eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند رفعِ عطشِ عشق فقط نامِ است 💞🌸ربَنــا آتِنـــا فِی الدُنیـــا کــــربلا🌸💞 💖🌸 (ع) مبارک🌸💖
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_چهارم _اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟ تلویزیون را روشن میکند و
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید :عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید:اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیاهمونجا. راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن... و پیاده روی راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش، سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت:سلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت مرد دوچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سالمی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر واال یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هرکسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم:فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت:چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه!دوچرخه سواری ...دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است... عمومصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت:بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون دکتر واال با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت:مثل دخترمه دکتر، عاشق نرگسه منم از دستم بر میاد و هر روز این چندتا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم:بفرمایید مال شما. سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد و بعد آرام گفت:خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم:بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت:حدود بیست بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه!ممنونم از لطفت بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد...آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقا مصطفی را با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا. بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که مالحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ...گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمنهای قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم _ساراخانم مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت. _انگاری خیلی دوستشون داری...باهات نسبتی داره؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
•﷽• (حفظه‌الله): • مجموعــه‌اے است ڪه وجـودش امــروز براے و ملـت و همـــه هــــدف‌هاے والایـے ڪـه این براے خودش ڪرده ضرورے ولازم است! 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🔹می گفت: " یعنی کسی که کار کنه، ، خسته نشه❌ کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..." 🔸یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود 😢 🔸دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام 😓 شهید مهدی باکری 🌹 سوم شعبان بر سبزپوشان سپاه اسلام مبارکــ💐 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌸امشب شب میلاد 🎉علمدار حسین است 🌸میلاد علمدار 🎉وفادار حسین است 🌸گر بود علی 🎉محرم اسرار محمد 🌸عباس علی محرم 🎉اسرار حسین است 🌸میلاد حضرت 🎉ابوالفضل (ع) و روز جانباز مبارک باد🌹🌹🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_ششم دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمت
برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم چه خوش سعادت بودم من امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت:سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم:دکترفرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الان نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و ساالش حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید:توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضا علی میگفت انفاق هرچیزی آنرا زیاد میکند!مثل احساس... و من متعجب تر میگویم:دو هفته فرصت کمیه ؟ دکتر این موجودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا. بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم...میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی و من هم خندیدم من این طبع عجیب را راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند و با لبخند به پیرمد واالطبع کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم .مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم دکتر واال با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ...ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت * فصل پنجم( دانای کل ) کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ... دکتر فرحبخش و واال به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود ( درگیرهای با ذهنش...)نکند نکند ..نکند ... پوفی کشید و در کمدش را بست ...مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند ادامه_دارد. نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🖇♥️… چه غم دیوارِ امت را که دارد چون "تو" پشتیبان چه باڪ از موجِ بحر آن را که باشد نوح کشتیبان … |•🎊•| ☺️♥️
پیام رهبر معظم انقلاب به مناسب ولادت حضرت ابالفصل العباس (ع) و روز جانباز @shohda_shadat
😂 •• آشنا در آمديم😂 •• يك روز از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای براب ما يخ بياورد. موقع برگشتن پيش پای او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبری از سيد نبود، بغض گلوی ما را گرفت. بدون شك شده بود. آماده مے‌شديم برويم پايين كه حسن بلند شد. سر و پا و لباس‌هايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟» گفت: « در آمديم، پسرخاله‌ی زن عموی باجناق خواهرزاده‌ی نانوای محلمان بود. خيلے شرمنده شد، فكر نمے‌كرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه مے‌داشت!» 🌸♡ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_هشتم با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی و من
تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود: _سلام پری جون _سلام آیه جان کجایی عزیزم؟ _الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا _باشه عزیزم عقیله هم اینجاست _کاری نداری باهام؟ _نه آیه جان فقط مواظب خودت باش _چشم عزیز دل همیشه نگران... در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد قدری نگاهش کرد ...به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟ همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟ آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟ آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟ ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!! آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat