#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_شصت_هشتم
چرا؟
چي و چرا؟
- چرا مي خواي پياده بري شركت؟
اخمي كردم. فكر كنم با اين اخم كردنم ديگه بين ابروم چين دار بشه.
- خب شما اين جا كار داريد، من ميرم شركت.
- پياده شو بريم تو كافي شاپ.
- چرا؟
آراسب اخمي كرد.
- گيج مي زني دختر چرا؟ بابا اون دفعه قول بستني بهت دادم نشد بدم بخوري، حالا دارم دعوتت مي كنم.
دستمو به طرف مقنعم بردم و درستش كردم. كي آراسب به من قول بستني داده بود؟ تو همين فكرا بودم كه آراسب از ماشين پياده شد و
در طرف منو باز كرد.
- بعداً فكر كن. فعلاً پياده شو.
نگاهي به آراسب كردم كه مظلومانه نگاهم مي كرد و پياده شدم. با هم وارد كافي شاپ شديم. آراسب ميز وسط كافي شاپ رو انتخاب كرد
و صندليو برام بيرون كشيد و خودش رو به روم نشست. نگاهي به اطراف كافي شاپ كردم كه پر بود از دختر و پسرهاي جوون. لبخندي
زدم. انگار كه خودم پير بودم!
- به چي اين طور لبخند مي زني؟
نگاهش كردم و شانه ام رو بالا انداختم.
- جاي شلوغيه!
آراسب لبخندي زد.
- آره، اكثراً دوست دخترامو ميارم اين جا.
اخمي كردم كه خنده اي كرد و دستشو دراز كرد به طرف صورتم كه خودمو عقب كشيدم و با تعجب نگاهش كردم.
- داريد چي كار مي كنيد؟
آراسب كه دستش توي هوا خشك شده بود رو به عقب برگردوند و شانه اي بالا انداخت.
- مي خواستم اخمات رو باز كنم!
- چرا؟
آراسب لبخندي زد.
- آخه يا هميشه اخم مي كني يا پنج دقيقه يك بار آه مي كشي!
آهي كشيدم كه آراسب با هيجان به طرف من نگاه كرد و گفت:
- ديدي، ديدي گفتم!
- خب، حالا انگار قله فتح كرده بچه پررو!
با حرفي كه زدم چشمام گرد شد و محكم زدم به دهنم كه آراسب بلند بلند شروع به خنديدن كرد. همه برگشته بودن ما رو نگاه مي كردند
كه از خجالت سرمو زير انداختم.
- اين روي ديگه هم داشتي و ما نمي دونستيم؟
- ببخشيد بلند فكر كردم.
- بابا بي خيال، مي توني راحت باشي.
نگاهي به آراسب كردم كه با لبخندي نگاهم مي كرد.
- همين بي خياليتون كار دست من داده كه حالا من اين جام.
آراسب به جلو خم شد و گفت:
- تو ناراحتي كه ...
وسط حرفش پريدم و مثل خودش رو ميز خم شدم.
- نبايد باشم؟ نبايد نارحت بشم كه نمي تونم خونه خودم برم؟!
آراسب خواست حرفي بزنه كه بستني ها روي ميز گذاشته شد. با تعجب به بستني ها نگاه كردم. كي ما سفارش داديم كه اين ها بستني ها
رو آوردن! پيشخدمت تعظيمي كرد و گفت:
- سفارش هميشگي، آقاي فرهودي.
- ممنون.
با دهاني باز به آراسب نگاه مي كردم كه اشاره كرد كه بستنيم رو بخورم. به طرف بستني خم شدم و قاشقو به دهنم بردم. مزه ي كاكائو،
كه تلخ بود باعث شد لبخندي روي لبم ظاهر بشه. قاشق ديگه اي در دهنم گذاشتم.
- خيلي از بستني خوشت مياد؟
لبخند شادي زدم و سرمو تكون دادم و گفتم:
- آره خيلي دوست دارم.
آراسب لبخندي زد.
- نمردمو لبخند خوشگلتو ديدم!
بستني پريد تو گلومو به سرفه افتادم. آراسب دستشو جلو آورد كه به كمرم بزنه كه با چشمان گرد شده خودمو كنار كشيدم.
- داري چي كار مي كني؟
آراسب به من كه سرفه ام بند اومده بود نگاه كرد.
- مي خواستم سرفه ات رو بند بيارم!
- تو نامحرمي نبايد به من دست بزني.
آراسب با تعجب نگاهم كرد. انگار كه اصلاً همچين كلمه اي به گوشش نرسيده بود. گيج نگاهم كرد.
- دختر تو عجيبي!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_شصت_نهم
نه، اصلاً! من عجيب نيستم. خيلي ها مثل من هستند و شايد هم بدتر.
- اوهوم شايد راست مي گي.
لبخندي زدم كه دقيق نگاهم كرد. دست زير چانه ام زدم و به آراسب نگاه كردم.
- آيه اون روز چي مي خواستي به من بگي؟
يك تاي ابروم رو بالا دادم.
- كدوم روز؟
آراسب دستي به موهاش كشيد و صاف روي صندلي نشست.
- اون روزي كه فرداش نيومدي شركت.
آهي كشيدم و مثل خودش تكيه ام رو به صندلي دادم و نگاهمو به دستام دوختم. از روزي حرف مي زد كه گفت ميام. از روزي حرف مي زد
كه منتظرش موندم اما نيومد. سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه كردم. هنوز اون برق شادي تو چشماش بود. لبخند تلخي زدم.
- چرا نيومدي؟ تا دير وقت منتظرت موندم!
آراسب از خودموني بودنم تعجب كرده بود! نگاهشو خيره توي نگاهم دوخت. نمي دونم غمو از چشمام خوند يا چيز ديگه اي كه با ناراحتي
نگاهم كرد.
- يك پروژه خيلي مهم اون روز داشتم. منتظر بودم صاحب اصلي بياد كه ...
- حرف من مهم تر بود.
- آيه من معذرت مي خوام مي دونم كه م ...
سرمو تكون دادم.
- نه تو هيچي نمي دوني، هيچي. هيچ وقت اجازه نميدي من حرف بزنم. نمي ذاري كه بهت بگم اون روز چي مي خواستم بگم.
آراسب غمگين نگاهم كرد. حالا اون چشمان خاكستري با ديدن نگاه غمگين من ناراحت شده بود. آهي كشيدم و دستامو توي هم گره
زدم.
- من بايد بهت همون روز حقيقت رو مي گفتم. باي ...
آراسب از جاش پريد. با تعجب نگاهش كردم. نكنه جني شده! نگاهي به چپ و راست كرد و نگاهشو به من دوخت. يك تاي ابروم رو بالا
دادم و با تعجب نگاهش كردم.
- آيه بلند شو.
- هـــان!
كلافه دستي توي موهاش كشيد. دستشو به طرف دستم دراز كرد كه صداي جيغ مانند دختري منو از جا پروند.
- آراســـــــــــــب، عــــــزيــــــزم!
از رو صندلي بلند شدم و ايستادم. با چشمان گرد شده نگاهمو به دختر دوختم. چقدر آشنا بود! دختر نگاهي به سر تا پاي من كرد و با ايشي
كه گفت به طرف آراسب رفت. آراسب نگاهي كلافه به من كرد.
نازي اين جا چي كار مي كني؟
دختري كه نازي نام داشت دستشو روي گونه ي آراسب گذاشت. آراسب با لبخندي كه كلافگيش رو نشون مي داد خودشو كنار كشيد.
- از الناز شنيدم اين جايي! خودمو رسوندم.
- جداً! ولي دير اومدي. ما ديگه بايد بريم.
نازي اخمي كرد كه من فكر كردم اين قدر پودري كه به صورتش زده بود از ابروهاش بريزه پايين. زوم كرده بودم رو ابروهاش كه اين
پودرها بريزه، اما تكون هم نخورد. فقط چيني وسط ابروش نشست.
- بريم آيه.
با صداي آراسب به خودم اومدم. سرمو تكون دادم كه بريم. مگه اين عفريته اجازه داد!
- اگه بذارم بري آراسب. نمي خواي يك بستني مهمونم كني؟
آراسب نيشش باز شد.
- نه ديگه نازي جون. من تازه بستني خوردم فول فولم.
نازي به آراسب نزديك شد كه من گفتم رفت تو حلق آراسب. آراسب دستي توي موهاش كشيد و نگاهم كرد كه يك تاي ابروم رو بالا
دادم.
- آراسب نكنه داري از من فرار مي كني هان!
آراسب سرشو تكون داد.
- مگه كسي مي تونه از دست نازي خوشگله فرار كنه.
نگاهي به نازي كردم كه عين كنه به آراسب چسپيده بود. واقعاً هم كسي نمي تونست از دستش فرار كنه. لبخندي زدم و روي صندلي
نشستم و نگاهمو به هر دو دوختم. سينماي مجاني گيرم اومده بود. آراسب هي از نازي فاصله مي گرفت اما نازي باز هم خودش رو به
آراسب مي چسبوند. خنده اي كردم كه نازي با اخمي به طرفم برگشت.
- چيه! به چي مي خندي؟ اصلاً تو با آراسب اين جا چي كار مي كني؟!
- هـــان، من!
- نه، پس من! آره، تو؟
- هيچي، آراسب قول بستني داده بود، اومديم اين جا.
نازي چشماش گرد شد و نگاهي به سر تا پاي من كرد. نمي دونم ملت چه بلايي سرشون اومده كه هميشه سر تا پاي منو نگاه مي كنن. با
اخمي به طرف آراسب برگشت.
- آراسب، تو چرا با اين جور آدما مي گردي؟ نكنه چيز خورت كردن؟!
هم چشم هاي من هم چشم هاي آراسب گرد شد. چيز خور ديگه چيه اين داره مي گه؟ آراسب خواست چيزي بگه كه با زنگ گوشيش
سكوت كرد و جواب داد:
- سلام شيرين جون.بيرون.
...
- آره از دانشگاه آوردمش.
...
- باشه باشه يك لحظه صبر كن.
هنوز با چشمان گرد شده به نازي نگاه مي كردم كه آراسب گوشيو به طرف من گرفت.
- بيا مامان باهات كار داره.
حالا نوبت نازي بود كه با چشمان گرد شده و عقابيش نگاهم كنه. اخمي كردم. دختره ي پررو. چه خط چشمي هم براي من كشيده. گوشيو
به گوشم نزديك كردم و از هر دو فاصله گرفتم.
- جونم شيرين جون.
- خوبي عزيزم؟
- ممنون به خوبي شما.
- آيه جان مادر نمي خواد بريد شركت.
- چرا؟
- چرا نداره مادر. من كلي غذا درست كردم بعد از ناهار بريد به كارهاتون برسيد.
- آهـــان باشه.
- پس منتظرتونم.
با شيرين جون كه خداحافظي كردم به طرف آراسب برگشتم كه با ديدن چيزي كه مي ديدم چشمام از گردي گشاد شد. اين دختره تو
حلق آراسب چه كار مي كنه! با دهاني باز نگاهش
ون مي كردم كه ديدم صورت آراسب سرخ شده. قدمي به جلو برداشتم.
- آراســــب!
هر دو به طرفم برگشتند و از هم فاصله گرفتند. آراسب با تعجب نگاهم مي كرد. سابقه نداشت با اسم كوچك صداش كنم. هر دو منتظر به
دهانم چشم دوخته بودند. حالا بايد چي بگم. چشم هامو بستم. خدا بگم چه كارت كنه آراسب، ببين دارم دست به چه كارهايي مي زنم.
لبخندي زدم و چشمامو باز كردم.
- آراسب عزيزم، مامان گفت ناهار خونه باشيم.
- هــــان!
بدبخت گيچ شده بود. با تعجب نگاهم كرد كه بار ديگه حرفم رو تكرار كردم.
- گفتم كه مامان گفت ناهار خونه باشيم.
#ادامه_دارد....
🥀🍂
#تلنگرانه
رفیق
حواستبہمینهایجبہہمجازیهستـ؟!
قربانےاینجنگبشے
دیگہتمومہ
شہیدجنگسختمیرسہبہخُـدآ
ولےقربانۍجنگنرم
ازخُـدآدورمیشھ
حواستباشہ
حواسمونباشہ:)
وقتى خدا هلت ميده به لبه ی مشكلات
بهش اعتماد كن چون يا ميگيرتِت يا بهت
پرواز كردن ياد ميدھ :)🤞🏻🌱
🌱| @shohda_shadat
میگفت:
همیشہطوریتوپیویودایرکت چتکنیدکہ
انگارقرارهفردااسکرینشاتهاش بیادبیرون...
#روتمیشهامامزمانتببینه؟!
@shohda_shadat🌈
وصیـت من
بہ تمام راهیان شهـادت،
حفظ حرمت ولایت فقیہ و
مبـارزه با مظاهر ڪفر
تا اقامهٔ حق و ظهـور ولے خدا
امام زمان (عج) است...
#شهید_مجید_پازوکی
#شهید_تفحص
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_هفتاد🌱❤️
باز هم گيچ نگاهم كرد كه نازي ازش فاصله گرفت. با فاصله گرفتن نازي انگار آراسب فهميد منظورم چيه. لبخندي زد و با سرعت به كنارم
اومد.
- راست مي گي عزيزم! پس بريم كه دير شد.
سرمو براي نازي كه شوكه ايستاده بود و ما رو نگاه مي كرد تكون دادم و هر دو از كافي شاپ خارج شديم. وقتي توي ماشين نشستم ديگه
نتونستم تحمل كنم و پقي زدم زير خنده.
- خيلي باحال بود، قيافه هاتون ديدني بود.
نگاهي به آراسب كردم كه در حال رانندگي بود.
- اَه،اَه. چندش دختره مثل كنه مي مونه!
با هيجان به طرف آراسب برگشتم.
- تو رو خدا ديدي چه آرايشي داشت؟ هي اين خم به ابرو مي آورد من فكر مي كردم الان پودراش بريزه به خدا! حرفه اي پنكيك زده
بود!
دستمو بالا آوردم و رو صورتم كشيدم.
- همچين مالونده بود كه چسپيده بود به صورتش!
آراسب شروع به خنديدن كرد. حالا بخند كي نخند. با خنده اش خنده اي كردم.
- دمت گرم. نمي دونستم چطور بايد از دستش فرار كنم.
- ايــــش، خوشم نيومد ازش. نازي اَه اَه.
آراسب خنده ي بلندتري كرد كه با اخمي نگاهش كردم و با حالت تهديد انگشتمو به طرفش گرفتم.
- اين آخرين باره دارم كمكتون مي كنم. بار سوم خبري نيست ها.
آراسب لبخندي زد.
- ما چاكر خانمم هستيم. شما امر كن.
با لبخندي سرمو به طرف پنجره برگردوندم.
- آيه!
به طرفش برگشتم.
- بله!
- مي شه فقط آراسب صدام كني؟
اخمي كردم.
- نه نمي شه!
- اي بابا تو چند لحظه پيش منو صدا كردي!
- خب اون موقع لازم بود
خب هميشه لازم مي شه من و تو حالا دو تا دوستيم.
- كي به شما گفته اون وقت؟
آراسب اخمي كرد.
- اي بابا، آيه چي مي شه به من بگي آراسب؟!
- خب اون وقت چي مي شه من فقط آراسب صدات نكنم؟!
- من مي خوام اين طور صدام كني.
- چرا؟
- نمي دونم، فقط دوست دارم اين طوري صدام كني.
- نمي كنم.
- بايد صدام كني.
اخمي كردم و دستامو مشت كردم.
- بايدي در كار نيست.
- آراسب مظلومانه به طرفم نگاه كرد. باز هم چشماش همون برق هميشگي رو داشت.
- آيه ما دوستيم؟
- نچ.
آراسب خنده اي كرد و مظلومانه تر نگاهم كرد.
- دوستيم ديگه؟
خواستم باز هم بگم نه، ولي نمي دونم از مظلوميت چشماش خوشم مي اومد. لبخندي زدم كه آراسب خنده اي كرد.
- ديدي لبخند خوشگله رو زدي. ديدي، پس دوستيم.
سرمو تكون دادم كه لبخند سرخوشي زد.
- آره، دوستيم. پس من ديگه آراسب هستم. فقط آراسب.
اخمي كردم كه خنده ي سرخوشي كرد. بچه ام ديوونه شد رفت! خدايا شفاش بده. به خونه كه رسيديم همه از شاد بودن آراسب شوكه
شده بودند. حتي آرسام كه هيچ وقت با من حرف نمي زد از من پرسيد كه چي شده؟
- به طرف آرسام برگشتم.
- هيچي، از شر نازي جون خلاص شده.
آرسام چشماش گرد شد. انگار اون هم نازي رو مي شناسه با تعجب گفت:
- واقعاً!
سرمو با لبخندي تكون دادم كه آرسام هم خنده ي سرخوشي كرد و از جاش بلند شد. با خنده نگاهم به آرسام و آراسب بود كه بي خود مي
خنديدند. شيرين جون و عمو با دهاني باز به هر دو نگاه مي كردند. نگاهشون رو به من دوختند كه چي شده؟ من هم شانه اي بالا انداختم و
شروع به خنديدن كردم. انكار نمي كنم با شادي اون دو تا شاد بودم و اون خنده ها باعث خنده هاي شادي روي لبام مي شد.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂☘
#قسمت_هفتاد_یکم🌹✨
روز پر كاري داشتيم. هر كس مشغول كاري بود. تلفن هم هر چند دقيقه يك بار زنگ مي خورد. سرمو زير انداخته بودم و در حال تايپ
يكي از معرفي نامه ها بودم، كه چشمم به اسم شهاب افتاد. اسم شهاب در معرفي نامه ساخت و ساز ساختمان چه كار مي كرد؟! خيره به
اسمش بودم كه سايه اي روي معرفي نامه افتاد. سرمو بالا گرفتم كه چشمم به آرسام افتاد كه بالا سرم ايستاده بود و مشكوك نگاهم مي
كرد. يك تاي ابروم رو بالا دادم.
- تو اون معرفي نامه چي ديدي كه اين قدر دقيق شده بودي؟
اخمي كردم.
- وقتي دارم تايپ مي كنم بايد دقيق باشم.
- ولي نگاهت يك جور ديگه اي بود.
- چه جوري بود؟
- نمي دونم. ولي هر چي كه بود مشكوك بود.
از جام بلند شدم و رو به او گفتم:
- شما با من مشكلي داريد؟
- بايد داشته باشم؟
- اين طور كه معلومه شما با من مشكل داريد!
آرسام پوزخندي زد.
- بهت اعتماد ندارم. خيلي زود وارد شدي.
- با اين حرف ها مي خوايد چه منظوري رو به من برسونيد؟
- اين كه حواسم بهت هست.
خواستم چيزي بگم كه آراسب از اتاقش خارج شد و با ديدن من و آرسام رو به روي همديگه ابروهاش بالا رفت و با لبخندي به طرفمون
اومد.
- به به، مي بينم كه شما دو تا با هم دوست شديد!
من و آرسام اخمي كرديم و همزمان گفتيم:
- ما دوست نيستيم.
آراسب خنده اي كرد و سرشو با تأسف براي ما تكون داد.
- مثل بچه ها رفتار مي كنيد.
آرسام اخمي كرد و به طرف او برگشت.
- داري درس اخلاق ميدي؟
- درس اخلاق نيست برادر من.
و رو به من كرد و لبخندي زد.
- اون پرونده ي شركت الياس رو لازم دارم.
سرمو تكون دادم.
- چشم، حالا براتون حاضرش مي كنم و ميارم.
به طرف اتاقش رفت كه در بين چهار چوب در به طرفم برگشت.
- آيه، يك چايي هم براي من بيار.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم كه آراسب وارد اتاق شد و آرسام با پوزخندي نگاهم كرد.
- نه بابا، اين طور كه به نظر مياي نيستي!
- منظورت چيه؟
آرسام شانه اش رو بالا انداخت و با همون پوزخندي كه روي لبش بود وارد اتاقش شد. ناراحت به رفتنش نگاه كردم. منظورش از حرفي كه
زد چي بود؟ با حرص پامو به زمين كوبيدم و در كشو رو باز كردم. پرونده شركت الياس رو بيرون آوردم. پسره ي پررو. نه كه خيلي ازش
خوشم مياد، به زمين و زمان شك داره!
با قدم هاي بلند وارد آشپزخونه شدم و قوري رو كه روي سماور گذاشته بودم برداشتم. با ياد آوردي آرسام لبم رو گزيدم. يعني من چه
رفتاري كردم كه اين طور فكر مي كنه؟ ليواني برداشتم تا چايي رو براي آراسب بريزم. ولي فكرم مشغول اون پوزخند آرسام بود.
آهي كشيدم، آخه من چي كارش كردم كه اين قدر از من بدش مياد؟ نگاهي به ليوان و قوري در دستم كردم. حتي نمي گه چرا اين قدر از
من بدش مياد؟ پوفي كردم و سرمو تكون دادم كه از افكارم خارج بشم. اخم كرده دسته قوري رو در دستم فشردم و چايي رو توي ليواني
كه در دستم مي لرزيد سرازير كردم، كه با حس كردن داغي چايي روي دستم جيغ خفه اي كشيدم و ليوان از دستم روي زمين افتاد و به
چند تكه تبديل شد.
سوزش بدي در دستم ايجاد شده بود. اما سوزش قلبم بيشتر بود. چشمامو بستم. حرف آخر آرسام و پوزخندش در نگاهم جون گرفت و
اجازه دادم اشكم روي گونه ام سرازير بشه. يعني واقعاً از اين كه آرسام به من اعتماد نداشت، داشتم اشك مي ريختم؟ يا براي اين كه فكر
ديگه اي درباره ي من مي كرد، يا براي دل خودم بود كه همه فكر ديگه اي در باره ي من مي كنن؟ لبمو به دندون گرفتم و چشمامو روي
هم فشردم.
- اين قدر ضيف نباش.
#ادامه_دارد....