلند شدم رفتم شركت؟ يعني شناسنامه اين قدر مهم بود؟!
- ديدي مشكوكي!
- ولي ... ولي من به خاطر شناسن ...
وسط حرفم پريد و گفت:
- اگه خونه ما نياي مجبوري تو زندان آب خنك بخوري. چون شك همه به توست.
روي صندلي نشستم و آهي كشيدم و صورتمو بين دستام گرفتم. واي زندان! آقا جون منو مي كشت. زنده ام نمي گذاشت. واي عزيز، دق
مي كرد. سرمو بلند كردم و به آراسب نگاه كردم كه با دهاني باز نگاهم مي كرد.
- همه اش تقصير توئه. اگه به خاطر اسمت نبود من حالا داشتم تو خونه خودم كنار حوض بستني مي خوردم.
- اسم من چرا ...
نگاهش كردم وقتش بود بايد بهش مي گفتم بايد مي گفتم و خودمو راحت مي كردم.
- خب دليل اينكه من اومدم شركتت استخدام نبود. من مي خواستم كه شناسن ...
- پس چي بود؟ نكنه واقعاً بايد بهت شك كنم! تو كي هستي چه كاره اي؟
اخمي كردم.
- اجازه بده تا بهت بگم.
آهي كشيدم.
- ببينين آقاي فرهودي.
- بگو آراسب.
مشت هامو در هم گره كردم و با خشمي نگاهش كردم.
- تو صفحه دوم شناسنامه ي من ...
آراسب اخمي كرد.
- چي كار به شناسنامه ات دارم تو به من بگو براي چه منظور اون روز اومده بودي شركت؟
پوفي كردم.
- شما كه اجازه نمي ديد من حرف بزنم!
- باشه بگو.
- تو رو خدا وسط حرفم نپريد.
- باشه باشه، نمي پرم.
اي خدا من از دست اين پسره چي كار كنم مي گه نمي پرم. آهي كشيدم. دهنمو باز كردم كه چيزي بگم كه با اومدن پرستار نتونستم
حرفمو بزنم و از روي صندلي بلند شدم و كنار پنجره رفتم. نگاهمو به آسمون دوختم و در دل ناليدم. از اين كه گير چه آدمي افتاده بودم.
از اين كه ... از اين كه متهم شده بودم.
صداي خنده ي پرستار رو اعصابم بود. به طرفشون برگشتم. كه نگاهم به آراسب افتاد كه با التماس نگاهم مي كرد. يك تاي ابرومو بالا
دادم و اشاره كردم چيه؟
با چشم اشاره اي به پرستار كرد كه منظورشو نفهميدم. تكيه ام رو به ديوار كنار پنجره دادم و نگاهمو به اون دو تا دوختم كه پرستار سرشو
خم كرد كه آراسب با عجله به طرفم من بر گشت و لب هاش رو تكون داد كه از دست پرستار نجاتم بده.
- آهـــــــــــان!
با صدام پرستار به طرفم برگشت و با همون عشوه ي خركيش گفت:
- شما چيزي گفتيد؟
لبخندي زدم.
- شما چيزي شنيديد؟
اخمي كرد و باز به طرف آراسب برگشت. نگاهي به آراسب كردم كه به زور لبخند مي زد و حرف مي زد.
حقته آراسب خان ببين منو تو چه دردسري انداختي حال كن حالا. واقعاً از رفتارشون خنده ام گرفته بود. پرستار مي خنديد و دستشو روي
شانه ي آراسب مي گذاشت. اي كوفت دختره ي نچسپ. نگاه چطور داره براي من مي خنده. حق داره آراسب بدبخت از دستت خسته بشه.
آبروي هر چي دختره بردي. اخمي كردم و گفتم:
- كارتون تموم نشد؟
پرستار با اخمي به طرفم برگشت و سرنگ رو به طرفم گرفت.
- فقط اينو تو دستشون بزنم تمومه ديگه.
لبخند زوركي زدم. نه تو رو خدا بيا و يك جاي ديگه بزن. اَه، اَه. داره حالمو به هم مي زنه.
- ايشون همراهتون ...
آراسب لبخندي زد.
- مشخص نيست كه همراهن؟!
پرستار خنده ي با نمكي كرد كه دستمو به طرف دهنم گرفتم كه انگار دارم بالا ميارم. آراسب با ديدن حركتم خنده اي كرد كه اخمي
كردم. پرستار به طرفم برگشت و رو به آراسب گفت:
- تو خونتون كار مي كنن؟
- كي؟
پرستار اشاره به من كرد كه چشمام گرد شد. اين با من بود! نگاهي به خودم كردم. من كه لباس هام رو مد بود؟ فقط چادر سرم مي كردم!
با اخمي به طرف پرستار برگشتم كه آراسب گفت:
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_ششم
نه ايشون همسر آينده ام هستن.
دهنم از تعجب باز موند. خدايا اين پسره تا خودش رو به من نچسبونه انگار نفس كشيدن براش سخت مي شه. با عصبانيت چند قدم به
طرفشون نزديك شدم كه آخ آراسب بالا رفت.
- چي كار مي كني خانوم دستم سوراخ شد!
پرستار اخمي كرد و بدون حرفي از اتاق خارج شد. با خنده به طرفش رفتم.
- پرستار كار منو آسون كرد.
آراسب اخمي كرد و رو از من گرفت و دراز كشيد. با خنده ازش فاصله گرفتم و به طرف پنجره برگشتم. نگاهي به حياط بيمارستان كردم
كه در تاريكي فرو رفته بود. به طرف آراسب برگشتم كه به خواب رفته بود. آهي كشيدم كار من فقط آه كشيدن بود. نه اين حاضر مي شد
حرفم رو بشنوه نه من مي تونستم چيزي بگم. البته اگه وسط حرفم نمي پريد!
چشمامو بستم و باز آهي كشيدم. يك ماه بيشتر وقت نداشتم بايد تو همين يك ماه اسم آراسب رو از تمام زندگيم پاك مي كردم. با شنيدن
صداي اذان چشمام رو باز كردم و بعد از وضو به نماز ايستادم. در حال سجده و دعا بودم كه سنگيني نگاه آراسب رو روي خودم احساس
كردم. سجاده رو بوسيدم و از خدا صبر و كمك خواستم.
****
با اخمي نگاهمو به آراسب كه به آرومي صبحونه مي خورد دوختم. اَه، اَه. اينم كه عين اين دخترا آروم آروم داره مي خوره. چشمامو براش
ريز كردم كه نگاهم كرد.
- چيه؟ چرا اين طور نگام مي كني خوشگل نديدي؟!
پشت چشمي براش نازك كردم كه حساب كار دستش اومد.
- تموم نشد صبحونه ي شاهانتون؟
لبخند دندون نمايي زد. خدايا اين كجاش رو آدم رفته؟!
- نه ديگه آخراشه.
از جام پريدم كه لقمه تو گلوش پريد و به سرفه افتاد.
- يك ساعته داري صبحونه مي خوري! اي بابا مگه شكم شما چقدر جا داره؟
آراسب كه سرفه هاش تمام شده بود اخمي كرد و سيني رو كنار كشيد و دست به سينه نگاهم كرد.
- خب بيا تموم شد.
روي صندلي كنار تختش نشستم كه گفت:
- تو مي دوني من مريضم بايد هوامو داشته باشي؟
اخمي كردم.
اي بابا. خودتون گفتيد از اوضاع خانوادم مي گم! شما هم كه اصلاً حرف نمي زنيد!
آراسب خنده اي كرد كه با ديدن اخم من خنده اش رو خورد.
- باشه باشه. خوب تو خانواده ما فقط منم ... مامان ... بابا
- آقاي فرهودي!
آراسب خنده اي كرد.
- خب چيه گفتم بخنديم!
- بله. كلي خنديدم حالا مي شه بگيد!
- خانواده ما خانواده كم جمعيتيه. يعني ما چهار نفر ميشم. مامانم كه شيرين جون عزيز و سردار خانواده است. كسي نمي تونه رو حرف
مامان حرف بزنه. بابا فرهاد هم كه عاشق مامان ما روي حرفش حرف نمي زنه. ولي هميشه هواي بچه هاشو كه ما باشيم داره. تنها بچه
هاشونم من و آرسام هستيم كه آرسام پسر ارشد خانواده است.
اشاره اي به سرش كرد.
- اون بالا هم كم داره. اعصاب معصاب حاليش نيست. رو همه چيز حساسه. زود به آدما اعتماد نمي كنه.
سرمو تكون دادم.
- خب حق دارن.
- ولي من برعكسم. آدما رو تو نگاه اول مي شناسم. زود هم باهاشون صميمي مي شم. شايدم به قول شيرين جون اينم از اخلاق خارجه كه
گيرم اومده.
با تعجب نگاهش كردم.
- خارج؟
- آره ديگه. من يك ده سالي خارج بودم. يكسالي بيشتر نيست كه برگشتم ايران.
با ناراحتي نگاهش كردم.
- يعني دختري تو خانواده نداريد؟
آراسب ابرويي بالا انداخت و لبخندي زد.
- خيالت راحت يك سيريش به قول آرسام هميشه مياد خونمون، دختر خالمه.
دلم گرم شد سرمو تكون دادم و گفتم:
- خب اونايي كه اين بلا رو سرتون آوردن كي بودن؟
- اين ديگه خصوصي بود!
صورتمو به حالت مسخره اي كج كردم.
- شما كه از دار و ندار زندگيت رو گفتي ديگه چي خصوصي مونده؟
آراسب خنده اي كرد.
#رمان_نام_تو_زندگی_من ❤️
#قسمت_پنجاه_هفتم
راست مي گي ها!
- خب حالا بگيد اين ها كين؟
- اين ها دشمناي من بودن.
- ا ،چه جالب! خوب شد گفتيد. من نمي دونستم. داشتم فكر مي كردم براي شوخي داشتن شما رو تا حد مرگ مي زدن!
- الان مسخره ام كردي ديگه، آره؟
سرمو با تأسف تكون دادم و زير انداختم كه متوجه خنده ام نشه. با تقه اي كه به در خورد از جا بلند شدم و چادرمو روي سرم مرتب كردم.
نگاهي به در نيمه باز كردم كه كسي وارد نشده بود.
- حتماً خشكش زده دم در بيچاره!
و شروع به خنديدن كرد. نگاهمو به آراسب دوختم. خنده ام گرفته بود ولي سعي در نگه داشتن خندم داشتم. بار ديگه تقه اي به در زدن
كه آراسب ابرويي بالا انداخت.
- نه بابا، با ادبه هر كس كه هست منتظره ما بهش بگيم بياد داخل خوشم اومد.
به طرف در نگاه كردم.
- بفرماييد!
ولي باز هم كسي وارد نشد. آراسب مشكوك به در نگاه كرد كه باز هم تقه اي به در خورد.
- بفرماييد تو رو خدا دم در بده. داريد خجالتمون مي ديد با اين همه ادبتون.
خنده اي كردم كه آراسب اخمي كرد و لبشو مثل خانوم ها به دندون گرفت كه زشته نخند.
با اين كارش خنده ام بيشتر شد كه باز هم تقه اي به در خورد من و آراسب با تعجب نگاهي به هم كرديم كه آراسب گفت:
- فكر كنم سمعك هاشو يادش رفته!
- آره فكر كنم همين طور باشه!
با تقه اي ديگه اي كه به در خورد به طرف در رفتم كه آراسب صدام زد.
- آيه؟
اخمي كردم.
- چند بار به شما بگم خ ...
- ولمون كن تو رو خدا.
سرمو با تأسف تكون دادم كه گفت:
- نكنه تو بري در رو باز كني بعد همين دزدا باشن بگيرن ببرنت؟
با دهاني باز نگاهش كردم. خدا نكنه روزي آراسب به كسي دلگرمي بده! شيطونه مي گفت كفشت رو در بيار بزن تو سرش. انگار نگاهمو
خوند كه چشماشو مظلوم كرد.
- خوب حالا نزن، در رو باز كن كه اين آدم با شعور و با ادب زير پاش درخت سبز شد.
با اين حرفش باز تقه اي به در خورد كه در رو باز كردم. كه كسي از جلو چشمام رد شد و با صداي بلند گــورومپ و آخ روي زمين افتاد.
چشمامو بستم.
با صداي خنده ي بلند آراسب يكي از چشمامو باز كردم كه ببينم كدوم آدم بدبختي زمين افتاده كه با صداي پرستار چشمام گرد شد!
- آقاي دكتر شما رو زمين چي كار مي كنيد؟
- نشستن كاشي ها رو تميز مي كنن، خيلي به نظافت اهميت ميدن!
خنده ي بلندي كرد كه پرستار هم با آراسب شروع به خنديدن كرد.
بين خجالت و خنده گير افتاده بودم. با نگراني به دكتر يا همون فرزام كه روي زمين افتاده بود نگاه مي كردم كه با چشم غره اي كه رفت
خنده ي پرستار ماسيد و با سرعت از اتاق خارج شد.
