🎊عیــ۱۴۰۰ــد مبارک🎊
یک #بهار به یک چوب گذشته
این همه شکوفه آورده
من چهل بهار برایم گذشته
هنوز عقیم و خسته و مفلوکم
کو بار من؟؟
کو باری که من بتوانم ببرم پیش خدا
میخواهد کجا رود آدم توی این عالم؟
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتاد_هشتم🌱✨
آرسام از جاش بلند شد.
- چي شده؟ زلزله مي خواد بياد! خونه خراب كن مي خواد بياد! رو اعصاب كه راه ميره هيچي، تازه خودش تنها هم نيست! اون داداشه
مرموزشم هست!
لبمو به دندون گرفتم كه از حالت آرسام خنده ام نگيره. سرمو زير انداختم. خوش به حال آراسب كه راحت مي خنديد. آرسام دوباره
خودشو روي مبل انداخت كه آراسب با خنده اي گفت:
- حالا كي ميان؟
آرسام دوباره از جاش بلند شد.
- كي ميان؟ اون ها كه هميشه آمادن برن خونه ي ملت! آخه كسي نيست به اين خاله ي ما بگه تو اين سنت ماه عسل رفتنتون واسه چيه؟
دوباره نشست و با عصبانيت پاشو تكون داد. بدبخت چقدر حرص مي خورد! نگاهي به آراسب كردم كه از خنده قرمز شده بود.
- نگفتي كي ميان؟
آرسام دوباره جني شد و از جاش پريد. فشاري به لبم آوردم كه خنده ام نگيره. آرسام با حرص نگاهي به آراسب كرد.
- ميگم كه اين ها آماده باشن همين امروز ميان.
كلافه طول و عرض اتاق رو بالا و پايين رفت و دوباره روي مبل نشست. آراسب گفت:
- خوبه ك ...
باز هم از جا پريد. خنده اي كردم و نگاهمو به آراسب دوختم. مي دونستم بحث اين ها رو پيش مي كشه كه آرسام جني بشه و از جاش
بپره. انگار كه بشين و پاشو بازي مي كرد.
آرسام كه فهميده بود آراسب داره سر به سرش مي ذاره به طرفش خيز برداشت كه آراسب از پشت ميزش بلند شد. بچه شده بودند!
داشتن گرگم به هوا بازي مي كردند! خدايا اين خل و چل ها مهندس هاي اين مملكتن؟! هر دو خسته روي مبل افتادند. كه آرسام رو به من
گفت:
- به خدا اين ها ديوونن.
با خنده سرمو تكون دادم و گفتم:
- من پشت توام غصه نخور.
آرسام لبخندي زد و يكي به سر آراسب زد.
- ياد بگير خاك بر سرت.
آراسب خواست چيزي بگه كه وسط حرفش پريدم. مي دونستم كه باز اين دو تا كل كل مي كنن. رو به آرسام گفتم:
- ميرم برات شربتي چيزي بيارم. انرژيت هدر رفته.
با اين حرفم، آراسب پقي زد زير خنده. آرسام با حرص نگاهم كرد كه با خنده از اتاق خارج شدم. چند تا از مهندسين كنار آشپزخونه
ايستاده بودند و با ديدن اون ها نيشم رو بستم و وارد آشپزخونه شدم.
خبري از شربت نبود! آبميوه اي كه براي خودم خريده بودم رو از يخچال برداشتم و توي دو تا ليوان ريختم و به اتاق آراسب رفتم. هر دو
سرشونو توي پرونده ها فرو كرده بودند و مشغول بودند.
سيني رو روي ميز گذاشتم و بدون حرفي از اتاق خارج شدم و به سر كارم برگشتم. با نشستنم صداي زنگ تلفن بلند شد. انگار منتظر بود
كه من بيام و زنگ بخوره! نمي دونم چقدر گذشته بود كه درگير كاميپوتر بودم كه آراسب از اتاقش بيرون اومد. نگاهي به آراسب كردم كه
آماده ايستاده بود و منو نگاه مي كرد! واقعاً رئيس شركت بودن هم خوب بود! هر وقت دلت مي خواست ميومدي و هر وقت هم مي
خواستي مي رفتي. هنوز نگاهش مي كردم كه آراسب ابرويي بالا انداخت.
- نه، انگار منتظر احساني كه بياد ببرتت!
گيج نگاهش كردم. آخه چه ربطي به احسان داشت. تو همين فكرا بودم كه با ياد آوري احسان و دانشگاه از جا پريدم. سريع وسايلمو جمع
كردم و به طرف در دويدم كه صداي خنده ي آراسب رو پشت سرم شنيدم. با اخمي به طرفش برگشتم كه خنده اش رو خورد و با هم راه
افتاديم. به نزديك هاي دانشگاه رسيده بوديم كه نگاهي به ساعت كردم و آهم در اومد.
- فكر كنم به ساعت اول نرسي!
با اخمي نگاهش كردم.
- فكر كني! كلاً ساعت اول تموم شده.
- اي بابا چرا اخم مي كني؟
- نرسيدم ديگه!
- به ساعت دوم كه رسيدي.
پوفي كردم كه آراسب باز گفت:
- حالا زود باش پياده شو كه به كلاس دومت برسي.
از ماشين پياده شدم هنوز در رو نبسته بودم كه آراسب صدام كرد، به طرفش برگشتم.
- دو ساعت ديگه ميام دنبالت.
سرمو تكون دادم و گفتم:
- مواظب خودت باش.
لبخندي زد.
- تو هم مواظب خودت باش كوچولو.
لبخندي زدم و در رو بستم كه حركت كرد. با چشمام بدرقه اش كردم. هنوز لبخند روي لبام بود وارد دانشگاه شدم كه چشمم به استاد مجد
افتاد كه با اخمي نگاهم كرد. سرمو زير انداختم و با قدم هاي بلند از استاد دور شدم. نفس نفس زنان وارد كلاس شدم كه مهرداد با ديدنم
لبخندي زد و سرشو تكون داد. روي صندلي هميشگي نشستم. نگاهي به اطراف كردم. خبري از سانيا نبود! به طرف يكي از بچه هاي كلاس
كه خوش برخوردتر از بقيه دخترا بود برگشتم و گفتم:
- نسترن سانيا رو نديدي؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘😍
#قسمت_هفتاد_نهم☂🌿
نسترن با لبخندي به طرفم برگشت و گفت:
- نه امروز نديدمش.
سرمو تكون دادم كه نسترن انگار چيزي يادش اومده باشد گفت:
- راستي، استاد مجد گفت: "يك غيبت ديگه داشته باشي بهتره بري درسش رو حذف كني."
با ناراحتي سرمو تكون دادم و به تخته خيره شدم. حق داشت خيلي غيبت داشتم. نگاهي به جاي خالي سانيا كردم. دلم براش تنگ شده بود.
هميشه هر وقت ميومدم دانشگاه با ديدنش شاد مي شدم. شايد با بودن اون بود كه دانشگاه رو دوست داشتم . مثل خواهر نداشته ام برام
عزيز بود آهي كشيدم كه با اومدن استاد سرم رو زير انداختم. كلاس برام كسل كننده بود. دوست داشتم هرچه زودتر تموم بشه. خميازه
اي كشيدم كه با خسته نباشيد استاد راست نشستم و وسايلمو جمع كردم و بعد از خداحافظي از كلاس خارج شدم. به طرف خروجي
دانشگاه رفتم و چشمامو به اطراف چرخوندم كه چشمم به ماشين آشنايي افتاد. چشمامو ريز كردم اين ماشين رو جايي ديده بود؟ هنوز
نگاهم به ماشين بود كه با بوق ماشيني از جا پريدم. با اخمي برگشتم كه صورت خندان آراسب رو ديدم. با همون اخم سوار شدم كه آراسب
گفت:
- مياي بيرون ديد مي زني چرا؟ اين موبايل رو داري چرا ازش استفاده نمي كني؟
- سلام. شما هم خسته نباشي!
آراسب خنده اي كرد و عميق نگاهم كرد. نمي دونم تو نگاهش چي بود، ولي هر چي كه بود يك جور خاصي بود. سرمو به طرف پنجره
برگردوندم كه ماشين حركت كرد. تا رسيدن به خونه حرفي بين ما زده نشد. تو فكر نگاهش بودم و متوجه نشدم به خونه رسيديم. آراسب
با صدايي كه خنده توش بود گفت:
- انگار اومدن كه آرسام بيرونه!
نگاهشو دنبال كردم كه چشمم به آرسام افتاد كه با خودش حرف مي زد و راه مي رفت. خنده اي كردم و پياده شدم. آرسام با ديدن ما
ايستاد و نگاهمون كرد.
- اومـــدن!
آرسام سرشو تكون داد و گفت:
- چرا دير كرديد؟
آراسب خنده اي كرد.
- جون من، چند ساعته اين جا ايستادي؟
آرسام اخمي كرد.
- شمارش از دستم در رفته؟
با اين حرفش من و آراسب پقي زديم زير خنده كه آرسام اخمي كرد و با عصبانيت جلوتر از ما به راه افتاد. اين قدر اين بچه هاي خاله اش
رو وحشتناك توصيف كرده بود كه من هم مي ترسيدم باهاشون رو به رو بشم! آراسب لبخند دلگرم كننده اي زد كه خيالم و راحت كرد.
همگي وارد شديم. صداي خنده از داخل به گوش مي رسيد، كه صداي خانم فرهودي رو شنيدم كه گفت:
بيا، اومدن.
با لبخندي سرمو بالا گرفتم كه با ديدن دو نفري كه رو به روم بودند چشمام گرد شد! اون دو تا هم با ديدن من با تعجب نگاهم مي كردند!
قدمي به جلو برداشتم كه با صداي جيغ شخصي كه رو به روم بود دستام شروع به لرزيدن كرد.
- آيــــــه!
با ديدن سانيا شوكه شده بودم! دست هام مي لرزيد. آرسام نگاهي به رنگ پريده ام كرد و قدمي به جلو برداشت كه شخص دوم رو ديدم.
نه، نه! اين كه استاد مجد بود؟ آرسام رو به روم ايستاد. نگاهي به چشمان پر از ترسم كرد و چيزي نگفت. تكون نمي خوردم فقط مي
لرزيدم. حالا سانيا در مورد من چه فكري مي كرد؟ سرمو زير انداختم كه آراسب، آرسام رو كنار زد و رو به روم ايستاد. خيره نگاهم كرد،
نگراني رو توي چشمانش مي خوندم.
- چي شده آيه؟
- حتماً از ديدن اين دو تا شوكه شده!
آراسب به آرسام اخمي كرد و به طرف من برگشت.
- آيه؟!
نگاهش كردم. اما باز نگاهم بر مي گشت رو صورت اون دو تا. چه جوابي داشتم كه بدم! چي بايد مي گفتم؟ من تو خونه خالشون چي كار
مي كردم؟ با صداي آهسته اي گفتم:
- سانيا هم كلاسيمه!
با تعجب نگاهم كرد. ترسو توي چشمام ديد. اين رو از چشماش مي خوندم. رنگ چشماش تغيير كرد، با صدايي كه آرومم مي كرد گفت:
- تو دختر يكي از دوستاي ماماني كه به خواسته ي مامان براي اين كه تنها نباشي اومدي پيش ما و تو شركت من به عنوان منشي كار مي
كني. آيه آروم باش تو كاري نكردي كه بترسي.
نگاهش كردم. اون راست مي گفت من كه كاري نكرده بودم. ولي سانيا نمي گفت "تو خونه اي كه دو تا پسر مجرد زندگي مي كنه چرا
اومدي؟» نگاهي به سانيا كردم كه نگاهش مشكوك شده بود. نه اين كارها براي اين ها عادي بود! چيزي نمي گفت.
- يكي به من بگه اين جا چه خبره؟
- به تو چه!
از حرف آرسام سانيا اخمي كرد كه لبخند رضايت بخشي روي لبان آرسام نشست. شيرين جون با ديدن حال من بلند شد و كنارم اومد كه
آراسب آروم به مادرش گفت:
- ترسيده! سانيا هم كلاسيشه!
شيرين جون ابروش رو بالا انداخت و با لبخندي نگاهم كرد و دستشو نوازش گونه روي گونه ام كشيد.
- رنگت چرا پريده؟! ترس نداره دخترم!
و رو به سانيا و استاد مجد كرد و با لبخندي گفت:
- اين هم دختر گلم آيه، كه ازش تعريف مي كردم.
#ادامه_دارد....
📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟!
#یک_دقیقه
📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟!
#یک_دقیقه
#به فکر آینده ای باشیم که انگشت به دهن ای کاش میگیم....
@shohda_shadat🌷