💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید دهقانی نیا از بیان همسر و مادرشان:
🔹معیار اصلی شهید دهقانی نیا برای داشتن زندگی آرام چه بود؟
مادر شهید: هاشم بعد از مرگ پدرش در هفت سالگی همواره سعی داشت تا مستقل باشد و در عین حال زندگی آرام و بدون دغدغه ای را برای خود و ما فراهم سازد که در راس این خواسته قلبی او آرزوی رسیدن به درجه شهادت هیچ گاه کمرنگ نشد و بالاخره با عزم و توان به این آرزوی قلبی خود رسید.
او هیچگاه در طول 28 سال عمر خود لحظه ای از تلاش و همت دست نکشید و همیشه دوست داشت تا با تحمل سختی هایی هرچند جزیی و کوچک در قبال زندگی آرامی را برای من و همسر و دو فرزندش فراهم کند و هیچگاه به مسائل مادی و دنیوی اهمیتی نمی داد و دوست داشت حسینی وار و زینبی وار زندگی کند.
🔹فعالیت شهید بزرگوار از چه زمانی در سپاه آغاز شد؟
مادر شهید: هاشم از همان ابتدا و دوران بچگی علاقه شدید به شرکت در مراسم های معنوی و مذهبی و در عین حال نوحه خوانی و مرثیه سرایی داشت که بارها به کرات در مراسم های عزاداری به نوحه خوانی مشغول بود.
از زمان درس و مدرسه و وقتی که هنوز درسش تمام نشده بود فکر رفتن و پیوستن به گردان سپاه حضرت عباس(ع) را در سر داشت تا اینکه یک روز به پیش من آمد و گفت: مادر می خواهم فعالیت خود را به صورت رسمی در سپاه استان آغاز کنم، نظر شما چیست؟ و من در جواب گفتم: پسرم هنوز سن تو برای درگیر ساختن خود با این کارها کم است بهتر نیست کمی صبر کنی؟ اما او شهیدان و پاسداران نوجوان و جوان انقلاب را الگوی ناب خود نامید و زبان من نیز عاجز از کلمه ای سخن گفتن شد و در مدت زمان کمتر و سریعا به صورت رسمی در سپاه فعالیت خود را آغاز کرد.
با اینکه می دانستم سن کمی دارد اما به بزرگی و بلوغ عقلی و فکری او ایمان داشتم و می دانستم که اگر هاشم در حقانیت یک کاری ایمان داشته باشد بی شک ثمرات عالی و مثبت آن را شاهد خواهم بود و از این رو رفتن به سپاه و فعالیت دائم در آنجا را به خود محول کردم.
بعد از آغاز فعالیت او در سپاه دیگر کمتر هاشم را در خانه می دیدم و بیشتر وقت خود را روزها و حتی گاهی اوقات شب ها نیز در سپاه و ماموریت به سر می برد اما با این همه باز هم بعد از آمدن به خانه وقت بسیاری داشت تا برای من صرف کند و تا پاسی از شب را برای من قرآن می آموخت.
او خود بسیاری از سوره های قرآن کریم را حفظ بود و شب ها بعد از رسیدن به خانه و با اوج خستگی باز هم با عشق و علاقه زیاد قرآن را به من می آموخت و گاهی اوقات از فرط خستگی درازکش در کنار دست من خوابش می برد و دیدن این حالت او مرا از بابت سلامتی اش نگران می کرد.
خیلی دوستم داشت متفاوت با سایر بچه هایم با من رفتار می کرد و همیشه دستم را می بوسید، سرش را روی پاهایم می گذاشت و می گفت: بوی بهشت را استشمام می کنم خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا می رفت برای بچه های خواهر و برادرش هدیه می آورد و از این کارش لذت میبرد، وقتی اعتراض می کردم که پسرم قدر پولت را بدان به شوخی می گفت: برایم زن بگیر منم ولخرجی نکنم.
