خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_هفتاد_دوم
با شنيدن صداش چشمامو باز كردم و نگاهش كردم كه روي زمين خم شده بود و خرده هاي ليوان شكسته رو جمع مي كرد. حرفي نزدم
فقط نگاهش كردم. دليل گريه ام چي بود. چرا اشكم سرازير شد. از حرف آرسام؟ يا براي اين كه درباره ي من اشتباه فكر مي كرد؟
آراسب رو به روم ايستاد و خيره به چشمام نگاه كرد.
- اين دومين باره دارم چشمات رو اين طور گريون مي بينم.
قدمي جلوتر آمد و غمگين نگاهم كرد.
- اين غم چيه تو چشمات! چرا خودت رو براي چيزهاي ساده ناراحت مي كني؟ تو دختر قوي اي هستي قوي باش آيه. نذار هر كس و
ناكسي درباره ات فكر ديگه اي كنه. دفاع كن، حرف بزن تا بهت زور نگن. چرا خودت رو ناراحت مي كني؟
دستشو جلو آورد تا اشكي كه روي گونه ام بود رو پاك كند كه با صداي بلندي گفتم:
- دست نزن، به من دست نزن.
آراسب دستش نيمه ي راه خشك شد و به زير انداخت. با صداي بلندي رو به او گفتم:
- مي خواي حرف بزنم، آره! باشه حرف مي زنم. از خودم دفاع مي كنم مي گم كه مشكلم چيه. مي گم ...
- اين جا چه خبره؟!
نگاهي به آرسام كردم كه با همون نگاه شماتت بار نگاهم مي كرد. با همون نگاهي كه آقا جون هميشه نگاهم مي كرد. قطره اشك مزاحم
باز هم از چشمام سرازير شد كه نگاهمو به نگاه آراسب دوختم. برق چشماش حالا شاد نبود غمگين بود. ناراحت، دلخور. آراسب سرشو به
زير انداخت و به طرف در رفت كه دستمو كه با چايي سوخته بود رو فشردم و گفتم:
- هيچ وقت گوش نميدي. هيچ وقت، هيچ كس توجهي به حرف اين دختر نداره!
آراسب به طرفم برگشت. نگاه آرسام رنگ ديگه اي گرفت. ولي بي توجه به نگاه آرسام به آراسب چشم دوختم.
- به حرفام گوش كن و خلاصم كن از اين سردرگمي.
آراسب قدم هاي رفته رو برگشت و رو به روم ايستاد و نگاهم كرد.
- تو بگو از چي خلاصت كنم؟ كدوم سردرگمي تو رو اين طور كرده؟ من هستم كه گوش بدم راحتت كنم.
صورتمو بين دستام پنهون كردم و فرياد زدم:
- نه، مي گي هستم كه گوش بدم، اما اجازه نميدي. نمي ذاري حرف بزنم، نمي ذاري كه بگم.
دستامو از جلوي صورتم برداشتم و نگاهمو به آرسام دوختم.
- نذاشتي اون روز بگم. براي همين همه درباره ي من فكر ديگه اي مي كنن هم ...
- كيا؟
چشمامو بستم. باز پريده بود وسط حرفم، باز اين كار و كرد! صدامو بلندتر كردم.
- تو، خانواده ات.
با خشمي نگاهش كردم و ادامه دادم:
به خدا خسته ام مي فهمي، خسته. خسته از اين كه ثابت كنم. مي خوام زندگي كنم. اما باز هم يك مشكل مياد وسط. اگه تو اجازه حرف
زدن به من مي دادي حالا حال و روز من اين نبود مي فهمي اين نبود.
با عصبانيت به طرف هر دو نگاه كردم.
- مي خوايد بدونيد چرا اومدم تو اين شركت؟ بخاطر شناسنامه ام. بخاطر يك اشتباه شناسنامه اي پام به اين شركت كوفتي باز شد. من نمي
خواستم وارد اين بازي بشم. نمي خواستم تا اين جا پيش برم كه به قول شما ...
نگاه هر دو پر از تعجب بود. اخمي كردم و صدامو بلندتر كردم. اشاره اي به آراسب كردم و گفتم:
- كه هر كس و نا كسي درباره ي من فكر ديگه اي كنه. من فقط اومدم به خاطر يك اشتباه شناسنامه اي. اومدم كه اسم حك شده ي
همسرمو پاك كنم. وارد اين شركت شدم كه بهت بگم بياي و اين اشتباه شناسنامه اي رو پاك كني.
به زانو نشستم و هق هق گريه ام بالا رفت.
- اما اجازه ندادي حرف بزنم. هيچ اجازه اي ندادي. گفتي ميام منتظر موندم، اما نيومدي. براي همين اون روز دير رسيدم خونه. تصميم
گرفتم ديگه بر نگردم به اين شركت ولي ياد شناسنامه ام كه افتادم باز هم وارد اين شركت شدم. مي خواستم برم، اما نشد پام نكشيد. نمي
تونستم ناله هاي كسي رو ناديده بگيرم نتونستم.
نگاهي به آرسام كردم و گفتم:
- گناه من چي بود؟ اين كه كمك كردم كسي كشته نشه! مقصر اون اشخاصي بودن كه اسم برادر شما رو تو شناسنامه ي من حك كردن.
صورتمو بين دستام پنهون كردم و به حال خودم گريه كردم. گريه اي كه شايد دردش چيز ديگه اي بود.
- من يك دختره ساده بودم كه تازه وارد اين شهر شده بودم. بهونه ام ادامه ي درس بود. ولي در اصل مي خواستم براي يك بار هم كه
شده براي خودم زندگي كنم براي دل خودم. اما با گم شدن شناسنامه ام زندگي يك روي ديگه اي رو به من نشون داد. يك اشتباه
ناخواسته.
نگاهي به آراسب كردم.
- نام تو رو، تو زندگي من حك كرد.
پوزخندي زدم و نگاهي به آرسام كردم كه ناراحت به چهار چوب در تكيه داده بود.
- آقايي كه به كسي اعتماد نداريد. احساس مردم، عقايد مردم، اين قدر براشون مهمه كه به جاي بي اعتمادي اول تحقيق كنيد و بشناسيد.
سرمو به طرف ديگه اي برگردوندم.
- لطفاً يك نگاهي به شناسنامه ي من كه دست آقاي فرهودي هست بندازيد. همه ي حرفام ثابت مي شه. من بي گناه وارد اين بازي مسخره
شدم. ولي دوست دارم هرچه زودتر خلاص بشم، از اين شركت از اين نگاه ها و همه چيز. درد و مشكلات منو بيشتر نكنيد.
هر دو سكوت كرده بودند. راحت شده بودم. بار سنگيني از
دوشم خالي شده بود. ديگه برام مهم نبود آرسام چه فكري درباره ي من مي
كنه. مهم اين بود كه ديگه راحت مي شدم. از يك مشكل راحت مي شدم. چشمامو بستم و با تعجب باز كردم. يعني اين همه من جيغ و داد
كردم كسي صدامو نشنيده؟ آهي كشيدم، بذار همه بدونن دردم چيه. نفسمو پر صدا بيرون دادم كه، ليوان آبي به طرفم گرفته شد. سرمو
بالا گرفتم كه نگاهم به آرسام افتاد. ليوانو از دستش گرفتم كه از آشپزخونه خارج شد.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂❤️
#قسمت_هفتاد_سوم
خبري از آراسب نبود از جام بلند شدم و ليوان آب رو به لبم نزديك كردم و به سر كارم برگشتم. نگاهي به در اتاق بسته ي آراسب كردم و آهي كشيدم. چشمان غمگينش از جلو چشمام دور
نمي شد. شايد بد حرف زده بودم. هنوز خيره به در بودم كه با زنگ خوردن تلفن دست از نگاه كردن به در برداشتم و مشغول كار شدم.
تا پايان كار نه خبري از آراسب بود نه خبري از آرسام. فقط آخر وقت آراسب كنار ميز ايستاد، بدون حرفي پرونده اي رو روي ميز گذاشت
و از شركت خارج شد. نگاهم به پرونده بود كه آرسام هم خارج شد.
- آراسب منتظره حاضري بريم؟
از جام بلند شدم و سرمو تكون دادم. با هم به طرف ماشين آراسب رفتيم و سوار شديم. نگاهمو از پنجره ي ماشين به بيرون دوختم.
سكوت ماشين رو فقط آهنگ بي كلام مي شكست. هر دوي اون ها سكوت كرده بودند و باعث اين سكوت من بودم.
ناراحت دست هامو درهم گره كردم كه با سوزش دستم اخمي كردم. نگاهي به دستم كردم كه قسمتي از اون رنگش عوض شده بود و به
سرخي مي زد. لبخند تلخي روي لبم نشست شايد حقم بود. با وارد شدن ماشين به حياط بدون حرفي پياده شدم. وارد ساختمون شدم و
سلامي كردم و با عجله از پله ها بالا رفتم. نگاه پر تعجب اون ها رو روي خودم احساس مي كردم. بايد باز هم خالي مي شدم. وارد اتاق
شدم. ناراحت بودم. چرا نمي دونستم! من كه از حقيقت راحت شده بودم. پس چي دلم رو چنگ مي زنه؟ چشمامو بستم كه باز چشمان
غمگينش جلوي چشمام ظاهر شد. با عصبانيت چادرمو از روي سرم به گوشه اي پرت كردم و خودمو روي تخت انداختم. لعنتي، آخه
خودش گفت حرف بزن. خودش گفت. از روي تخت پايين اومدم و كنار پنجره روي زمين نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم كه نگاهم به
ساعت آراسب دور مچم افتاد. دستمو روي ساعت گذاشتم و لمسش كردم كه تقه اي به در خورد. نگاهي به در كردم و زمزمه وار گفتم:
- بفرماييد.
شيرين جون با لبخندي وارد شد و با ديدن من در حالت زار و چادرم كه گوشه اي افتاده بود تعجب كرد. لبخند از روي لبش ماسيد.
- آيه چيزي شده؟!
باز هم اشك از چشمام سرازير شد. چه دردم شده بود! چرا بي خود داشتم گريه مي كردم! شيرين جون به من نزديك شد و آغوشش رو
برام باز كرد. با ديدن آغوشش دلم هواي آغوش مهربون عزيز رو كرد. بي حرفي در آغوشش پناه بردم و گريه ام بيشتر شد.
- چي شده عزيزم؟ چرا گريه مي كني؟
نمي دونم. نمي دونستم چرا داشتم گريه مي كردم ولي مي دونستم دلم هواي گريه كرده. دليلش رو نمي دونستم يا خودم نمي خواستم كه
بدونم. دست هاي شيرين جون مادرانه روي سرم كشيده مي شد و هق هق گريه ام رو بالاتر برد.
- گريه كن خالي شي. نذار تو دلت بمونه كه به بغض تبديل شه. خودتو خالي كن عزيزم.
شيرين جون منو بيشتر به خودش فشرد و نوازش گونه دستشو روي سرم كشيد. بعد از اين كه گريه هام به سكسكه تبديل شد شيرين
جون منو بلندم كرد و به طرف تخت برد. لبخند مهربوني زد.
- استراحت كن عزيزم.
گونه ام رو بوسيد و به طرف در رفت. ناراحت به رفتنش نگاه كردم و گفتم:
- من معذرت مي خوام شيرين جون.
شيرن جون به عقب برگشت و همون نگاه مهربون رو به من دوخت.
تو بايد ما رو ببخشي دخترم. شبت خوش.
و از اتاق خارج شد. نگاهمو به سقف دوختم. آروم شده بودم ديگه ناراحت نبودم. ولي ته دلم هنوز از چيزي ناراحت بودم. از چيزي كه
سعي مي كردم باور نكنم.
خسته از فكر كردن از جام بلند شدم و بعد از تعويض لباس هام از اتاق خارج شدم. با ديدن چراغ هاي خاموش نگاهي به ساعت كردم
ساعت از نيمه شب هم گذشته بود. از ساختمون خارج شدم و كنار استخر رفتم. نگاهمو به آب زلال استخر دوختم و آهي كشيدم. دست
هام رو بغل كردم و ناراحت سرمو به زير انداختم.
- منم اين جا كه ميام آروم مي شم.
از جا پريدم و به طرف آرسام كه روي صندلي كنار استخر نشسته بود برگشتم. خواستم برگردم كه صداي آرسام متوقفم كرد.
- آيه؟
به طرفش برگشتم. دومين بار بود كه اين طور بدون پسوند صدام مي كرد. آرسام از روي صندلي بلند شد و به كنار استخر رفت و نگاهشو
به آب دوخت. قدم هاي رفته رو برگشتم و من هم نگاهمو به آب استخر دوختم.
- معذرت مي خوام.
با تعجب به طرفش برگشتم كه ادامه داد:
- از اين كه تهمت زدم بهت معذرت مي خوام. از اين كه اجازه دادم همچين فكر بيهوده اي درباره ات بكنم معذرت مي خوام.
آهي كشيدم.
- شايد حق داشتيد.
صداي آرسام ناراحت شد و نگاهشو به اطراف چرخوند.
- نه حق با من نيست.
دستي بين موهاش كشيد.
- من به آدم ها بي اعتمادم. به هيچ كس جز خانواده ام اعتماد ندارم. از اعتماد كردن به آدم ها مي ترسم.
آهي كشيد. مي دونستم براش سخته. مي خواستم حرفي بزنم كه گفت:
- يك بار، به يكي از دوستام اعتماد كردم و فرستادمش كه آراسب رو از مدرسه بياره، اما اي كاش نمي كردم. اي كاش هيچ وقت به اون
اعتماد نمي كردم. وقتي كه جسد خوني آراسب رو ديدم كه كنار همين استخر افتاده بود روح از بدنم جد
ا شد. ديدن داداشت در اون حال
اون هم براي يك دشمني كه از بچگي مونده و چندين سال ازش گذشته، ولي فراموش نشده سخت بود.
سكوت كرد سكوتي كه هزاران سوال در اون بود. نگاهش كردم كه لبخند تلخي زد.
- اگه به تو بي اعتماد شدم دليلش همون بود. چون باز آراسب رو توي اون حال روي تخت بيمارستان ديدم. احساس مي كردم چون به تو
اعتماد كرده بودم اين بلا سرش اومده.
به طرفم برگشت و به چشمام خيره شد. چشماش غم داشت، غمگين بود. همون طور كه به چشمام خيره بود گفت:
- تو راست گفتي. به جاي بي اعتمادي بايد بشناسم. من تو رو دير شناختم وقتي شناختم كه ...
#ادامه_دارد....
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله