eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم.ݧچہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم:ندید❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم. پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت. _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ... إ وااا چیشد❓ اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓ هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم _رسیدیم بهشت زهرا رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش اسماء❓ بلہ❓ میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓ خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓ از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره. یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم. _واے کہ تو چقد خوبے علے دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓ سلام نیم ساعتہ إ پس چرا بیدارم نکردے❓ آخہ دلم نیومد... _آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم علے نمیتونم خیلے سنگینے إ پس مـنم بیدار نمیشم باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره دوتاموݧ زدیم زیر خنده _در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام. _علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پلہ ها اومدیم پاییـݧ باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ رفتم سمتش سلام بابا رضا خستہ نباشے پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشے دختر گلم با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓ مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید _دوتاموݧ زدیم زیر خنده علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده آروم زدم بہ پهلوے اردلاݧ و گفتم خبریه❓ ادامه دارد ... @shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود، واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردم به خوندن دعای غریق اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِفْ رَسُولَكَ، خدايا خود را به من بشناسان، اگر خود را به من نشناساني، پيامبرت را نشناسم، اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَكَ،فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ، خدايا پيامبرت را به من بشناسان، اگر پيامبرت را به من نشناساني، حجّتت را نشناسم، اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ ديني، خدايا حجّتت را به من بشناسان، اگر حجّتت را به من نشناساني، از دينم گمراه شوم. مذهب شیعه همیشه مورد توجه دشمنان و دوستانش بوده است کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول مذهبی نو برای مقابله با شیعه ساخت به نام ""وهابیت """" فرقه قیدشده ساخته ی انگلستان است رئیس فرقه وهابیت‌ فردی است به نام ""محمدبن عبدالوهاب """ پدرش از علمای به نام و سرشناس ومعتقدِ شاخه حنبلی اهل سنت بود اما محمد از سنین کودکی ضد فرقه داشت تا درسنین نوجوانی توسط پدرش از قبیله اخراج شد و مرتدد حساب شد نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟! _یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش! _ولی الان که همچین خندون نیست! _چند سالی هست که ندیدمش... _عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه! _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید: _ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه _آخ آخ معلومه که نوید جانه! همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما _باشه! برو... حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟! خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد. تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد... از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را. _آره بوی عطر همیشگیش رو _خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم _زود رفت! _بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @shohda_shadat 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم.ݧچہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم:ندید❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم. پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت. _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ... إ وااا چیشد❓ اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓ هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم _رسیدیم بهشت زهرا رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش اسماء❓ بلہ❓ میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓ خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓ از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره. یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم. _واے کہ تو چقد خوبے علے دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓ سلام نیم ساعتہ إ پس چرا بیدارم نکردے❓ آخہ دلم نیومد... _آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم علے نمیتونم خیلے سنگینے إ پس مـنم بیدار نمیشم باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره دوتاموݧ زدیم زیر خنده _در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام. _علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پلہ ها اومدیم پاییـݧ باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ رفتم سمتش سلام بابا رضا خستہ نباشے پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشے دختر گلم با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓ مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید _دوتاموݧ زدیم زیر خنده علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده آروم زدم بہ پهلوے اردلاݧ و گفتم خبریه❓ ادامه دارد ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat 🌟❤️💞❣💛❤️💞❣💛
🎋 🍀 نگذاشت ادامه بدم با لحنی سرد که از سرمای کلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علی سلام،جواب سلام واجبه اما سلام کردن واجب نیست! صدای وحشتناک بسته شدن در تو گوشم پیچید، باورم نمی شد این امین بود اینطور رفتار کرد! ذهنم از سوال های بی جواب درموندہ بود این امین، امینی نبود که با عشق گفت هانیه!__کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخواستم فکر و خیال کنم،مشغول سالاد درست کردن شدم،مادرم وارد خونه شد همونطور که چادرش رو آویزون می کرد گفت:هانیه بلا، چرا به من نگفتی؟ با تعجب نگاهش کردم. _چیو نگفتم مامان؟ رو به روم ایستاد _قضیه امین! بدنم بی حس شد، به زور آب دهنم رو قورت دادم، زل زدم به چشم هاش. _چه قضیه ای؟! _یعنی تو خبر نداشتی؟ _نمیفهمم چی میگی مامان! _قضیه خواستگاری دیگه! نفسم بند اومد،خواستگاری چه صیغه ای بود؟! :لیلا سلطانی✨ @shohda_shadat 🌸
🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نگرانی به جانم افتاده بود .فکر و خیال کیان و سفر پرخطرش لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد . با صدای راننده که صدایم میزد به خودم آمدم: _خانم ......خانم کرایه اتون _بله؟؟ صدای روهام را کنار گوشم شنیدم که به راننده گفت: _بفرمایید _این زیاده اقا _ایرادی نداره .ممنونم ماشین که از مقابل دیدگانم محو شد .به روهام نگاه کردم .نمیدانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت: _خوبی عزیزم؟ _هاااا _روژان جان تصادف کردی؟ماشینت کو؟ _ماشینم؟ _اره.مگه با ماشینت نرفتی بیرون ؟ تازه به یاد آوردم که ماشینم را جلوی درب دانشگاه پارک کرده بودم . انقدر در فکرکیان بودم که به یاد نداشتم ماشینی هست. حتی باورم نمیشد با تاکسی به خانه آمده ام . ذهنم خالی بود از هر اتفاقی . به روهام گفتم: _داداشی ماشینم رو جلو در دانشگاه جا گذاشتم میشه بری واسم بیاری؟؟ _ماشینت سالمه و تو با تاکسی اومدی؟ _فکرم مشغول بود .میشه بری بیاری؟لطفا؟ _میرم ولی به شرط اینکه برگشتم بگی چی فکرتو اونقدر مشغول کرده که ماشینتو یادت رفته _چشم.بفرما اینم سوییچ! روهام خداحافظی کرد و رفت. وارد خانه شدم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم فقط از خدا میخواستم کسی داخل خانه نباشد تا من بتوانم مدتی را در اتاقم فقط فکر کنم ولی دعایم مستجاب نشد . هنوز اولین قدم به سمت اتاقم را برنداشته بودم که با صدای مادرم به عقب برگشتم: _سلامت رو خوردی عزیزم _سلام مامان _روژان بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم _مامان جان میشه بزارید واسه یه وقت دیگه .الان حالم خوب نیست. _نه نمیشه ,باید الان حرف بزنیم با ناراحتی به سمت مبل رفتم و روبه روی مادرم نشستم و بی حوصله گفتم: _بفرمایید من سرو پا گوشم _امشب مهمونی خونه هیلدا دعوتیم . _خب به سلامتی بهتون خوش بگذره تا ایستادم به سمت اتاقم بروم مادرم با عصبانیت گفت: _من اجازه دادم به اتاقت بری؟!!بشین حرفم هنوز تموم نشده! _جانم مامان.بفرمایید؟ _میری اتاقت و آماده میشی .نبینم مثل دفعه پیش لباس بپوشی _مامان جان من نمیام _من نمیام نداریم روژان خانم.میری یه دست لباس شیک انتخاب میکنی .آرایش میکنی و موهاتو به بهترین شکلی که میتونی درست میکنی .نبینم مثل دفعه قبل آماده بشی.وگرنه من می دونم و تو! _قبلا هم گفتم من حجاب رو انتخاب کردم و حاضر نیستم بگذارمش کنار _با من لج نکن روژان .تو امشب میای و اونقدر خانومانه رفتارمیکنی که فرزاد یک دل نه صد دل عاشقت بشه. _ماماااان .مگه من چقدر سن دارم که گیر دادید حتما باید بافرزاد ازدواج کنم ؟من خودم ملعبه دست شما و دیگران نمیکنم .من برای پسری که با هزار نفر در ارتباط بوده خودم رو کوچیک نمیکنم!!! _منم نگفتم خودتو کوچیک کن .من میگم یکم به خودت برس یکم باهاش بگو و بخند بزار ببینه هرجا بگرده بهتر از تو پیدا نمیکنه .همونطور که فکر نمیکنم بهتر از فرزاد واسه تو پیدا بشه. _من به اون مهمونی نمیام .من برای اون دلبری نمیکنم .دست از سر من بردار مامان . _من مادرتم و تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی باید هرچی میگم قبول کنی! من خیر و صلاحت رو میخوام چرا نمیفهمی؟ در حالی که عصبانی شده بودم و گریه میکردم گفتم: _بس کن مامان . من از این خونه میرم.چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم !!! کیفم را برداشتم گریان از خانه خارج شدم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم. &ادامه دارد...
🌸🌿 ☂ به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم تابرنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم. اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آشپزخونه تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که ميتونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشم هام حلقه زد! پارچ رو برداشتم وگذاشتم توي يخچال، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش؛کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ايستادم تا اومد بيرون زل زدم توي چشم هاش، با حالت ملتمسانه اي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو چشم هام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم. يادته 2 سالت بود تب کردي سرش رو انداخت پايين منتظر جوابش نشدم. پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم التماس چشم هاش بيشتر شد گريه اش گرفته بود... خب پس نگو هيچي نگو حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه پرده اشک جلوي ديدم روگرفته بود... برو زينب جان حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري و صورتم رو چرخوندم قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد. براش يه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشک هاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعه ام خيس شده بود... بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
اين شناسنامه ي منه آقاي فرهودي. به خدا من خيلي به كمك شما ... شناسنامه رو از دستم گرفت و لبخندي زد. - شناسنامه كه نمي خواد! من الان فرم استخدام رو براتون ميارم. و وارد همون اتاق شد. اخمي كردم. آخه اجازه بده حرفم رو كامل كنم! به طرف اتاق رفتم كه بيرون اومد و ورقه اي رو به طرفم گرفت. - خب تا شما اين فرم رو پر كنيد من به شما توضيح ميدم كار شما اين جا چي هست. كار شما فقط جواب دادن به تلفن هاست و تاريخ قراردادها رو به من گوش زد كنيد. دستمو بالا آوردم و وسط حرفش پريدم. - آقا، شما آراسب فرهودي هستيد؟ باز هم همون لبخند پهنش رو زد. - بله خودم هستم! باورم نمي شد پيداش كرده بودم! حالا رو به روم بود. لبخندي زدم و اشاره اي به شناسنامه كردم. - خدا رو شك ... با زنگ خوردن گوشي موبايلش من و به سكوت دعوت كرد و اونو جواب داد. - اومدم اومدم. نه، نه، پيدا كردم. رو به رو ايستاده، باشه. نگاهي به من كرد و موبايل رو خاموش كرد و گفت: - شما فرمو پر كنيد استخدام شديد. و بدون حرفي به طرف در رفت. پشت سرش رفتم. - آقاي فرهودي؟! ولي بي توجه به حرف من خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه كردم. حتي اجازه نداد من حرف بزنم! نگاهي به ورقه ي توي دستم كردم. آخه شناسنامه منو چرا بردي؟ روي صندلي نشستم و سرمو بين دستام گرفتم. آخه اين كي بود؟ چشمامو بستم. لبخند خوشگلي داشت! سرمو تكان دادم آخه اين چه فكريه كه دارم مي كنم؟! سرخورده از جام بلند شدم. نگاهي به ساعت كردم. وقت نداشتم بايد مي رفتم كه به كلاسم برسم. آهي كشيدم و از اون جا خارج شدم. بايد فردا باز مي اومدم. پامو به زمين كوبيدم.آخه نذاشت حرف بزنم! هي مي گه استخدامي، استخدامي. از حرصم جيغ خفه اي كشيدم و از اون شركت كوفتي بيرون اومدم. **** با اخمي نشسته بودم و ناخنامو مي جويدم و به سانيا كه پر حرفي مي كرد نگاه مي كردم. حتي نمي دونستم داره چي مي گه! صورت آراسب جلو چشمام بود ولي نمي دونستم چرا صورتش پشت هاله اي پنهون شده! شايد زياد به صورتش دقت نكردم. ولي خنده هاش، با ياد آوري خنده هاش لبخندي زدم. ولي خيلي زود لبخندم به اخمي تبديل شد. چرا نذاشت حرف بزنم؟ اصلاً چرا شناسنامه ي منو با خودش برد! البته بهتر شد حالا بازش مي كنه متوجه مي شه. ولي اگه فكر ديگه اي مي كرد چي؟ نه واسه چي فكر ديگه اي بكنه! با دستي كه پشت دستم زده شد از جا پريدم. سانيا اخم كرده بود و نگاهم مي كرد. - يك ساعته دارم براي خانوم حرف مي زنم. اما نمي دونم تو چه فكريه كه داره ناخنشو مي خوره؟ - خب چرا مي زني؟ - حق دارم! ناخني برات نمونده! اخمي كردم كه با نگراني نگاهم كرد. - آيه سه روزه تو خودتي! امروزم كه اومدي بازم تو خودتي و داري ناخنتو مي خوري چي شده؟! آهي كشيدم. حق داشت. از وقتي از اون شركت كوفتي زدم بيرون همه اش توي فكر شوهر شناسنامه ايم هستم. اگه به سانيا مي گفتم چه فكري در موردم مي كرد! با مشتي كه به بازوم خورد دوباره به خودم اومدم. - اَه، سانيا تو چرا منو مي زني؟ سانيا خنده اي كرد. - ورپريده بازم رفتي تو هپروت! دستمو زير چونه ام بردم كه سانيا دستشو روي دستم گذاشت. - چته آيه به من بگو؟! نگاهش كردم كه سرشو زير انداخت. - مي دونم اون قدر صميمي نشديم كه تو از مشكلاتت به من بگي، ولي باور كن خيلي دوستت دارم. نمي دونم چرا ولي مثل خواهرم ساميه برام عزيزي. مشكلي داري به من بگو باهم حلش مي كنيم. بعضي كارها رو تنهايي نمي توني درستش كني. لبخندي زدم حرفاش آرومم كرده بود. شايد حق با اون بود. من نمي تونستم به تنهايي كاري كنم. دهنمو باز كردم كه چيزي بگم كه با سلام استاد مجد سكوت كردم. استاد نگاهي به جايي كه ما نشسته بوديم كرد و اخمي كرد. از روزي كه اون حرف ها رو بهش زده بودم و سوار ماشينش نشدم سرسنگين شده بود! با اخمي نگاهم كرد. سانيا شانه اي بالا انداخت. -ايـــــش، معلوم نيست چي شده اين قدر اخم مي كنه! سرمو زير انداختم. - سگ گازش گرفته، هار شده بدبخت. سانيا خنده ي ريزي كرد و سرشو زير انداخت كه با صداي استاد هر دو از جا پريديم. استاد با همون اخم نگاهمون كرد. - بفرماييد بيرون خانوم ها. كلاس من جاي خنده نيست. - آخه ما ... اشاره اي به در كلاس كرد. ....