🔹مهمترین معیار وی برای انتخاب همسر و زندگی مشترک چه بود؟
مادر شهید: نجابت! هاشم عاشق نجابت همسرش شد و حجب و حیای همسرش بود که او را شیفته خود کرد و خوشبختانه در طول 4 سال زندگی مشترک این دو در کنار هم نهایت آرامش و خوشبختی را تجربه کردند.
همسر شهید: من هنوز درسم را تمام نکرده بودم و موقع امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان بود که از خواستگاری هاشم و خانواده اش از طریق مادرم خبردار شدم و پدرم بعد از تحقیقات مرسوم در هر آئین ازدواج و نیز دیدن نجابت و معصومیت هاشم راضی به این وصلت شد.
شاید یکی از دلایل دیگر رضایت پدرم برای این امر رابطه فامیلی هاشم و خانواده اش هم با پدر و هم با مادرم بوده باشد ولی من خودم هم گاهی از رفتارهای هاشم در هنگام مواجه با من متوجه رگه هایی کمرنگ از علاقه ایشان به خودم می شدم ولی در حالت کلی هاشم بهترین انتخاب من برای زندگی مشترک بود.
از اولین دیدار خانواده اش با خانواده من به رسم خواستگاری خیلی سریع گذشت و هاشم در نخستین برخوردش در این مراسم خیلی راحت و بدون خجالت با من حرف می زد و هیچ شرطی آنچنانی مانند دیگر جوانان امروزی برای ازدواج با من نداشت و فقط شرطی که داشت حجاب و چادر سر کردن بود که بعد از قبول کردن این شرط او همه چیز قطعی و نهایی شد.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔹معیار شما برای انتخاب شهید هاشم دهقانی نیا چه بود؟
همسر شهید: سادگی، بی ریا بودن و نجابت هاشم تمام آن چیزی بود که مرا شیفته و راضی به ازدواج با او کرد.
از همان ابتدای زندگی مشترکمان نه او از من چیزی خواست و نه من از او چیزی می خواستم در زندگی درک و شعور کافی است، هاشم شاید برای اطرافیان آدم معمولی و عادی بود ولی برای من خاص بود رفتارهای او با بقیه برادرهایش فرق داشت خیلی مهربان و اهل زندگی بود نه سخت گیری می کرد نه عصبانی می شد و فکر کنم همین یک امر وجه تمییز او با دیگران بود.
با اینکه من سن کمتری نسبت به او داشتم همیشه در اختلافات جزیی که بین ما اتفاق می افتاد سعی داشت تا مرا درک کند و اگر هم مراوده ای رخ می داد همیشه دوست داشت آن را بین خودمان حل و فصل کنیم و دوست نداشت که نه خانواده او و نه خانواده من متوجه مسئله شوند و این نشان از مستقل بودن او داشت.
🔹زندگی در زمان ماموریت شهید برایتان سخت نبود؟
همسر شهید: در مجموع مدت 4 سال زندگی مشترکمان دائم در ماموریت بود و یکسالی که حتی یک بار هم او را ندیدم متحمل سختی های زیادی شدم و هر روز سعی می کردم تا با نوشتن خاطره ای در دفتر خاطراتم و شاید نامه ای به وی خودم را آرام کنم.
در این مدت مکالمه های تلفنی زیادی باهم نداشتیم هر بار هم که با او تماس می گرفتم از ترس اینکه مبادا از نگرانی و دلتنگی ام باخبر شود سعی می کردم حد جانب را نگهدارم و به دلیل اینکه با برادرم هم رزم بود سعی می کردم تا سفارشش را به برادرم بکنم.
شهید مرادی را دوست داشت و نام وی ورد زبانش بود و با همیشه با صمیمیت و احترام از او یاد می کرد تا زمانی که شهید مرادی به شهادت رسید و ما چند روزی از حال او بی خبر و نگران بودیم.
روزهای اولی که از ماموریت بعد از مرگ شهید مرادی برگشت اصلا حال خوبی نداشت خیلی آشفته بود وقتی می خوابید مدام نام وی را بر زبان جاری می ساخت و تا چند روز دیگر که به خودش آمد نحوه شهادت دلخراش شهید مرادی را تعریف کرد اینکه چطور پا به پای هم می رفتند و شهید از دره ای بلند و برفی سقوط می کند و برای آوردن پیکرش چه سختی کشیده اند.
در هر بار که ماموریت می رفت و کمی دیر می کرد یا تعللی برای دیر رسیدن داشت دلمان شور می زد که نکند اتفاقی برای هاشم افتاده و ما خبر نداریم دائم تماس می گرفتیم ولی کسی پاسخگو نبود و این امر نگرانی ما را دوچندان می کرد تا اینکه روزی وقتی به خانه برگشت به او گفتم: هاشم از این به بعد به هر ماموریتی که رفتی توروخدا مارو بی خبر نذار ما اینجا از دلشوره می میریم
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔹کمی از یادگار های شهید برایمان بگویید:
همسر شهید: من و هاشم اصلا فکر اینکه روزی خدا بچه دوقلو و به این زیبایی هدیه بدهد را نمی کردیم تا اینکه این اتفاق به خواست خدا افتاد و حسام و شهنام به دنیا آمدند و هاشم برای آمدن آنها لحظه شماری می کرد و سعی داشت تا در آن روزها کمتر به ماموریت برود تا بیشتر در کنار خانواده باشد.
در طول این سه سال برای تر و خشک کردن بچه ها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به کمک هم به امور آن ها می رسیدم با اینکه از پادگان خسته می آمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک می کرد.
بچه ها چون دوقلو بودند خیلی گریه می کردند و نیاز به مراقبت بیشتری داشتند که هاشم با تمام خستگی های وافر باز هم کمک رس من بود و هیچگاه در طول این مدت از بابت امور فرزندانمان مرا تنها نگذاشت.
حسام و شهنام بعد از رفتن پدرشان دائم بی قراری می کنند و دوری از پدر برایشان از همین ابتدای راه سخت و دشوار است حتی گاهی می شود که قاب عکس هاشم مونسی می شود برای حسام و شهنام و با دیدن لبخند هاشم در قاب عکس تبسم بر لبان آن ها نیز می نشیند.
امیدوارم بتوانم این دو یادگار هاشم را آن طور که دلش می خواست و مطابق با معیارهای او برای تربیت فرزند بزرگ و تربیت کنم تا با این کار آرامش خاطر هاشم نیز تضمین شود.
🔹چطور شد که تصمیم به رفتن به کربلا گرفت؟
مادر شهید: یک روز به طور اتفاقی با خانه تماس گرفت و به من و نسیم، همسرش گفت که حلالم کنید بعد از یک ماموریتم در این نزدیکی به احتمال زیاد به کربلا بروم و همین اتفاق افتاد و بعد از تدارک سفر به این سفر زیارتی رفت و بعد از مدت کوتاهی برگشت و بعد از بازگشت خیلی تغییر کرده بود نورانیت و معضومیت چهره هاشم حالا دوچندان شده بود و مدام از غریبی و شهادت غریبانه امام حسین(ع) و یارانش حرف می زد.
برادر شهید: به حضرت زینب( س) و حضرت ابوالفضل (ع) علاقه خاصی داشت به من گفت: می خواهم به دوره آموزشی سوریه بروم. از اینکه یک دفعه چنین تصمیمی گرفته بود بهت زده شدم. او از هدف و آرمان اصلی اش گفت منم مانع رفتنش نشدم.
در 27 بهمن سال گذشته به سوریه اعزام شد البته زمان دقیق رفتنش را به ما نگفت تنها مادرم و همسرش خبر داشتند. همه ما 9 برادر و خواهر از این غصه می خوریم که در هیچ کدام از اعزام هایش بدرقه اش نکرده و دل سیر او را ندیدیم.
همسر شهید: بعد از آن زیارت یک روز به من گفت که می خواهم برای یک دوره آموزش کوتاه مدت موتور سواری به تهران بروم و زود برمی گردم من هم مانند دیگر ماموریت های هاشم مجبور به موافقت بودم، رفت و بعد از برگشت گفت: نسیم این ماموریت دوره آموزش مدافع حرم در سوریه بود و در واقع من به آنجا رفته بودم.
من خیلی آشفته شدم و او خیلی خونسرد لبخندی زد و به من گفت: باور کن این دوره و ماموریت فقط سوری بود و شاید اصلا اتفاق خاصی نیفتاد و نرفیتم تو نگران نباش به احتمال زیاد لغو بشه، من چیزی نگفتم ولی نگرانی مثل خوره ای به تمام جانم افتاده بود و نگران از اینکه نکند برای هاشم اتفاقی بیفتد و ما تنها بمانیم؟
این روال ادامه داشت تا اینکه یک روز به ما خبر داد که دارم به سوریه می روم، یک لحظه جا خوردم و دلشوره گرفتم ولی کاری نمی شد کرد او تصمیم گرفته بود و از دست من و مادرش هم کاری بر نمی آمد تا اینکه....
یک روز صبح مثل تمام روزهای دیگر که آماده رفتن به ماموریت می شد ساعت 6 صبح برای خداحافظی و طلب دعای خیر به پیش مادرش رفت و خیلی خونسرد بود و من هم از همین حس او دلگرم می شدم خداحافظی کرد و همین که خواست پایش را بیرون بگذارد بچه ها شروع به گریه کردند آرام و قرار نداشتند هاشم دید این طوری است برگشت بچه ها را بوسید آنها آرام شدند دوباره که خواست برود بچه ها گریه کردند این بار برنگشت تا ته کوچه رفت فقط یکبار از دور به من و بچه ها و مادرش نگاه غریبانه ای کرد و رفت و ما پشت سرش آب ریخته با این نیت که خدا او را به سلامت بر می گرداند، ولی او دیگر هیچگاه برنگشت... .
شهید هاشم دهقانی نیا نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل در ششم خردادماه سال 1367 در اردبیل به دنیا آمد و 28 سال پس از فعالیت مستمر در سپاه به عنوان یکی از پاسداران انقلاب و حافظان و نگهبانان ارزش های ناب انقلاب اسلامی و در نهایت پیوستن به گردان مدافعان حریم حضرت زینب(س) در هفتم اسفندماه سال 1394 چشم از جهان فرو بست و عنوان نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل نام گرفت
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
5_6156827235039838318.mp3
3.76M
#شور_احساسی
بگو از ڪرببلا عشق دل ها چھ خبر؟
اولش بگو ڪھ از خود لیلا چھ خبر؟
#جواد_مقدم
@shohda_shadat
🌷🌷
✅ #هـمسرداری
⁉️چـگونه عزيزِ همسرمان باشيم؟
🎯هميشه صادق باشيد. صداقت شما هيچ وقت از ياد همسرتان نخواهد رفت و بي صداقتي نيز براحتي مي تواند اعتماد همسرتان را از شما سلب كند و او را به شما بدبين كند و همين باعث از بين رفتن عزت شما شود...!!
😡بر اعصاب خود مسلط باشيد. از کوره در نرويد .موقع عصبانيت ممكن است متوجه رفتار و گفتار خود نباشيد و حرفي بزنيد كه همسرتان را ناراحت كند و برنجد...!!
🤔 شايد عصبانيت تان بعد از مدتي فروكش كند و شما آن را فراموش كنيد، ولي همسرتان هيچ وقت حرف هايي را كه شما در عصبانيت به او گفته ايد از ياد نمي برد. افرادي كه زود عصباني مي شوند، براي اطرافيانشان خسته كننده اند چون در پي هر گفتار و رفتاري بايد منتظر عصبانيت شما باشند و اين واقعا زجر آور است كه كسي دائما از دست همه عصباني باشد و با هر چيز كوچكي از كوره در رود.
🎯نقاط مثبت را هم ببينيد و بدبين نباشيد. وقتي هميشه به ايرادهايي كه همسرتان دارد فكر كنيد، روز به روز بيشتر از او دور مي شويد، اما اگر هميشه به نقاط مثبت او بينديشيد *آن وقت هر روز بيشتر از ديروز برايتان عزيز مي شود و همین حس در حرکاتتان بروز میکند و شما با همسرتان بهتر برخورد میکنید و او نیز متقابلا به شما نزدیکتر می شوید❤️🌹
👥 #علیرضا_دریـا
@shohda_shadat
#مهدی_جان💔
این #جمعه هم
گذشت چرا پس نمی رسد؟
آن جمعه ای
که روز #ظهور تو می شود...
#العجل_یا_صاحب_الزمان🌺
🍃🌹🍃🌹
#شرمنده_ایم_مولا_از_گناهانمان
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوهفتم
بدون هیچ حرفے ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، خیلی کم حرف شده بود .😞
شیشه ی طرف خودشو پایین داد، به دنبالش هوای سردی وارد ماشین شد، دستشو برد بیرون و روی در قرار داد.😶
نمی دونستم باید چیکار کنم تا از اون حال و هوا در بیاد چون توی کتاب خونده بودم مردا موقع ناراحتی دوست دارن سکوت کنن ترجیح میدادم ساکت باشم تا حالش بهتر بشه ...🤐
با اون حال دست خودم نبود، وقتی حسام پکر بود منم بق میکردم ...😔
مثل حسام شیشه رو دادم پایین بیرونو نگاه کردم باد یخ به صورتم خورد ...
سرما رو دوست داشتم ...🌬
مثل فضای ماشین بی روح بودند، سرمو به دیواره ی ماشین تکیه دادم نگاهمو دوختم به ماه که قرص کامل بود.🌕
"ماه همیشه تنهاس ولی چرا به این فکر نمیکنه که شاید یه ستاره همجنسش وجود داشته باشه؟ "☹️🤔
توی دلم رو به ماه گفتم : تو مثل حسام منی.
به خونه رسیدیم🚗
حسام بعد از عوض کردن لباساش رفت روی مبل نشست و بی هدف مشغول بالا پایین کردن کانالا شد ...🙄
سینیه چای رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم ...لبخند بی جونی زد و گفت : دستت درد نکنه حاج خانوم ...❤️
چای رو برداشتن و نزدیک لبش برد به صفحه ی تلویزیون خیره شدم ...
چشمامو باز کردم، به پهلوی راست چرخیدم ... حسام رفته بود و جاش خالی بود از جام بلند شدم ساعت دقیقا یک ربع به هشت بود، رفتم آشپزخونه با عجله یه لقمه ی سر سری گرفتم و همون طور که گازش میزدم رفتم سمت کمد لباسام و سریع سر تا پا مشکی پوشیدم ... کتابامو انداختم تو کوله پشتیم و رفتم تو حیاط، سریع بندای کتونیمو بستم از حیاط خارج شدمو درو هم قفل کردم ...🚶🏻
سوار ماشین شدم که کولمو گذاشتم رو صندلی بغلیم حرک کردم سمت دانشگاه با اینکه همسر پلیس بودم ولی دیرم شده بود و مجبور شدم یخورده با سرعت بالا رانندگی کنم، بلاخره ورودیه دانشگاه نمایان شد ...😪
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم توی حیاط دانشگاه هیچکی نبود وارد ساختمون دانشگاه شدم و به سمت کلاس حرکت کردم ،.تقه ای به در زدمو وارد شدم.
به دنبالش صدای جیر بلند در توی کلاس پیچید استاد که در حال حرف زدن بود با صدای در توجهش به من جلب شد ...
سر تا پامو برانداز کرد، قبل از اینکه چیزی بگه
گفتم : سلام استاد ...شرمنده دیر شد ....استاد به آرومی سلام کردو درحالیکه به صندلیا اشاره میکرد گفت : اشکالی نداره بفرمایید.
بی توجه به سنگینی نگاه پسرا رفتم و نشستم رویه صندلی ...
تقریبا تا ساعت دوازده کلاس داشتم ،کلاسام که تموم شد تصمیم گرفتم برم خونه حسامینا.
شاید مامانش میفهمید چش شده بالاخره مامانش بود حسام سرکار بود و تقریبا ساعت سه بعد از ظهر برمیگشت.
جلوی در وایستاده بودم تا زنگ بزنم که گوشیمو برداشتم و به حسام پیام دادم که بیاد اینجا، زنگ درو زدم مامان حسام درو باز کرد به چهره ی مهربون مامانش نگاه کردم و به جای لبخند گوشه ی لبمو کج کردم🙂
رفتم داخل و باهاش احوالپرسی کردم...خیلی خوشحال بود چون این چند وقت اصلا نیومده بودیم خونشون...☺️
مامان: چی شد بالاخره یادی از ما دو تا پیرزن و پیر مرد کردید؟؟؟🙁
لبخند مصلحتی زدم و گفتم: ما همیشه به یادتونیم فقط این چند روز فرصت نمیشد بیایم شرمندتونم .
راستی حسامم سرکاره ساعت سه میاد ...
همون طور که حرف میزدیم از بین درختا گذشتیم ، از پله ها بالا رفتیم و وارد خونه شدیم ...
_ اتفاقا امروز قرمه سبزی درست کردم ، به دلم افتاده بود مهمون میخواد بیاد غذا رو زیاد پختم، حسام قورمه سبزی خیلی دوست داره...😅
در جوابش به یه لبخند اکتفا کردم
تو دلم خودمو سرزنش کردم که چرا اومدم نکنه یه وقت دله مادرش بشکنه؟؟؟!!!😞
بدون توجه به مامان که رفته بود تو اشپزخونه چادرمو در اوردم و رو مبل نشستم، نیم ساعت بعد داداش و بابا اومدن...
تو دستشون پر بود از کیسه های میوه، ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود سرفه رو پهن کردیم و ظرفا رو چیدم ... همه منتظر حسام بودیم تا ناهار بخوریم...😓
بابا: فاطمه جان یه زنگ به حسام بزن یاداوری کن زود بیاد☺️
دلم نمی خواست زنگ بزنم با اکراه گوشیمو از
تو کیفم درآوردم که همون لحظه زنگ در به صدا در اومد...
مامان سریع از جاش بلند شدتا بره در و باز کنه... خدا خدا میکردم حسام دلشو نشکنه یه دفعه ای تو دلم به خودم نهیب زدم فاطمه تو چی فکر کردی؟حسام؟ اخه حسامی که انقدر به مادر پدرش احترام میذاشت دلشونو بشکنه؟؟؟😢
ادامه دارد......
------ @shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوهشتم
تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔
رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره.
بر عکسه همیشه که اول باباشو بغل میکرد و یا با محمد احوالپرسی و شوخی میکرد خیلی سرد سلام داد...😪
این حسام، حسام همیشگی نبود، نشست سر سفره...🙁
بابا: خوبی بابا جان؟کارا خوب پیش میره؟🤔
شکر خدا خوبه...😊
خدا این حسام چرا اینجوری شده؟؟؟چرا؟؟؟ تو ذهنم پر بود از چرا های بی جواب...😑
با هر حرفی که زده میشد ناخوداگاه گر میگرفتم و ترس تو وجودم رخنه میکرد...😰
بابا ی حسام با صدای بلندی بسم ا... گفت و همه مشغول شدن، تمام توجهم به حسام بود...
به اندازه ی یه کفگیر واسه خودش برنج کشید و کمی هم روش خورشت ریخت...
خیلی تعجب اور بود حسام عاشق غذا های مامانش بود... داشت با غذاش ور میرفت ...
کمی برنج تو بشقابم ریختم و قاشق برنجو بردم نزدیک لبم و گذاشتم تو دهنم ... چند دققه بعد حسام تشکر کردو بدون اینکه غذاشو تموم کنه رفت کنار غذا پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.. صورتم سرخ شده بود و گلوم می سوخت مامان رعنا پیش دستی کرد و یه لیوان اب داد دستم چند بار زد پشت کمرم ... سرمو بالا اوردم و با حسام چشم تو چشم شدم...
با اینکه از تو چشماش نگرانی و میخوندم ولی حس کردم ککشم نگزید .
مامان: حسام مادر خیلی کم خوردیا فاطمه جان تو ام بیشتر بکش و بعد با خنده ادامه داد: غذاها تموم نشه باید ببرید خونتون تا یه هفته بخوریدا!!!😅
حسام: دست شما درد نکنه ماما جان... من دیگه اشتها ندارم...😊
بعد از صرف نهار در حال شستن ظرفا بودم که مامان وارد آشپزخونه شد ...
نزدیکم بود و بی مقدمه و اروم تو گوشم گفت: دخترم با هم دعواتون شده؟؟؟ سریع سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم: مامان ما و دعوا؟؟؟!!!!!
_ خب خدا رو شکر احساس کردم انگار از هم دیگه دلخورید یه نگاه به حسام انداختم... به یه نقطه ی مبهم زل زده بود... 😶
محمد به شوخی از پشت زد بهش و گفت: غرق نشی...
حسام به خودش اومد دریغ از یه لبخند کوچیک با حالت خاصی به محمد نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت تو حیاط.
بابا و محمد همزمان به من نگاه کردن... بابا با اشاره دستشو تو هوا تکون داد و گفت :چرا اینجوری کرد ؟؟؟🤔
شیر آبو بستم و رفتم تو پذیرایی در جواب بابا گفتم: نمیدونم پدر جون...خودمم هیچی نمیدونم...😔
سمت حیاط رفتم حسام داشت به سمت خونه میومد بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت: من بیرون کار دارم..فعلا خداحافظ همگی...👋🏻
یه نگاه به مامان و بابا و محمد کردم همشون متعجب بودن... با دو رفتم سمت حیاط و در کوچه رو باز کردم پیاده داشت به سمت سر خیابون میرفت فرصتو از دست ندادم و دوییدم تو خونه چادرمو سر کردم و کلی عذر خواهی کردم ازشون خیلی بد شد...😢
رفتم سمت ماشین و سوار شدم...
پشت سر حسام حرکت کردم می خواستم بدونم کجا میره...چی براش مهم تر از خانوادش بود؟؟؟😞
پا به پای حسام پشت سرش با فاصله می رفتم وسط راه تاکسی گرفت رفت داخل محوطه... ماشینو قفل کردم و وارد محوطه شدم..
یه عطر خاصی میومد بوی عجیب شبیه شلمچه رو میداد احساس میکردم خیلی سبک شدم... دنبال حسام رفتم وارد جایی شد که شکل غار بود... ❤️
از دور نمی تونستم متوجه بشم کجاست.. یکم نزدیک تر رفتم نگاهم ثابت موند رو نوشته ی بالای غار «کهف الشهدا» بی اختیار لبخندی رولبام جا خوش کرد.🙂
آروم زمزمه کردم : ای جانم ! بیش تر خم شدم حسامو دیدم که کنار مزار شهدا نشسته بودو یه چیزایی میگفت .
ازین فاصله نمی تونستم تشخیص بدم چی میگه... ولی طوری حرف میزد که انگار شهدا رو به روشن ...
هی با تسبیح فیروزه ای دور دستش ور میرفت و همونطور که سرش پایین بود اشک میریخت ...از روی عشق لبخند زدم...
به خلوت حسامم با شهدا...
به این عشق بازی معنوی...
به حضور پر رنگشون تو زندگیم ...
و بغض کردم ...😭
از اشکای دیوانه کننده حسامم
از اینکه معراجیها اینقد هوامو داشتن...
از اینکه بازم جایی پیدا کرده بودم برای درد و دل ...
و جنون درست لحظه ای معنا پیدا میکرد که اشک و خنده توی هم گم میشدن💞
#کهف_الشهدا
#یاحیدر
#التماس_دعا
ادامه دارد. ...
------ @shohda_shadat