eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند... . _ افتخارمیدی خانوم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست‌❣نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شما باشه یامن؟ فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما..! باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے.. اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر  فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری... هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است. امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم. باید هرلحظه توباشـےوتو! فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه, نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! ↩️ ... ○⭕️ ✍ : محیا سادات هاشمی ○⭕️ --------------------•○◈❂ @shohda_shadat
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند... . _ افتخارمیدی خانوم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست‌❣نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شما باشه یامن؟ فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما..! باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے.. اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر  فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری... هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است. امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم. باید هرلحظه توباشـےوتو! فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه, نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! ↩️ ... ○⭕️ ✍ : محیا سادات هاشمی ○⭕️ --------------------•○◈❂ @shohda_shadat
🌹 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند... .😔 _ افتخارمیدی خانوم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمیڪنم خانوم❣😢..خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست‌❣نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شما باشه یامن؟ فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما..!😭 باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند❣ بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے.. اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن❣ من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر 🌹 فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری... هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است. امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم. باید هرلحظه توباشـےوتو!❤ فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه, نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! 💞 . . نویسنده : :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌹 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند... .😔 _ افتخارمیدی خانوم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمیڪنم خانوم❣😢..خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست‌❣نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شما باشه یامن؟ فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما..!😭 باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند❣ بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے.. اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن❣ من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعـےدیگر. نویسنده : :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat