eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
دو هفته ي ديگه صبر كني شناسنامه ام مياد و ... بقيه حرفشو خورد! هنوز نگاهم به اون بود. كلافه بود و ناراحت! لبخندي زدم و گفتم: - صبر مي كنم. آراسب به طرفم برگشت و لبخندي زد كه از ترس كمربندم رو بستم و با صداي كه ترس در اون موج مي زد گفتم: - به جون خودم تو يك روز منو مي كشي! آراسب خنده ي شادي كرد و پاشو روي پدال گاز گذاشت. خوشحال شدم كه همون آراسب قبلي شده بود. نگاهمو به بيرون دوختم كه ياد قيافه زار آرسام سر ميز افتادم و به طرف آراسب برگشتم. - راستي، آرسام چرا از اومدن بچه هاي خاله تون ناراضي بود؟ آراسب خنده اي كرد. - چون اصلاً خوشش نمياد. - چرا؟ به نظر من بچه ها خيلي بامزه ان. نكنه از بچه ها خوشش نمياد؟! آراسب با تعجب يكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت: - تو منظورت از بچه چيه؟ - هـــان! بچه كوچيك ديگه! با خنده ي بلند آراسب فكر كنم سكته رو زدم. اين چش شد ديگه! اخمي كردم كه آراسب با صدايي كه موجي از خنده در اون بود گفت: - بابا، بچه هاي خاله ي من نره غولن! - يعني بزرگن؟! - آره ماشاا... رشدشونم سريع بوده! خنده اي كرد كه لبخندي زدم. - خب تو مي گي اين ها نره غولن پس چرا ميان خونه شما؟ - والا اين خاله ي ما هر وقت ميره مسافرت ميده خونه شون رو ترميم كنن براي همين بچه هاش ميان پيش ما. لبخندي زدم. - ميرن ماه عسل ديگه؟ آراسب خنده اي كرد كه ادامه دادم: - زوج هاي خوشبختين حتماً؟ آراسب سرشو تكون داد كه دستامو به هم گره زدم و لبمو به دندون گرفتم. من كه نمي تونستم با بودن خانواده خاله ي آراسب پيش اون ها زندگي كنم! نفسمو به بيرون فوت كردم و گفتم: - پس من بايد برم يك جاي ديگه! آراسب با تعجب نگاهم كرد. چرا اون وقت؟! - خب ممكنه ك ... آراسب نگاهم كرد كه سرمو زير انداختم. اخمي روي پيشونيش نشست و ماشينو گوشه ي خيابون هدايت كرد و به طرفم برگشت. - آيه نگاهم كن! سرمو بالا گرفتم و به چشماش خيره شدم. چشماش مي درخشيد. با لبخندي نگاهم كرد. - تو هيچ جا نميري. نگاهمو به چشماش دوختم. توي چشماش چيزي بود كه دلمو لرزوند. لرزشي كه باعث شد دستام بلرزه! لبخندي زد. - مامان اجازه نميده تا وقتي همه چي خوب نشده و ما از شر اين آدم ها خلاص نشديم تو جايي بري. البته منم نمي ذارم تو بري! اين ها به قول آرسام مزاحمن. خنده اي كرد و راست نشست. از خنده اش لبخندي زدم كه ماشينو به حركت در آورد. - غصه نخور، يك دختر هم سن و سال تو داره مياد. ديگه حوصله ات سر نميره. با شادي به طرفش برگشتم. - راست ميگي چه خوب شد. ولي با يادآوري اين كه من متهم هستم و تو خونشون زندگي مي كنم با ناراحتي گفتم: - اون وقت نمي گن اين دختره خونه ي شما چي كار مي كنه و كيه؟! - غصه نخور، مطمئنم مامان يك فكري كرده. ديگه حرفي تا رسيدن به شركت زده نشد. پشت ميز نشستم كه آراسب نرسيده به اتاقش به طرف من برگشت. - امروز كلاس داري؟ سرمو تكون دادم. - آره بعد از ظهر كلاس دارم. - پس خودم مي برمت. لبخندي زدم. - مگه قرار بود يكي ديگه ببرتم؟ - آره احسان. با شنيدن اسم احسان از جام بلند شدم و با التماس نگاهش كردم. - به آقا احسان چرا زحمت بديم! تو كه هستي تو ببر ... آراسب چشماشو ريز كرد. فهميده بود كه از احسان مي ترسم. از سوال هايي كه مي پرسيد مي ترسيدم! به خودم شك مي كردم! با صداي خنده ي آراسب به خودم اومدم. - نه ديگه. حالا كه اين طور شد ميگم احسان بياد دنبالت. ....
نــــــــــه! بذار آقا احسان كاراشو انجام بده. چي كار به آقا احسان داري؟! - نچ، من وقت نمي كنم. احسان مياد دنبالت. - وا، چرا؟ اصلاً خودم ميرم. چرا به شماها زحمت بدم؟ آراسب ابرويي بالا انداخت و خودكاري از روي ميزم برداشت. - نه، نمي شه تنهايي بري. ميگم احسان بياد. روي صندلي وا رفتم. حالا بايد از زير سوال هاي احسان چه جوري در برم؟ آهي كشيدم و لبمو به دندون گرفتم. واي چه جوري جواب سوال هاش رو بدم؟ معلوم نيست سوال ها رو از كجا در مياره؟ با خودم درگير بودم كه با صداي خنده ي آراسب از جا پريدم! - نگاه كن، رنگش پريده! و باز شروع به خنديدن كرد. اخمي كردم. مي خواستم ميز رو بكوبم تو سرش. صورتمو برگردوندم كه گفت: - باشه بابا قهر نكن. خودم مي برمت. - نمي خواد. با آرسام ميرم. - كوچولو خودم مي برمت. به طرف اتاقش رفت كه با اخمي گفتم: - منو مسخره كردي؟ آراسب نگاهي به من انداخت و چشمكي زد. - صورتت سرخ شده بود، چشمات رو خوشگل تر كرده بود. با تعجب نگاهش كردم كه گفت: - لطفاً يك چايي براي من بيار. و وارد اتاق شد و درو بست. با چشمان گرد شده نگاهم به در بسته بود. اين آراسب چي گفت؟ شايد چيزي خورده به سرش نمي دونه داره چي ميگه! بدون فكر كردن به حرف آراسب به طرف آشپزخونه رفتم. توي ليوان هميشگيش چايي ريختم و براش بردم. در زدم، با صداي بفرماييد وارد اتاق شدم. درو كامل نبستم و به ميزش نزديك شدم. كتشو در آورده بود و داشت يكي از پرونده ها رو مي خوند. سرشو بالا گرفت و لبخندي زد. چايي رو روي ميز گذاشتم و گفتم: - از فردا برو سراغ آبدارچي. آراسب تكيه اش رو به صندلي داد. - آبدارچي، چرا؟ - خب ديگه، تا ساعتي يك بار برات چايي بياره. - پس تو واسه چي خوبي؟ اخمي كردم كه دستاش رو به حالت تسليم بالا برد. - چرا مي زني؟ حالا هر چي شما بگي بانو. ميرم س ... با زنگ خوردن تلفن حرفشو نيمه رها كرد و تلفن رو برداشت. - بله؟ ... - بله خودم هستم! ... - بله فرهودي؟ آراسب فرهودي! با ابروي بالا رفته نگاهي به تلفن كرد و نگاهشو به من دوخت. - ديدي، تو صورتم قطع كرد! خنده اي كردم. - دستش درد نكنه. آراسب اخمي كرد كه گفتم: - تو چرا اسمت رو كامل ميگي؟ آراسب شانه اي بالا انداخت. - خب مي خوام با، بابا و آرسام اشتباه نگيرنم. - آخه اين طوري هم نمي شه! آراسب خنده اي كرد. - اگر اين طوري نمي كردم كه اشتباه مي شد! چشمامو ريز كردم كه يكي خودشو توي اتاق انداخت! به عقب برگشتم كه آرسام اخم كرده خودشو روي مبل انداخت. با تعجب نگاهش كردم كه آراسب شروع به خنديدن كرد. آرسام با اخمي نگاهش كرد. - زهرمار، به چي مي خندي تو؟ آراسب خنده كنان ابرويي بالا انداخت. - به حال تو. آرسام پاهاشو روي هم انداخت و كلافه شروع به تكون دادن اون ها كرد. - آراسب دارن ميان! تو كه مي دوني من خوشم نمياد از اي ... - جونمي جون، چه شود. من دلم براي يك فيلم سينمايي كل كل تنگ شده بود. آرسام پاكت دستمال كاغذي روي ميز رو برداشت و به طرف آراسب پرت كرد. - به جون خودم مي گيرم خفت مي كنم آراسب. نگاهي به آرسام كردم كه به فكر رفته بود. - خب مگه چي شده؟ ....
