❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_چهارم
_اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ
_صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چرا انقد پکرے❓
_نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده ها❓
آهے کشیدم و گفتم.چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم.ݧ ݧ
_برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.
اردلاݧ اومد کنارم نشست:اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا
_آهے کشیدم و گفتم.نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم..
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود
همہ مشغول حرف زدݧوباهم بودݧ
ماماݧ هم اینورو و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ
_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست
سجادے ݧحالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....
داستان ادامه دارد...صبور باشید😊
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_چهارم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
@Sarifi1372
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_چــهارم
✍ترانه با جیغ پرسید:
_طاها؟! پسر عموی خودمون؟
_آره... پسرعموی خودمون
_شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه
_می دونم حق داری
_خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟!
_داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید...
_وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟!
همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد:
_دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد!
هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین...
نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:
_شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"
_راستکی چه دعای عجیبی کردی!
_اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم.
انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال.
_آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها!
زیرلب تکرار کرد:
_طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم.
از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد.
به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت:
_خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂 @shohda_shadat
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
#هوالعشق
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_چهارم
_اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ
_صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چرا انقد پکرے❓
_نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده ها❓
آهے کشیدم و گفتم.چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم.ݧ ݧ
_برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.
اردلاݧ اومد کنارم نشست:اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا
_آهے کشیدم و گفتم.نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم..
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود
همہ مشغول حرف زدݧوباهم بودݧ
ماماݧ هم اینورو و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ
_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست
سجادے ݧحالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....
داستان ادامه دارد✌️...صبور باشید😊
#خانوم_علے_آبادے
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_چهارم
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰خوابیدم
اما روز دوم بعداز اینکه تایم استراحت شروع شد
سید بهم زنگ
-جانم
سید:جانت بی بلا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم
-اووووم الان حاضر میشم
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون
و بعنوان روسری،سرش کردم
چادر لبنانی
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم
وقتی از خوابگاه دور شدیم
سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ❤️❤️
مردمن الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود
سرم زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم
سید:رقیه چی گفتی؟
همچنان سربه زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ
دیگه سکوت کردیم
شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام بوده
مثل همه دانشجوها اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت وارد جبهه شد،
یه بار که اومدیم جنوب روای میگفت
شهید علم الهدی و ۷۲تن از یارانشون
مثل امام حسین شهید شدن
تشنه لب
تو محاصره بودن
گوشیم از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده ایم با سید گوش دادیم
خبر آمد خبری در راه است
دل خوشا دل که از آن آگاه است
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو 🌱
#قسمت_سی_چهارم🥀
مثل فنر بالا و پایین می پریدم، شهریار با تاسف نگاهم کرد و سری تکون داد!
رو به مادرم گفت: مامان بیا دخترتو جمع کن حالا انگار دکترا گرفته!
مادرم با جانب داری گفت:چیکار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشه، معدل بیست اونم امسال چیز کمی
نیست!
برای شهریار زبون درازی کردم و دوبارہ نگاهی به کارنامه ام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمه
امتحان هام رو عالی دادم! صدای زنگ در اومد شهریار به سمت آیفون رفت.
_هانیه بدو قُلت اومد!
با خوشحالی به سمت حیاط رفتم،عاطفه اومد، قیافه اش گرفته بود با تعجب رفتم سمتش!
_عاطی چی شدہ؟!
با لحن آرومی گفت:یکم امتحانا رو خراب کردم می ترسم خرداد بیافتم!
عاطفه کسی نبود که بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشه،حتما چیز شدہ بود!
با نگرانی گفتم:اتفاقی افتادہ؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد!
شهریار وارد حیاط شد همونطور که به عاطفه سلام کرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر کردم، نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!
نکنه برای امین اتفاق افتادہ بود؟
با تردید گفتم:برای امین اتفاقی افتادہ؟
_نه بابا از من و تو سالم ترہ! هانیه اومدم بگم فردا نمیام مدرسه به معلما بگو!
نگرانی و کنجکاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم: خب بگو چی شدہ؟جون به لبم کردی!
همونطور که به سمت در می رفت گفت:گفتم که چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
#نویسنده:لیلا سلطانی
@shohda_shadat🌸🍃
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_چهارم
امروز سه شنبه بود کلاس سه شنبه های مهدوی بر پا بود .
دیگر اختیار دلم را نداشتم مدتی از آخرین دیدارم با کیان در امامزاده گذشته بود و دلم بی قراری میکرد برای دیدار کسی که میدانستم هیچ گاه دلش با دلم گره نمیخورد.هرچه با دلم کلنجار رفتم که بی خیال دیدار شود سودی نداشت.
مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری ام را مدل جذابی بستم.مدلهای جدید روسری بستن را در گوگل سرچ کرده بودم و بارها امتحان کرده بودم تا بالاخره توانسته بودم هربار روسری را مدل جذابی ببندم که دیگران به انتخاب پوششم گیر ندهند .با همین حجاب هم میخواستم خاص باشم.
حال باورم شده بود که با حجاب زیباتر میشوم.نگاهی در آینه به خودم انداختم ,لبخندی به سادگی و در عین حال زیبایی ام زدم و راهی دانشگاه شدم تا شاید بتوانم با دیدن کیان قلب بی تابم را آرام کنم.
ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردم و در حالی که کیف کوچکم را برمیداشتم با عجله وارد دانشگاه شدم و به سمت سالن همایش پاتند کردم.وقتی پشت در رسیدم احساس میکردم نفسم بالا نمی آید چند نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم
.نزدیکترین صندلی به کیان را پیدا کردم .
قبل از نشستن روی صندلی به کیان گفتم:
.
_سلام .ببخشید استاد تو ترافیک مونده بودم
کیان مثل همیشه سربه زیر لبخندی زد
_سلام خانم ادیب بفرمایید بشینید ایرادی نداره
_ممنون استاد
روی صندلی نشستم چشمم خورد به محسن همان دوست بی ادب کیان که با چشمانی گرد شده زل زده بود به من.میدانستم بخاطر پوششم متعجب شده است چون او مرا تا به حال با این پوشش ندیده بود .با صدای کیان از او چشم گرفتم و به کیان نگاه کردم
_خب دوستان توجه کنید .من یه سفر چندماهه درپیش دارم که ...
نا خوداگاه با صدای بلند و متعجبی دادزدم
_چندمااااه
باصدای خنده بچه ها سالن را برداشت با خجالت دست روی دهانم گذاشتم و در دل به خودم بخاطر این واکنش بچگانه ام لعنت فرستادم.در حالی که گونه هایم از خجالت گر گرفته بود لب زدم
_ببخشید استاد بفرمایید
کیان نگاه از من گرفت
_بله عرض میکردم ,با اجازتون یه سفر چندماهه در پیش دارم این جلسه آخریه که قبل از سفرم در خدمتتون بودم .امیدوارم اگه
خوبی و یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید .در نبود من وظیفه اداره سه شنبه های مهدوی باشماست.خب اگه
سوالی هست در خدمتتون هستم ؟
صدای همهمه بچه ها بلند شد .غم به دلم سرازیر شد .
انگار رمق از پاهایم رفته بود .همه بچه ها بعد از خداحافظی با کیان و آرزوی سلامتی کردن برای کیان از سالن خارج شدند ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم.دلم میخواست گریه کنم ولی غرورم اجازه نمیداد
سالن خالی شده بود و من مانده بودم و کیان.کیان در حالی که کیفش را به دست گرفته بود,به سمتم آمد
_خانم ادیب حالتون خوبه؟
گیج به استاد نگاه کردم و نا خودآگاه از دهانم پرید
_نمیشه به این سفر چندماهه نرید ؟
کیان نگاهش را به نگاه شرمنده ام دوخت ,لبخندی زد
_مثل زهرا حرف میزنید .نمیشه نرم آرزوم رفتن به این سفره .هنوزم باورم نمیشه همه چیز جور شد و من دارم راهی میشم.فکرمیکنم بخاطر دعاهای شماست که گره کارم بازشده.
برعکس همیشه که کیان نگاهش را به زمین میدوخت من نگاه گرفتم و به دستهایم دوختم.
با غمی که در صدایم مشهود بود لبم جنبید
_نمیشه مدت سفر تون رو کمتر کنید؟
_ واقعا دست من نیست
_ببخشید استاد جسارتاکجا میخوایین برید ؟
_اگه قول میدید به کسی نگید میگم
به چشمانش زل زدم
_قول میدم استاد
&ادامه دارد...
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_چهارم
هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد.با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت. نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حال ديشبش، نه به حال صبحش.
ديگه دلم طاقت نياورد. سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست.
ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامه ام رو برداشت و کلي تشويقم کرد بعد هم بهم گفت زينب بابا!
کارنامه ات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم؛ منم اون
رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت.
مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم
پلک بزنم بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم قلم توي دستم
ميلرزيد. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد...
علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمي اومد.با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد. قبل از من با زينب حرف ميزدن بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد. توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايين ترين معدلش، بالاي هجده و نيم بود.هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود.مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت اصلا باورم نمي شد!
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي ها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود. سال 77 ،72 تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🎆☘
#قسمت_سی_چهارم❣🎁
استاد با تعجب نگاهم كرد كه صورتمو بر گردوندم.
- مي خوام قدم بزنم. دوست ندارم كسي منو توي ماشين شما ببينه، معذرت مي خوام.
استاد سرشو تكون داد. عينك آفتابيش رو روي چشماش زد.
- بله حق با شماست.
و بدون حرف ديگه اي گازش رو گرفت و با سرعت دور شد. شانه اي بالا انداختم. قدم زنان به راه افتادم، كلاسورمو به سينه ام فشردم.
آخه آراسب كيه كه من بايد دنبالش بگردم؟ اسمش كه برام بد بياري آورده خدا به داد خودش برسه.
روي صندلي توي پارك نشستم و نگاهمو به بچه هاي در حال تاب بازي كردن دوختم. كاش همون بچه مي مونديم. بي غم، بي غصه، توي
بازي خودمون غرق مي شديم. توجهي به اطراف نداشتيم. فقط به اين فكر مي كرديم فردا چه بازي بكنيم. نه مثل من دنبال شوهري كه
ندارم بگردم! آهي كشيدم.
- آه پرسوزي مي كشي دخترم؟
با تعجب به طرف پيرمردي كه كنارم نشسته بود برگشتم. چطور متوجه نشده بودم كه كسي كنارم نشسته! پيرمرد لبخندي زد روزنامه اش
رو كنارش گذاشت. سرمو به زير انداختم و گفتم.
- ببخشيد متوجه نشدم كه شما اين جا نشستيد!
پيرمرد همون لبخند مهربونش رو تكرار كرد.
- متوجه شدم.
و نگاهشو به بازي بچه ها دوخت. باز آهي كشيدم كه همون سوال رو تكرار كرد. سوالي كه خودم جوابش رو نمي دونستم.
- نگفتي چرا آه پر سوز مي كشي؟
نگاهي به پيرمرد كردم. احساس خوبي به اون داشتم! دوست داشتم به كسي بگم دردم توي اين سه روز چيه. اما نمي تونستم، نمي شد.
لبخند تلخي زدم.
- زندگي بازي هاي بدي با ما مي كنه.
- شايد خودمون زندگيمون رو به بازي مي گيريم كه اين طور بد باشه.
- نمي دونم. شايد حق با شما باشه ديگه نمي دونم چي درسته چي اشتباه!
- تو جووني بايد از جوونيت لذت ببري.
لبخند تلخم رو تكرار كردم.
- ولي همه ي لذت هاي زندگي من به جاي اين كه شيرين باشه داره تلخ مي شه.
پيرمرد روزنامه رو به طرفم گرفت.
- يك نگاهي به اين روزنامه بنداز زندگي تو خيلي هم شيرينه. ولي زندگي مردمي كه اين جا نوشته تلخ تر از اون چيزي هست كه تو فكر
مي كني.
نگاهي به پيرمرد كردم كه با همون لبخند روزنامه رو به طرفم گرفته بود. روزنامه رو از دستش گرفتم كه از جاش بلند شد.
از زندگي هيچ وقت گله نكن. همين زندگي به ما درس ميده كه بهتر زندگي كنيم. زندگي هم با كل تلخي هاش شيرين مي شه. يك لذت
فراموش نشدني و به ياد موندني.
و بدون حرف ديگري رفت. حرفش لبخندي رو روي لبام ظاهر كرد حق با پيرمرد بود چرا بايد از زندگي گله كرد؟!
به رفتنش نگاه كردم غم عجيبي در چشماش بود. آهي كشيدم و نگاهي به روزنامه توي دستم كردم و نگاهمو به صفحه حوادثش دوختم. با
ديدن خبري كه توي روزنامه نوشته بود با ناراحتي نگاهي به بچه ها كردم.
حق با پيرمرد بود، اون ها زندگي تلخ تري داشتند. كساني كه خانواده و زندگيشون رو توي زلزله از دست داده بودند.
سرمو تكون دادم و صفحه رو عوض كردم. چيز جالبي نداشت روزنامه رو كناري گذاشتم و از جام بلند شدم چادر روي سرمو كه كج شده
بود رو درست كردم كه چادرم بين صندلي گير كرد. خم شدم درش بيارم كه چشمم به نوشته اي افتاد. (شركت معماري فرهودي نياز به
منشي.)
با تعجب نگاهمو به اون دوختم فرهودي؟!
نفسم در سينه حبس شده بود. نور اميدي توي دلم روشن شد شايد اون نباشه! هزار تا فرهودي توي اين دنيا هست ولي ...
بدون فكر ديگه اي موبايلمو از جيبم بيرون آوردم و شماره رو گرفتم. بعد از خوردن پنج بوق نااميد چشمم رو به موبايل دوختم كه صداي
مردي توي اون پيچيد.
- بله بفرماييد!
پاهام شروع به لرزيدن كرد چشمام تار مي ديد با صداي لرزوني گفتم.
- ب ... بخ ... شيد. آقاي ف ... رهو ...
- بله! آراسب فرهودي هستم بفرماييد.
زانوهام خم شد و روي زمين نشستم. صداي الو الو گفتنش در گوشي پيچيده بود. موبايل رو قطع كردم و نگاهي به دستان لرزونم كردم. از
جام بلند شدم و دوان دوان به طرف خروجي پارك به راه افتادم.
****
كلافه بودم. نمي دونستم بايدچي كار كنم! طول و عرض خونه رو طي مي كردم و بعد با كلافگي نگاهمو به موبايل مي دوختم. يعني زنگ
بزنم بهش بگم؟ اون وقت چي بگم؟ كلافه دستي به موهاي پريشونم كشيدم و روي زمين نشستم. هنوز نگاهم به موبايل بود. آهي كشيدم.
بگم چي؟ آقا شما شوهر مني بايد با من بياي بگي كه شوهرم نيستي؟!
به سرم زدم. آخه اين قدر دنبالش مي گشتم چرا فكر نكردم بايد چي بهش بگم! روي زمين دراز كشيدم. چيزي نمي گم فقط شناسنامه رو
مي گيرم جلوش و مي گم، به خدا اين ها تو رو شوهر من كردن.
از حرف خودم خندم گرفت. بايد كاري مي كردم. نگاهي به ساعت كردم و سريع موبايل رو برداشتم. نگاهم به شماره بود، بايد تماس مي
گرفتم. بايد كاري مي كردم. دكمه رو فشار دادم و موبايلو به گوشم نزديك كردم. با خوردن دو بوق جواب داد.
#ادامه_دارد....