- حالتون خوبه دكتر؟
دكتر سرشو تكون داد و از جاش بلند شد. سرمو از خجالت به زير انداختم كه آراسب گفت:
- فرزام تو اين همه با ادب بودي و من نمي دونستم؟
فرزام به تخت او نزديك شد و با تعجب يك تاي ابروشو بالا داد و گفت:
- چطور ؟
- يك ساعته داشتي در مي زدي! هر چي مي گفتيم بيا تو انگار سمعك هات رو جا گذاشته بودي؟
- رو آب بخندي. داشتم با موبايل صحبت مي كردم كه پرت شدم تو اتاق.
آراسب خنده اي كرد و نگاهشو به من كه دندونمو به لبم گرفته بودم كه خنده ام در نياد دوخت و سرشو تكون داد.
آراسب كه خنده اش تموم شده بود لبخندي زد و رو به فرزام گفت:
- حالا كي مرخص مي شم؟
- تو يك روز بيشتر نيست اين جايي؟
- حال نمي كنم با بيمارستانتون. پرستاراش جذبه ندارن.
فرزام خنده اي كرد و مشتي به بازوش زد. با اخمي به آراسب نگاه كردم. پسره ي هيز جذبه ندارن! ديشب من بودم گل مي گفتم و گل مي
شنيدم با ناموس مردم؟
- به پرستارهاي بيمارستان من نگاه نكني ها. خجالت نمي كشي تو اين حال افتادي دست از دختر بازي برنمي داري؟
سرمو با تأسف تكون دادم. اين آراسب خدايي نكرده در حال مرگ هم باشه فكر نكنم دست از دختر بازي برداره.
- حالا خيال ما رو راحت كن بگو كي مرخصم؟
فرزام تو جلد پزشكيش رفت و رو به آراسب با اخمي گفت:
- ضرب ديدگي هات زياد خطرناك نيست بعد يك هفته خوب مي شن. اما ضربه اي كه به سرت زدن درست زدن به گيچ گاهت. خيلي
شانس آوردي ولي يك ضربه ديگه دقيقاً همون جا ممكنه تو رو به كما ببره يا ضربه مغزي بشي.
- اون دنيا ديگه؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂🌸
#قسمت_پنجاه_هشتم
خدا نكنه، مي خواي زن دايي منو بكشه!
آراسب خنده اي كرد.
- همه چي رو گفتي، اين كه كي مرخص مي شم رو نگفتي؟
فرزام خواست حرفي بزنه كه آرسام وارد اتاق شد. بوي تلخ شكلات توي اتاق پيچيد. با بو كشيدن عطر شكلات لبخندي روي لبم ظاهر شد،
كه داد آراسب بالا رفت.
- مگه من نگفتم نرو تو اتاقم!
آرسام خنده اي كرد و رو به روي من ايستاد. بي توجه به داد آراسب لبخندي زد.
- خوبيد آيه خانوم؟
با دهاني باز نگاهش كردم. اين چقدر مهربون شده بود!
- من يك معذرت خواهي به شما بدهكارم ببخشيد كه داد زدم.
خواستم چيزي بگم كه باز داد آراسب بالا رفت.
- مگه با تو نيستم براي من خوش و بش مي كنه!
آرسام بي توجه به آراسب به طرف فرزام رفت و دستشو گرفت كه فرزام گفت:
- اوه اوه، چه دوشي هم گرفتي با عطر!
- آرســـــام فقط ببينم عطرم تموم شده من مي دونم و تو.
آرسام با لبخندي به طرف آراسب برگشت.
- خوبي داداش كوچيكه؟ بهتري حالا؟
آراسب اخمي كرد.
- چه بلايي سر ...
- دوش گرفتم باهاش. جون تو هر جا گشتم اين مارك عطر رو پيدا نكردم! اون روزي رو يادم اومد كه چطور اون عطر نازنينم رو شكوندي
بيشتر لجم گرفت.
نفس عميقي كشيد و لبخند بدجنسي زد.
- نفهميدم چقدر عطر رو خودم خالي كردم.
فرزام خنديد و به آراسب نگاه كرد و گفت:
- دمت گرم. كي شكونديش؟!
آراسب لبخندي زد.
- همون روز كه رفته بوديم بيرون.
- اي ول بابا. اين قدر بدم ميومد از بوي عطرش. سردرد مي گرفتم.
- دقيقاً، منم بدم ميومد.
آرسام كه حرصي شده بود مشتي به دست باندپچي شده آراسب زد كه دادش به هوا رفت و شروع كردند سر به سر هم گذاشتن. اين ميون
فرزام نصيحت پزشكي مي كرد و آرسام هم از حرص جايي كه آراسب ضربه ديده بود رو مورد هدف قرار مي داد و ضربه مي زد. آراسب
هم با خنده گند كاري هايي كه كرده بود رو مي گفت.
از خنده روي مبل نشستم. عين بچه دبستاني ها به جون هم افتاده بودند. با وارد شدن پرستار و ديدن اون ها، با تعجب ايستاد و نگاهشون
كرد.
- آقاي دكتر؟!
هر سه دست از سر به سر گذاشتن هم برداشتند و نگاهشون به پرستار كه با تعجب خيره نگاهشون مي كرد جلب شد. فرزام سيخ ايستاد.
- بله؟
- گفتن كه اتاق عمل ...
فرزام وسط حرفش پريد و سرشو تكون داد و هر دو با عجله از اتاق خارج شدند. آرسام ساك ورزشي رو به طرف آراسب پرت كرد.
- برو زود لباساي مثل آدميزاد بپوش از اين بيمارستان بريم بيرون.
- يعني مرخصم ديگه؟
- پ نه پ! مي خواي وسايلت رو بيارم همين جا باشي؟ تو از من هم سالم تري!
آراسب از تخت پايين پريد كه من با تعجب نگاهش كردم. دهنم باز موند! ولي با اخمي كه كرد نشون مي داد كه هنوز درد داره و سالم
سالم هم نيست. شانه اي بالا انداختم كه وارد دستشويي شد. به طرف آرسام برگشتم كه نگاهم مي كرد.
- حال متهم چطوره؟
اخمي كردم و نگاهمو ازش گرفتم.
- خيلي دوست داريد منو متهم كنيد ديگه!
آرسام خنده اي كرد كه دوست داشتم همين حالا از اتاق بندازمش بيرون. رو آب بخندي، انگار اين و داداشش قرص خنده خوردن! ديگه
حرفي بين ما زده نشد. ولي لبخند هنوز روي لباش بود. با بيرون اومدن آراسب ايستادم و جلوتر از اون ها از اتاق خارج شدم كه صداي پچ
پچ اون دو تا رو از پشت سرم مي شنيدم. ولي بي توجه به حرف هاشون جلوتر راه مي رفتم. بعد از پرداخت كردن حساب بيمارستان از اون
جا خارج شديم. آرسام به طرف ماشيني كه اون شب آراسب رو به بيمارستان آورده بودم رفت و در اون رو باز كرد.
آراسب با ديدن ماشينش لبخند شادي زد و آرسام رو به كناري پرت كرد.
- چي كار مي كني ديوونه؟
آراسب اخمي كرد.
- ماشين خودمه! خودم رانندگي مي كنم.
- برو بابا تو مثلاً مريضي ضربه ديدي!
- همين چند دقيقه پيش كي بود گفت از من هم سالم تري؟
- برو بچه من هنوز مي خوام زندگي كنم.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🎆👌
#قسمت_پنجاه_نهم
آراسب خنده اي كرد و سوييچ رو از دست او گرفت و سوار شد و رو به آرسام گفت:
- مگه من جلوتو گرفتم؟ زندگيتو بكن ديگه.
و خنده اي كرد و با سر اشاره كرد كه سوار بشم. سرمو با تأسف تكون دادم و در عقب رو باز كردم و سوار شدم. مثل دو تا پسر بچه به
جون هم افتاده بودند. آرسام كه نشست ماشين به حركت در اومد.
- آراسب مطمئني داداش مي توني رانندگي كني؟
پوفي كردم. باز شروع كردن! خدايا يكي من و از دست اين دو تا نجات بده. اگه من از دست اين دشمن هاي آراسب نمردم، حتماً از دست
اين دو تا مي ميرم.
آراسب چيزي نگفت و به رو به روش خيره شد. موبايلمو از كيفم بيرون آوردم كه با ديدن شماره ي ليلاجون و تماس هاي بي پاسخ اخمي
كردم. بنده خدا رو حتماً نگران كردم. نگاهمو به بيرون دوختم. خدا مي دونه چقدر نگران شده بودند. آهي كشيدم كه احساس كردم راه
خونه ي منو مي ريم!
- داداش من مي گم حالت بده نگو نه. داريم كجا مي ريم؟
نگاهي از آينه به آراسب كردم كه با لبخندي به من خيره شده بود.
- خوب دارم ميرم خونه ي آيــــه.
اخمي كردم. تازه معني لبخندش رو فهميده بودم. همچين آيه رو كش دار گفت تا حرص منو در بياره! حيف كه حالا بي خودي متهم شدم
والا حالت رو مي گرفتم. آرسام مشكوك نگاهي به من و آراسب كرد.
- راست مي گي! ولي تو خونشو از كجا بلدي؟
آراسب نگاهي به او كرد و لبخندي زد كه آرسام يك تاي ابروشو بالا داد و با خنده سرشو به طرف پنجره برگردوند. با اخمي نگاهشون
كردم و گفتم:
- منظور از اين نگاه و خنده چي بود؟
با حرف من هر دو پقي زدن زير خنده. وا، ديوونه شدن به سلامتي!
- كجاش خنده داشت؟
آراسب رو كرد به آرسام و گفت:
- اين همون، خانوم هلوئه؟ جــان من اين همونه!
با دهاني باز نگاهشون كردم كه آرسام به عقب برگشت و گفت:
- نمي دونيد اون روز كه اومد خونه هي هلو هلو مي كرد. هي مي گفتم چته؟ مي گفت: "رفتم منت كشي يكي بهم يك پلاستيك هلو داد."
خنده اي كرد و درست نشست و به رو به رو نگاه كرد.
- بپيچم تو اين كوچه؟
نگاهي به مكان آشنا كردم و لبخندي روي لبم نشست.
- همين جا نگه داريد خودم ميرم.
آراسب اخمي كرد.
- بگو كدوم كوچه؟
اخمي كردم و با دست اشاره به كوچه كردم كه وارد شد. با توقف ماشين از اون پياده شدم و با اشتياق نگاهي به اطراف كردم. يك روز
بيشتر نبود كه خونه نيومده بودم ولي انگار ...
- برو ديگه، من همين جا ايستادم.
با اخمي نگاهش كردم. يعني اين آراسب وسط روياهامم مي پره! پوفي كردم و وارد خونه شدم كه صداشو از پشت در شنيدم.
- باز نري تو خونه با حسرت نگاهشون كني ها!
و با اين حرفش خودش و آرسام شروع به خنديدن كردند. يعني من نمي دونم خنده هاشون مال چي بود! بدون اين كه نگاهي به خونه يا
اطرافش كنم با عصبانيت وارد شدم. نمي دونم خودشونو چي حساب مي كنن؟ خب دلم واسه خونه ام تنگ شده بود معلوم نيست تا كي بايد
متهم اين ها باشم. آهي كشيدم و لباس هاي آستين بلندمو توي ساكم جا دادم. كه نگاهم به قاب عكس عزيز و مامان و بابا افتاد. اگه خيلي
طول كشيد من چي كار كنم؟ جواب عزيز و آقا جون رو چي بدم؟ آهي كشيدم و قاب عكسو توي كيفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم. براي
دل خودم نگاهمو به اطراف چرخوندم و چشمامو بستم و از در خارج شدم. كنار باغچه ايستادم و چند شاخه گل ياس و توي دستمال
گذاشتم و توي ساكم جا دادم و از خونه خارج شدم.
آراسب به ماشين تكيه داده بود و نگاهش به اطراف بود و آرسام داخل ماشين در حال حرف زدن با موبايلش بود. آراسب با ديدن من جلو
اومد و ساكو از دستم گرفت.
- همه چي برداشتي؟
سرمو تكون دادم كه لبخندي زد و به طرف ماشين رفت. نگاهي به خونه ي مهري و ليلا جون كردم كه آراسب به طرفم برگشت.
- چرا نمياي؟
- صبر كن.
به طرف در خونشون رفتم. دستمو به طرف زنگ دراز كردم كه در باز شد و ليلاجون با ديدن من نگران در آغوشم گرفت.
- كجا بودي دختر؟ دلم هزار راه رفت اون موبايلتم كه جواب نمي دادي!
منو از خودش جدا كرد و نگاهشو به نگاهم دوخت كه لبخندي زدم.
- شرمنده موبايلم رو سايلنت بود متوجه نشدم.
- حالا كجا بودي؟
سرشو چرخوند كه نگاهش به آراسب افتاد كه نگاهمون مي كرد. نگاهشو دنبال كردم كه آراسب سرشو تكون داد.
- اتفاقي افتاده؟
لبخندي زدم.
- نه ليلا جون. اومدم بگم كه من چند روزي دارم ميرم خونه يكي از فاميلامون.
- يعني نيستي؟
#ادامه_دارد....