🎊عیــ۱۴۰۰ــد مبارک🎊 یک به یک چوب گذشته این همه شکوفه آورده من چهل بهار برایم گذشته هنوز عقیم و خسته و مفلوکم کو بار من؟؟ کو باری که من بتوانم ببرم پیش خدا میخواهد کجا رود آدم توی این عالم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 🌱✨ آرسام از جاش بلند شد. - چي شده؟ زلزله مي خواد بياد! خونه خراب كن مي خواد بياد! رو اعصاب كه راه ميره هيچي، تازه خودش تنها هم نيست! اون داداشه مرموزشم هست! لبمو به دندون گرفتم كه از حالت آرسام خنده ام نگيره. سرمو زير انداختم. خوش به حال آراسب كه راحت مي خنديد. آرسام دوباره خودشو روي مبل انداخت كه آراسب با خنده اي گفت: - حالا كي ميان؟ آرسام دوباره از جاش بلند شد. - كي ميان؟ اون ها كه هميشه آمادن برن خونه ي ملت! آخه كسي نيست به اين خاله ي ما بگه تو اين سنت ماه عسل رفتنتون واسه چيه؟ دوباره نشست و با عصبانيت پاشو تكون داد. بدبخت چقدر حرص مي خورد! نگاهي به آراسب كردم كه از خنده قرمز شده بود. - نگفتي كي ميان؟ آرسام دوباره جني شد و از جاش پريد. فشاري به لبم آوردم كه خنده ام نگيره. آرسام با حرص نگاهي به آراسب كرد. - ميگم كه اين ها آماده باشن همين امروز ميان. كلافه طول و عرض اتاق رو بالا و پايين رفت و دوباره روي مبل نشست. آراسب گفت: - خوبه ك ... باز هم از جا پريد. خنده اي كردم و نگاهمو به آراسب دوختم. مي دونستم بحث اين ها رو پيش مي كشه كه آرسام جني بشه و از جاش بپره. انگار كه بشين و پاشو بازي مي كرد. آرسام كه فهميده بود آراسب داره سر به سرش مي ذاره به طرفش خيز برداشت كه آراسب از پشت ميزش بلند شد. بچه شده بودند! داشتن گرگم به هوا بازي مي كردند! خدايا اين خل و چل ها مهندس هاي اين مملكتن؟! هر دو خسته روي مبل افتادند. كه آرسام رو به من گفت: - به خدا اين ها ديوونن. با خنده سرمو تكون دادم و گفتم: - من پشت توام غصه نخور. آرسام لبخندي زد و يكي به سر آراسب زد. - ياد بگير خاك بر سرت. آراسب خواست چيزي بگه كه وسط حرفش پريدم. مي دونستم كه باز اين دو تا كل كل مي كنن. رو به آرسام گفتم: - ميرم برات شربتي چيزي بيارم. انرژيت هدر رفته. با اين حرفم، آراسب پقي زد زير خنده. آرسام با حرص نگاهم كرد كه با خنده از اتاق خارج شدم. چند تا از مهندسين كنار آشپزخونه ايستاده بودند و با ديدن اون ها نيشم رو بستم و وارد آشپزخونه شدم. خبري از شربت نبود! آبميوه اي كه براي خودم خريده بودم رو از يخچال برداشتم و توي دو تا ليوان ريختم و به اتاق آراسب رفتم. هر دو سرشونو توي پرونده ها فرو كرده بودند و مشغول بودند. سيني رو روي ميز گذاشتم و بدون حرفي از اتاق خارج شدم و به سر كارم برگشتم. با نشستنم صداي زنگ تلفن بلند شد. انگار منتظر بود كه من بيام و زنگ بخوره! نمي دونم چقدر گذشته بود كه درگير كاميپوتر بودم كه آراسب از اتاقش بيرون اومد. نگاهي به آراسب كردم كه آماده ايستاده بود و منو نگاه مي كرد! واقعاً رئيس شركت بودن هم خوب بود! هر وقت دلت مي خواست ميومدي و هر وقت هم مي خواستي مي رفتي. هنوز نگاهش مي كردم كه آراسب ابرويي بالا انداخت. - نه، انگار منتظر احساني كه بياد ببرتت! گيج نگاهش كردم. آخه چه ربطي به احسان داشت. تو همين فكرا بودم كه با ياد آوري احسان و دانشگاه از جا پريدم. سريع وسايلمو جمع كردم و به طرف در دويدم كه صداي خنده ي آراسب رو پشت سرم شنيدم. با اخمي به طرفش برگشتم كه خنده اش رو خورد و با هم راه افتاديم. به نزديك هاي دانشگاه رسيده بوديم كه نگاهي به ساعت كردم و آهم در اومد. - فكر كنم به ساعت اول نرسي! با اخمي نگاهش كردم. - فكر كني! كلاً ساعت اول تموم شده. - اي بابا چرا اخم مي كني؟ - نرسيدم ديگه! - به ساعت دوم كه رسيدي. پوفي كردم كه آراسب باز گفت: - حالا زود باش پياده شو كه به كلاس دومت برسي. از ماشين پياده شدم هنوز در رو نبسته بودم كه آراسب صدام كرد، به طرفش برگشتم. - دو ساعت ديگه ميام دنبالت. سرمو تكون دادم و گفتم: - مواظب خودت باش. لبخندي زد. - تو هم مواظب خودت باش كوچولو. لبخندي زدم و در رو بستم كه حركت كرد. با چشمام بدرقه اش كردم. هنوز لبخند روي لبام بود وارد دانشگاه شدم كه چشمم به استاد مجد افتاد كه با اخمي نگاهم كرد. سرمو زير انداختم و با قدم هاي بلند از استاد دور شدم. نفس نفس زنان وارد كلاس شدم كه مهرداد با ديدنم لبخندي زد و سرشو تكون داد. روي صندلي هميشگي نشستم. نگاهي به اطراف كردم. خبري از سانيا نبود! به طرف يكي از بچه هاي كلاس كه خوش برخوردتر از بقيه دخترا بود برگشتم و گفتم: - نسترن سانيا رو نديدي؟ ....
☘😍 ☂🌿 نسترن با لبخندي به طرفم برگشت و گفت: - نه امروز نديدمش. سرمو تكون دادم كه نسترن انگار چيزي يادش اومده باشد گفت: - راستي، استاد مجد گفت: "يك غيبت ديگه داشته باشي بهتره بري درسش رو حذف كني." با ناراحتي سرمو تكون دادم و به تخته خيره شدم. حق داشت خيلي غيبت داشتم. نگاهي به جاي خالي سانيا كردم. دلم براش تنگ شده بود. هميشه هر وقت ميومدم دانشگاه با ديدنش شاد مي شدم. شايد با بودن اون بود كه دانشگاه رو دوست داشتم . مثل خواهر نداشته ام برام عزيز بود آهي كشيدم كه با اومدن استاد سرم رو زير انداختم. كلاس برام كسل كننده بود. دوست داشتم هرچه زودتر تموم بشه. خميازه اي كشيدم كه با خسته نباشيد استاد راست نشستم و وسايلمو جمع كردم و بعد از خداحافظي از كلاس خارج شدم. به طرف خروجي دانشگاه رفتم و چشمامو به اطراف چرخوندم كه چشمم به ماشين آشنايي افتاد. چشمامو ريز كردم اين ماشين رو جايي ديده بود؟ هنوز نگاهم به ماشين بود كه با بوق ماشيني از جا پريدم. با اخمي برگشتم كه صورت خندان آراسب رو ديدم. با همون اخم سوار شدم كه آراسب گفت: - مياي بيرون ديد مي زني چرا؟ اين موبايل رو داري چرا ازش استفاده نمي كني؟ - سلام. شما هم خسته نباشي! آراسب خنده اي كرد و عميق نگاهم كرد. نمي دونم تو نگاهش چي بود، ولي هر چي كه بود يك جور خاصي بود. سرمو به طرف پنجره برگردوندم كه ماشين حركت كرد. تا رسيدن به خونه حرفي بين ما زده نشد. تو فكر نگاهش بودم و متوجه نشدم به خونه رسيديم. آراسب با صدايي كه خنده توش بود گفت: - انگار اومدن كه آرسام بيرونه! نگاهشو دنبال كردم كه چشمم به آرسام افتاد كه با خودش حرف مي زد و راه مي رفت. خنده اي كردم و پياده شدم. آرسام با ديدن ما ايستاد و نگاهمون كرد. - اومـــدن! آرسام سرشو تكون داد و گفت: - چرا دير كرديد؟ آراسب خنده اي كرد. - جون من، چند ساعته اين جا ايستادي؟ آرسام اخمي كرد. - شمارش از دستم در رفته؟ با اين حرفش من و آراسب پقي زديم زير خنده كه آرسام اخمي كرد و با عصبانيت جلوتر از ما به راه افتاد. اين قدر اين بچه هاي خاله اش رو وحشتناك توصيف كرده بود كه من هم مي ترسيدم باهاشون رو به رو بشم! آراسب لبخند دلگرم كننده اي زد كه خيالم و راحت كرد. همگي وارد شديم. صداي خنده از داخل به گوش مي رسيد، كه صداي خانم فرهودي رو شنيدم كه گفت: بيا، اومدن. با لبخندي سرمو بالا گرفتم كه با ديدن دو نفري كه رو به روم بودند چشمام گرد شد! اون دو تا هم با ديدن من با تعجب نگاهم مي كردند! قدمي به جلو برداشتم كه با صداي جيغ شخصي كه رو به روم بود دستام شروع به لرزيدن كرد. - آيــــــه! با ديدن سانيا شوكه شده بودم! دست هام مي لرزيد. آرسام نگاهي به رنگ پريده ام كرد و قدمي به جلو برداشت كه شخص دوم رو ديدم. نه، نه! اين كه استاد مجد بود؟ آرسام رو به روم ايستاد. نگاهي به چشمان پر از ترسم كرد و چيزي نگفت. تكون نمي خوردم فقط مي لرزيدم. حالا سانيا در مورد من چه فكري مي كرد؟ سرمو زير انداختم كه آراسب، آرسام رو كنار زد و رو به روم ايستاد. خيره نگاهم كرد، نگراني رو توي چشمانش مي خوندم. - چي شده آيه؟ - حتماً از ديدن اين دو تا شوكه شده! آراسب به آرسام اخمي كرد و به طرف من برگشت. - آيه؟! نگاهش كردم. اما باز نگاهم بر مي گشت رو صورت اون دو تا. چه جوابي داشتم كه بدم! چي بايد مي گفتم؟ من تو خونه خالشون چي كار مي كردم؟ با صداي آهسته اي گفتم: - سانيا هم كلاسيمه! با تعجب نگاهم كرد. ترسو توي چشمام ديد. اين رو از چشماش مي خوندم. رنگ چشماش تغيير كرد، با صدايي كه آرومم مي كرد گفت: - تو دختر يكي از دوستاي ماماني كه به خواسته ي مامان براي اين كه تنها نباشي اومدي پيش ما و تو شركت من به عنوان منشي كار مي كني. آيه آروم باش تو كاري نكردي كه بترسي. نگاهش كردم. اون راست مي گفت من كه كاري نكرده بودم. ولي سانيا نمي گفت "تو خونه اي كه دو تا پسر مجرد زندگي مي كنه چرا اومدي؟» نگاهي به سانيا كردم كه نگاهش مشكوك شده بود. نه اين كارها براي اين ها عادي بود! چيزي نمي گفت. - يكي به من بگه اين جا چه خبره؟ - به تو چه! از حرف آرسام سانيا اخمي كرد كه لبخند رضايت بخشي روي لبان آرسام نشست. شيرين جون با ديدن حال من بلند شد و كنارم اومد كه آراسب آروم به مادرش گفت: - ترسيده! سانيا هم كلاسيشه! شيرين جون ابروش رو بالا انداخت و با لبخندي نگاهم كرد و دستشو نوازش گونه روي گونه ام كشيد. - رنگت چرا پريده؟! ترس نداره دخترم! و رو به سانيا و استاد مجد كرد و با لبخندي گفت: - اين هم دختر گلم آيه، كه ازش تعريف مي كردم. ....
📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟! 📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟! فکر آینده ای باشیم که انگشت به دهن ای کاش میگیم.... @shohda_shadat🌷